مدت زمان زیادی را به انتظار آمدن ایشان بودیم اما ایشان نیامدند. بعد از آن یکی از معاونان ایشان به همراه یک آدم ساده و بسیجی آمدند و خواستند وارد شوند. من، معاون را راه دادم اما از ورود آن بسیجی خودداری کردم.
به گزارش شهدای ایران،عباس بابایی در سال 1348، در حالی که در رشته پزشکی پذیرفته شده بود، داوطلب تحصیل در دانشکده خلبانی نیروی هوایی شد. پس از گذراندن دوره آموزشی مقدماتی خلبانی، جهت تکمیل دوره، به کشور آمریکا اعزام گردید. در این مدت دوره آموزشی خلبانی هواپیمای شکاری را با موفقیت به پایان رساند و پس از بازگشت به ایران، در سال 1351، با درجه ستوان دومی در پایگاه هوایی دزفول مشغول به خدمت شد.
همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته «F-14» به نیروی هوایی - شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.
شهید بابایی در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.
او در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد.
سرانجام عباس بابایی در 15 مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواست ها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی برشرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
شهید سرلشگر خلبان، عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نامهای حسین و محمد به یادگار مانده است.
هراس از کبر و غرور
عباس از کبر و غرور فوقالعاده هراس داشت. به یاد دارم زمانی که فرمانده پایگاه اصفهان بود برای دیدن ما به قزوین آمد و چون ما در همان ایام برنامه تعزیهخوانی داشتیم، او هم طبق معمول در برنامه تعزیهخوانی شرکت کرد. در این تعزیه او در نقش یک سوار عرب ظاهر میشد که باید سوار اسب میشد و دور یکبار میدان گشت میزد. عباس لباس آن مرد را پوشید و سوار بر اسب به صحنه آمد، اما بعد از چند لحظه از اسب پیاده شد، فوراً خودم را به او رسانیدم و گفتم چرا از اسب پیاده شدی؟ با عصبانیت گفت: من سوار اسب نمیشوم چون بعد از سوار شدن بر اسب برای یک لحظه احساس کردم غرور مرا گرفت.
خلاصه عباس از اسب پیاده شد و این نقش را به صورت پیاده اجرا کرد، او که یک سرهنگ خلبان و فرمانده پایگاه هشتم شکاری بزرگترین پایگاه نیروی هوایی بود، از غروری که ممکن بود به علت سوار شدن بر اسب بر او مستولی شود، اینطور وحشت داشت.
راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابائی- پدر شهید
***
شهید بابایی در لباس یک بسیجی
چند سال پیش، برای انجام کاری قصد داشتم به خیابان فلسطین تهران بروم. لذا به همراه دوستم یک تاکسی دربست گرفتیم تا به مقصد برسیم. در راه، راننده تاکسی از بزرگراه شهید بابائی عبور کرد و راه را طولانی تر کرد. به او گفتم برادرجان، چرا از فلان خیابان نرفتی که راه نزدیکتر شود و راه را طولانی کردی. راننده تاکسی پاسخ داد: «حاج آقا من عادت دارم. هر مسیری که بخواهم بروم از بزرگراه شهید بابائی میروم. زیرا شهید بابائی را خیلی دوست دارم» و شروع کرد به تعریف کردن از شهید و در انتها گفت: «از خدا فقط یک چیز می خواهم و آن این است که یک روز یکی از اعضای خانواده شهید بابائی را از نزدیک ببینم.»
در این لحظه دوستم مرا به راننده معرفی کرد. آن راننده بلافاصله ماشین را نگه داشت و پیاده شد، مرا در آغوش گرفت و روبوسی کرد و شروع به گریستن کرد. سپس ادامه داد:
«من در پایگاه امیدیه، در دژبانی خدمت میکردم. یک روز در پایگاه در حال نگهبانی بودیم که اطلاع دادند سرهنگ بابائی برای بازدید میآیند. مدت زمان زیادی را به انتظار آمدن ایشان بودیم اما ایشان نیامدند. بعد از آن یکی از معاون های ایشان به همراه یک آدم ساده و بسیجی آمدند و خواستند وارد شوند. من، معاون را راه دادم اما از ورود آن بسیجی خودداری کردم. آن شخص گفت ایشان همراه من هستند (ظاهرا از قبل، شهید بابائی سفارش کرده بودند تا ایشان را معرفی نکنند). گفتم ایشان اجازه ورود ندارند اما با این حال، آن بسیجی حرکت کرد تا به داخل برود که من گلنگدن اسلحه را کشیدم و فریاد زدم اگر پایت را داخل بگذاری شلیک می کنم.
