به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ زندگی رزمندگان در دوران هشت سال جنگ تحمیلی صمیمیتی داشت که شاید هر کسی آرزو کند حتی یک روز از تمام عمرش را در چنین فضایی تجربه کند. آنجایی که از خودگذشتگی حرف اول را میزد و احساس تکلیفها رنگ و بوی دیگری داشت. مطلب پیش رو توصیفی است از آن روزهای نورانی که از زبان یونس نوری یکی از دیده بانان جنگ نقل شده است. *** زمستان سال 1361 بود. سوز و سرما و باران زیادی میآمد. از طرفی شرایط جنگی و از طرفی نبودن کار، مواد اولیه و از همه بدتر نبودن سوخت برای مصارف عمومی، فشار زیادی بر مردم وارد میآورد، اما شور و شوق جنگ و دفاع از میهن اسلامی، روحیه خاصی به مردم بخشیده بود. با آزاد سازی خرمشهر، مردم جان تازه ای گرفته و امیدوارتر بودند. جوانان برای رفتن به جبهه، سر از پا نمیشناختند و بدون اجازه پدر و مادر و معمولا با جعل رضایت نامه و دستکاری سال تولد در شناسنامههایشان، عازم جبهه های نبرد میشدند. این بار، با یکی از دوستانم که در عملیات بیت المقدس با هم بودیم، برای اعزام ثبت نام کرده، در روز 13/9/1361 جهت اعزام، به پادگان امام حسین علیه السلام رفتیم. بعد از مدتی معطلی، جهت سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، همه ما را یکجا جمع کردند. بعد از سازماندهی و گرفتن تجهیزات انفرادی، عده ای از برادران را جهت اعزام به کردستان جدا کردند و به بقیه بچهها که من هم جزو آنها بودم، گفتند:"شما هم جزو نیروهای تیپ محمد رسول الله صلی علیه و اله و سلم هستید." بچه ها با شنیدن این خبر، از شدت خوشحالی- همه با هم- چند صلوات بلند فرستادند؛ چرا که این تیپ در اکثر حمله های مهم شرکت میکردند و خیلی هم معروف بود. البته عراقیها هم روی این تیپ حساب جداگانه باز کرده بودند. ساعت چهار بعد از ظهر بود که اتوبوسها آمدند، اما تعداد اتوبوسها کفاف این همه نیرو را نمیداد و ما مجبور شدیم سرپایی سوار بشویم. تعداد زیادی از برادران سرپا بودند که قرار شد در بین راه، جایمان را عضو کنیم. بالاخره ساعت پنج بعد از ظهر بود که از تهران به سمت جبهههای غرب کشور حرکت کردیم. از تهران که خارج شدیم، به علت یخبندان جاده و کولاک شدید، داخل اتوبوس، خیلی سرد بود و بخاریهای ماشین هم جوابگو نبود. هر چه جلوتر میرفتیم، از سرعت اتوبوس کاسته میشد، در بین راه، برادرانی که قبلا مجروح شده بودند، بیشتر از سایر برادران اذیت شدند. بالاخره با سلام و صلوات، به قزوین رسیدیم. در قزوین، هوا به قدری سرد بود که شیشه های ماشین کاملا یخزده بود و ما نمیتوانستیم بیرون را ببینیم. راننده هم به سختی راه را میدید. نماز مغرب و عشا را به نوبت در وسط اتوبوس خواندیم و اتوبوس حرکت کرد. ساعت ده صبح روز بعد، به شهر همدان رسیدیم. در همدان، هوا نسبتا بهتر بود و ماموران اداره راه هم راه را پاکسازی کرده بودند. از آن به بعد، کم کم بر سرعت ماشین افزوده شد. حوالی عصر بود که به پادگان ابوذر رسیدیم. عملیات مسلم بن عقیل، چند روزی بود که در منطقه سومار شروع شده بود. پادگان ابوذر هم به عنوان مرکز پشتیبانی لجستیک منطقه عملیاتی، مورد بهره برداری قرار گرفته بود. بعد از پیاده شدن از اتوبوسها و سازماندهی مجدد، قرار شد که ما به تیپ سید