دیدن صدها زن و مردی که وسط چمنهای پارک در روز روشن و در یکی از شلوغترین مناطق تهران اینطور آزادانه پایپ را کنار لب میگذارند و فندک اتمی زیرش میچرخانند و از لبِ پایپ شیشهایِ دودزده کام میگیرند، اگرچه سخت است ولی واقعی است.
شهدای ایران: اگرچه آرام قدمهایمان را روی زمین میگذاریم ولی بهمحضی که از کنارش رد میشویم چرت نشئگیاش پاره میشود؛ روسریاش را روی موهای فرفری و خرماییاش جابهجا میکند و گرهاش را زیر گردنش محکمتر میبندد؛ با دستهای لرزانش میخواهد چند تار موی وزوزی سمج را زیر روسری جا بدهد ولی موهایِ وزِ خشک شده و به هم چسبیدهاش، دوباره سر جایشان برمیگردند؛ او هم چندان مته به خشخاش نمیگذارد.
پایپ شیشهای هنوز دستش است که نگاهش به کیف دستی زیر و رو شدهای که با آسترهای پاره، در گوشهای رها شده، میافتد و بنا میکند به جیغ و فریاد؛ همزمان با تلفظ غلیظِ فحشهای رکیک مردانه، حجم انبوهی از هوا را از دهانش بیرون میدهد و شروع میکند به ناله و نفرین به همان شیوه زنانهاش؛ سر آخر هم عاق و نفرین دنیا و آخرت را حواله همسفرهایهایی میکند که کیفش را خالی کردهاند... .
جیغ و ناله زن میانسال که همه دار و ندارش را از کف داده، گرچه سوزناک است و بلند، ولی تنها برای لحظهای ملودی تقتق صدای صدها فندک اتمی را خاموش و نگاه بیحالت و منجمد زن و مردهای حلقه زده به دور زرورقهای سربی و پایپهای شیشهای را با خود همراه میکند؛ غائله همانجا و در همان لحظه تمام میشود و دوباره بازی گروهیِ دود، شیشه، دوا و زرورق شروع میشود؛ از این میان فقط چند متلک رکیک و نیشخند، دستِ زن شومبخت را میگیرد.
اگرچه غریبهایم و وصله ناجور ولی نه غریبه بودنمان و نه ناجور بودن وصله حضورمان کنار صدها زن و مرد عملی این پارک، باعث نمیشود تا پایپ شیشهای یا لوله فلزی و زرورق، حتی برای ثانیهای کنار گذاشته شود؛ از کنارشان که میگذری، تنها برای لحظهای صدای ملودی تقتق فندکها قطع میشود و نگاههای سنگین، خیره و پرسشگر، سر تا پایت را ورانداز میکند ولی دوباره با همان ریتم، ملودی قبلی از نو نواخته میشود؛ تق تق... .
باورش سخت است دیدن صدها زن و مردی که در روز روشن و درست در یکی از شلوغترین مناطق تهران، این طور آزادانه پایپ را کنار لب میگذارند و فندک اتمی زیرش میچرخانند و از لبِ پایپ شیشهایِ دودزده، کام میگیرند؛ امنیتشان آن قدر «پایدار» است که حتی موادفروشان هم بدون واهمه از حضور یک غریبه ــ بدون ترس از احتمالِ مأمور بودن غریبهها ــ او را مشتری تازهای میبینند و بساط شیشه و هروئین اعلایشان را برایش میگسترانند و بر سر غُر زدن تازهواردِ غریب، گوی سبقت از هم میقاپند.
بچه تهران قدیم که باشی، آدرس سر راست است؛ پارک دروازه غار؛ اگر بچه تهران قدیم هم نباشی کافی است پیِ میدان هرندی و پارک خواجوی کرمانی را بگیری؛ بوستانی بزرگ در قلب محله هرندی با یک زمین بزرگ چمن، یک کتابخانه بزرگ، چمنکاریهای وسیع و صدها زن، مرد، دختر و پسر معتاد و مواد فروشی که گُلهگُله روی چمنها، جا خوش کردهاند؛ دختر و پسرهایی که یا شیشه و هروئین میفروشند، یا میکشند و یا هر دو.
از کنار مرد میانسال و پسر جوانی که به دیواره پلههای قسمتی از پارک تکیه دادهاند و از زور نشئگی، توان سر بلند کردن ندارند میگذریم و از لابهلای معتادانی که در حال مصرف هروئین و شیشهاند، رد میشویم و به 8 ــ 7 دختر و پسر 17 تا 30 سالهای که در گوشهای از پارک و روی سنگفرش و زیر سایهبانی نشستهاند نزدیک میشویم؛ پسر 26 ــ 25 سالهای که یک پایش در گچ است، وسط نشسته و با یک دستش توله سگی را نوازش میکند و با دست دیگرش فندک را زیر پایپ زردشدهاش میچرخاند؛ دختر جوانی که گلنار صدایش میکنند از کیفش پایپ شیشهای جدیدی در میآورد و او هم با دیگر پسرها مشغول بازی با تولهسگ سیاه و سفید و دود میشود.
