رضا جعفری منش پسر شهید میگوید: بنیاد شهید گفته بود جانبازان حتما باید ۷۰ درصد داشته باشند تا در قطعه شهدا به خاک سپرده شود، این موضوع برایش مهم شده بود. تنها خواسته ایشان برای ۷۰ درصد شدن همین خاکسپاری در قطعه شهدا بود.
شهدای ایران:خانواده شهید جعفری منش یکسال پیش بود که خبر شهادتش، بسیار غافلگیر کننده در میان مردم شهر پیچید. او یکبار دیگر مثل ده ها باری که طی ۱۵ سال گذشته در بیمارستان بستری شده بود، در آی سی یو بستری شد. این بار عفونت ریه او را به بیمارستان کشانده بود. وضعیتهای به مراتب وخیم تر را تا کنون پشت سر گذاشته بود ولی اینبار گویی وقت رفتن فرا رسیده بود. بیهوشی، کما و در نهایت شهادت پایان داستان ۳۱ سال مقاومت او بود. و شاید آغاز دفتر شهادت کسی که سالها انتظار این لحظه را میکشید.
شهید «محمد جعفریمنش» سال ۶۲ در عملیات والفجر۴ و در ارتفاعات ۱۹۰۴ بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از ۲۲سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار میداد. وقت و بیوقت تشنج میکرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کمکم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیههایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و ۸ سال دیالیز شد. با این همه درصدش روی کارت جانبازی خورد ۶۵ و کوهی از مشکلاتی که هیچ کس مسئولیت کم کردنش را به عهده نمیگرفت بر دوش خانواده سنگینی میکرد.
ده سالی طول کشید تا رفت و آمد و چانه زنی خانوادهاش به راهروهای تو درتوی بنیاد شهید جواب داد و ۷۰ درصد جانبازی که حق چندین ساله او بود به او تعلق گرفت. اما فقط پنج ماه آخر عمرش نام او در شمار جانبازان ۷۰ درصد بود. خانواده همه هستیاش را با او تقسیم کرد و در روزهای مقاومت و جانبازی او شریک شد. محمد جعفری منش سه فرزند متولد سال های ۶۶، ۶۸ و ۷۵ دارد. حالا در نخستین سالگرد شهادت این شهید والامقام عرصه مقاومت و حماسه، اعضای خانوادهاش از خاطرات او میگویند. از علاقه مندی خاص و اشتیاقش به رهبری، از تنها خواسته از امکانات جانبازان ۷۰ درصد و از قبری که او را به شهدای سال ۶۲ منطقه پنجوین، محلی که مجروح شد، دوباره پیوند داد. گزیده این نشست در اینجا قابل مشاهده است. مشروح نشست تسنیم با خانواده شهید جعفری منش در ادامه میآید:
از روزهای آخر حیات شهید جعفری منش بگویید.
مرضیه اصفهانی(همسرشهید): در این سالهای آخر عمرش به نظرم تنها جایی که از بدنش سالم بود ریهاش بود که آن هم این اواخر مشکل پیدا کرد ولی نه آنقدری که خیلی حاد باشد. آخرین باری که او را به بیمارستان بردیم ریهاش عفونت شدید کرده بود و به خاطر همین عفونت به کما رفت. ماه مبارک رمضان بود و به خاطر روزهها نمیتوانستیم دائم بیمارستان بمانیم. یکی از دوستانش آمده بود بیمارستان و این مدت را ماند. شهید به این دوستش گفته بود: «من دیگر رفتنی هستم. شما به ورامین برگردید.» انگار میدانست که دیگر به خانه برنمیگردد. چون هربار که به بیمارستان میرفتیم حالش بد بود. این بار را هم مثل دفعات قبلی جدی نگرفتم و الان ناراحتم که چرا همه آن روزهایی که در بیمارستان بود را خودم بالای سرش نماندم.
روز دوشنبه بود که برای آخرین بار به دیدنش رفتیم و او به هوش بود. پنجشنبه بود که از پیش ما رفت. سهشنبه به ما زنگ زد و گفت: «من را حلال کنید.» در خانه از این حرفها میزد اما هیچوقت به این صورت جدی نبود. به او گفتم: «این چه حرفی است میزنی؟» گفت: «اینبار جدی است.» همان شب بود که به کما رفت. پنجشنبه همان هفته، ظهر حوالی ساعت ۱۲ به شهادت رسید. چهارشنبه که به ملاقات رفتیم در کما بود. همهاش احساس میکردم الان چشمانش را باز میکند حالش خوب میشود و به خانه میآید.
وقتی میخواهم خاطراتش را مرور کنم، هرچه یادم میآید از زجرهایی است که میکشید و از دردهایش. اصلا وقتی مهمان برایمان میآمد سفره که میانداختیم و میخواستیم پهلوی هم غذا بخوریم ایشان نمیتوانست که خودش بیاید و او را باید ما میآوردیم کنار سفره. اما چون وقت خوردن غذا به خاطر نداشتن کام دهان هرچه میخورد از چشم و بینیاش بیرون میریخت میگفت غذای مرا به داخل اتاق بیاورید شاید کسی مرا به این حال ببیند حالش بد شود مهمانها میگفتند بیاورید اینجا اما خودش نمیخواست. گاهی این غذا را با کلی زجر میخورد تا فقط پایین برود. میگفت اول غذای مهمان را بدهید بعد غذای من را بیاورید یاد این چیزها که میافتم برای خیلی سخت و زجرآور است.
خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
رضا جعفری منش(پسر شهید): من و یکی از دوستانش در روزهای آخر عمر پیشش بودیم. وضعیتش اصلا خوب نبود. آن روز که حالش بد شد از صبح رفته بودیم ولی آخر شب بستری شد. چندبار هم تشنج کرد. روز شهادتش ابتدا من خانه بودم. هر روز به ملاقات میرفتیم. اما این روزهای آخر چون در کما بود و در آی سی یو بستری بود، ساعت خاصی باید میرفتیم. داشتیم آماده میشدیم که به ملاقات برویم که تماس گرفتند و خبر شهادتش را به ما دادند. ما هنوز هم باورمان نمیشود که دیگر نیست. از سال ۸۵ هربار که به اتاق عمل میرفت، میگفتند حتی اگر عمل ساده باشد معلوم نیست برگردد. چون رگهایش از بین رفته است. یک بار در بیمارستان لباقی نژاد اصلا نتوانسته بودند رگی پیدا کنند. هرسری همینطور بود. میگفتند شاید از اتاق عمل برنگردد.
