به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛وقتی شاهنامه را باز میکنی و اشعار حماسی فردوسی را میخوانی رفته رفته از خود بیخود میشوی و دلت میخواهد جای رستم و سهراب قرار بگیری و چشم اسفندیار را دربیاوری. آنقدر در نگاهت مردانگی رستم بلند مرتبه جلوه میکند که آخر شاهنامه نمیخواهی باور کنی مطلبی که خوانده ای همه افسانه بوده است. قبولش برایت سخت میشود و میگویی ای کاش اینها واقعیت بود.
اما در برهه ای از تاریخ ایران مردانی وارد کارزار جنگ شدند که این آرزویت را به راحتی برآورده کرده اند. مردانی که بی شک اگر فردوسی زنده بود از نام آنها در اشعارش استفاده میکرد و شاهنامه جلوه مستندی به خود میگرفت. خاطرات رزمندگان و شهدای جنگ تحمیلی تو را میبرد به حال و هوای یک نبرد تمام عیار. نبردی که اگرچه به ظاهر جبهه حق در آن ضعیف است اما روح ایمانی که در کلبد فرزندان خمینی(ره) دمیده شده بود هیمنه کفر را شکست و جهانی را که کمر به نابودی ملت ایران بسته بود به خاک ذلت کشاند. آنچه میخوانید گفتگویی است با محمد علی حق بین یکی از رزمندگان دوران دفاع مقدس که جانشین گردان کمیل بود و هم اکنون فرماندهی لشکر 16 استان گیلان را بر عهده دارد. ایشان ماجرای پاسدار شدنش را اینگونه تعریف میکند: *با دیدن آموزش نظامی کسی جلودارم نبود بعد از اینکه آموزش نظامی دیدم با شور و شوق برگشتم ستاد اعزام و گفتم: حالا که ما دیگر آموزش هم دیدیم، اعزاممان کنید منطقه. در این دوره آموزشی یک دوره امدادگری هم دیده بودم، در حدی که آمپول و بخیه زدن را بتوانم انجام بدهم و به قول معروف برای خودم شده بودم دکتر. دائم می گفتم من امداد گرم اعزامم کنید بیمارستان. با خودم می گفتم اگر بروم دیگر از هفت خان گذشتم. انتهای عملیات رمضان بود که بالاخره اعزام شدم. *مشکلات اعزام نیرو خیلی اذیت کننده بود اوایل جنگ هنوز سازماندهی نیروها روی روال نبود و مشکلاتی داشت. به همین دلیل وقتی برای بار دوم میخواستم اعزام شوم مجددا به مشکل برخوردم. چون زمان اعزام حساب و کتاب خاصی نداشت، تا میرفتیم میگفتند همین الان اتوبوسها رفتند و ما نتوانستیم به شما اطلاع دهیم. این روش اعزام ما را خسته کرده بود تا اینکه گفتند: سپاه «پاسدار مشمول» میگیرد. من پرسیدم پاسدار مشمول دیگر چیست؟ گفتند: یعنی پرسنل سپاه میشوید. رفتم جایی که اعلام کرده بودند و فرم مخصوص آن را پر کردم و طبق مقرارت چهار ماهی مانند سرباز در سپاه مشغول شدم. با خودم میگفتم: خدایا ما راحت شدیم، دیگر لازم نیست برای اعزام منت کسی را بکشیم. بعد از آن در اغلب عملیات ها شرکت می کردم و شاید به خاطر همین تجربه بود که اول شدم فرمانده گروهان و بعد هم معاون گردان. *جنگ که تمام شد یک روز هم نظامی نمیمانم سال 63 بود که به خاطر حضورم در سپاه گفتند باید به صورت رسمی فرمی را پر کنی تا حقوق بگیری. به شوخی به دوستان میگفتم من پاسدار نمی شوم چون حوصله شما پاسدارا رو ندارم. تعهد میدهم تا زمانی که جنگ هست و زنده هستم بجنگم اما جنگ که تمام شد یک روز هم نظامی نمیمانم. با همه این اوصاف در پادگان قدس سنندج بودیم که یکی از دوستان گفت: فلانی حدود 30 تومن برایت حقوق ریختن. گفتم: برای چی؟! گفت: خوب تو پاسداری دیگه. گفتم: من پاسدار نیستم. گفت: چرا بابا تو شش ماه است پاسداری. گفتم چطور می شود آخه؟ من فرمی امضا نکردم!! گفت: یکی از بچهها به جایت امضا کرد. هر کاری کرد گفتم الا و بلا من پاسدار بشو نیستم.(خنده) گفت: به هر حال این پول این جاست. حقوقم 3600 تومن بود که گفت: بیا امضا بزن حقوقت را بگیر بابا. مقداری معوقات و عیدی هم بود که جمعا شد 27000 تومان. گفتم: من که پاسدار نمی شوم ولی میروم پول را میگیرم. با چند نفر از دوستان یک شب در هفته می رفتیم یک چلوکبابی در اهواز و غذا می خوردیم. یادم هست شیخی بچه اصفهان، علی بچه رامسر و کریمی بچه تهران بود که میرفتیم و هر دفعه یکی حساب میکرد. من که این پول را گرفتم وضعم خوب شده بود و تا مدتی میگفتم برویم همه مهمان من. صاحب رستوران دیگر ما را می شناخت و اگر چند روز نمیرفتیم میگفت: چرا هفته قبل نیامدید. میگفتیم: مثلا عملیات بوده. میگفت: من برایتان تا آخر شب هم غذا نگه می داشتم شاید بیایید. *گردان کمیل چگونه تشکیل شد سال 62 بود که رفتم گردان کمیل. البته قبل از آن 11 ماه در جنوب بودم بعد رفتم سنندج و وارد تیپ قدس شدم. سنندج سه گردان به نام جندالله، حزب الله، ثارالله داشت که در جنگ داخلی فعال بودند. این گردانها بعدها تیپ قدس را تشکیل دادند. فرمانده یکی از این گردان ها برادر سراجی بود، سپس یوسف نظری بچه گنبد کاووس فرمانده شد و بعد شهید غلامی بچه اصفهان که در جنوب به شهادت رسید. گردان حزبالله بعد از مدتی به نام «کمیل» تغییر اسم داد و هنوز هم به همین نام است. ابتدا رزمندگان استان گیلان، مازندران، تهران و اصفهان گرداننده این تیپ شدند اما اوایل سال 64 مستقلا گیلانیها عهده دار آن شدند. تیپ قدس به فرماندهی سردار همدانی با بچههای گیلان کار خودش را آغاز کرد و اولین عملیات ما «کربلای دو» بود که مقام معظم رهبری جمله قشنگی در این رابطه دارند که میگویند: «در عملیات «کربلای دو» بچههای تهران و اصفهان رزم خوبی انجام دادند اما بالاتر از همه اینها رزمندگان گیلانی بودند.» جانشین سردار همدانی هم در آن مقطع شهید املاکی بود. بعد از سردار همدانی آقای حضرتی فرمانده شد که مدتی نماینده مردم رشت بود و بعد از او هم سردار عبدالهی آمد که بعدها شد استاندار گیلان.
*اولین باری که لباس سپاه را پوشیدم
با اینکه پاسدار شده بودم اما زیر بارش نمیرفتم، حقوقم را هم نمیگرفتم تا وقتی که جیبم خالی میشد. سال 65 دی ماه بود که خواستیم برویم عملیات، گفتند: بچه ها این عملیات لو رفته ولی در عین حال باید حتما انجامش دهیم، به همین دلیل خیلی هم خطرناک است. اینجا گفتند هر کسی پاسدار است باید لباس نظامیاش را بپوشد. این اولین بار در شب عملیات کربلای 2 بود که لباس سپاه را به تن کردم و هنوز هم به حمد الله تنم هست. تاکید پوشیدن فرم سپاه به معنی جنگیدن تا آخرین لحظه بود.
*دو فرمانده گردانی که من معاونشان بودم
وقتی شهید رضوان خواه و اصغری خواه فرمانده گردان کمیل شدند بنده معاون آنها بودم. داستان شهادت حسن رضوانخواه هم خود خاطره ای است! رضوان خواه یکی از فرماندهان واقعا مقتدر بود. هر کسی را به یک صفتی می شناسند مثلا می گویند فلانی خیلی با وقار است، یا فلانی شجاع است. در مورد شهید اصغری خواه باید گفت: کلام ایشان واقعا نافذ بود. وقتی برای 300 نفر صحبت می کرد چنان در دل آنها نفوذ می کرد که همه آماده شهادت می شدند.
