به گزارش گروه فرهنگی پایاه خبری شهدای ایران؛ حجتالاسلام شیخ مهدی شاه آبادی در سال 1309 شمسی به دنیا آمد؛ او از شاگردان خارج فقه و اصول امام (ره) بود که از زمان اوجگیری مبارزات دینی ، سیاسی و اجتماعی امام خمینی(ره) علیه رژیم منحوس پهلوی حضور داشت و بارها توسط نیروهای ساواک دستگیر و زندانی شد. شهید حجه الاسلام والمسلمین حاج شیخ مهدی شاه آبادی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت شورای مرکزی کمیته انقلاب اسلامی در آمد و سرانجام در 6 اردیبهشت 1363ماه هنگام حضور در بین رزمندگان اسلام به شهادت رسید. آنچه میآید گزارشی است لحظه به لحظه از آخرین سفر ایشان به جبهه جنگ در جزیره مجنون از زبان مهندس مهدی چمران. و اینک متن این گزارش: چند روز قبل از سفر به مناسبتی اظهار فرمودند که میخواهند از تعطیلی چند روزه مجلس استفاده نموده و برای بازدید از جبههها و دیدار با رزمندگان به جبهه بروند. در سفر قبلی به جبهه که حدود یک ماه قبل صورت گرفته بود، به دلیل آماده نبودن پل فلزی که رابط با جزیره بود، نتوانسته بودند از جزائر مجنون بازدید کنند. بر این اساس، قرارها گذاشته شد. ساعت 9 و 40 دقیقه روز چهارشنبه پنجم اردیبهشت با کمی تأخیر، وارد فرودگاه شد و بلافاصله با همراهنشان سوار هواپیما شدند. یکی از همراهان، فرزند خود ایشان بود. هواپیما آماده پرواز شد. من مقابل ایشان نشسته بودم. پس از مدتی به اهواز رسیدیم. در اهواز، برادران تبلیغات جبهه و جنگ، منتظر رسیدن ما بودند. مراسم بازدید انجام شد، سپس به طرف سه راهی فتح حرکت کردیم. نزدیک سه راهی، به یک ایستگاه صلواتی رفتیم و در اینجا حضرتشان با رزمندگانی که آنجا بودند، روبوسی کرده و به درخواست آنها تعدادی عکس گرفتند. پس از خداحافظی عازم تیپ 20 زرهی رمضان شدیم و در آنجا از یک وسیله زرهی بازدید به عمل آوردند. پس از آن سریعا به اهواز بازگشتیم. طبق برنامه قبلی، قرار بود پس از نماز مغرب و عشاء ایشان برای رزمندگان لشگر 25 کربلا در پایگاه شهید بهشتی سخنرانی کنند. درست بین دو نماز به پایگاه رسیدیم و بلافاصله ایشان، پشت تریبون رفتند. حدود سه ربع ساعت، سخنانی دلنشین و مؤثر پیرامون جنگ، اوضاع کلی دنیای کنونی، حمایت ابرقدرتها از عراق، و عدم درک صحیح آنها از معیارهای اسلامی و فلسفه شهادت، ایراد کردند. سپس نماز عشاء به امامت ایشان اقامه شد. پس از ادای نماز، رزمندگان برای روبوسی به ایشان روی آوردند. به خاطر جلوگیری از فشار و ازدحام، اطرافیان از برادران خواستند که از روبوسی صرفنظر نمایند، ولی آنان به واسطه عشق و علاقه بیپایانشان نسبت به روحانیت معظم دست بردار نبودند. بعد از این جلسه، ایشان در جمع مسئولین پایگاه گفتند: این طور نیست که آنها (رزمندگان) فقط علاقمند باشند که روحانیون را ببوسند، بلکه ما هم علاقمندیم آنها را ببوسیم و اگر آنها سر ما را بخواهند، من سر خود را تقدیمشان میکنم. به هر حال این آخرین سخنرانی ایشان در جمعی بزرگ بود، و البته ایشان تا ساعتی قبل از شهادت، چندین