همسر شهید: دکترها نا امیدمان میکردند اما خودش به ما روحیه میداد.
پسر شهید: ۲۷ بار عمل شد. این اواخر دیگر بیهوشش نمیکردند. خطرش بالا بود. حتی عمل قطع پایش بیهوشی نداشت. تشنج زیاد میشد. حتی در بیمارستان همین سری آخر چندین بار تشنج شد.به خاطر ترکش سرش تیک عصبی هم داشت. یادم هست یکبار حمام رفته بود یک دفعه دیدیم صدایی آمد. رفتم دیدم سرش شکاف خورده خون همه جا را برداشته است. به خاطر همین تشنجها اینطور شده بود. ترکش سرش خیلی بدجایی بود. یکبار داشت دستهایش را میشست من هم دستش را گرفته بودم اما وضعیت پایش مساعد نبود. یکدفعه همان موقع دستش تیک گرفت و با صورت به شیر دستشویی خورد و چشم و صورتش کامل کبود شد. چندبار به خاطر تشنج از روی تخت زمین افتاده بود و گوشه چشمش به سنگ گرفته و کبود شده بود.
پشیمانم که از دلتنگیهایم برایش نگفتم/در سفر راهیان نور هر دو در یک زمان دلتنگ همدیگر شدیم
از روزهایی که به جبهه میرفت بگویید.
همسر شهید: پسرم تازه به دنیا آمده بود که ایشان به جبهه رفت. انگار عاشق آنجا بود. هرکه میرسید میگفت چطور تو را با بچه گذاشته و رفته اما او عاشق بود. دیر به دیر به خانه برمیگشت. یک ماه، چهل و پنج روز و دوماه فاصله بین آمدن و رفتنهایش بود. از جبهه نامه هم برایم مینوشت. تا روز آخر هیچوقت فکر مادیات دنیا را نمیکرد. همیشه هم توصیه میکرد و میگفت: «پیرو امام باشید. حرف امام را گوش کنید.»
هیچوقت برایش از دلتنگیهایم نمیگفتم و الان هم پشیمانم که چیزی نمیگفتم. دو سال آخر حیاتش وقتی عید شد با بچهها به راهیان نور رفتیم. اجازه گرفتم و گفت بروید. به محض اینکه وارد مناطق شدم، احساس دلتنگی زیادی داشتم. انگار او هم همان روز بود که او هم زنگ زد و گفت چرا مرا تنها گذاشتید و رفتید؟ گفتم خودت گفتی برو. همزمان دلتنگ شده بودیم. الان هم نمیتوانم باور کنم که نیست. فکر میکنم هنوز داخل خانه با ماست. احساس نمیکنم که نیست.
شهید جعفری منش هم به سفر راهیان نور رفته بود؟
همسر شهید: نمیتوانست. به خاطر دیالیز کلا جایی رفتن برایش مشکل بود. فقط یکبار سال ۸۹ با ویلچر او را به سفر کربلا بردیم که کلی مشقت داشتیم. باید یک روز در میان دیالیز میشد اما انگار معجزه امام حسین بود ۹ روز که آنجا بودیم فقط یک بار دیالیز شد آن هم دو ساعت. فکر میکردم حالش خیلی بد شود چون وقی ایران بودیم اگر کمی دیالیز تاخیر میافتاد، حالش بهم میریخت اما در ۹ روزی که آنجا بودیم فقط دو ساعت دیالیز شد. وقتی هم به خانه آمدیم حالش آنقدر خوب بود که فکر کردم کامل خوب شده است.
پسر شهید: وقتی میخواستیم مشهد ببریمش باید حتما اول دیالیز را هماهنگ میکردیم. خیلی وقتها بیمارستانها جای خالی نداشت. باید زودتر زنگ میزدیم نوبت رزرو میکردیم. گاهی میشد که دیالیز یکی دو روز عقب میافتاد. اما مشهد را میرفتیم اما راهیان نور را به خاطر دیالیز نمیتوانستیم برویم. پدرم از سال ۸۰ خانه نشین بود. آن موقع هنوز راهیان نور به وسعت حالا رونق نداشت. اما داخل شهر کربلا که بودیم، خیلی شاداب بود. همهاش میگفت برویم حرم. اما وقتی خانه بودیم اگر یک روز دیالیز نمیشد، حالش تند تند بهم میخورد. اما آنجا انگار معجزه بود. اگر همان یکبار هم دیالیز نمیرفت چیزی نمیشد آن هم با اصرار ما رفت.
رابطه شما به عنوان کوچکترین فرزند خانه با پدر چگونه بود؟
زهرا جعفری منش (دختر کوچک شهید): وقتی کوچک بودم، پدرم هنوز پایش قطع نشده بود. با او بیرون میرفتم و همه جا با هم بودیم. جایی نبود که مرا نبرد. دیگر این اواخر چون نمیتوانست مرا جایی ببرد خودش خیلی ناراحت بود. میگفت: «میدانم حوصلهات سر میرود و من نمیتوانم تو را جایی ببرم.» برای همین هربار که برادرم را میدید میگفت زهرا را بیرون ببر من نمیتوانم ببرم اما تو ببر.دغدغهاش من بودم. آرزویش موفقیت من بود که پیشرفت کنم. حالا بعد از شهادتش خیلی احساس تنهایی میکنم. هنوز رفتنش برایم جا نیفتاده است.
در خانه گاهی اوقات که حالش بهتر بود برایم از خاطرات جبهه میگفت و توضیح میداد. از دایی شهیدم میگفت که چطور آدمی بود مثلا میگفت شهدا هیچکدام نماز شبهایشان ترک نمیشد. زیارتعاشورایشان مداوم بود. از زمانه میگفت و روزگار امروز را با زمان شهدا مقایسه میکرد و به من میگفت که باید آنها را الگوی خودم بدانم. به من گوشزد میکرد که الگویم باید حضرت زهرا(س) و شهدا باشند. من همیشه از او میخواستم برایم دعا کند. او هم قبل از هر دعایی اول دعای عاقبت بخیری میکرد که همه ما جوانها به آن احتیاج داریم. من تاثیر این دعاها را در زندگیام میبینم.