درهمین گیر و دار، یکی از مسئولین پایگاه دوان دوان به سمت ما می آمد و فریاد میزد: بدبخت شدیم. بدبخت شدیم. زمانی که رسید، احترام محکمی گذاشت و کلی عذرخواهی کرد و بسیجی را به داخل فرستاد و او را به من معرفی کرد: سرهنگ عباس بابائی.
ادامه داد: بعد از تمام شدن کارش میآید و حسابت را میرسد و یک مجازات حسابی در انتظارت است.
بعد از پایان یافتن کار سرهنگ بابائی، ایشان بدون هیچ تنبیه و مجازاتی از پایگاه خارج شدند و رفتند. بعد از گذشت حدود ۱۰ روز، شخصی را به دنبال من فرستادند و خواسته بودند تا نزد سرهنگ بابائی بروم. من با ترس و لرز فراوان و با انتظار مجازاتی سخت، نزد ایشان رفتم اما درکمال ناباوری، ایشان به گرمی از من استقبال کرد، مرا تحویل گرفت. سپس حکمی تشویقی را امضا و به من داد و گفت: « یک ماه به مرخصی برو. شما وظیفهات را خیلی خوب انجام دادی و این مرخصی پاداش وظیفه شناسی شماست. اگر همه سربازهای ما مثل شما بودند، ما هیچ مشکلی نداشتیم. »
راوی: جواد بابائی – برادر شهید
***
عمق نگرش به مسایل روز
در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه میشد: ورزش، عکاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا میخورد، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر کنم عباس از این عمل، دو هدف را دنبال میکرد؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه میخورد؛ اما نه نوشابههایی مثل پپسی و .... که در آن زمان موجود بود؛ بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی دوباره میدیدم که فانتا خریده است.
یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: «حالا نمی شود شما فانا بخورید؟»
گفتم: «خب، عباس جان برای چه؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :«کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلیهاست.»
به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل، آفرین گفتم.
راوی: خلبان آزاده امیر اکبر صیادبورانی
***
کمک به سربازان متاهل
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: «فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش»
گفتم: «اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی تهیه کنم»
او در پاسخ گفت: «تو نگران این موضوع نباش. من قبلاً اینها را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت کرده ام.»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب میآید و پول ها را می گیرد. شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پولها را با خود برداشتم و به بیرون رفتیم. کمی که از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و...
او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: «شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه کار کنم» بعد از من پرسید: «این بسته اسکناس ها چقدری است؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پول ها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: «این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پولها را بین سربازان متأهل، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم کرده است.
راوی: سید جلیل مسعودیان
***
کمک به نیازمندان
مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثهای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده عباس؟ کجا میروی؟»
او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه میبرم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!»
راوی: میرزا کرم زمانی
***
عشق خدایی
شب رفتن به حج، در خانه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری میشدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان. از این خانه جدیدمان، که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آن جا که حرفهای آخر را بزنیم. چیزهایی میخواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ...
این را قبلا هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم : عباس چه طوری میتوانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چه طور میتوانی؟
هنوز اشکهای درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی، من می خواهمت، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.
ساکت شدم. چه میتوانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.
راوی: همسر شهید
*دفاع پرس
همزمان با ورود هواپیماهای پیشرفته «F-14» به نیروی هوایی - شهید بابایی در دهم آبان ماه 1355، برای پرواز با این هواپیما انتخاب شد و به پایگاه هوایی اصفهان انتقال یافت.