در مورد شهید رضوان خواه هم باید گفت ایشان دوستی و صمیمتش زبانزد بود. خیلی راحت با بچه ها جوش می خورد. با آنها فوتبال باز می کرد گاهی می گفتم: حسن آقا شما فرمانده گردانی این کارها را نکن، می گفت: خودم می دانم. ولی باز شب ها می رفت تو چادرها کشتی می گرفت و آخرش روی همه بچه ها را می بوسید.
می گفتم: بابا برای چی با اینها کشتی می گیری؟!
می گفت: فرمانده گردانی به چه درد می خورد بگذار بازی کنم. این بچهها قرار است به دستور من مجروح و شهید شوند.
*عملیات بدون اسلحه!
بسیار اهل کرکری خواندن بود. تفاوت های ایشان با اطرافیانش زیاد بود. در کربلای دو، شب عملیات گفتم: اگر بخواهیم برویم جلو، عراقی ها باشند همه لت و پار میکنیم.
شهید رضوان خواه گفت: من هم به همین دلیل گروهی می خواهم که اول بروند همه کمین ها را خنثی کنند. و بعد از نیروهایش خواست به صورت داوطلب هر کسی آمادگیاش را دارد دست بالا کند. چون تقریبا شهادت دراین مقطع صد در صدی بود.
تعدادی از بچهها که داوطلب شدند اول با هم عهد که تا آخرین لحظه بجنگند و بعد سلاحهایشان را کنار گذاشتند و سیم هایی با چند رشته کنار هم درست کردند که پاره نشود تا با آنها دشمن را خفه کنند.
این صحنهای که من الان راحت تعریف میکنم بسیار بسیار جرأت می خواهد. تصور کنید داخل میدان مین در کمین هستید، بدون سلاح میخواهی بروی. ببینید چه ایمان و قدرتی می خواهد که تنها با یک تکه سیم بکسل بروی مقابل دشمن. آنها سلاح نبردند چون اگر در فاصله دو متری دشمن حضورشان را متوجه شود، تیراندازی نکنند که سکوت نشکند زیرا با شنیدن صدا اوضاع وخیمتر میشد. سیمها طوری بود که می انداختی به گردن دشمن یا گردنش قطع می شد یا شاه رگش پاره. آنها 14 نفر شدند و با نبردن اسلحه می خواستند بگویند ما حتما می جنگیم و حتما هم پیروزیم. اگر هم موفق نشدیم لااقل اول از بقیه ما کشته می شویم. البته دوستان رفتند و موفق نشدند و عملیات هم لو رفت.
با این وصف رفتیم جلو و شهید رضوان خواه از ناحیه کتف تیر خورد. ارتفاعات را 2500 متر رفتیم بالا و دوباره 600 متر آمدیم پایین. در حال جنگ بودیم، در همان حین حدود ساعت یک که تازه عملیات شروع شده بود ایشان تیر خورد و تا ساعت 3 همچنان با آن حال داشت مبارزه می کرد.
*مجروح شدن شهید رضوان خواه در حین عملیات
موقع مجروح شدن شهید حسن رضوان خواه من کنارش نبودم. وقتی پشت بیسیم با من که جانشینش بودم داشت صحبت میکرد احساس کردم صدایش بی حال است.
گفتم: حاج حسن چی شده انگار بیحالی؟
گفت: چیزی نیست مگسی نیشم زده.
از بیسیمچی مدام احوالش را می پرسیدم. میگفت: همچنان با بیحالی زور آخرش را می زند.
آنقدر در خط ماند تا از خونریزی زیاد از پا افتاد و بچه ها آوردنش عقب و پشت تخت سنگی گذاشتنش تا جایش امنتر باشد و بعد از درگیری ببرندش پشت منطقه درگیری. اما همانجا گلوله ای شلیک شد که به هیچ کس نخورد اما بیش از 8 ترکش به بدن ایشان اصابت کرد و به شهادت رسید.
روحیه این بچه ها عجیب بود، کاملا خود را از میان برداشته بودند و خدا را می دیدند. امام چنان روحی در وجودشان دمیده بود که از دنیا چیزی نمیخواستند و همین بود که شایسته شهادت شدند.
*تفسیر سوره «والعادیات» در شب عملیات
شب قبل از آغاز عمیات داشتم میرفتم داخل ستاد لشکر. این شبها برای بچه ها شب عجیبی بود، همه با هم وداع می کردند. با ماشین نزدیک شدم و دیدم حاج حسن دارد برای بچه سخنرانی می کند. پزشک مشهدی ای بود که چون در گیلان دانشجو بود با تیپ ما اعزامش کرده بودند، ایشان را گذاشته بودیم مسئول فرهنگی و یک بلندگو دستی داشت که حاج حسن با آن صحبت می کرد. آن شب یادم هست که شهید رضوان خواه سوره «والعادیات» را می خواند و به چه زیبایی تفسیر می کرد. می گفت: خدا حتی جرقه سم اسب خوبان را حساب و کتاب برایش قائل است، پس با این حساب شما از چه می ترسید؟! این حرف ها را برای این می زنیم که برای آیندگان بماند تابدانند ما جانمان را چگونه در کف گرفته ایم.
ایشان که صحبت می کرد همه گریه می کردند، این پزشک که پدر و مادرش با هزار آرزو بزرگش کرده بودند همانطور که بلندگو را روی دوشش گذاشته بود به شدت گریه می کرد و حتی گاهی از شدت لرزش نمی توانست بایستد و می نشست. یک فضای این چنینی برپا بود.
*گلولهای که تنها قسمت حاج حسن شد
شهید رضوان خواه شب قبلش هم به من که جانشینش بودم وصیت کرده بود که این اسلحه و این کلید گاو صندوق، اینقدر پول و امکانات اینجاست. این هم سویچ ماشین در جیب من. همین که داشت این حرف ها را می زد، گفتم: برای چه به من می گویی؟ من هم قرار است همراه تو بیایم.
گفت: چرا ولی می گویم که بدانی. اشکالی ندارد که.
وقتی تیر خورد متوجه شدم اما نفهمیدم شهید شده. بعد از اینکه درگیری تمام شد و برگشتیم عقب از بچه ها سراغش را گرفتم، گفتند: حسن شهید شده.
گفتم: یعنی چی شهید شده؟!
گفتند: گلوله توپ خورد کنارش و باعث شهادتش شد.
جایی بود در جبهه به نام تعاون. شهدا را می بردند آنجا. غسل و کفنی در کار نبود فقط شناسایی می کردند. رفتم بالای سرش دیدم آرام خوابیده. سویچ را از جیبش برداشتم و برای آخرین بار چهره نورانیاش را دیدم.
این ها آدم هایی بودند مثل ما اما یک عملشان قبول می شد. شاید خیلی از این شهدا گناهانی می کردند اما فقط یک کاری می کردند که خدا خوشش می آمد. شاید نماز یک نفر نجات دهنده باشد. باید دید این ها چه می کردند که خدا آنها را به این درجه رساند.
*پدرم را آوردم شهید بشه، پیکان بگیرم
در سنندج وقتی می خواستیم حرکت کنیم پدر شهید رضوان خواه هم در گردان ما بود. به شهید رضوان خواه گفتم: حسن آقا پدرت را برای چه آوردی؟!
به شوخی گفت: آوردمش شهید بشه یه پیکان بگیرم.
آن موقع خیلی ها این حرف ها را می زدند که مثلا فلانی می رود شهید شود که خانواده اش پیکان بگیرند. این شده بود یک شوخی. یکبار در سخنرانی اش که پدرش هم حضور داشت، با خنده گفت: بچه ها من پدرم را آوردم پیکان بگیرم.
*مادر شما همسرت را زده و از خانه انداخته بیرون
چهار روز قبل از عملیات بود که گفت: می خواهم یک کاری کنی که پدرم برود. همینطور قرار بود کسانی که تک فرزند بودند یا برادرانشان شهید شده از منطقه بفرستیمشان بروند. تقریبا با پدر ایشان 8 نفر می شدند.
گفتم: بهتر است هر کدام را جدا جدا صدا کنم و به بهانه ای بفرستمشان بروند. یکی از آنها را صدا کردم و بردم داخل اتاقم، گفتم: آقا رضا مادر شما همسرت را زده و از خانه انداخته بیرون.
با تعجب فراوان گفت: نه بابا؟! اینها با هم خوب بودند، چه شده مگه؟
گفتم: نمی دانم. تو یه هفته برو مرخصی ببین چه خبره؟
گفت: آخه اینا با هم دعوا نمی کردند!!
گفتم: آقا حالا پیش آمده دیگه. من برات بلیط می گیرم، چون آماده باش هم هست به کسی نگو. تلفن هم نبود که بخواهد زنگ بزند ببیند راسته یا دروغ.
از شهید رضوان خواه هم پرسیدم پدرت چه کاره است؟
گفت: کارخانه شالیکوبی دارد.
پدرش را صدا زدم گفتم: حاج آقا مثل اینکه دزد زده و همه برنج هایت را برده. برو ببین اوضاع زندگیتان چه شده؟به یکی دیگر هم گفتم: پدرت مریض است.
خلاصه همه را بردم تعاونی هفت و ردشان کردم. آنها رفتند و دو نفرشان وقتی متوجه موضوع شدند درست شب وداع عملیات کربلای 2 برگشتند و اتفاقا یکیشان مجروح و دیگری اسیر شد.
*سعی نکن ادای شهدا را دربیاوری
من با شهید رضوان خواه در یک سنگر بودیم و همیشه وسایلش را جمع می کردم. حواسش پرت بود، گاهی که می رفت در سنگر های دیگر با بچه ها شوخی کنه اسلحه اش را جا می گذاشت و برایش می آوردم. همیشه می گفتم: حسن آقا این حواس تو کجا رفته؟
اما دو هفته آخر انگار که متوجه رفتنش شده باشد بسیار مرتب شده بود. به شوخی می گفتم: با این کارهایت سعی نکن ادای شهدا را دربیاوری، اگر همه عالم شهید شوند تو شهید نمی شوی. اما بالاخره در کربلای دو به آرزویش رسید.
*شهادت اصغری خواه برایم خیلی سخت بود
بعد از حاج حسن، شهید اصغری خواه فرمانده گردان شد. آخرین عملیات ما والفجر ده بود. این عملیات در اسفند شروع شد و ما سه ماه و چند روز در منطقه ای داخل خاک عراق بودیم. اسم منطقه را گذاشته بودیم یا حسین. بعد آمدیم عقب که برویم مرخصی اما شهید اصغری خواه گفت: فلانی از مرخصی خبری نیست با بچه ها صحبت کن باید بروید عملیات.
گفتم: عملیات؟! پس چرا خبری نیست؟
گفت: چرا قطعی شده.
فردایش رفتیم مریوان. عملیات حلبچه بسیار سنگین بود با جنایتی که صدام انجام داد. شب ها کار ما این بود که با ماشین برویم زن و بچه مردم را که همه شیمیایی شده بودند بیاوریم عقب، اوضاع بدی بود. خیلی ها شهید شدند و خیلی ها دائم بالا می آوردند.
سال تحویل که تمام شد رفتار شهید اصغری خواه هم تغییر کرده بود. ما بسیار به ایشان علاقه داشتیم. مدتی نماز را دو بار می خواند یعنی دو بار نماز صبح و دو بار عصر و …
دقیقا همان وسایلی را که شهید رضوان خواه به من سپرده بود، شهید اصغری خواه دوباره در این عملیات به من سپرد در حالی که ما حدود ده عملیات با هم بودیم اما او چنین کاری نکرد و این به معنی با خبر شدن ایشان از شهادتش بود.
وداع آخر ایشان هم عجیب بود. بسیار بیان زیبایی داشت و به آیات و روایات به خوبی مسلط بود و گاهی قرآن که میخواند تفسیرش را هم میگفت. اصغری خواه سخنرانی خوب میکرد و به قول ما دهان گرمی داشت.
شب نهم عملیات تا یک جایی رفتیم که دیگر موفق شده بودیم. آن زمان هم اینگونه بود که بچه ها وقتی میدان مین را رد میکردند دیگر عقب بیا نبودند. من رفتم کنار ایشان، 20 دقیقه با هم صحبت کردیم که داوود حیدری یکی از فرمانده گروهانها که بسیار به او علاقه داشتم شهید شد. تا شنیدم بلند شدم برم سمتش که شهید اصغری خواه فریاد زد همینجا بمان، من اینقدر از شهادت داوود ناراحت بودم که بی توجه راهم را ادامه دادم که دوباره ایشان فریاد زد بمان تو امشب امید من هستی! من ولی رفتم بالا سر داوود. من آنجا یک لحظه به خودم آمدم و به یاد حرف شهید اصغری خواه افتادم و گفتم نکنه این هم از دست ما برود. با پیکش تماس گرفتم و گفتم فورا بگو شهید اصغری خواه بیاید موقعیت من که فاصله ای صد و پنجاه متری بود. ایشان هم که شنید آمد سمت من. جایی که من بودم کمی جلوتر یک تخته سنگی بود که به نظر جای امنی آمد به خودم گفتم ایشان که بیاید می گذارم اینجا باشد تا خیالم راحت شود. آنها در فاصله 20 متری بودند که یک دفعه خمپاره ای شلیک شد و تنها شهید اصغری خواه به شهادت رسید.
من از دور متوجه نشدم که با فریاد بچه ها شنیدم آمدم بالای سرش و دیدم بله. او هم شهید شد!
*پذیرش قطع نامه اتفاق نامیمونی بود
زمانی که قطع نامه پذیرفته شده بود من در مرخصی بودم. امام جمعه شهر قبلش از من پرسید که چه خبر؟
گفتم: والا این طور که بو میآید دستوری دادند که بر گردیم به مرز. و انگار جنگ دارد تمام میشود. من رفتم بانه و چند روز بعد اعلام کردند 48 ساعت فرصت دارید وسایلتان را ببرید لب مرز. و گفتند آتش بس است و تیر اندازی نکنید.
ساعت 2 من منزل مادر خانمم بودم که از رادیو خبر قطع امه اعلام شد. وقتی شنیدم انگار پتکی خورد توی سر من. حالم قابل وصف نیست. پیام امام را که که شنیدیم که فرمودند: جام زهر متوجه شدیم اتفاق نامیمونی بوده است برای امام. ما با شناختی که از روحیات امام داشتیم می دانستیم چقدر برای ایشان سخت است.
*تلخترین خاطره تمام عمرم!
تلخ ترین خاطره من به شهادت رسیدن دوستان نزدیکم بود. بردارم هم در عملیات والفجر ده در فاصله 50 متری من به شهادت رسید. او به همراه یکی از دوستانش که بسیار با هم صمیمی بودند به یک خمپاره به شهادت رسیدند. وقتی به من گفتند بیا برادرت را ببین، برایم سخت بود اما نرفتم. گفتم من چند نفر از نیروهایم شهید شده بودند و گفتم اینها هم مانند برادرم هستند. خب واقعا دلم کنار برادرم بود اما گفتم این ها با هم برایم فرقی ندارند.
سخت تر از همه این ها پس دادن یک منطقه ای بود که تصرف می شد. در فیلم ها نشان می دهند واقعا این طور نیست، ما برای گرفتن خاکمان واقعا جان می کندیم.
اما سخت ترین خاطره زندگی من رحلت حضرت امام بود. گیج شده بودم و فکر میکردم دیگر همه چیز از دست رفت. نمی خواستم باور کنم این اتفاق افتاده. وقتی صدای آقای حیاتی را شنیدم می گفتم خواب است. بسیار گریه میکردم. سوار ماشین شدم و رفتم سپاه. کسی حرف نمی زد و همه گریه میکردند. یک ساعتی آنجا بودم و با بچه ها رفتیم مزار شهدا.
*با دیدن آقای خامنهای جو مرا گرفت
مجروح در بیمارستان مصطفی خمینی خوابیده بودم. گفتند امشب قرار است کسی بیاید برای بازدید. وضع مجروحیتم خیلی بد بود. یکی از پرستاران آمد به من گفت: رییس جمهور (آن زمان آقای خامنه ای بودند) قرار است بیاید اینجا. گزارش این بخش بیمارستان با شما. آقا که آمدند لحظه شیرینی بود، ایشان به من گفتند: چه خبر؟ اما از حالت من فهمیدند به قول امروزی ها جو مرا گرفته و صحبت برایم سخت است. به همین دلیل آقا سعی کردند سوال کنند و من جواب می دادم.
منبع:فارس