ماجرای نوری که فقط برای پدر روشن شد
روزهای آخر عمر پدرم. در امتحانات من بود که برق همه خانه رفته بود. ساعت حدود هشت و نیم شب بود. بادهای شدیدی آمده بود و برق قطع بود. ترانس برق کوچه به مشکل خورده بود. یک چراغ فقط در خانه داشتیم که من داشتم با آن درس میخواندم. پدرم یک آمپولی داشت باید که تحت هر شرایطی برایش تزریق میکردیم. من میخواستم درس بخوانم چراغ را از من گرفتند تا آمپول بزنند. نورش هم به قدری نبود که کار راه بیندازد در همین وضعیت بود که یکهو برق اتاق پدرم روشن شد. خیلی عجیب بود فقط برق اتاق پدرم آمده بود. حتی کوچه را نگاه کردم همه کوچه تاریک بود اما اتاق پدرم روشن بود. من تعجب کرده بودم. سرم را زدیم. دارویش را خورد غذایش را هم دادیم. بعد که تمام شد و خواست بخوابد برق اتاق او هم رفت و چراغ خاموش شد.
شهید جعفری منش سالها به خاطر مجروحیت در خانه مانده بود و توان انجام کارهای روزمره خود را هم نداشت. با این اوضاع روحیهاش چطور بود؟
پسر شهید: طی این مدتی که در خانه افتاده بود یا بیمارستان بستری بود، هیچوقت از چیزی گلگی نداشت که بگوید خدایا چرا اینطوری شدم؟ روحیه خیلی بالایی داشت. شکایتی نمیکرد و همیشه خدا را شکر میکرد. سه چهار سال پیش بود. میگفت میخواهم درس بخوانم یک روز به حوزه علمیه ورامین رفته بود صحبت کرده بود گفته بود میخواهم بیایم بخوانم یک استاد به خانه من بفرستید به من درس یاد بدهد. پشتکارش خیلی خوب بود. مدیر حوزه برای بچهها توضیح میداد که از آقای جعفری منش یاد بگیرید. روحیهاش خیلی خوب بود. دکترش میگفت انقدر روحیهاش بالاست توان این را ندارم که به او بگویم قلبش مشکل دارد. رگهایش مشکل دارد.
ذکر متداول شهید جعفری منش برای حاجتمندان
یک سری دوست داشت که در تیم فوتبال فجر ورامین بودند که اکثر کسانی که در این تیم بودند شهید شدند؛ یک سریهایشان هم جانباز شدند. آنهایی که جانباز شدند خیلی به پدرم سر میزدند. وقتی آنها میآمدند پدرم خیلی خوشحال میشد و از خاطرات قدیم حرف میزدند. عکسهایی از آن تیم فوتبال دارد و خاطرات زیادی از آن موقع داشت. وقتی دوستانش خاطراتشان را تعریف میکنند من به حالشان غبطه میخورم که در چه حال و هوایی بودند. با هم حرف میزدند و میخندیدند و خوش بودند.
هرکس مشکلی داشت به خانهمان میآمد میگفت: «آقا محمد! حاجتی دارم دعا کنید» پدرم هم به مادرم میگفت: «تسبیح مرا بیاورید.» همانجا ۵۰۰ صلوات میفرستاد و آن فرد هم حاجتش را میگرفت. حتی بعد از شهادتش چند نفر آمدند گفتند ما حاجتمان را از ایشان گرفتهایم. بعضی از آنها حتی ما را هم نمیشناختند. بالای مزار پدرم آمده و این موضوع را میگفتند.
عروس شهید: من از سال ۹۲ عروس این خانواده شدم صبر ایشان برای من خیلی عجیب بود. یک بار حتی ندیدم از چیزی شکایت کند. دردهای سخت و زجرهای عجیبی میکشید اما یک بار اخم هم نکرد چه برسد به اعتراض یا شکایت. کنار ایشان بودن احساس شادی و خوبی خاصی به آدم میداد. همیشه درمورد زندگیمان از من سوال میکردند. من درخواست میکردم برای عاقبت بخیریمان دعا کنند.
تحصیل در حوزه علمیه را بخاطر پدر رها کردید. در این مورد با شما حرف میزد؟
پسر شهید: پدر همیشه دوست داشت من درسم را بخوانم. میگفت: «میخواهی خانهمان را به قم ببریم تا تو درست را بخوانی؟» خیلی ناراحت بود. چند بار هم گفته بود. اما شرایط جوری نبود که بشود قم بمانیم. در سال پنج شش بار به مدت ۱۵ روز تا یک ماه بستری میشد و وضعیت طوری بود که باید حتما یک نفر پیشش میماند. در این شرایط نمیشد درس خواند. فرصتی نمیماند. آن زمان هم یا حتما باید سرکلاس حضور مییافتم یا باید مرخصی میگرفتم و یا انصراف میدادم.
از علاقه مندیهای شهید جعفری منش بگویید.
همسر شهید: ارادت زیادی به آقا داشت. همیشه میگفت: «مجلس خبرگان رهبر خوبی انتخاب کرد. افتخار میکنم رهبرم و مرجعام آقای خامنهای است.» اگر یکی از اقوام با آقا رابطه خوبی نداشت با او برخورد میکرد. اگر کسی پشت امام و رهبری حرف میزد با او قطع رابطه میکرد.
این اواخر حالش جور دیگری شده بود. درخودش بود. گاهی تلویزیون در پذیرایی روشن بود او که به خاطر مجروحیت و وضعیت وخیم جسمیاش نمیتوانست راه برود، چهاردست و پا از تخت پایین میآمد و سینه خیز جلو میآمد تا بیاید صحبتهای آقا را گوش کند. چشمش هم خوب نمیدید. اما با یک چشم هم دوست داشت ایشان را در تلویزیون تماشا کند. رضا میآمد میگفت: «بابا چرا آمده؟» میگفتم: «به خاطر حرفهای آقا.» میگفت: «خب صدای تلویزیون را بیشتر میکردی.» گفتم: «خودش آمد. من اصلا متوجه نشدم.» صحبتهای ازغدی را هم خیلی دوست داشت. این آخریها دم تلویزیون نگاه کردن گاهی از حال هم میرفت.