پس از پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی وی گذشته از انجام وظایف روزانه، به عنوان سرپرست انجمن اسلامی پایگاه هوایی اصفهان به پاسداری از دستاوردهای انقلاب پرداخت.
شهید بابایی در هفتم مرداد ماه 1360 از درجه سروانی به سرهنگ دومی ارتقا پیدا کرد و به فرماندهی پایگاه هشتم اصفهان برگزیده شد. وی در نهم آذر ماه 1362، ضمن ترفیع به درجه سرهنگ تمامی، به سمت معاونت عملیات فرماندهی نیروی هوایی منصوب گردید و به ستاد فرماندهی در تهران عزیمت کرد.
او در تاریخ هشتم اردیبهشت ماه 1366 به درجه سرتیپی مفتخر شد.
سرانجام عباس بابایی در 15 مرداد ماه همان سال، در حالی که به درخواست ها و خواهش های پی در پی دوستان و نزدیکانش مبنی برشرکت در مراسم حج آن سال پاسخ رد داده بود، برابر روز عید قربان در حین عملیات برون مرزی به شهادت رسید.
شهید سرلشگر خلبان، عباس بابایی در هنگام شهادت 37 سال داشت. از او یک فرزند دختر به نام سلما و دو فرزند پسر به نامهای حسین و محمد به یادگار مانده است.
هراس از کبر و غرور
عباس از کبر و غرور فوقالعاده هراس داشت. به یاد دارم زمانی که فرمانده پایگاه اصفهان بود برای دیدن ما به قزوین آمد و چون ما در همان ایام برنامه تعزیهخوانی داشتیم، او هم طبق معمول در برنامه تعزیهخوانی شرکت کرد. در این تعزیه او در نقش یک سوار عرب ظاهر میشد که باید سوار اسب میشد و دور یکبار میدان گشت میزد. عباس لباس آن مرد را پوشید و سوار بر اسب به صحنه آمد، اما بعد از چند لحظه از اسب پیاده شد، فوراً خودم را به او رسانیدم و گفتم چرا از اسب پیاده شدی؟ با عصبانیت گفت: من سوار اسب نمیشوم چون بعد از سوار شدن بر اسب برای یک لحظه احساس کردم غرور مرا گرفت.
خلاصه عباس از اسب پیاده شد و این نقش را به صورت پیاده اجرا کرد، او که یک سرهنگ خلبان و فرمانده پایگاه هشتم شکاری بزرگترین پایگاه نیروی هوایی بود، از غروری که ممکن بود به علت سوار شدن بر اسب بر او مستولی شود، اینطور وحشت داشت.
راوی: مرحوم حاج اسماعیل بابائی- پدر شهید
***
شهید بابایی در لباس یک بسیجی
چند سال پیش، برای انجام کاری قصد داشتم به خیابان فلسطین تهران بروم. لذا به همراه دوستم یک تاکسی دربست گرفتیم تا به مقصد برسیم. در راه، راننده تاکسی از بزرگراه شهید بابائی عبور کرد و راه را طولانی تر کرد. به او گفتم برادرجان، چرا از فلان خیابان نرفتی که راه نزدیکتر شود و راه را طولانی کردی. راننده تاکسی پاسخ داد: «حاج آقا من عادت دارم. هر مسیری که بخواهم بروم از بزرگراه شهید بابائی میروم. زیرا شهید بابائی را خیلی دوست دارم» و شروع کرد به تعریف کردن از شهید و در انتها گفت: «از خدا فقط یک چیز می خواهم و آن این است که یک روز یکی از اعضای خانواده شهید بابائی را از نزدیک ببینم.»
