شهدای ایران shohadayeiran.com

خيلي وقت بود که حال و هواي ديگري داشتند، نمي توانستند زخمي بر حرم امامان معصوم ببينند و ساکت بنشينند و تماشاکنند.مي گفتند ائمه ما در زمان خودشان به قدر کافي مورد بي مهري قرار گرفته اند .
شهدای ایران:اصلا انگار براي ماندن نيامده بودند اصلا نمي شد از رفتن منصرفشان کرد. پس ازيک ماه آموزش رفتند تا آنچه درتاريخ مردم کوفه را شرمنده و کربلا را کربلا کرد بار ديگر تکرار نشود و اين شد نقطه آغاز پرواز برادران مصطفي و مجتبي «بختي» ؛ دو برادر که بختشان با شهادت باز شد.


سيب هاي خوش عطري که وقت چيدنشان بود

يک هفته پس از شهادت آن ها در دفاع از حرم حضرت زينب(س) در سوريه مراسم بزرگداشتشان سه شنبه شب در مشهد برگزار شد.خانواده اين شهدا،همرزمان و دوستان شان در اين مراسم گردهم آمده بودند تا با ياد و خاطره شان جاني تازه کنند. در اين بين فرصتي شد تا با خانواده و همرزمان مصطفي و مجتبي همکلام شوم تا بيشتر درباره شان بدانم.

دوست داشتم همراهشان بروم اما نشد

علي آقا که حالا افتخار اين را پيدا کرده که او را پدر شهيد بنامند، هنوز دل گرفته است و مي گويد:« مصطفي و مجتبي نه اينکه چون بچه هاي من هستند مي گويم بلکه اين باور من است که آن ها خاص بودند هر دو به شدت به رزق حلال حساس بودند و شايد توجهشان به همين موضوع آنها را رستگار کرد. ما آن ها را تقديم حضرت زينب (س) و اهل بيت(ع) کرديم و آنها خودشان نيز هميشه مي گفتند اين وظيفه ماست تا از حرم دفاع کنيم . دوست داشتم همراهشان بروم اما حيف که نشد.»

مادر شهيدان مصطفي و مجتبي را که مي بينم کمي به حال و روز خودم غبطه مي خورم. او سعي کرده از زينب (س) الگو بگيرد. با لبخند آرامي که بر چهره دارد از شهادت غرور آفرين دو فرزندش مي گويد :« فرزندانم شير پاک و نان حلال خوردند از کوچکي راه راست و درست را يادشان دادم و راه انقلاب و رهبر و اسلام را آموختند، آن ها هم خودشان خواستند و تلاش کردند تا بتوانند درست زندگي کنند.»

او به نحوه انتخاب اسم فرزندانش اشاره مي کند و مي‌گويد:«اسم شهيد مصطفي را به دليل عشق به رسول ا... (ص) انتخاب کرديم و آقا مجتبي را مي خواستيم نام مرتضي بگذاريم که با تولدش در ميلاد امام حسن مجتبي(ع) اسمش را با خودش آورد.»

«زهرا سرايي» همسر شهيد مصطفي که حدود 15 سال را با مصطفي زندگي کرده مي گويد:« مي خواستيم براي شهيد مصطفي جشن تولد بگيريم روز تولدش پنجم مرداد ماه است که درست همان وقت خبر شهادتش رسيد. اول مي گفتند زخمي است بعدا فهميديم شهيد شده است. به هرحال اگرچه از نبودنش غصه دار هستم اما او عاقبت خوبي نصيبش شد که اميدوارم مارا هم شفاعت کند.»

دلم براي پدرم تنگ شده اما...

«محدثه»دختر 10 ساله شهيد مصطفي مانند همه دختران عاشق پدرش است. مي گويد: «مي دانم پدرم پيش امام حسين(ع) است دلم برايش تنگ مي شود اما گريه نمي کنم. به خواهر کوچکم هم مي گويم گريه نکن بابا پيش ما است و دارد ما را نگاه مي کند اگر ببيند ما گريه مي کنيم ناراحت مي شود چون بابا زنده است و هميشه پيش ما است به نظرم دختر شهيد بودن حس خوبي دارد.»

«مهدي » برادر شهيدان بختي که شغل وکالت را براي گذران زندگي انتخاب کرده ، در حالي که سعي مي کند محکم باشد و عمويي مهربان براي دو فرزند بازمانده برادرش مصطفي باشد مي گويد:« فرزند وسطي هستم اما با شهادت دو برادرم تازه پي بردم خيلي کوچکتر از آن هستم که بتوانم مثل آن ها بزرگ باشم .مصطفي و مجتبي هر دو لياقت شهادت را داشتند نه اينکه فکر کنيد اسير احساسات و هيجان شده و راه شهادت را انتخاب کردند بلکه آنها به نوعي راهبر و الگوي ما در اين گونه مسائل بودند و همه چيز را با عقل و منطق صحيح مي سنجيدند».