سخنرانی دیگر هم ایراد نمودند، لکن در جمعهائی کوچکتر و در میان سنگرهای خط مقدم. صبح روز بعد، پنجشنبه 6 اردیبهشت اعلام آمادگی کردند که برنامهای داشته باشند، حتی اگر در یک کلانتری کوچک هم باشد. مرتب تکرار و تاکید میکردند که ما برای استراحت نیامدهایم و دوست دارم که برنامهای فشرده و متراکم داشته باشیم و وقتمان بیهوده نگذرد و این سخن را با مسئولین برنامهریزی تبلیغات نیز تکرار کردند. در اثر اصرار ایشان، قرار بازدید از جزیره مجنون گذاشته شود و نیز قرار شد که همان شب، در جزیره، برنامه دعای کمیل داشته باشیم. ساعت 9 صبح، حرکت به سوی جزیره آغاز شد. حدود ساعت 11 صبح به محل کنترل و انتظامات سرپل رسیدیم و پس از مدتی، حرکت از روی پل شناور 13 کیلومتری آغاز شد. نصب و راهاندازی این پل شناور، الحق یک حماسه واقعی و معجزهای حقیقی است و برای انسانی که از روی این پل گذر میکند، حتی اگر برای چندمین بار هم باشد، باز هم هیجان آور و غرور آفرین است. با شادی و نشاطی بی حد و احساس تقدیر و در عین حال شگفتی از این همه ایثار و تلاش و شجاعت و رشادت رزمندگان همانند یک سفر تاریخی، با پاسخ به ابراز احساسات رزمندگان اسلام و جهادگران مسئول نگهداری پل، قطعه قطعه پل را در مینوردیدیم. تقتق مستمر و موزونی که هنگام عبور از روی پل به وجود میآمد، همراه با صدای شکستن امواج در برخورد با دیوارههای پل، مارش پیروزی را مینواخت و ما از طرفی دیگر شاهد تلاش ایثارگرانه برادرانی بودیم که مشغول احداث جاده عریض و خاکی سیدالشهدا که ارتباط با جزیره را برقرار میساخت، بودند و همه اینها، احساس سپس از خدای بزرگ و شکر نعمتهای او را در ما بر میانگیخت تا بالاخره به پایان پل که به جزیره مجنون ختم میشود رسیدیم. حدود ظهر و هنگام نماز بود. جاده کناری جزیره را در پیش گرفتیم تا به سنگر تبلیغات جبهه و جنگ رسیدیم پس از سلام و احوالپرسی با مسئولان تبلیغات جزیره، وضو ساختیم و در همانجا داخل یک سنگر، نماز جمعت به امامت استاد بزرگوارمان آقای شاه آبادی برگزار شد. در بین دو نماز سخناین پیرامون انقلاب اسلامی و جهاد در راه خدا برای حاضران ایراد کرد و این آخرین سخنرانی و آخرین نماز او بود. خوب به خاطر دارم که در آخرین سجده آخرین نماز، با روحانیتی تمام، درخواستی بزرگ را در قالب این دعا، به پیشگاه خداوند عرضه داشت: «اللهم انی اسئلک ان تجعل وفاتی قتلا فی سبیلک تحت رایة نبیک و ولیک مع اولیائک و اسئلک ان تقتل بی اعدائک و اعداء رسولک» و چه زود خداوند این آخرین تقاضای او را اجابت کرد. سپس بدون فوت وقت، آماده بازدید از نقاط مختلف جزیره شدند اما مسئولان تبلیغات، خود هنوز آماده نبود و در تدارک برنامه دعای کمیل برای شب بود. بالاخره برنامه بازدید آماده شد. قرار شد بعد از دیدار از نقاط مهم جزیره و سپس از نماز مغرب و عشاء، دو سخنرانی در دو سنگر جداگانه ایراد شود و بعد از آن، در سنگری دیگر و در جمعی بزرگتر، مراسم دعای کمیل، توسط ایشان برگزار شود، چرا که همه میدانستند دعای کمیل ایشان، شور و حالی دیگر دارد. لذا با یک اتوموبیل تویوتا که هفت نفر در آن بودیم، روانه دیدار از نقاط مهم جزیره شدیم. در حین عبور از جاده اصلی به دو نفر موتور سوار برخوردیم که یکی از آنان، راهنمایی بود که از اهواز همراه ما آمده بود و برای تبلیغات جبهه و جنگ، عکس میگرفت و پس از عکسبرداری از لاشه هواپیمای توپولف عراقی که روز قبل سقوط کرده بود، باز میگشت و چون آقای شاه آبادی اظهار علاقه کردند که از هواپیما بازدید کنند، او نیز به جمع ما پیوست و جمع ما به هشت نفر رسید. راه را ادامه دادیم تا به چهار راه امام خمینی رسیدیم. تمام اطراف محل، تخریب شده بود و گودالهای ایجاد شده بوسیله بمبارانهای هوائی دیده میشد. این قسمت، نزدیک سنگرها و محل اجتماع برادران جهاد بود و به همین دلیل به کرات مورد بمبارانهای هوائی قرار گرفته بود. اما از آتش توپخانه هیچ خبری نبود و نسبت به گذشته، امن تر بنظر میرسید. وارد جاده دیگری شدیم و به سوی چهار راه شهید حاج همت پیش رفتیم. طرف راست ما چاههای نفت که روی آنها را با بتن پوشانده بودند، در یک محوطه بازدید میشد. سمت راست ما عموما آب بود و طرف چپ نیز سنگرهای برادران رزمنده به چشم میخورد. بالاخره به جادهای رسیدم که از آنجا امکان راهیابی به محل سقوط هواپیمای عراقی وجود داشت. راه را ادامه دادیم. در طول مسیر، اگر به یک رزمنده هم برخورد میکردیم، ایشان به نحوی او را مورد محبت و ملاطفت خود قرار داده و عشق و علاقه خود را به رزمندگان نشان میدادند. باز هم میگفتند که این سر من به اینها (رزمندگان) تعلق دارد بگذارید هر کار با آن میخواهند بکنند. در طول راه به سنگر فرماندهی لشکر امام علی بن ابیطالب (ع) رسیدیم. ایشان به داخل سنگر رفتند و با یکایک رزمندگان حاضر در آن سنگر روبوسی کردند. سپس از همانجا یکی از خطوط استقرار نیروهای نظامی را با اتومبیل شروع به بازدید کردند و تقریبا نسبت به همه افراد آن گردان، ابراز محبت نمودند. در این مسیر هم که سربازان عموما در کنار سنگرهای خود بودند، به آنان اهداء میکردند. به همین ترتیب تا انتهای این خط پیش رفتیم و به جائی رسیدیم که دیگر عبور با اتومبیل ممکن نبود. و در نتیجه دوباره همین مسیر را بازگشتیم جاده دیگری را در پیش گرفتیم که موشکهای ضد هوائی ما در کنار آن مستقر بودند. به محل موشکهایی رسیدیم که روز قبل، همان برادران با همان موشکها یک هواپیمای توپولف عراقی را سرنگون ساخته بودند. پیاده شدیم و داخل سنگر آنان رفتیم. برادران پدافند نیروی هوائی، طرز کار موشکها و نحوه سقوط هواپیما را برای ایشان و همراهان تشریح کردند. پس از آن به طرف چهار راه شهید بهشتی رفتیم که مدتی قبل، منطقهای خطرناک و زیر آتش بوده است. پس از دیدار با رزمندگانی که از سنگرها خود بیرون آمده و مشتاقانه برای روبوسی پیش میآمدند، قرار برنامه دعای کمیل برای آنان بعد از نماز مغرب و عشاء گذاشته شد و دو باره به راه افتادیم. تقریبا مسیر برنامهریزی شده پایان یافته بود و بیش از یک ساعت به غروب آفتاب نمانده بود، اما