در این لحظه دوستم مرا به راننده معرفی کرد. آن راننده بلافاصله ماشین را نگه داشت و پیاده شد، مرا در آغوش گرفت و روبوسی کرد و شروع به گریستن کرد. سپس ادامه داد:
«من در پایگاه امیدیه، در دژبانی خدمت میکردم. یک روز در پایگاه در حال نگهبانی بودیم که اطلاع دادند سرهنگ بابائی برای بازدید میآیند. مدت زمان زیادی را به انتظار آمدن ایشان بودیم اما ایشان نیامدند. بعد از آن یکی از معاون های ایشان به همراه یک آدم ساده و بسیجی آمدند و خواستند وارد شوند. من، معاون را راه دادم اما از ورود آن بسیجی خودداری کردم. آن شخص گفت ایشان همراه من هستند (ظاهرا از قبل، شهید بابائی سفارش کرده بودند تا ایشان را معرفی نکنند). گفتم ایشان اجازه ورود ندارند اما با این حال، آن بسیجی حرکت کرد تا به داخل برود که من گلنگدن اسلحه را کشیدم و فریاد زدم اگر پایت را داخل بگذاری شلیک می کنم.
درهمین گیر و دار، یکی از مسئولین پایگاه دوان دوان به سمت ما می آمد و فریاد میزد: بدبخت شدیم. بدبخت شدیم. زمانی که رسید، احترام محکمی گذاشت و کلی عذرخواهی کرد و بسیجی را به داخل فرستاد و او را به من معرفی کرد: سرهنگ عباس بابائی.
ادامه داد: بعد از تمام شدن کارش میآید و حسابت را میرسد و یک مجازات حسابی در انتظارت است.
بعد از پایان یافتن کار سرهنگ بابائی، ایشان بدون هیچ تنبیه و مجازاتی از پایگاه خارج شدند و رفتند. بعد از گذشت حدود ۱۰ روز، شخصی را به دنبال من فرستادند و خواسته بودند تا نزد سرهنگ بابائی بروم. من با ترس و لرز فراوان و با انتظار مجازاتی سخت، نزد ایشان رفتم اما درکمال ناباوری، ایشان به گرمی از من استقبال کرد، مرا تحویل گرفت. سپس حکمی تشویقی را امضا و به من داد و گفت: « یک ماه به مرخصی برو. شما وظیفهات را خیلی خوب انجام دادی و این مرخصی پاداش وظیفه شناسی شماست. اگر همه سربازهای ما مثل شما بودند، ما هیچ مشکلی نداشتیم. »
راوی: جواد بابائی – برادر شهید
***
عمق نگرش به مسایل روز
در طول مدتی که من با عباس در آمریکا هم اتاق بودم، همه تفریح عباس در آمریکا در سه چیز خلاصه میشد: ورزش، عکاسی، و دیدن مناظر طبیعی. او همیشه روزانه دو وعده غذا میخورد، صبحانه و شام.
هیچ وقت ندیدم که ظهرها ناهار بخورد. من فکر کنم عباس از این عمل، دو هدف را دنبال میکرد؛ یکی خودسازی و تزکیه نفس و دیگری صرفه جویی در مخارج و فرستادن پول برای دوستانش که بیشتر در جاهای دوردست کشور بودند. بعضی وقت ها عباس همراه شام، نوشابه میخورد؛ اما نه نوشابههایی مثل پپسی و .... که در آن زمان موجود بود؛ بلکه او همیشه فانتای پرتقالی می خورد. چند بار به او گفتم که برای من پپسی بگیرد، ولی دوباره میدیدم که فانتا خریده است.
یک بار به او اعتراض کردم که چرا پپسی نمیخری؟ مگر چه فرقی می کند و از نظر قیمت که با فانتا تفاوتی ندارد، آرام و متین گفت: «حالا نمی شود شما فانا بخورید؟»
گفتم: «خب، عباس جان برای چه؟» سرانجام با اصرار من آهسته گفت :«کارخانه پپسی متعلق به اسرائیلیهاست.»
به او خیره شدم و دانستم که او تا چه حد از شعور سیاسی بالایی برخوردار است و در دل به عمق نگرش او به مسایل، آفرین گفتم.
راوی: خلبان آزاده امیر اکبر صیادبورانی
***
کمک به سربازان متاهل
پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا که شامل یک سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت: «فردا به پول نیاز دارم، اینها را بفروش»
گفتم: «اگر پول نیاز دارید، بگویید تا از جایی تهیه کنم»
او در پاسخ گفت: «تو نگران این موضوع نباش. من قبلاً اینها را خریدهام و فعلاً نیازی به آنها نیست. در ضمن با خانواده ام هم صحبت کرده ام.»
