بااعلام رمزعملیات، سکوت ارتباطی شکسته شد.صداوشلیک پیاپی گلوله وخمپاره ،فضاراپرکرده بودوپهنه آرام کارون اکنون به میدانی خونین مبدل شده بود.هجوم گلوله ازهرطرف همچون باران برسرش می بارید.خمپاره هایکی پس ازدیگری به زمین خورده ومنفجرمی شدند.تیربارچی دشمن ازمکانی نامعلوم،یکی یکی بچه هارا درو می کرد.ناگهان سجادفریادزد: «علی...آن رادیدم ،آنجاست ،معطل نکن.»
بااشاره سجاد، بلندشد وآر.پی.جی را روی دوشش گذاشت،ماشه راکشید،دریک لحظه ،تیرباران دشمن خفه شد.
سجاددوباره فریادزد: «دستت دردنکند دلاور! خوب حسابشان رارسیدی.» هنوزحرفش تمام نشده بودکه خمپاره ای درست پشت سرعلی اکبر به زمین خورد.سجادخودش را روی زمین انداخت.بعدازچندلحظه بلندشد، اماعلی راندید.صدازد:«علی...»،اماجوابی نشنید.سینه خیزخودش رابه اورساند؛علی اکبر روی زمین افتاده بود.دستش را زیرسرش برد،گرمی خون را روی دستش احساس کرد، انگار،ترکش به سرش اصابت کرده بود.صدازد:«علی...علی اکبرجواب بده...؟»
علی اکبرچشم هایش رابازکرد،لبخندی زدوبریده بریده گفت:«سجادجان،...بالاخره...ازدانشگاه عشق ...فارغ التحصیل شدم.» وچشم هایش رابست.سجادشروع کرد به گریستن .شلیک تیروخمپاره لحظه ای امان نمی داد.به آرامی،سرعلی راروی زمین گذاشت وبرگشت.آن شب ،کارون،حجله وصال علی ودیگرشهدای عملیات کربلای 4بامعشوق حقیقی شان شد.