میگفت آقا دست به سر هرکس که بکشد او به آرزویش میرسد
هرکس از مسئولین که به خانهمان میآمد، به او میگفتیم ایشان چقدر دوست دارد آقا را ببیند. همه میگفتند:«بگذار فلانی را ببینیم درست میشود.» اما خبری نمیشد. دیگر این آخریها خودش گفت نامهای بنویسیم نامه را به دست آقا برسانند. شاید اینجوری یادشان میرود که حرف ما را بگویند. میگفت آقا دست به سر هرکس که بکشد و او را ببوسد او به آرزویش میرسد. ایشان هم حتما آرزویشان شهادت بود. خودش به این نتیجه رسیده بود که دیگر وقت رفتنش است.
حالش که مساعد نبود پس نامه را چطور نوشت؟
همسر شهید: متن نامه را ایشان میگفت و من مینوشتم چون چشمش دیگر نمیدید. این نامه پیش از اینکه به شهادت برسند نوشته شد. از نامه چند نسخه کپی گرفتیم که هرکس میآید یک نسخه به او بدهیم تا اگر فکر میکند کسی میتواند کمکی کند به او بدهد. اگر میدانستیم کجا بدهیم خودمان مستقیم میبردیم. کسی هم ما را راهنمایی نکرد و خیلی هم ناراحتیم که آقا را ندید و رفت ان شاء الله امام حسین(ع) را دیده باشد.
ماجرای خواب شهید جعفری منش از عالم قبر
یک سری سردردهای زیاد میگرفت. همان موقع که کامش را برداشتند میگفت من شفا گرفتهام. خواب دیده بود مرده است و او را به قبر بردهاند؛ بعد دو نفر از او سوال میکنند. میگفت: «همه جا تاریک بود و هیچ جا را نمیدیدیم اما صدای همهمه شهیدان را میشنیدم و بین آنها صدای برادرم علی را شنیدم که میگویند او را برگردانید. اما آن دو نفر میگفتند یک بار به او فرجه دادیم دیگر کارش تمام شد اما صدای شهیدی آمد که گفت به خاطر نام من که همنام امام حسین(ع) هستم او را دوباره برگردانید.» به او گفتهاند: «برو پروندهات هنوز سفید نیست. کارهای خوب انجام بده ما دوباره تو را برمیگردانیم.» خودش میدانست دیگر برگشتنش چه صورتی دارد. برای همین وقتی چیز جدیدی از دست میداد دیگر برایش مهم نبود. برایش ناراحت نمیشد.
این اواخر توصیه خاصی هم داشت؟
پسر شهید:یادم هست این اواخرکه خمس را یادآوری کرد که بدهم. چون امور مربوط به حقوقش دست من بود سفارش میکرد که خمس را سروقت بدهم و چند بار به من گفت.
همسر شهید: گلزار شهدای ورامین خیلی کوچک است. دیگر جایی برای تدفین شهدا ندارد ایشان هم اوایل میگفت: «مرا در قبر برادرم علی بگذارید که خالی است و نماد برادر شهید مفقودالاثرش بود.» وقتی برادرش برگشت، دیگر او را در قبر درنظر گرفته شده نگذاشتند. بعد از مدتی آن قبر خالی نمادین فروخته شد و پیکری در او تدفین شد. جایی که الان شوهرم را دفن کردیم خیلی خاص است. اگر شوهرم همان سال ۶۲ در آن مجروحیت آخرش شهید شده بود هم همینجایی دفنش میکردند که الان به خاک سپرده شده چون مزار بغلی او محل شهیدی از منطقه پنجوین است. و شهدای این قسمت شهدای همان سال ۶۲ در منطقه پنجوین هستند.احساس میکنم این قبر را شهدا از ابتدا برای او در نظر گرفته بودند.
وام و ماشین جانبازان ۷۰ درصد را قبول نکرد/تنها خواستهاش خاکسپاری در قطعه شهدا بود
*تسنیم: ماههای آخر عمرش بود که بالاخره ۵ درصد جانبازی که او را در شمار جانبازان ۷۰ درصد قرار میداد، به ایشان تعلق گرفت. اظهار نظر خاصی در این رابطه داشت؟
پسر شهید: وقتی درصد جانبازی اش را گرفت باز هم اینطور نبود که هزینههای درمانیاش برایمان صد در صد رایگان شود. پدرم همیشه به خاطر دو موضوع دوست داشت این درصد جانبازیاش درست شود. یکی اینکه بیشتر نگران هزینههای درمانی بود که پرداخت آن برای ما مشکل نباشد. و دیگر اینکه خیلی دوست داشت در قطعه شهدا تدفین شود و چون بنیاد شهید گفته بود جانبازان حتما باید ۷۰ درصد داشته باشند تا در قطعه شهدا به خاک سپرده شود، این موضوع برایش مهم شده بود. تنها خواسته ایشان برای هفتاد درصد شدن همین خاکسپاری در قطعه شهدا بود.
همسر شهید: وقتی درصد جانبازیاش ۷۰درصد شد از طرف بنیاد تسهیلاتی که به او تعلق میگرفت را نام بردند. گفتند خود جانباز باید به بنیاد بیاید تا بتواند از این تسهیلاتی که ارائه میشود گرفته و استفاده کند. وام بگیرد. ماشین بگیرد و… اما همسرم هیچکدام از اینها را قبول نکرد و گفت نمیخواهم.
محمد جعفری منش به شهادت رسید. سختیهای زیادی برای رسیدگی به ایشان متحمل شدید. حالا حرف شما به مسئولین درمورد رسیدگی به بقیه جانبازان چیست؟
همسر شهید: هرکس جانباز میشود باید مورد رسیدگی مسئولان قرار بگیرد. مثل ایشان زیاد است. باید احترام گذاشت همه مدیون این شهدا هستند.
دختر شهید: ما همه مدیون شهدا هستیم باید بیشتر از این حرفها به جانبازان رسیدگی شود. برای نسل ما نسل امروز اینها باید مانگار باشند.
پسر شهید: یک مستند میدیدم اینجوری شروع شده بود که چند دقیقه دوربین سقف را نشان میداد و حوصله تماشاگران سر رفت و اعتراض کردند. دوربین پایین میآید و میگوید چند دقیقه از زندگی یک جانباز است. این قضیه درست مثل پدرم بود. واقعا همین وضعیت را داشت. مسئولان هرکاری کنند نمیتوانند جوابگوی جانبازان باشند. کار بزرگی برای آنها انجام ندادهاند. امیدوارم حداقل جوری باشد که دردی را از دردهای آنها دوا کنند نه اینکه به مشکلاتشان اضافه کنند. نه اینکه حرفی بزنند اما عمل نکنند. اگر کار نمیکنند هیچ چیز هم نگویند. اما اگر وعده میدهند به آن عمل هم بکنند.
*تسنیم
خانواده شهید
شهید «محمد جعفریمنش» سال ۶۲ در عملیات والفجر۴ و در ارتفاعات ۱۹۰۴ بر اثر برخورد ترکش به سرش مجروح شد. روزگار جانبازی او از ۲۲سالگی آغاز شد. موج انفجار و فشار ترکش به مغزش او را آزار میداد. وقت و بیوقت تشنج میکرد و این تشنج برایش بسیار حادثه آفرین بود. کمکم عوارض مجروحیت هم به سراغش آمدند. سمت چپ بدنش لمس شد. چشم چپش را تخلیه کرد، کامش را از دست داد. لگنش چندین بار عمل شد، کلیههایش را از دست داد، پای راستش از زیر زانو قطع شد و ۸ سال دیالیز شد. با این همه درصدش روی کارت جانبازی خورد ۶۵ و کوهی از مشکلاتی که هیچ کس مسئولیت کم کردنش را به عهده نمیگرفت بر دوش خانواده سنگینی میکرد.
ده سالی طول کشید تا رفت و آمد و چانه زنی خانوادهاش به راهروهای تو درتوی بنیاد شهید جواب داد و ۷۰ درصد جانبازی که حق چندین ساله او بود به او تعلق گرفت. اما فقط پنج ماه آخر عمرش نام او در شمار جانبازان ۷۰ درصد بود. خانواده همه هستیاش را با او تقسیم کرد و در روزهای مقاومت و جانبازی او شریک شد. محمد جعفری منش سه فرزند متولد سال های ۶۶، ۶۸ و ۷۵ دارد. حالا در نخستین سالگرد شهادت این شهید والامقام عرصه مقاومت و حماسه، اعضای خانوادهاش از خاطرات او میگویند. از علاقه مندی خاص و اشتیاقش به رهبری، از تنها خواسته از امکانات جانبازان ۷۰ درصد و از قبری که او را به شهدای سال ۶۲ منطقه پنجوین، محلی که مجروح شد، دوباره پیوند داد. گزیده این نشست در اینجا قابل مشاهده است. مشروح نشست تسنیم با خانواده شهید جعفری منش در ادامه میآید:
از روزهای آخر حیات شهید جعفری منش بگویید.
مرضیه اصفهانی(همسرشهید): در این سالهای آخر عمرش به نظرم تنها جایی که از بدنش سالم بود ریهاش بود که آن هم این اواخر مشکل پیدا کرد ولی نه آنقدری که خیلی حاد باشد. آخرین باری که او را به بیمارستان بردیم ریهاش عفونت شدید کرده بود و به خاطر همین عفونت به کما رفت. ماه مبارک رمضان بود و به خاطر روزهها نمیتوانستیم دائم بیمارستان بمانیم. یکی از دوستانش آمده بود بیمارستان و این مدت را ماند. شهید به این دوستش گفته بود: «من دیگر رفتنی هستم. شما به ورامین برگردید.» انگار میدانست که دیگر به خانه برنمیگردد. چون هربار که به بیمارستان میرفتیم حالش بد بود. این بار را هم مثل دفعات قبلی جدی نگرفتم و الان ناراحتم که چرا همه آن روزهایی که در بیمارستان بود را خودم بالای سرش نماندم.
روز دوشنبه بود که برای آخرین بار به دیدنش رفتیم و او به هوش بود. پنجشنبه بود که از پیش ما رفت. سهشنبه به ما زنگ زد و گفت: «من را حلال کنید.» در خانه از این حرفها میزد اما هیچوقت به این صورت جدی نبود. به او گفتم: «این چه حرفی است میزنی؟» گفت: «اینبار جدی است.» همان شب بود که به کما رفت. پنجشنبه همان هفته، ظهر حوالی ساعت ۱۲ به شهادت رسید. چهارشنبه که به ملاقات رفتیم در کما بود. همهاش احساس میکردم الان چشمانش را باز میکند حالش خوب میشود و به خانه میآید.
وقتی میخواهم خاطراتش را مرور کنم، هرچه یادم میآید از زجرهایی است که میکشید و از دردهایش. اصلا وقتی مهمان برایمان میآمد سفره که میانداختیم و میخواستیم پهلوی هم غذا بخوریم ایشان نمیتوانست که خودش بیاید و او را باید ما میآوردیم کنار سفره. اما چون وقت خوردن غذا به خاطر نداشتن کام دهان هرچه میخورد از چشم و بینیاش بیرون میریخت میگفت غذای مرا به داخل اتاق بیاورید شاید کسی مرا به این حال ببیند حالش بد شود مهمانها میگفتند بیاورید اینجا اما خودش نمیخواست. گاهی این غذا را با کلی زجر میخورد تا فقط پایین برود. میگفت اول غذای مهمان را بدهید بعد غذای من را بیاورید یاد این چیزها که میافتم برای خیلی سخت و زجرآور است.
خبر شهادتش را چطور شنیدید؟
رضا جعفری منش(پسر شهید): من و یکی از دوستانش در روزهای آخر عمر پیشش بودیم. وضعیتش اصلا خوب نبود. آن روز که حالش بد شد از صبح رفته بودیم ولی آخر شب بستری شد. چندبار هم تشنج کرد. روز شهادتش ابتدا من خانه بودم. هر روز به ملاقات میرفتیم. اما این روزهای آخر چون در کما بود و در آی سی یو بستری بود، ساعت خاصی باید میرفتیم. داشتیم آماده میشدیم که به ملاقات برویم که تماس گرفتند و خبر شهادتش را به ما دادند. ما هنوز هم باورمان نمیشود که دیگر نیست. از سال ۸۵ هربار که به اتاق عمل میرفت، میگفتند حتی اگر عمل ساده باشد معلوم نیست برگردد. چون رگهایش از بین رفته است. یک بار در بیمارستان لباقی نژاد اصلا نتوانسته بودند رگی پیدا کنند. هرسری همینطور بود. میگفتند شاید از اتاق عمل برنگردد.
همسر شهید: دکترها نا امیدمان میکردند اما خودش به ما روحیه میداد.
پسر شهید: ۲۷ بار عمل شد. این اواخر دیگر بیهوشش نمیکردند. خطرش بالا بود. حتی عمل قطع پایش بیهوشی نداشت. تشنج زیاد میشد. حتی در بیمارستان همین سری آخر چندین بار تشنج شد.به خاطر ترکش سرش تیک عصبی هم داشت. یادم هست یکبار حمام رفته بود یک دفعه دیدیم صدایی آمد. رفتم دیدم سرش شکاف خورده خون همه جا را برداشته است. به خاطر همین تشنجها اینطور شده بود. ترکش سرش خیلی بدجایی بود. یکبار داشت دستهایش را میشست من هم دستش را گرفته بودم اما وضعیت پایش مساعد نبود. یکدفعه همان موقع دستش تیک گرفت و با صورت به شیر دستشویی خورد و چشم و صورتش کامل کبود شد. چندبار به خاطر تشنج از روی تخت زمین افتاده بود و گوشه چشمش به سنگ گرفته و کبود شده بود.
پشیمانم که از دلتنگیهایم برایش نگفتم/در سفر راهیان نور هر دو در یک زمان دلتنگ همدیگر شدیم
از روزهایی که به جبهه میرفت بگویید.
همسر شهید: پسرم تازه به دنیا آمده بود که ایشان به جبهه رفت. انگار عاشق آنجا بود. هرکه میرسید میگفت چطور تو را با بچه گذاشته و رفته اما او عاشق بود. دیر به دیر به خانه برمیگشت. یک ماه، چهل و پنج روز و دوماه فاصله بین آمدن و رفتنهایش بود. از جبهه نامه هم برایم مینوشت. تا روز آخر هیچوقت فکر مادیات دنیا را نمیکرد. همیشه هم توصیه میکرد و میگفت: «پیرو امام باشید. حرف امام را گوش کنید.»
هیچوقت برایش از دلتنگیهایم نمیگفتم و الان هم پشیمانم که چیزی نمیگفتم. دو سال آخر حیاتش وقتی عید شد با بچهها به راهیان نور رفتیم. اجازه گرفتم و گفت بروید. به محض اینکه وارد مناطق شدم، احساس دلتنگی زیادی داشتم. انگار او هم همان روز بود که او هم زنگ زد و گفت چرا مرا تنها گذاشتید و رفتید؟ گفتم خودت گفتی برو. همزمان دلتنگ شده بودیم. الان هم نمیتوانم باور کنم که نیست. فکر میکنم هنوز داخل خانه با ماست. احساس نمیکنم که نیست.
شهید جعفری منش هم به سفر راهیان نور رفته بود؟
همسر شهید: نمیتوانست. به خاطر دیالیز کلا جایی رفتن برایش مشکل بود. فقط یکبار سال ۸۹ با ویلچر او را به سفر کربلا بردیم که کلی مشقت داشتیم. باید یک روز در میان دیالیز میشد اما انگار معجزه امام حسین بود ۹ روز که آنجا بودیم فقط یک بار دیالیز شد آن هم دو ساعت. فکر میکردم حالش خیلی بد شود چون وقی ایران بودیم اگر کمی دیالیز تاخیر میافتاد، حالش بهم میریخت اما در ۹ روزی که آنجا بودیم فقط دو ساعت دیالیز شد. وقتی هم به خانه آمدیم حالش آنقدر خوب بود که فکر کردم کامل خوب شده است.
پسر شهید: وقتی میخواستیم مشهد ببریمش باید حتما اول دیالیز را هماهنگ میکردیم. خیلی وقتها بیمارستانها جای خالی نداشت. باید زودتر زنگ میزدیم نوبت رزرو میکردیم. گاهی میشد که دیالیز یکی دو روز عقب میافتاد. اما مشهد را میرفتیم اما راهیان نور را به خاطر دیالیز نمیتوانستیم برویم. پدرم از سال ۸۰ خانه نشین بود. آن موقع هنوز راهیان نور به وسعت حالا رونق نداشت. اما داخل شهر کربلا که بودیم، خیلی شاداب بود. همهاش میگفت برویم حرم. اما وقتی خانه بودیم اگر یک روز دیالیز نمیشد، حالش تند تند بهم میخورد. اما آنجا انگار معجزه بود. اگر همان یکبار هم دیالیز نمیرفت چیزی نمیشد آن هم با اصرار ما رفت.
رابطه شما به عنوان کوچکترین فرزند خانه با پدر چگونه بود؟
زهرا جعفری منش (دختر کوچک شهید): وقتی کوچک بودم، پدرم هنوز پایش قطع نشده بود. با او بیرون میرفتم و همه جا با هم بودیم. جایی نبود که مرا نبرد. دیگر این اواخر چون نمیتوانست مرا جایی ببرد خودش خیلی ناراحت بود. میگفت: «میدانم حوصلهات سر میرود و من نمیتوانم تو را جایی ببرم.» برای همین هربار که برادرم را میدید میگفت زهرا را بیرون ببر من نمیتوانم ببرم اما تو ببر.دغدغهاش من بودم. آرزویش موفقیت من بود که پیشرفت کنم. حالا بعد از شهادتش خیلی احساس تنهایی میکنم. هنوز رفتنش برایم جا نیفتاده است.
در خانه گاهی اوقات که حالش بهتر بود برایم از خاطرات جبهه میگفت و توضیح میداد. از دایی شهیدم میگفت که چطور آدمی بود مثلا میگفت شهدا هیچکدام نماز شبهایشان ترک نمیشد. زیارتعاشورایشان مداوم بود. از زمانه میگفت و روزگار امروز را با زمان شهدا مقایسه میکرد و به من میگفت که باید آنها را الگوی خودم بدانم. به من گوشزد میکرد که الگویم باید حضرت زهرا(س) و شهدا باشند. من همیشه از او میخواستم برایم دعا کند. او هم قبل از هر دعایی اول دعای عاقبت بخیری میکرد که همه ما جوانها به آن احتیاج داریم. من تاثیر این دعاها را در زندگیام میبینم.