با صدای خشدار مردی که «غریبه» خطابمان میکند رویمان را برمیگردانیم و با کنجکاوی نگاهش میکنیم؛ میگوید: «شیشه میخواید یا دوا؟» آنقدر صریح و رک میپرسد که ناخودآگاه سرمان را بهنشانه رد دعوتش، تکان دهیم و میگوییم: «ممنون؛ اهلش نیستم». با بیخیالی سرش را میچرخاند ولی با همان صراحت میگوید: «پس اینجا واینسا»... آنقدر چکشی و رک جمله کوتاهش را برایمان دیکته میکند که ناخودآگاه بهسمت ساختمانی که تنها پناهگاه در آن میان به نظر میرسد، کشانده میشویم.
وارد کتابخانهای میشویم که اگرچه ترکیب ناموزونی است در وسط معرکه معتادان، ولی در میانه این ناامنی، کنج امنی است برای ما؛ خنک است و پر از کتاب ولی دریغ از دختربچه یا پسربچهای که حتی از روی کنجکاوی، کتابی را ورق بزند؛ کتابخانهای که تنها بخش جذاب آن برای اهالی، آبسردکنی است که هر از گاهی میزبان یکی از معتادانی میشود که از شدت گرما، مجبور شده بازی دود و نشئگی را به کناری بگذارد و گلویی تازه کند.
خروج از ساختمان کتابخانه و ورودِ دوباره به محوطه پارک، سنگینیِ نگاهِ جستجوگر مردها و زنهایی را بهدنبال دارد که بودنِ تو را در آنجا، بهمثابه ورود بیاجازه به خانه و قلمروشان تعبیر میکنند؛ مردها و زنهایی که رد نگاهشان را خیره خیره تا خروجی پارک بدرقهات میکنند تا مطمئن شوند از قلمرو امنشان خارج شدهای... .
از پارک خارج میشویم ولی وضع خیابانهای مجاور هم چندان بهتر از وضع داخل پارک نیست. کمتر کوچه و پسکوچهای را میتوان یافت که در قُرُق تعدادی از معتادان و موادفروشان نباشد؛ در یکی از خیابانهای اطراف، 30 ــ 20 زن و مرد، در سایه دیواری کز کردهاند و گروه گروه مشغول بازی گرت (گرد) و شیشه خود هستند.
یکی از اهالی محل که 25 سالی هست در این محل کسب و کار میکند، با اشاره به عادی شدن وضعیت معتادان بیمکان در این منطقه، میگوید: متأسفانه این وضعیت برای ما عادی شده است و نه تنها در این منطقه، بلکه در بسیاری از خیابانهای جنوب تهران، میبینیم که معتادها بهراحتی کنار خیابانها در حال تزریق و مصرف مواد مخدر هستند.
با دست، دختر جوانی را نشان میدهد و میگوید: میبینید! هنوز سرحال و سرِپا است؛ همهشان همینطورند؛ روزهای اولی که میآیند جوانند و سرحال؛ بر و رو و آب و رنگی دارند ولی بعد از چند ماه، میشوند مثل مرده متحرک؛ تکیده و داغون؛ بالاخره اینها ناموساند؛ نمیشود نشست و دست رو دست گذاشت ولی چهکاری از دست ما برمیآید؟ اینها معمولاً جایی برای خواب ندارند و هر شب برای تأمین جای خواب و موادشان مجبورند به یکی از این موادفروشها التماس کنند.
وی با گلایه از بیتوجهی پلیس به وضعیت این منطقه تأکید میکند: وقتی من از اینجا به پلیس زنگ میزنم، اهمیت نمیدهند و اصلاً نمیآیند تا رسیدگی کنند ولی شما هیچگاه چنین وضعیتی را در خیابانهای شمال شهر مثل نیاوران نمیبینید.
او که دل پردردی دارد و باور نمیکند که خبرنگاری برای تهیه گزارشی از وضع محلهشان، پا به این منطقه گذاشته با ناباوری میگوید: کاری از دست شما هم برنمیآید؛ مگر درمان این معتادها چقدر هزینه دارد؟ چقدر پول در موضوعات مختلف هزینه میشود؟ سالانه چقدر هزینه فوتبال میشود؟
دست زمختش را به تهریش زبر و سفیدش میکشد و ادامه میدهد: «مطمئنم که از دست شما هم کاری برنمیآید. اگر روزی توانستید یکی از وزرا و مسئولان را اینجا بیاورید که از نزدیک با این مشکلات مواجه شوند شاید بتوانی کاری کنی ولی...»؛ ادامه صحبتش را میخورد و باز تکرار میکند: «اگر توانستی روزی یکی از وزرا و مسئولان را اینجا بیاوری...».