الشهدا که تازه تاسیس شده بود، برویم. مجددا سوار اتوبوسها شده، به طرف پادگان "الله اکبر" و از آنجا به سمت مقر تیپ سید الشهدا حرکت کردیم. به جهت اینکه قبلا با بیسیم زیاد کار کرده بودم، به همراه دوستم رفتیم واحد ادوات تیپ سید الشهدا و سپس به منطقه عملیاتی سومار اعزام شدیم. منطقه خیلی شلوغ بود. کاتیوشاها و توپهای برادران ارتشی مدام در حال شلیک بودند. عراقیها هم تقابلا عقبه ما را با توپخانههای سنگین زیر آتش میگرفتند. واحد ادوات تیپ سید الشهدا دارای دو قبضه توپ 105 میلی متر بود که 11 کیلومتر بر داشت و دو قبضه خمپاره 120 و سه قبضه خمپاره 81 و 60 میلی متر که گلولههای آنها معمولا غنیمتی بود. من در اتاق بیسیم واحد ادوات و دوستم در اتاق هدایت آتش مشغول خدمت شد. هر روز، دیده بانی که در خط بود، تماس میگرفت و درخواست کنترل آتش میکرد. ما هم به توپخانه یا خمپاره میگفتیم و آنها هم شلیک میکردند. هر روز، نماز جماعت و هر شب، مراسم دعا و عزاداری در سنگر هدایت آتش برگزار میشد. پس از چند روز، منطقه عملیاتی سومار پدافندی شد و فقط آتش توپخانه و ادوات بین طرفین رد و بدل میشد. بچههای ادوات معمولا برای استحمام، در پوکههای گلولههای توپ آب گرم میکردند و درحمامی که به وسیله جعبه مهمات درست کرده بودند، خود را شستشو میدادند. بعد از چند روز، برای آشنایی بیشتر رفتم پیش دیده بان که روی قله 402 که مشرف بر نفت شهر بود کار میکرد. دیده بان که از ناحیه سر مجروح شده بود، در حالی که سرش را با باند بسته بود، استوار و مصمم، مشغول هدایت آتش توپخانه بر روی مواضع نیروهای عراقی بود. در همین حین، شلیک چند گلوله خمپاره به ما خیر مقدم گفتند که بحمدالله به کسی آسیب نرسید، فقط یکی از قبضههای خمپاره که در آن حوالی بود، آسیب دید و از کار افتاد. بعد از توجیه شدن روی منطقه، رفتیم پیش دیده بان خمپاره که در سمت چپ منطقه قرار داشت. دیده بان خمپاره، بر شهر مندلی مسلط بود و اهداف نظامی دشمن را که در برد خمپاره اندازها بود، دقیقا زیر آتش میگرفت. در جبهه مقابل، عراقیها به وضوح دیده میشدند که برای حفظ جانشان مرتب این طرف و آن طرف میرفتند، خصوص زمانی که گلوله های توپ و خمپاره ما در اطرافشان منفجر میشد. البته آنها هم ما را زیر آتش میگرفتند، اما بی دقت و دیوانه وار. تانک منهدم شده عراقیها که روی ارتفاعات مشرف بر شهر مندلی، زمانی قدرت نمایی میکرد و آرامش را از بچهها گرفته بود، روسیاه تر از همیشه، بی تحرک، یک گوشه افتاده بود. در این محور، برتری با نیروهای ما بود، چرا که عراقیها بعد از عملیات مسلم بن عقیل، مناطق بسیاری، خصوص شهر سومار، را از دست داده و در منطقه کفی قرار گرفته بودند. از شهر سومار، جز تلی از خاک و خانههای ویران شده، چیز دیگری نماینده بود. بچههای آنجا همیشه موقع نماز، با صدای بلند اذان میدادند و معنویات را صدچندان میکردند. معمولا غذا کنسرو بود و به ندرت غذای گرم میآوردند. هر یکی دو روز هم با تانکرهای کوچکی که پشتشان نوشته بود «سقای کربلا» برایمان آب میآوردند. با تمام مشکلات و نارساییهای موجود، بچهها روحیه خود را حفظ کرده، نماز جماعت و مراسم دعا و عزاداری را با تمام توانشان رونق میبخشیدند. چند روزی پیش دیدهبان خمپاره ماندم و تا حدودی با کار دیدهبانی آشنا شدم. او برای اینکه من هم دیدهبانی یاد بگیرم، بعضی مواقع خودش با بیسیم صحبت میکرد و هدایت گلولهها را به من میسپرد و در صورت نیاز، مرا راهنمایی میکرد. اخلاق خوب و چهره خندان و بشاش او باعث شد کم کم از کار بیسیمچی بودن دست بردارم و با هیجان بیشتری، کار دیدهبانی را دنبال کنم. بعد از مدتی، منطقه سومار را برادران ارتش تحویل گرفتند و تیپهای سیدالشهدا و محمد رسول الله صلیالله علیه وآله و سلم به منطقه جنوب، پادگان دو کوهه رفتند. وقتی وارد پادگان دو کوهه شدیم، تعداد کثیری نیروهای تازهنفس آمده بودند. بعد از ساماندهی مجدد گردانها، ما را به منطقه فکه و چنانه بردند. در اردوگاه تیپ، هر روز کلاسهای تداوم آموزش داشتیم تا همیشه آماده اجرای ماموریت باشیم. تیپ سیدالشهدا در منطقه چنانه، یک گروهان آرپیجی زن تشکیل داد که من هم برای اینکه حتما در عملیات آینده شرکت داشته باشم، به آن گروهان رفتم. اکثر نیروهای این گروهان، از نیروهای تازهنفسی بودند که از پادگان آموزشی امام حسین علیهالسلام تهران آمده بودند. مسئولیت گروهان آنها را برادری به نام «میثم»، عهدهدار بود. اسم اصلی آن برادر، «کامران ابراهیمی» بود و او نام میثم را برای خودش انتخاب کرده بود. گروهان ما سه دسته داشت که من مسئولیت یکی از آنها را به عهده داشتم. روز اولی که وارد اردوگاه تیپ در منطقه چنانه شدیم، مشغول سنگرسازی شدیم. هر دسته، دو سنگر اجتماعی بزرگ درست کرد و از آن روز به بعد، هر روز میرفتیم صبحگاه. بعد از مراسم صبحگاه و صرف صبحانه، نوبت آموزشهای مخصوص عملیات بود. شبها هم بعد از نماز و شام، در رابطه با مسائل اخلاقی، شرعی و عقیدتی، کلاسهایی داشتیم. گاهی اوقات هم ساعت یک و دو بعد از نیمه شب، بچهها را میبردیم رزم شبانه. روحیه بچهها خیلی عالی بود. برادر میثم هم به کارها نظارت میکرد و اشکالاتی را که میدید، متذکر میشد. رابطه من با برادر میثم خیلی نزدیک و صمیمی شده بود. یک روز از برادر میثم پرسیدم: شما متاهل هستید؟ لبخندی زد و گفت: نه. با سماجت پرسیدم: چرا؟ نگاه معنیداری کرد و گفت: «من میخواهم با خدا عروسی کنم.» با شروع عملیات والفجر مقدماتی، منطقه یک دفعه شد یک پارچه آتش. هنوز نوبت ما نشده بود که وارد عمل بشویم. بچههای گروهان ما هر شب مراسم دعا و عزاداری داشتند؛ برای پیروزی اسلام و مسلمین از صمیم قلب دعا میکردند و برای شرکت در عملیات، لحظهشماری. یک روز عصر که در سنگرهایمان نشسته بودیم، صدای انفجار مهیبی همه را در جا میخکوب کرد. سنگرهایمان حسابی لرزید و مقداری خاک از میان درزهای سقف بر روی سرمان ریخت. وقتی که از سنگر بیرون آمدیم، فهمیدیم یک موشک زمین به زمین که طول آن حدود سه متر میشود، از روی سنگرمان عبور کرده و در صد و پنجاه متری سنگر ما، بین سنگرهای تانک خودی منفجر شده که بحمدالله به کسی آسیب نرسیده بود. فردای آن روز، به همراه برادران توپخانه، برای شناسایی خط رفتیم جلو. بر اثر آتش توپخانه نیروهای دشمن، زمین مثل کندوی عسل سوراخ سوراخ شده بود. خاک منطقه عملیاتی، رملی و مثل شن روان بود و هر ساعت و هر روز، ترکیب جغرافیایی منطقه به هم میخورد و هیچ تضمینی نبود که انسان در آن منطقه گم نشود. بعضی از گردانهای عملیاتی، به خاطر همین شنهای