من فردای آن روز به اصفهان رفتم. آنها را فروختم و برگشتم. بعدازظهر با ایشان تماس گرفتم و گفتم که کار انجام شد. او گفت که شب میآید و پول ها را می گیرد. شهید بابایی شب به منزل ما آمد و از من خواست تا برویم بیرون و کمی قدم بزنیم. من پولها را با خود برداشتم و به بیرون رفتیم. کمی که از منزل دور شدیم گفت: وضع مناسب نیست قیمت اجناس بالا رفت و حقوق کارمندان و کارگران پایین است و درآمدشان با خرجشان نمیخواند و...
او حدود نیم ساعت صحبت کرد. آنگاه رو به من کرد و گفت: «شما کارمندها عیالوار هستید. خرجتان زیاد است ومن نمی دانم باید چه کار کنم» بعد از من پرسید: «این بسته اسکناس ها چقدری است؟» گفتم: صد تومانی و پنجاه تومانی. پول ها را از من گرفت و بدون اینکه بشمارد، بسته پول ها را باز کرد و از میان آنها یک بسته اسکناس پنجاه تومانی درآورد و به من داد و گفت: «این هم برای شما و خانواده ات. برو شب عیدی چیزی برایشان بخر.»
ابتدا قبول نکردم. بعد چون دیدم ناراحت شد، پول را گرفتم و پس از خداحافظی، خوشحال به خانه برگشتم. بعدها از یکی از دوستان شنیدم که همان شب پولها را بین سربازان متأهل، که قرار بود فردا برای مرخصی عید نزد زن و فرزندانشان بروند تقسیم کرده است.
راوی: سید جلیل مسعودیان
***
کمک به نیازمندان
مدتی قبل از شهادتش، در حال عبور از خیابان سعدی قزوین بودم که ناگهان عباس را دیدم. او معلولی را که هر دو پا عاجز بود و توان حرکت نداشت، بردوش گرفته بود و برای اینکه شناخته نشود، پارچهای نازک بر سر کشیده بود. من او را شناختم و با این گمان که خدای ناکرده برای بستگانش حادثهای رخ داده است، پیش رفتم. سلام کردم و با شگفتی پرسیدم: «چه اتفاقی افتاده عباس؟ کجا میروی؟»
او که با دیدن من غافلگیر شده بود، اندکی ایستاد وگفت: «پیر مرد را برای استحمام به گرمابه میبرم. او کسی را ندارد و مدتی است که به حمام نرفته!»
راوی: میرزا کرم زمانی
***
عشق خدایی
شب رفتن به حج، در خانه کوچکمان، آدم های زیادی برای خداحافظی و بدرقه جمع شده بودند. صد و چند نفری میشدند. عباس صدایم کرد که برویم آن طرف، خانه سابقمان. از این خانه جدیدمان، که قبل از این که خانه ما بشود موتورخانه پایگاه بود، تا آن یکی راه زیادی نبود. رفتیم آن جا که حرفهای آخر را بزنیم. چیزهایی میخواست که در سفر انجام بدهم. اشک همه پهنای صورتش را گرفته بود. نمی خواستم لحظه رفتنم، لحظه جدا شدنمان تلخ شود. گفت: مواظب سلامتی خودت باش، اگر هم برگشتی دیدی من نیستم ...
این را قبلا هم شنیده بودم. طاقت نیاوردم. گفتم : عباس چه طوری میتوانم دوریت را تحمل کنم؟ تو چه طور میتوانی؟
هنوز اشکهای درشتش پای صورتش بودند. گفت: تو عشق دوم منی، من می خواهمت، بعد از خدا. نمی خواهم آن قدر بخواهمت که برایم مثل بت شوی.
ساکت شدم. چه میتوانستم بگویم؟ من در تکاپوی رفتن به سفر و او....؟
گفت: صدیقه، کسی که عشق خدایی خودش را پیدا کرده باشد باید از همه این ها دل بکند.
راوی: همسر شهید
*دفاع پرس