ماجرای نوری که فقط برای پدر روشن شد
روزهای آخر عمر پدرم. در امتحانات من بود که برق همه خانه رفته بود. ساعت حدود هشت و نیم شب بود. بادهای شدیدی آمده بود و برق قطع بود. ترانس برق کوچه به مشکل خورده بود. یک چراغ فقط در خانه داشتیم که من داشتم با آن درس میخواندم. پدرم یک آمپولی داشت باید که تحت هر شرایطی برایش تزریق میکردیم. من میخواستم درس بخوانم چراغ را از من گرفتند تا آمپول بزنند. نورش هم به قدری نبود که کار راه بیندازد در همین وضعیت بود که یکهو برق اتاق پدرم روشن شد. خیلی عجیب بود فقط برق اتاق پدرم آمده بود. حتی کوچه را نگاه کردم همه کوچه تاریک بود اما اتاق پدرم روشن بود. من تعجب کرده بودم. سرم را زدیم. دارویش را خورد غذایش را هم دادیم. بعد که تمام شد و خواست بخوابد برق اتاق او هم رفت و چراغ خاموش شد.
شهید جعفری منش سالها به خاطر مجروحیت در خانه مانده بود و توان انجام کارهای روزمره خود را هم نداشت. با این اوضاع روحیهاش چطور بود؟
پسر شهید: طی این مدتی که در خانه افتاده بود یا بیمارستان بستری بود، هیچوقت از چیزی گلگی نداشت که بگوید خدایا چرا اینطوری شدم؟ روحیه خیلی بالایی داشت. شکایتی نمیکرد و همیشه خدا را شکر میکرد. سه چهار سال پیش بود. میگفت میخواهم درس بخوانم یک روز به حوزه علمیه ورامین رفته بود صحبت کرده بود گفته بود میخواهم بیایم بخوانم یک استاد به خانه من بفرستید به من درس یاد بدهد. پشتکارش خیلی خوب بود. مدیر حوزه برای بچهها توضیح میداد که از آقای جعفری منش یاد بگیرید. روحیهاش خیلی خوب بود. دکترش میگفت انقدر روحیهاش بالاست توان این را ندارم که به او بگویم قلبش مشکل دارد. رگهایش مشکل دارد.
ذکر متداول شهید جعفری منش برای حاجتمندان
یک سری دوست داشت که در تیم فوتبال فجر ورامین بودند که اکثر کسانی که در این تیم بودند شهید شدند؛ یک سریهایشان هم جانباز شدند. آنهایی که جانباز شدند خیلی به پدرم سر میزدند. وقتی آنها میآمدند پدرم خیلی خوشحال میشد و از خاطرات قدیم حرف میزدند. عکسهایی از آن تیم فوتبال دارد و خاطرات زیادی از آن موقع داشت. وقتی دوستانش خاطراتشان را تعریف میکنند من به حالشان غبطه میخورم که در چه حال و هوایی بودند. با هم حرف میزدند و میخندیدند و خوش بودند.
هرکس مشکلی داشت به خانهمان میآمد میگفت: «آقا محمد! حاجتی دارم دعا کنید» پدرم هم به مادرم میگفت: «تسبیح مرا بیاورید.» همانجا ۵۰۰ صلوات میفرستاد و آن فرد هم حاجتش را میگرفت. حتی بعد از شهادتش چند نفر آمدند گفتند ما حاجتمان را از ایشان گرفتهایم. بعضی از آنها حتی ما را هم نمیشناختند. بالای مزار پدرم آمده و این موضوع را میگفتند.
عروس شهید: من از سال ۹۲ عروس این خانواده شدم صبر ایشان برای من خیلی عجیب بود. یک بار حتی ندیدم از چیزی شکایت کند. دردهای سخت و زجرهای عجیبی میکشید اما یک بار اخم هم نکرد چه برسد به اعتراض یا شکایت. کنار ایشان بودن احساس شادی و خوبی خاصی به آدم میداد. همیشه درمورد زندگیمان از من سوال میکردند. من درخواست میکردم برای عاقبت بخیریمان دعا کنند.
تحصیل در حوزه علمیه را بخاطر پدر رها کردید. در این مورد با شما حرف میزد؟
پسر شهید: پدر همیشه دوست داشت من درسم را بخوانم. میگفت: «میخواهی خانهمان را به قم ببریم تا تو درست را بخوانی؟» خیلی ناراحت بود. چند بار هم گفته بود. اما شرایط جوری نبود که بشود قم بمانیم. در سال پنج شش بار به مدت ۱۵ روز تا یک ماه بستری میشد و وضعیت طوری بود که باید حتما یک نفر پیشش میماند. در این شرایط نمیشد درس خواند. فرصتی نمیماند. آن زمان هم یا حتما باید سرکلاس حضور مییافتم یا باید مرخصی میگرفتم و یا انصراف میدادم.
از علاقه مندیهای شهید جعفری منش بگویید.
همسر شهید: ارادت زیادی به آقا داشت. همیشه میگفت: «مجلس خبرگان رهبر خوبی انتخاب کرد. افتخار میکنم رهبرم و مرجعام آقای خامنهای است.» اگر یکی از اقوام با آقا رابطه خوبی نداشت با او برخورد میکرد. اگر کسی پشت امام و رهبری حرف میزد با او قطع رابطه میکرد.
این اواخر حالش جور دیگری شده بود. درخودش بود. گاهی تلویزیون در پذیرایی روشن بود او که به خاطر مجروحیت و وضعیت وخیم جسمیاش نمیتوانست راه برود، چهاردست و پا از تخت پایین میآمد و سینه خیز جلو میآمد تا بیاید صحبتهای آقا را گوش کند. چشمش هم خوب نمیدید. اما با یک چشم هم دوست داشت ایشان را در تلویزیون تماشا کند. رضا میآمد میگفت: «بابا چرا آمده؟» میگفتم: «به خاطر حرفهای آقا.» میگفت: «خب صدای تلویزیون را بیشتر میکردی.» گفتم: «خودش آمد. من اصلا متوجه نشدم.» صحبتهای ازغدی را هم خیلی دوست داشت. این آخریها دم تلویزیون نگاه کردن گاهی از حال هم میرفت.
میگفت آقا دست به سر هرکس که بکشد او به آرزویش میرسد
هرکس از مسئولین که به خانهمان میآمد، به او میگفتیم ایشان چقدر دوست دارد آقا را ببیند. همه میگفتند:«بگذار فلانی را ببینیم درست میشود.» اما خبری نمیشد. دیگر این آخریها خودش گفت نامهای بنویسیم نامه را به دست آقا برسانند. شاید اینجوری یادشان میرود که حرف ما را بگویند. میگفت آقا دست به سر هرکس که بکشد و او را ببوسد او به آرزویش میرسد. ایشان هم حتما آرزویشان شهادت بود. خودش به این نتیجه رسیده بود که دیگر وقت رفتنش است.
حالش که مساعد نبود پس نامه را چطور نوشت؟
همسر شهید: متن نامه را ایشان میگفت و من مینوشتم چون چشمش دیگر نمیدید. این نامه پیش از اینکه به شهادت برسند نوشته شد. از نامه چند نسخه کپی گرفتیم که هرکس میآید یک نسخه به او بدهیم تا اگر فکر میکند کسی میتواند کمکی کند به او بدهد. اگر میدانستیم کجا بدهیم خودمان مستقیم میبردیم. کسی هم ما را راهنمایی نکرد و خیلی هم ناراحتیم که آقا را ندید و رفت ان شاء الله امام حسین(ع) را دیده باشد.
ماجرای خواب شهید جعفری منش از عالم قبر
یک سری سردردهای زیاد میگرفت. همان موقع که کامش را برداشتند میگفت من شفا گرفتهام. خواب دیده بود مرده است و او را به قبر بردهاند؛ بعد دو نفر از او سوال میکنند. میگفت: «همه جا تاریک بود و هیچ جا را نمیدیدیم اما صدای همهمه شهیدان را میشنیدم و بین آنها صدای برادرم علی را شنیدم که میگویند او را برگردانید. اما آن دو نفر میگفتند یک بار به او فرجه دادیم دیگر کارش تمام شد اما صدای شهیدی آمد که گفت به خاطر نام من که همنام امام حسین(ع) هستم او را دوباره برگردانید.» به او گفتهاند: «برو پروندهات هنوز سفید نیست. کارهای خوب انجام بده ما دوباره تو را برمیگردانیم.» خودش میدانست دیگر برگشتنش چه صورتی دارد. برای همین وقتی چیز جدیدی از دست میداد دیگر برایش مهم نبود. برایش ناراحت نمیشد.
این اواخر توصیه خاصی هم داشت؟
پسر شهید:یادم هست این اواخرکه خمس را یادآوری کرد که بدهم. چون امور مربوط به حقوقش دست من بود سفارش میکرد که خمس را سروقت بدهم و چند بار به من گفت.
همسر شهید: گلزار شهدای ورامین خیلی کوچک است. دیگر جایی برای تدفین شهدا ندارد ایشان هم اوایل میگفت: «مرا در قبر برادرم علی بگذارید که خالی است و نماد برادر شهید مفقودالاثرش بود.» وقتی برادرش برگشت، دیگر او را در قبر درنظر گرفته شده نگذاشتند. بعد از مدتی آن قبر خالی نمادین فروخته شد و پیکری در او تدفین شد. جایی که الان شوهرم را دفن کردیم خیلی خاص است. اگر شوهرم همان سال ۶۲ در آن مجروحیت آخرش شهید شده بود هم همینجایی دفنش میکردند که الان به خاک سپرده شده چون مزار بغلی او محل شهیدی از منطقه پنجوین است. و شهدای این قسمت شهدای همان سال ۶۲ در منطقه پنجوین هستند.احساس میکنم این قبر را شهدا از ابتدا برای او در نظر گرفته بودند.
وام و ماشین جانبازان ۷۰ درصد را قبول نکرد/تنها خواستهاش خاکسپاری در قطعه شهدا بود
*تسنیم: ماههای آخر عمرش بود که بالاخره ۵ درصد جانبازی که او را در شمار جانبازان ۷۰ درصد قرار میداد، به ایشان تعلق گرفت. اظهار نظر خاصی در این رابطه داشت؟
پسر شهید: وقتی درصد جانبازی اش را گرفت باز هم اینطور نبود که هزینههای درمانیاش برایمان صد در صد رایگان شود. پدرم همیشه به خاطر دو موضوع دوست داشت این درصد جانبازیاش درست شود. یکی اینکه بیشتر نگران هزینههای درمانی بود که پرداخت آن برای ما مشکل نباشد. و دیگر اینکه خیلی دوست داشت در قطعه شهدا تدفین شود و چون بنیاد شهید گفته بود جانبازان حتما باید ۷۰ درصد داشته باشند تا در قطعه شهدا به خاک سپرده شود، این موضوع برایش مهم شده بود. تنها خواسته ایشان برای هفتاد درصد شدن همین خاکسپاری در قطعه شهدا بود.
همسر شهید: وقتی درصد جانبازیاش ۷۰درصد شد از طرف بنیاد تسهیلاتی که به او تعلق میگرفت را نام بردند. گفتند خود جانباز باید به بنیاد بیاید تا بتواند از این تسهیلاتی که ارائه میشود گرفته و استفاده کند. وام بگیرد. ماشین بگیرد و… اما همسرم هیچکدام از اینها را قبول نکرد و گفت نمیخواهم.
محمد جعفری منش به شهادت رسید. سختیهای زیادی برای رسیدگی به ایشان متحمل شدید. حالا حرف شما به مسئولین درمورد رسیدگی به بقیه جانبازان چیست؟
همسر شهید: هرکس جانباز میشود باید مورد رسیدگی مسئولان قرار بگیرد. مثل ایشان زیاد است. باید احترام گذاشت همه مدیون این شهدا هستند.
دختر شهید: ما همه مدیون شهدا هستیم باید بیشتر از این حرفها به جانبازان رسیدگی شود. برای نسل ما نسل امروز اینها باید مانگار باشند.
پسر شهید: یک مستند میدیدم اینجوری شروع شده بود که چند دقیقه دوربین سقف را نشان میداد و حوصله تماشاگران سر رفت و اعتراض کردند. دوربین پایین میآید و میگوید چند دقیقه از زندگی یک جانباز است. این قضیه درست مثل پدرم بود. واقعا همین وضعیت را داشت. مسئولان هرکاری کنند نمیتوانند جوابگوی جانبازان باشند. کار بزرگی برای آنها انجام ندادهاند. امیدوارم حداقل جوری باشد که دردی را از دردهای آنها دوا کنند نه اینکه به مشکلاتشان اضافه کنند. نه اینکه حرفی بزنند اما عمل نکنند. اگر کار نمیکنند هیچ چیز هم نگویند. اما اگر وعده میدهند به آن عمل هم بکنند.
*تسنیم