مهدي ادامه مي دهد:«آن‌ها ضرورت دفاع از حرم اهل بيت(ع) را يک تکليف مي دانستند و مقام شهادت برايشان آرزويي بود که موجب قرب الي ا... برايشان بود. راستش من خودم خيلي موافق رفتنشان نبودم و آخرين نفري که از خانواده آنها را قبل از رفتن ديد من بودم با آنهابراي بدرقه به ترمينال رفتم . به آنها گفتم چون مي دانم نيتتان براي خداست خود او هم پشت و پناهتان خواهد بود. «عباس» پسر دايي مصطفي و مجتبي است. مي گويد: آخرين بار در هيئت خانوادگي مان که به نام «ثارا...» مزين است آن ها را ديدم. به نظرم آدم هاي متفاوتي بودند مصطفي 33 ساله بود و مجتبي 30 ساله که فکر کنم تابه حال آزارشان به مورچه هم نرسيده بود.خاطرم هست سال هاي قبل زماني که عراق توسط آمريکايي ها اشغال شد مصطفي خيلي نگران و پيگير وضعيت عتبات بود. مجتبي از نظر تحصيلي موفق بود، چون خادم حرم امام رضا (ع)هستم خيلي دوست داشتم در زمان شيفتم مصطفي را که در بخش خدمات حرم مشغول بود ببينم اما هر گز نشد. اي کاش در حرم مي ديدمش و اگراين طور مي شد شايد الان آرام تر بودم.»

گفته بودند پسر خاله هستيم

و اما «ابو زهرا» همرزم مصطفي و مجتبي که در اين مراسم حضور دارد اورا به دلايلي شايد نتوانم خوب معرفي کنم اما چهره آرامش به اين زودي ها از خاطرم نمي رود. شنيده ام که از فرماندهان شجاع و بي ادعاي جنگ است.

مي گويد: «من خادم اين شهدا بودم و توفيق داشتم مدتي در کنار اين عزيزان باشم.» از او مي خواهم از مصطفي و مجتبي بيشتر برايم بگويد . ابوزهرا با بيان اينکه اي کاش شهداي مدافع حرم زودتر از اينها معرفي مي شدند مي گويد: شروع آشنايي ما به مسجدي در مشهد باز مي گردد قرار بود با بچه هاي اين مسجد راجع به تحولات جهان اسلام و منطقه صحبت کنيم بعد از اين جلسه اين دو نفر آمدند و اصرار داشتند که براي دفاع از حرم حضرت زينب(س) اعزام شوند و ازآن جايي که ما اجازه نمي دهيم دو نفر از يک خانواده (مثلا دو برادر يا يک پدر و پسر) همراه با هم اعزام شوند، آن ها خودشان را پسر خاله معرفي کردند و تا وقتي به شهادت رسيدند ما نمي دانستيم اين دو شهيد عزيز با يکديگر برادر هستند.»

با لهجه مشهدي صدايم کرد

«اما از آن جا که اين دو شهيد تصميم شان براي حضور در سوريه جدي بود با آنکه من در آن جلسه با حضورشان موافق نبودم ولي آن ها آنقدر مصمم بودند که سرانجام خودشان را به سوريه رساندند تا اينکه يکي از روزها که من در منطقه بودم از پشت سرم صدايي شنيدم که با لهجه مشهدي من را صدا کرد برگشتم و مصطفي را ديدم ابتدا نشناختمش اما بعدا که گفت کجا يکديگر را ديده ايم او را به خاطر آوردم و در همانجا هم گفت اتفاقا پسر خاله ام هم هست و الان دارد نماز مي خواند.»

احوالپرسي کوتاهشان دلخورم کرد

يک روز براي انجام کاري به منطقه اي رفته بودم که آن جا ديدمشان. مصطفي و مجتبي در حالي از چادر محل اقامتشان خارج شدند که از چشم هاي سرخ و وضعيت ظاهري‌شان مشخص بود سه، چهار روز است خواب درست و حسابي نداشته اند.بلافاصله پس از احوالپرسي با من به سنگر رفتند حقيقتش کمي به من برخورد بعدا رفتم از آنها دليل اين کارشان را پرسيدم چون با خودم فکر مي کردم شايد اتفاقي افتاده که از دست من دلخور هستند اما آنها در پاسخ گفتند ما بيش از اين نمي توانستيم براي احوالپرسي وقت بگذاريم در غير اين صورت چه کسي از سنگر محافظت و نگهباني کند که همين مسئله نشان مي داد اين دو شهيد به چه ميزان مسئوليت پذير هستند.»