هنوز هواپیمای سرنگون شده عراقی را ندیده بودیم. بالاخره به طرف جادهای که به محل سقوط هواپیما میرسید، حرکت کردیم و تا جائی که میشد با اتومبیل به پیش رفتیم. ساعت شش و بیست دقیقه بعدازظهر، اتومبیل را رها کرده و قرار شد پیاده راه را ادامه دهیم. محل سقوط هواپیما اصلا مشخص نبود، ولی از راه پر پیچ و خمی که در اثر رفت و آمد افراد برای بازدید هواپیما در بین نیها ایجاد شده بود به سرعت و گاهی به حال دو پیش میرفتیم. از میان نیزار گذشتیم و به منطقه بازتری رسیدیم که از آنجا دود ناشی ازسوختن هواپیما از فاصله چند کیلومتری دیده میشد. حرکت خود را سریعتر کردیم، چرا که نزدیک غروب آفتاب بود و نمیخواستیم هنگام بازگشت با تاریکی شب مواجه شویم. بالاهره به یک قسمت از لاشه هواپیمای عراقی رسیدیم که داخل گودالی که در اثر سقوط آن بوجود آمده بود افتاده و پس از گذشت 24 ساعت همچنان در آتش میسوخت. همه با علاقه و دقت و احساس غرور و خوشحالی از سقوط دشمن، به تکه پارههای سوخته هواپیما مینگریستیم. در اینجا تعدادی عکس نیز گرفته شد و سپس به طرف قسمت دوم هواپیما به راه افتادیم. این هواپیما پس از اصابت موشک به آن در آسمان به دو نیم شده و در دو نقطه به فاصله تقریبی یک کیلومتر سقوط کرده بود. به هر ترتیب به سراغ قسمت دوم هواپیما رفتیم. در این نقطه، قسمتهای اصلی بدنه و موتور هواپیما در داخل گودالی در حال سوختن بود. باز هم تعدادی عکس گرفه شد. با اینکه آقای شاه آبادی معمولا با عکس گرفتن موافق نبودند، ولی در اینجا برای اولین و آخرین بار بعد از اینکه چند عکس دستجمعی گرفتند، فرمودند که میخواهم عکسی به تنهائی بگیرم که در آن آتش سوختن هواپیما نیز دیده شود، و لذا به میان تکههای هواپیما رفتند و در حالی که عبای ایشان در دست من بود، آخرین عکس را گرفته و همگی خوشحال و خندان و با شادمانی، محل سقوط هواپیما را ترک گفته و راه بازگشت را پیش گرفتیم. *لحظه شهادت تقریبا همه افراد بعد از چند کیلومتر پیادهروی سریع، خسته بودند. باید راه را قبل از آنکه کاملا هوا تاریک شود طی میکردیم اگر چه میتوان گفت که لحظاتی بیشتر تا فراگیر شدن تاریکی مطلق باقی نمانده بود. همه در کنار هم راه را به تندی و با عجله میپیمودیم. دو نفر سرباز نیز که برای دیدن لاشه هواپیما آمده بودند، در فاصلهای دورتر از ما در حال رفتن بودند. صحبت ما با یکدیگر ادامه داشت. ساعت، حدود 7 بعد از ظهر بود. غروب پنجشنبه شب شهادت حضرت امام موسی کاظم (ع)، صدای انفجاری مهیب و بلافاصله دود غلیظ در چند متری ما همه چیز را عوض کرد. هیچ کس هیچ چیز نفهمید، اما بیاستثناء همه خود را به روی خاک انداختند، در میان گرد و خاک و دود غلیظ ناشی از انفجار، هیچکس دیده نمیشد. صدائی نیز از کسی بر نمیخاست و هنوز معلوم نبود چه اتفاقی افتاده است. هنوز نمیدانستیم که چگونه نقشی زیبا از خون شهیدی عارف و مجاهد، بر زمین تیره و خشک این بیابان ترسیم شده است. هنوز نمیدانستیم که هم اکنون روحی بلند از جسمی پرجوش و خروش، چگونه آماده پرواز ملکوتی است تا به ندای «ارجعی الی ربک» پاسخ گوید. فرزند ایشان پشت سر ما بود. او برخاستن ما را دید، اما حرکتی از پدر بزرگوار خود ندید. فریاد کشید: «آقاجون» اما پاسخی نشنید، و فریادی دیگر: «آقاجون» پاسخی نبود. هر فریادی، پتک محکمی بود که بر سر ما کوبیده میشد. نزدیکتر رفتم و شاهد یکی از دردناکترین صحنههای زندگی خود شدم. پیکر غرقه به خون معلم بزرگوار ما - و فرزندش فریاد کنان در کنارش. پردهای سنگین از خون صورتش را پوشانده بود و نه صدائی و نه حرکتی. سر خونین او را در آغوش گرفتم. پای چپشان نیز خون آلود بود. آنقدر فوران خون سریع و زیاد بود که تمام سر و گردن و سینه و شانههایشان، چون گل سرخ خونین شده بود. با هر طپش قلب مبارکش، دریایی از خون، از سر او فوران میزد. فریاد غم آلود فرزندش همچنان شنیده میشد، و چهرههای بهتزده دیگران. قطرات اشک و خون در هم میآمیخت. اندام خون آلودشان را بلند کرده و دوان دوان حرکت کردیم. عمق درد و رنج، و بزرگی حادثه و خشتگی باقی مانده از آن دودینها، از حرکت سریع، بازمان داشته بود. عبای پاک و مقدسش را بر روی زمین پهن کرده و با فریادهای استغاثه «یا مهدی» پیکرش را میان عبا خواباندیم و گوشههای عبا را گرفته و شروع به حرکت کردیم. کوش میکردیم هر چه زودتر به جاده برسیم. پردهای خونین، خورشید را نیز پوشانده بود و کمکم داشت از چشم ما پنهان میشد. گوئی شرمنده بود و ما هراسناک که در سیاهی شب در نیزارها چگونه راه را بیابیم و پیکر این شهید عزیز را چگونه به مقصد برسانیم. صدای سوت گلولهای دیگر و انفجار و دود غلیظ آن چند متری ما وادرامان کرد تا دوباره خود را به روی خاک بیاندازیم. پس از آن دوباره پیکر پاک او را که دیگر بیجان بود و معلوم بود که در همان لحظه اول اصابت، روحش به جوار رحمت حق شتافته بود برداشته و پیش شتافتیم. باز هم دقائقی بعد، صدای انفجاری دیگری در چند متری ما، همهمان را به روی خاک انداخت. از محل سقوط قسمت اول هواپیما گذشتیم و از اینجا به بعد به نیزاری رسیدیم. راه مشخص نبود و هوا رو به تاریکی بیشتر میرفت و ما هراسناک از اینکه نکند راه را گم کنیم. پس از مدتی، ناگهان، کاتیوشای مستقر در جزیره، چند شلیک کرد که در تاریکی شب، نقطه شلیک به خوبی روشن میشد، لذا به همان سو روی آوردیم. همه با هم همصدا شدیم و فریاد زدیم «کمک» «کمک» پس از چند لحظه، آن دو سر باز و دیگر دوستانش با چراغ قوه به کمکمان آمدند و ما با درد و رنجی فراوان، و غم و نالههائی جگر سوز، از میان نیزار به سوی اتومبیل حرکت کردیم. به اتومبیل که رسیدیم، پیکر بیجان و آرام و هنوز متبسم آن شهید بزرگوار را بر روی صندلی عقب اتومبیل خواباندیم و با چراغ خاموش در داخل جاده، به طرف بیمارستان صحرائی چزیره راندیم هر لحظه، عمق این جنایت سبعانه دشمن جنایتکار در اعماق قلبمان بیشتر و بیشتر نفوذ میکرد و ما حسرت لحظاتی پیش را داشتیم که او در کنار ما، محور این گروه بود و صدای مهربان و تبسم پدرانهاش، حتی هر انسان بیاحساسی را نیز جذب میکرد. منبع:فارس