روان، حدودا شانزده ساعت در منطقه سردرگم بودند و موفق نشده بودند آن طور که باید و شاید، عملیات کنند. میدانهای وسیع مین، به طول کیلومترها و در عمق چند صد متر، چشمها را خیره میکرد. هواپیماهای عراقی مرتب بر فراز منطقه عملیاتی پرواز میکردند و مواضع ما را شدیدا بمباران میکردند. با تمام این شرایط، رزمندگان اسلام با توکل به خدا همچنان به درگیری با دشمن ادامه میدادند. عراقیها برای تقویت موانع جلو خودشان، کانالهای خیلی بزرگی کنده بودند. داخل این کانالها سیم خاردار ریخته بودند و با هدایت آب روخانه دویرج به درون این کانالها، آنها را عملا غیرقابل عبور کرده بودند. با این حال، نیروهای خودی، با عبور از این همه موانع صعبالعبور، خودشان را به مواضع نیروهای عراقی رسانده و با آنها درگیر شده بودند. بعد از توجیه شدن روی منطقه، به همراه برادران، به مقر بازگشتیم و آموزشها و راهپیماییها را با جدیت هرچه بیشتر ادامه دادیم. یک شب برادر میثم در مورد عملیات یک صحبتی کرد که بچه ها فکر کردند به زودی برای عملیات خواهند رفت. به همین جهت بعد از صرف شام، مراسم عزاداری و سینهزنی راه انداختند. در پایان مراسم هم در حالی که چشمانشان هنوز پر از اشک بود، از همدیگر حلالیت میطلبیدند. مسئول گروهان و چند تن از همراهانش، با دیدن این همه صفا و عشق به شهادت، شدیدا تحت تاثیر قرار گرفته بودند. در عملیات والفجر مقدماتی، برای شرکت در عملیات، نوبت به ما نرسید؛ اما در عملیات والفجر یک که در همان منطقه انجام شد، بچهها به آرزوی دیرینه خود که همان جهاد و شهادت در راه خدا بود، رسیدند. در عملیات والفجر یک، هر دو طرف تمام سعی و تلاش خود را برای برتری یافتن و تصرف مواضع جدید به کار گرفتند. عراقیها در زمین گودالهایی کنده بودند و در آن دوشکا کار گذاشته بودند؛ طوری که فاصله دوشکا از سطح زمین، کمتر از نیم متر بود. به این ترتیب، پای بچههای ما را میزدند. کانالهایی که کنده بودند، گرچه بسیار صعبالعبور و مشکلآفرین بود، اما برای ما حکم یک پناهگاه را در مقابل آتش سنگین توپخانه و خمپاره نیروهای دشمن داشت. عراقیها سرسختانه مقاومت میکردند و گاهی اوقات، کارمان به جنگ تن به تن میکشید. عراقیها به جهت اینکه مقداری از مواضعشان را از دست داده بودند، مرتب پاتک میزدند و فشار زیادی به نیروهای ما میآوردند. بچهها هم در همین کانالها مستقر شده، با شدت هرچه تمامر مقاومت میکردند و نیروهای دشمن را به هلاکت میرساندند. عملیات والفجر یک، با آزادسازی قسمتی از خاک میهن اسلامی به پایان رسید و این پیروزیها نبود مگر به برکت خون یاران شهید. در این عملیات، برادر میثم، زمانی که قمقمهاش را برای آب خوردن بالا میبرد، هدف تیر نیروهای دشمن قرار گرفت و به شهادت رسید. شهادت تعداد دیگری از برادران مخلص و باصفای گروهان نیز بر دلمان سنگینی میکرد. شهدایی چون «عباس رجبی»، «مرتضی» و برادر «علی درودیان» که از جمله شهدای عملیات والفجر یک بودند. برادر درودیان در وصیتنامهاش نوشته بود: «چون خداوند به من حقیر وعده شهادت داده است، احساس میکنم در این عملیات شهید خواهم شد.» بچههای محل شهید درودیان، این جملات را با خط زیبایی روی دیوار خانه نوشته بودند که هر بیننده اهل دلی را به فکر فرو میبرد. منبع:فارس