«شهادت اين دو برادر زماني اتفاق افتاد که آنها بايد به مرخصي مي رفتند اما وقتي متوجه شدند عملياتي در پيش است داوطلبانه ايستادند و با داعش که نيروهاي تا دندان مسلح و با پشتيباني گسترده هستند جنگيدند و به آنها سيلي زدند و در نهايت هديه شان از خداوند را گرفتند.

اين دو شهيد اخلاق رزمندگان و شهداي هشت سال دفاع مقدس را داشتند و دوستاني که با آنها بودند مي گفتند اين دو شهيد در ماه مبارک رمضان تا سفره پهن نمي شد و ديگران افطار نمي کردند، افطاري يا سحري شان را نمي خوردند.»

با لبخند شهيد شده بودند

ابوعلي رزمنده و مدافع حرم اولين کسي است که پس از شهادت مصطفي و مجتبي بر سر پيکر مطهر اين دو شهيد حاضرشد و پيکرشان را به بيمارستان منطقه منتقل کرد.

در حالي که خودش نيز نشان مجروحيت تازه اي دارد از لحظه رسيدن به محل شهادت برادران بختي مي گويد: «راستش را بخواهيد من زماني که به محل شهادت اين دو عزيز رسيدم و ديدم که سرهاي اين دو برادر در حالي که لبخند بر لب دارند کنار هم قرار گرفته دلم خيلي سوخت و با خودم گفتم چطور بايد خبر شهادتشان را به خانواده هاي‌شان بدهيم و اگر در آن لحظه مي دانستم اينها برادر هستند واقعا نمي دانم چه حالي به من دست مي داد. شهيد مصطفي و شهيد مجتبي به دليل محدوديت هايي که وجود داشت خودشان را پسر خاله معرفي کرده بودند و من هم بعدا اين ماجرا را متوجه شدم.»

خيلي با هم مانوس بودند

از «ابوعلي» طريقه آشنايي اش با شهيدان بختي را مي پرسم و او مي گويد:من در گردان تبليغات بودم. يک روز که فرمانده لشکر به مسجد آمد گفت: اين همه نيرو در يک جا جمع نشويد و هر گرداني در محل خودش نماز بخواند خداي ناکرده اگر خمپاره اي بخورد تعداد زيادي شهيد مي شوند بعد از اين حرف حدود 20 نفر به مسجد مي آمدند و اين دو برادر جزو کساني بودند که در سه وعده صبح، ظهر و شب براي نماز به مسجد مي آمدند و من در همان جا با آن ها آشنا شدم.»

مي گويد: « حالا که فکر مي کنم مي بينم اين دو برادر توي خط خيلي باهم مانوس و وابسته بودند و کسي اگر در حالات اينها دقت مي کرد متوجه مي شد که روابطشان خيلي فراتر از رابطه دو پسر خاله است.»

ابوعلي که حالا ديگر برق مرواريدهاي چشمش خودنمايي مي کرد، ادامه مي دهد:« وقتي که دشمن به ما هجوم آورد تا 15 متري خاکريزهاي ما رسيد بچه هاي ما با پرتاب نارنجک چند تا از داعشي ها را به هلاکت رساندند که در همين درگيري پنج نفر از نيروهاي ما نيز به شهادت رسيدند که دو نفرشان اين دو برادر شهيد بودند . لحظه شهادت اين دو شهيد خيلي سخت بود و چون فکر مي کردم پسرخاله هستند وقتي بالاي پيکرشان رسيدم مجتبي را ديدم که صورتش خندان بود و به قدري لحظه زيبايي بود که شايد دوست نداشتم از بالاي پيکر شهدا بلند شوم.»

ابوعلي ادامه مي دهد:« بعدا از چند تا از بچه ها شنيديم و يکي از دوستان از طريق گروه هاي مجازي گفته بودند دو تا از بچه هاي مشهد شهيد شدند من گفتم اينها پسر خاله بودند گفتند نه برادران بختي هستند و آنجا بود که به حالشان غبطه خوردم و با خودم گفتم اي کاش فرصتي دست دهد تامن هم در کنار برادرم بر ضد دشمنان ائمه جهاد کنم. به قول يکي از فرماندهانمان تا سيب نرسد از درخت نمي افتد، آن ها وقت چيده شدنشان بود.»



*پلاک عزت

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار