این روزها مرقد نورانی زینب کبری(س) هم یزیدیان را رسوای عالم میکند آنانکه قصد جسارت به حرم مطهر بانو را در سر میپرورانند، غافل از آنند که جوانان ایران زمین همگی در مکتب قمر بنیهاشم پرورش یافته و تا هستند نمیگذارند زینب بیبرادر بماند.
به گزارش شهدای ایران، شنیدم این روزها داعشیان قصد جسارت به بانوی کربلا را در مخیله خود میپرورانند و غربت زینب را به یاد میآورند؛ انگار میخواهند دوباره خیمه بانو را آتش زنند و خون به جگر اباعبدالله کنند، میخواهند داغ حسین را تازه کنند.
انگار بار دیگر صدای «هل من ناصر» حسین از صحرای کربلا به گوش میرسد و باز سپاهیانی عظیم در مقابلش صف بستهاند و یارانی اندک و گلچین شده یکی یکی به صف یاران اباعبدالله میپیوندند.
باز هم زینب نگران است و رسالتی عظیم بر دوش خود احساس میکند. این روزها مرقد نورانی زینب کبری(س) هم یزیدیان را رسوای عالم میکند، یزیدیانی که قصد جسارت به حرم مطهر بانو را در سر میپرورانند، غافل از این هستند که جوانان ایران زمین همگی در مکتب قمر بنیهاشم پرورش یافته و تا آنها هستند نمیگذارند زینب بیبرادر بماند.
چه برادرانی دارد زینب، حامد نام برادر زینب شده، جوانی از بچههای شهر خودمان است و در همین کوچه بازار خودمان زندگی میکرد و درس میخواند،و گاهی فوتبال هم بازی میکرد. در همین کوچه پس کوچههای محله خودمان؛ همین طالقانی.
راستی مگر میشود در این دوره و زمانه چنین کربلایی بود؟! پس درس و مشق چه میشود؟! پس آب و نان چه میشود؟! انگار حامد سرش توی حساب و کتاب نبود!
سراغ حامد را از دانشگاه دوران تحصیلش گرفتیم. این روزها بیشتر از همه در دانشگاه آزاد اسلامی خسروشاه روزگار میگذراند؛ نمرههایش خوب بود اما سرش توی درس و مشق که نبود. دانشجوی دانشگاه آزاد قصد رفتن به دانشگاه دیگری را داشت تا این بار در کسوت استادی مشغول به تدریس شود و مردانگی، غیرت، شرف و آبرو درس دهد.
حامد جوانی در سال 1369 در تبریز به دنیا آمد. بعد از طی مراحل تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد تا در همان دانشگاه راه اباعبدالله را ادامه دهد، از سال 88 وارد سپاه شود.
مدافع حرم زینب(س) 23 اردیبهشت سالجاری بود که در جبهه حلب سوریه در نبرد با تروریسم تکفیری در اثر اصابت ترکش گلوله خمپاره از ناحیه چشم و دو دست به شدت مجروح شد و برای ادامه مراحل درمانی به بیمارستان بقیهالله تهران منتقل شد و پس از حدود 43 روز که در حالت کما به سر میبرد، سوم تیرماه در اثر شدت جراحات وارده به کاروان شهدای کربلا پیوست.
سراغ پدر و مادر حامد رفتیم تا بپرسیم کجا بود چنین جوانی؟! دوستان حامد و چند تن از اساتیدش هم در دانشگاه آزاد خسروشهر حضور یافته بودند تا آنها هم از حامد بگویند. انگار حالا که حامد نبود، ذکر خاطراتش تسکینی بود بر دلهای داغدیده.
مجلس بیریای بیریا بود. بویی از مصلحتاندیشی و منفعتطلبی این روزهای شهر به مشام نمیرسید؛ جمعی صمیمی، خاکی و باصفا گرد آمده بودند تا صفای درون خود را به رخ بکشند!
نکند ما هم به حسین نامه بنویسیم و بعد علیهاش شمشیر بکشیم
جعفر جوانی، پدرش بود. مردی میانسال حدوداً 60 ساله با محاسنی جوگندمی که چهرهای مهربان و سختکوش به او میبخشید. با زیارت عاشورا بسیار مانوس است و به مضمون این دعا هم توجه خاصی نشان میدهد.
پدر شهید حامد جوانی میگوید: 1350 سال است که شیعیان حسرت میکشند که ای کاش زمان واقعه عاشورا بودند و در رکاب خانم زینب میجنگیدند. امروز کربلایی دیگر به پا است. یزیدیان در یک طرف میدان هستند و یاران اندک آقا اباعبدالله هم در طرفی دیگر.
وی افزود: شاید کسی به فکرش خطور نمیکرد که در این دوره و زمانه کسی بتواند فدایی زینب شود. امروز باید ببینیم این قدر که زیارت عاشورا را میخوانیم و اشک میریزیم چقدر در عمل پایبند گفتههایمان هستیم.
جوانی تاکید کرد: آیا میتوانیم مثل مردم کوفه نباشیم و علی را تنها نگذاریم؟ نکند ما هم به حسین نامه بنویسیم و بعد علیهاش شمشیر بکشیم. امروز دیگر بار باید یاران اباعبدالله مشخص شوند تا ببینیم چند نفر ایرانی جزو 72 نفر هستند.
وی ادامه میدهد: امروز اکثر دولتها از داعش حمایت میکنند و باز هم یاران اباعبدالله اندک هستند اما از خود گذشته و غیورند. اگر یاران اباعبدالله امروز هم شمارشان کم باشد غمی نیست که همگی عباس زینبند.
جوانی میگوید: حامد همیشه میگفت «تا داعش هست من هم هستم» و خطاب به آقا امام حسین زمزمه میکرد، «یا اباعبدالله ما هنوز نمردهایم که دوباره به صورت دخترت رقیه سیلی زنند؛» همیشه وقتی این حرفهایش را به یاد میآورم به خود میبالم که چنین فرزندی تربیت کردهام.
پدر حامد، شهادت پسرش را بزرگترین افتخار زندگیش میداند و میافزاید: در زمان عاشورا غلام سیاهی بود که وقتی به میدان جنگ رفت پیراهنش را درآورد و گفت نمیخواهم پیراهنم مانعی برای ضرباتی که در راه مولایم حسین میخورم باشد و اندکی از دردش کاهش یابد؛ ما هم میخواهیم اگر لیاقتی بود این غلام سیاه را الگوی خود قرار دهیم که کجا میتوانیم به پای حضرت ابوالفضل و خود آقا اباعبدالله برسیم. رسیدن به خاک پای مریدان آقا ما را بس است.
وی، ایران را کشوری ولایی میداند که جوانان زیادی مثل حامد حاضر هستند با یک اشاره آقا وارد میدان نبرد شوند.
جوانی معتقد است: جوانان امروزی شاید از لحاظ ظاهری غلط انداز باشند و چنین به نظر برسد که از جوانان رزمنده دوران هشت سال دفاع مقدس فرسنگها فاصله داشته باشند اما واقعیت غیر از این است و همین جوانان کوچه و بازار اگر فرصتی یابند جای خالی حامد را پر میکنند؛ حامد من همیشه میگفت، «من میروم تا اشک در چشمان آقا جمع نشود».
مادر حامد آستینهایش را برای داماد کردن پسرش بالا زده بود
مادر شهید حامد جوانی که 50 ساله به نظر میرسد. لبانش میخندد اما گاهی اشک شیطنت کرده و بیاجازه وارد چشمانش میشود. لبانی خندان دارد و چشمانی گریان؛ جمع هنرمندانه این دو ضد کنار هم چهرهای وارسته و نورانی به این مادر صبور بخشیده است. صحبتهای مادر شنیدنیتر از همه است.
حمیده پادبان، میدانست راهی که پسرش انتخاب کرده شهادت، جراحت و اسارت در پیش دارد؛ هر دم منتظر خبر شهادت یا مجروحیت پسرش بود و دم نمیزد؛ مادر میگوید: از شهادت پسرم اصلاً دلگیر نیستم. حامد در راه خانم زینب شهید شد و انگار خدا از صبر زینب جرعهای هم به من بخشید و بعد حامدم را گرفت؛ به خواست خداوند کاملاً راضی هستم و از اینکه امانت خدا را اینطور با افتخار پس دادم شاکر درگاهش هستم.
مادر حامد آستینهایش را هم برای داماد کردن پسرش بالا زده و بساط خواستگاری را مهیا کرده بود که حامد از سوریه به او زنگ زده و گفته بود، «به هیچوجه نمیخواهم ازدواج کنم و تا داعش هست من مشغول مبارزه خواهم بود و لاغیر».
پادبان ادامه میدهد: میدانست دیگر برگشتی در کار نیست و نمیخواست اسم دختر مردم وارد شناسنامهاش شود و بعدها برای دختر دردسرآفرین باشد و مشکلی پیش آید.
این مادر صبور میافزاید: بار اول که حامد به سوریه رفت و برگشت ثانیه شماری میکرد که وقت رفتن دوباره فرا رسد و مدت 10 روزی که در خانه بود شب و روز نداشت. پرسیدم چرا اینقدر بیقراری؟ گفت، «جنایتهای داعش هر دم در خاک سوریه به چشم میخورد با این وضع نمیتوانم در خانه بنشینم و منتظر باشم؛ حتی اگر بتوانم سنگی هم به طرف داعش پرتاب کنم، غنیمت است».
از این مادر داغدیده میپرسم وقتی به یاد حامد میافتید، چه میکند؟ با همان لبخند و نگاه مادرانهاش میگوید: نه اصلا! نمیدانم چطور حسم را بیان کنم. جای خالی حامد را اصلا احساس نمیکنم. حتی سر سفره هم به نظر نمیرسد حامد را از دست داده باشیم و بغض کنیم.
وی گفت: حامد من به آروزیش رسید و به بالاترین سعادت یک انسان نائل شد؛ چرا باید ناراحت باشم. من افتخار میکنم که خدا چنین فرزندی به من عطا کرده بود.
اینها را که میگفت باز هم اشک و لبخندش هم دست شدند و دروغ چرا صدایش هم کمی لرزید اما در آخر صحبتهایش باز نگاه مادرانهای کرد و ما را هم از دعای خیر مادرانهاش بیبهره نکرد.
دختر و پسر برایش فرقی نمیکرد و هر جوانی که میدید به یاد جوان خودش میافتاد و برای سعادتمند شدنش دعا میکرد. کم کم ما هم با او هم صدا میشدیم و اشک و لبخندمان به هم میآمیخت. هر کسی در آن مجلس بود هر از چندگاهی گوشه چشمی هم به عکس بزرگ شهید حامد جوانی که تقریباً تمام دیوار رو به رو را پر کرده بود میانداخت.
عکسهای حامد هم رشادت و غیرتش را فریاد میزد. حامد چشمان زیبایش را هم تقدیم آقا امام حسین کرده بود و دستان از کار افتادهاش نشان از رشادت ابوالفضلگونهاش داشت.
خدای من! انگار عهد بسته بود ابوالفضل دیگری برای زینب باشد و سنگ صبورش شود. تیرها و ترکش شمرهای داعشی در جای جای بدنش جا خوش کرده بودند و مگر اینگونه میتوانستند او را از پای درآورند که در جنگ رو در رو او را حریفی نبود.
و مادر که به علاقه و ارادت خاص فرزندش به حضرت عباس و عشق وافر او به روضه آن حضرت واقف بود، به همه اینها افتخار میکرد و حق داشت چنین به خود ببالد و شادی کند.
در چنین ایامی خدا شهدا را یکی یکی گلچین میکند
اما امیر جوانی برادر بزرگتر حامد هم که شباهت بسیاری در ظاهر و باطن به برادر دارد در جمع صمیمی ما حضور یافته است.
امیر ناآرامتر از همه به نظر میرسد و بیشتر از همه حسرت برادر از دست رفته را دارد. انگار بیقرارتر از مادر و پدر است و مثل آنها نتوانسته صبوری پیشه کند. حامد بیشتر وقتش را با او سپری میکرد و همه جا با هم بودند. هم مسلک و هم مرام.
امیر میگوید: حامد روحیه خاصی داشت؛ بسیار شاد و بشاش و اهل بگو بخند بود. با همه به راحتی ارتباط برقرار میکرد. بیشتر وقتش وقف دیگران بود و کمتر برای خودش وقت صرف میکرد. بارها برای خانهما نان میخرید؛ مادر را دکتر میبرد؛ ماشین کسی را تعمیر میکرد و کلاً وقف دیگران بود.
برادر شهید حامد جوانی ادامه میدهد: حامد درآمد آنچنانی نداشت؛ اما بعد از شهادتش فهمیدیم که پنهانی برای خانوادههای فقیر برنج و روغن و سایر اقلام ضروری زندگی را تهیه میکرده است و با اینکه من هر لحظه در کنارش بودم هنوز او را خوب نشناختهام.
وی تاکید کرد: حالا که شهید شده کم کم ابعاد روح بلند و وارستهاش برایم روشن میشود.
جوانی معتقد است: حالا ایران در امن و امان است و جنگی هم نیست در چنین ایامی خدا شهدا را یکی یکی گلچین میکند و امروز در محله ما که همه به زندگی عادی و روزمره مشغول هستند، حامد ما در راه بانوی کربلا به شهادت میرسد و به یاد همه میآورد که «کل یوم عاشورا» و «کل ارض کربلاء...»
برای امیر تحمل داغ تنها برادرش کمی سخت است اما او هم به مشیت الهی راضی شده و خدا را شکر میگوید.
چند تن از مدرسان دانشگاه آزاد خسروشاه که چند ترمی استاد حامد بودند و حالا حامد را استاد خود میدانند در جلسه حضور دارند. امیر قربانی خسروشاهی، اباثلت حسنزاده و یعقوب پورکریم خاطرات بسیار خوبی از شهید حامد جوانی دارند و او را جوانی تیزهوش، فعال، پرانرژی و بشاش توصیف میکنند.
حامد در دانشگاه مثل یک ستاره میدرخشید و همه را مجذوب اخلاق، رفتار و منش حسینی خود میکرد.
دوستان حامد نمیگذارند یزیدیان بار دیگر به صورت رقیه سیلی بزنند
دوستان حامد هم غیرتی هستند و اسلحه حامد زمین نمیماند. آنها هنوز زنده هستند و طریق برادری را خوب میدانند. خود یک پا حامدند و نمیگذارند جای خالیاش احساس شود.
فرید رضایی صمیمیترین دوست حامد است و چهار ترم در دانشگاه با هم بودهاند میگوید: روزی که حامد شهید شد من رهسپار مشهد مقدس بودم که انگار قسمتم نبود. مادر و خانواده را سوار قطار کردم و خودم داشتم برمیگشتم که زنگ زدند، گفتند حامد شهید شده؛ آن لحظه شوکه شدم و تمام خاطرات حامد جلوی چشمم آمد؛ در خانه نتوانستم جلوی گریه خودم را بگیرم اما بعد خدا را شکر کردم؛ چرا که شهادت تنها آروزی حامد بود و همیشه میگفت، عشق من شهادت است.
فرید تعریف میکند: دو روز بعد از اربعین سال گذشته قرار گذاشتیم سال بعد اربعین به کربلا برویم که قسمت حامد نبود و باید در راه بانوی کربلا میجنگید و شهید میشد. وی گفت: شاید اینگونه قبل از اینکه اربعین شود سعادت ملاقات خود آقا امام حسین(ع) را مییافت. حامد بیهمتا بود...
به اینجا که میرسد بغضش میترکد و اشکهایش جاری میشود. فرید بیش از این نمیتواند صحبت کند و چند لحظهای سکوت بر جمع حاکم میشود...
بهمن قلیپور و میلاد میراب هم دیگر دوستان صمیمی حامد هستند که روزهای خوشی را با او سپری کردهاند. حامد سنگ صبورشان بود و اگر دلتنگ میشدند با شوخیهایش سعی میکرد حال و هوای آنها را عوض کند.
همه دوستان حامد مشتاق مبارزه و ادامه دادن راه حامد هستند و اگر رخصتی باشد لحظهای درنگ نمیکنند. این شور و شوق را همه رفتار و سکناتشان فریاد میزند.
تا فرید، بهمن، میلاد و سایر دوستان حامد هستند داعش آروزی پیروزی بر اسلام را به گور خواهد برد و دوستان حامد نمیگذارند یزیدیان بار دیگر به صورت رقیه سیلی زنند.
ما را ز خاندان کرم آفریدهاند
یک موج، از تلاطم یَم آفریدهاند
ما را فدائیان پسرهای فاطمه(س)
"ما را شهید میر و علَم آفریدهاند"
ما را به اعتبار عنایات فاطمه(س)
گریه کنان حضرت غم آفریدهاند
بهر بریدن سر اولاد عمر و عاص
در جان ما غرور و غژم آفریدهاند
هر یک ز ما حریف دو صد لشکر یزید!!
(زین رو ز شیعه عده کم آفریدهاند)
دجّال ها و حرمله ها را مهاجم و ...
... ما را "مدافعان حرم" آفریدهاند ...
امام سیّد علیِ خامنهای (پیر عشق) گفت:
"فریاد را علیه ستم آفریدهاند"
گفتوگو از لیلا حسین زاده
انگار بار دیگر صدای «هل من ناصر» حسین از صحرای کربلا به گوش میرسد و باز سپاهیانی عظیم در مقابلش صف بستهاند و یارانی اندک و گلچین شده یکی یکی به صف یاران اباعبدالله میپیوندند.
باز هم زینب نگران است و رسالتی عظیم بر دوش خود احساس میکند. این روزها مرقد نورانی زینب کبری(س) هم یزیدیان را رسوای عالم میکند، یزیدیانی که قصد جسارت به حرم مطهر بانو را در سر میپرورانند، غافل از این هستند که جوانان ایران زمین همگی در مکتب قمر بنیهاشم پرورش یافته و تا آنها هستند نمیگذارند زینب بیبرادر بماند.
چه برادرانی دارد زینب، حامد نام برادر زینب شده، جوانی از بچههای شهر خودمان است و در همین کوچه بازار خودمان زندگی میکرد و درس میخواند،و گاهی فوتبال هم بازی میکرد. در همین کوچه پس کوچههای محله خودمان؛ همین طالقانی.
راستی مگر میشود در این دوره و زمانه چنین کربلایی بود؟! پس درس و مشق چه میشود؟! پس آب و نان چه میشود؟! انگار حامد سرش توی حساب و کتاب نبود!
سراغ حامد را از دانشگاه دوران تحصیلش گرفتیم. این روزها بیشتر از همه در دانشگاه آزاد اسلامی خسروشاه روزگار میگذراند؛ نمرههایش خوب بود اما سرش توی درس و مشق که نبود. دانشجوی دانشگاه آزاد قصد رفتن به دانشگاه دیگری را داشت تا این بار در کسوت استادی مشغول به تدریس شود و مردانگی، غیرت، شرف و آبرو درس دهد.
حامد جوانی در سال 1369 در تبریز به دنیا آمد. بعد از طی مراحل تحصیلات ابتدایی تا دبیرستان وارد دانشگاه امام حسین(ع) شد تا در همان دانشگاه راه اباعبدالله را ادامه دهد، از سال 88 وارد سپاه شود.
مدافع حرم زینب(س) 23 اردیبهشت سالجاری بود که در جبهه حلب سوریه در نبرد با تروریسم تکفیری در اثر اصابت ترکش گلوله خمپاره از ناحیه چشم و دو دست به شدت مجروح شد و برای ادامه مراحل درمانی به بیمارستان بقیهالله تهران منتقل شد و پس از حدود 43 روز که در حالت کما به سر میبرد، سوم تیرماه در اثر شدت جراحات وارده به کاروان شهدای کربلا پیوست.
سراغ پدر و مادر حامد رفتیم تا بپرسیم کجا بود چنین جوانی؟! دوستان حامد و چند تن از اساتیدش هم در دانشگاه آزاد خسروشهر حضور یافته بودند تا آنها هم از حامد بگویند. انگار حالا که حامد نبود، ذکر خاطراتش تسکینی بود بر دلهای داغدیده.
مجلس بیریای بیریا بود. بویی از مصلحتاندیشی و منفعتطلبی این روزهای شهر به مشام نمیرسید؛ جمعی صمیمی، خاکی و باصفا گرد آمده بودند تا صفای درون خود را به رخ بکشند!
نکند ما هم به حسین نامه بنویسیم و بعد علیهاش شمشیر بکشیم
جعفر جوانی، پدرش بود. مردی میانسال حدوداً 60 ساله با محاسنی جوگندمی که چهرهای مهربان و سختکوش به او میبخشید. با زیارت عاشورا بسیار مانوس است و به مضمون این دعا هم توجه خاصی نشان میدهد.
پدر شهید حامد جوانی میگوید: 1350 سال است که شیعیان حسرت میکشند که ای کاش زمان واقعه عاشورا بودند و در رکاب خانم زینب میجنگیدند. امروز کربلایی دیگر به پا است. یزیدیان در یک طرف میدان هستند و یاران اندک آقا اباعبدالله هم در طرفی دیگر.
وی افزود: شاید کسی به فکرش خطور نمیکرد که در این دوره و زمانه کسی بتواند فدایی زینب شود. امروز باید ببینیم این قدر که زیارت عاشورا را میخوانیم و اشک میریزیم چقدر در عمل پایبند گفتههایمان هستیم.
جوانی تاکید کرد: آیا میتوانیم مثل مردم کوفه نباشیم و علی را تنها نگذاریم؟ نکند ما هم به حسین نامه بنویسیم و بعد علیهاش شمشیر بکشیم. امروز دیگر بار باید یاران اباعبدالله مشخص شوند تا ببینیم چند نفر ایرانی جزو 72 نفر هستند.
وی ادامه میدهد: امروز اکثر دولتها از داعش حمایت میکنند و باز هم یاران اباعبدالله اندک هستند اما از خود گذشته و غیورند. اگر یاران اباعبدالله امروز هم شمارشان کم باشد غمی نیست که همگی عباس زینبند.
جوانی میگوید: حامد همیشه میگفت «تا داعش هست من هم هستم» و خطاب به آقا امام حسین زمزمه میکرد، «یا اباعبدالله ما هنوز نمردهایم که دوباره به صورت دخترت رقیه سیلی زنند؛» همیشه وقتی این حرفهایش را به یاد میآورم به خود میبالم که چنین فرزندی تربیت کردهام.
پدر حامد، شهادت پسرش را بزرگترین افتخار زندگیش میداند و میافزاید: در زمان عاشورا غلام سیاهی بود که وقتی به میدان جنگ رفت پیراهنش را درآورد و گفت نمیخواهم پیراهنم مانعی برای ضرباتی که در راه مولایم حسین میخورم باشد و اندکی از دردش کاهش یابد؛ ما هم میخواهیم اگر لیاقتی بود این غلام سیاه را الگوی خود قرار دهیم که کجا میتوانیم به پای حضرت ابوالفضل و خود آقا اباعبدالله برسیم. رسیدن به خاک پای مریدان آقا ما را بس است.
وی، ایران را کشوری ولایی میداند که جوانان زیادی مثل حامد حاضر هستند با یک اشاره آقا وارد میدان نبرد شوند.
جوانی معتقد است: جوانان امروزی شاید از لحاظ ظاهری غلط انداز باشند و چنین به نظر برسد که از جوانان رزمنده دوران هشت سال دفاع مقدس فرسنگها فاصله داشته باشند اما واقعیت غیر از این است و همین جوانان کوچه و بازار اگر فرصتی یابند جای خالی حامد را پر میکنند؛ حامد من همیشه میگفت، «من میروم تا اشک در چشمان آقا جمع نشود».
مادر حامد آستینهایش را برای داماد کردن پسرش بالا زده بود
مادر شهید حامد جوانی که 50 ساله به نظر میرسد. لبانش میخندد اما گاهی اشک شیطنت کرده و بیاجازه وارد چشمانش میشود. لبانی خندان دارد و چشمانی گریان؛ جمع هنرمندانه این دو ضد کنار هم چهرهای وارسته و نورانی به این مادر صبور بخشیده است. صحبتهای مادر شنیدنیتر از همه است.
حمیده پادبان، میدانست راهی که پسرش انتخاب کرده شهادت، جراحت و اسارت در پیش دارد؛ هر دم منتظر خبر شهادت یا مجروحیت پسرش بود و دم نمیزد؛ مادر میگوید: از شهادت پسرم اصلاً دلگیر نیستم. حامد در راه خانم زینب شهید شد و انگار خدا از صبر زینب جرعهای هم به من بخشید و بعد حامدم را گرفت؛ به خواست خداوند کاملاً راضی هستم و از اینکه امانت خدا را اینطور با افتخار پس دادم شاکر درگاهش هستم.
مادر حامد آستینهایش را هم برای داماد کردن پسرش بالا زده و بساط خواستگاری را مهیا کرده بود که حامد از سوریه به او زنگ زده و گفته بود، «به هیچوجه نمیخواهم ازدواج کنم و تا داعش هست من مشغول مبارزه خواهم بود و لاغیر».
پادبان ادامه میدهد: میدانست دیگر برگشتی در کار نیست و نمیخواست اسم دختر مردم وارد شناسنامهاش شود و بعدها برای دختر دردسرآفرین باشد و مشکلی پیش آید.
این مادر صبور میافزاید: بار اول که حامد به سوریه رفت و برگشت ثانیه شماری میکرد که وقت رفتن دوباره فرا رسد و مدت 10 روزی که در خانه بود شب و روز نداشت. پرسیدم چرا اینقدر بیقراری؟ گفت، «جنایتهای داعش هر دم در خاک سوریه به چشم میخورد با این وضع نمیتوانم در خانه بنشینم و منتظر باشم؛ حتی اگر بتوانم سنگی هم به طرف داعش پرتاب کنم، غنیمت است».
از این مادر داغدیده میپرسم وقتی به یاد حامد میافتید، چه میکند؟ با همان لبخند و نگاه مادرانهاش میگوید: نه اصلا! نمیدانم چطور حسم را بیان کنم. جای خالی حامد را اصلا احساس نمیکنم. حتی سر سفره هم به نظر نمیرسد حامد را از دست داده باشیم و بغض کنیم.
وی گفت: حامد من به آروزیش رسید و به بالاترین سعادت یک انسان نائل شد؛ چرا باید ناراحت باشم. من افتخار میکنم که خدا چنین فرزندی به من عطا کرده بود.
اینها را که میگفت باز هم اشک و لبخندش هم دست شدند و دروغ چرا صدایش هم کمی لرزید اما در آخر صحبتهایش باز نگاه مادرانهای کرد و ما را هم از دعای خیر مادرانهاش بیبهره نکرد.
دختر و پسر برایش فرقی نمیکرد و هر جوانی که میدید به یاد جوان خودش میافتاد و برای سعادتمند شدنش دعا میکرد. کم کم ما هم با او هم صدا میشدیم و اشک و لبخندمان به هم میآمیخت. هر کسی در آن مجلس بود هر از چندگاهی گوشه چشمی هم به عکس بزرگ شهید حامد جوانی که تقریباً تمام دیوار رو به رو را پر کرده بود میانداخت.
عکسهای حامد هم رشادت و غیرتش را فریاد میزد. حامد چشمان زیبایش را هم تقدیم آقا امام حسین کرده بود و دستان از کار افتادهاش نشان از رشادت ابوالفضلگونهاش داشت.
خدای من! انگار عهد بسته بود ابوالفضل دیگری برای زینب باشد و سنگ صبورش شود. تیرها و ترکش شمرهای داعشی در جای جای بدنش جا خوش کرده بودند و مگر اینگونه میتوانستند او را از پای درآورند که در جنگ رو در رو او را حریفی نبود.
و مادر که به علاقه و ارادت خاص فرزندش به حضرت عباس و عشق وافر او به روضه آن حضرت واقف بود، به همه اینها افتخار میکرد و حق داشت چنین به خود ببالد و شادی کند.
در چنین ایامی خدا شهدا را یکی یکی گلچین میکند
اما امیر جوانی برادر بزرگتر حامد هم که شباهت بسیاری در ظاهر و باطن به برادر دارد در جمع صمیمی ما حضور یافته است.
امیر ناآرامتر از همه به نظر میرسد و بیشتر از همه حسرت برادر از دست رفته را دارد. انگار بیقرارتر از مادر و پدر است و مثل آنها نتوانسته صبوری پیشه کند. حامد بیشتر وقتش را با او سپری میکرد و همه جا با هم بودند. هم مسلک و هم مرام.
امیر میگوید: حامد روحیه خاصی داشت؛ بسیار شاد و بشاش و اهل بگو بخند بود. با همه به راحتی ارتباط برقرار میکرد. بیشتر وقتش وقف دیگران بود و کمتر برای خودش وقت صرف میکرد. بارها برای خانهما نان میخرید؛ مادر را دکتر میبرد؛ ماشین کسی را تعمیر میکرد و کلاً وقف دیگران بود.
برادر شهید حامد جوانی ادامه میدهد: حامد درآمد آنچنانی نداشت؛ اما بعد از شهادتش فهمیدیم که پنهانی برای خانوادههای فقیر برنج و روغن و سایر اقلام ضروری زندگی را تهیه میکرده است و با اینکه من هر لحظه در کنارش بودم هنوز او را خوب نشناختهام.
وی تاکید کرد: حالا که شهید شده کم کم ابعاد روح بلند و وارستهاش برایم روشن میشود.
جوانی معتقد است: حالا ایران در امن و امان است و جنگی هم نیست در چنین ایامی خدا شهدا را یکی یکی گلچین میکند و امروز در محله ما که همه به زندگی عادی و روزمره مشغول هستند، حامد ما در راه بانوی کربلا به شهادت میرسد و به یاد همه میآورد که «کل یوم عاشورا» و «کل ارض کربلاء...»
برای امیر تحمل داغ تنها برادرش کمی سخت است اما او هم به مشیت الهی راضی شده و خدا را شکر میگوید.
چند تن از مدرسان دانشگاه آزاد خسروشاه که چند ترمی استاد حامد بودند و حالا حامد را استاد خود میدانند در جلسه حضور دارند. امیر قربانی خسروشاهی، اباثلت حسنزاده و یعقوب پورکریم خاطرات بسیار خوبی از شهید حامد جوانی دارند و او را جوانی تیزهوش، فعال، پرانرژی و بشاش توصیف میکنند.
حامد در دانشگاه مثل یک ستاره میدرخشید و همه را مجذوب اخلاق، رفتار و منش حسینی خود میکرد.
دوستان حامد نمیگذارند یزیدیان بار دیگر به صورت رقیه سیلی بزنند
دوستان حامد هم غیرتی هستند و اسلحه حامد زمین نمیماند. آنها هنوز زنده هستند و طریق برادری را خوب میدانند. خود یک پا حامدند و نمیگذارند جای خالیاش احساس شود.
فرید رضایی صمیمیترین دوست حامد است و چهار ترم در دانشگاه با هم بودهاند میگوید: روزی که حامد شهید شد من رهسپار مشهد مقدس بودم که انگار قسمتم نبود. مادر و خانواده را سوار قطار کردم و خودم داشتم برمیگشتم که زنگ زدند، گفتند حامد شهید شده؛ آن لحظه شوکه شدم و تمام خاطرات حامد جلوی چشمم آمد؛ در خانه نتوانستم جلوی گریه خودم را بگیرم اما بعد خدا را شکر کردم؛ چرا که شهادت تنها آروزی حامد بود و همیشه میگفت، عشق من شهادت است.
فرید تعریف میکند: دو روز بعد از اربعین سال گذشته قرار گذاشتیم سال بعد اربعین به کربلا برویم که قسمت حامد نبود و باید در راه بانوی کربلا میجنگید و شهید میشد. وی گفت: شاید اینگونه قبل از اینکه اربعین شود سعادت ملاقات خود آقا امام حسین(ع) را مییافت. حامد بیهمتا بود...
به اینجا که میرسد بغضش میترکد و اشکهایش جاری میشود. فرید بیش از این نمیتواند صحبت کند و چند لحظهای سکوت بر جمع حاکم میشود...
بهمن قلیپور و میلاد میراب هم دیگر دوستان صمیمی حامد هستند که روزهای خوشی را با او سپری کردهاند. حامد سنگ صبورشان بود و اگر دلتنگ میشدند با شوخیهایش سعی میکرد حال و هوای آنها را عوض کند.
همه دوستان حامد مشتاق مبارزه و ادامه دادن راه حامد هستند و اگر رخصتی باشد لحظهای درنگ نمیکنند. این شور و شوق را همه رفتار و سکناتشان فریاد میزند.
تا فرید، بهمن، میلاد و سایر دوستان حامد هستند داعش آروزی پیروزی بر اسلام را به گور خواهد برد و دوستان حامد نمیگذارند یزیدیان بار دیگر به صورت رقیه سیلی زنند.
ما را ز خاندان کرم آفریدهاند
یک موج، از تلاطم یَم آفریدهاند
ما را فدائیان پسرهای فاطمه(س)
"ما را شهید میر و علَم آفریدهاند"
ما را به اعتبار عنایات فاطمه(س)
گریه کنان حضرت غم آفریدهاند
بهر بریدن سر اولاد عمر و عاص
در جان ما غرور و غژم آفریدهاند
هر یک ز ما حریف دو صد لشکر یزید!!
(زین رو ز شیعه عده کم آفریدهاند)
دجّال ها و حرمله ها را مهاجم و ...
... ما را "مدافعان حرم" آفریدهاند ...
امام سیّد علیِ خامنهای (پیر عشق) گفت:
"فریاد را علیه ستم آفریدهاند"
گفتوگو از لیلا حسین زاده