نمیدانم از هرم گرما و تیغه تیز آفتاب است که گوشهایمان داغ شده یا حرفهای مردی که تأکید دارد هیچ وزیر و مسئولی پایش را در محلهای که خیلیها میگویند «ته دنیا است» نمیگذارد؛ هرچه هست مهم دخترها و پسرهایی هستند که جوانیشان در کوچه پسکوچههای این منطقه دود میشوند؛ بهقول پیرمرد «هرچه باشد اینها ناموساند؛ مگر میشود دست روی دست گذاشت؟».
جیغ و ناله زن میانسال که همه دار و ندارش را از کف داده، گرچه سوزناک است و بلند، ولی تنها برای لحظهای ملودی تقتق صدای صدها فندک اتمی را خاموش و نگاه بیحالت و منجمد زن و مردهای حلقه زده به دور زرورقهای سربی و پایپهای شیشهای را با خود همراه میکند؛ غائله همانجا و در همان لحظه تمام میشود و دوباره بازی گروهیِ دود، شیشه، دوا و زرورق شروع میشود؛ از این میان فقط چند متلک رکیک و نیشخند، دستِ زن شومبخت را میگیرد.
اگرچه غریبهایم و وصله ناجور ولی نه غریبه بودنمان و نه ناجور بودن وصله حضورمان کنار صدها زن و مرد عملی این پارک، باعث نمیشود تا پایپ شیشهای یا لوله فلزی و زرورق، حتی برای ثانیهای کنار گذاشته شود؛ از کنارشان که میگذری، تنها برای لحظهای صدای ملودی تقتق فندکها قطع میشود و نگاههای سنگین، خیره و پرسشگر، سر تا پایت را ورانداز میکند ولی دوباره با همان ریتم، ملودی قبلی از نو نواخته میشود؛ تق تق... .
باورش سخت است دیدن صدها زن و مردی که در روز روشن و درست در یکی از شلوغترین مناطق تهران، این طور آزادانه پایپ را کنار لب میگذارند و فندک اتمی زیرش میچرخانند و از لبِ پایپ شیشهایِ دودزده، کام میگیرند؛ امنیتشان آن قدر «پایدار» است که حتی موادفروشان هم بدون واهمه از حضور یک غریبه ــ بدون ترس از احتمالِ مأمور بودن غریبهها ــ او را مشتری تازهای میبینند و بساط شیشه و هروئین اعلایشان را برایش میگسترانند و بر سر غُر زدن تازهواردِ غریب، گوی سبقت از هم میقاپند.
بچه تهران قدیم که باشی، آدرس سر راست است؛ پارک دروازه غار؛ اگر بچه تهران قدیم هم نباشی کافی است پیِ میدان هرندی و پارک خواجوی کرمانی را بگیری؛ بوستانی بزرگ در قلب محله هرندی با یک زمین بزرگ چمن، یک کتابخانه بزرگ، چمنکاریهای وسیع و صدها زن، مرد، دختر و پسر معتاد و مواد فروشی که گُلهگُله روی چمنها، جا خوش کردهاند؛ دختر و پسرهایی که یا شیشه و هروئین میفروشند، یا میکشند و یا هر دو.
از کنار مرد میانسال و پسر جوانی که به دیواره پلههای قسمتی از پارک تکیه دادهاند و از زور نشئگی، توان سر بلند کردن ندارند میگذریم و از لابهلای معتادانی که در حال مصرف هروئین و شیشهاند، رد میشویم و به 8 ــ 7 دختر و پسر 17 تا 30 سالهای که در گوشهای از پارک و روی سنگفرش و زیر سایهبانی نشستهاند نزدیک میشویم؛ پسر 26 ــ 25 سالهای که یک پایش در گچ است، وسط نشسته و با یک دستش توله سگی را نوازش میکند و با دست دیگرش فندک را زیر پایپ زردشدهاش میچرخاند؛ دختر جوانی که گلنار صدایش میکنند از کیفش پایپ شیشهای جدیدی در میآورد و او هم با دیگر پسرها مشغول بازی با تولهسگ سیاه و سفید و دود میشود.
با صدای خشدار مردی که «غریبه» خطابمان میکند رویمان را برمیگردانیم و با کنجکاوی نگاهش میکنیم؛ میگوید: «شیشه میخواید یا دوا؟» آنقدر صریح و رک میپرسد که ناخودآگاه سرمان را بهنشانه رد دعوتش، تکان دهیم و میگوییم: «ممنون؛ اهلش نیستم». با بیخیالی سرش را میچرخاند ولی با همان صراحت میگوید: «پس اینجا واینسا»... آنقدر چکشی و رک جمله کوتاهش را برایمان دیکته میکند که ناخودآگاه بهسمت ساختمانی که تنها پناهگاه در آن میان به نظر میرسد، کشانده میشویم.
وارد کتابخانهای میشویم که اگرچه ترکیب ناموزونی است در وسط معرکه معتادان، ولی در میانه این ناامنی، کنج امنی است برای ما؛ خنک است و پر از کتاب ولی دریغ از دختربچه یا پسربچهای که حتی از روی کنجکاوی، کتابی را ورق بزند؛ کتابخانهای که تنها بخش جذاب آن برای اهالی، آبسردکنی است که هر از گاهی میزبان یکی از معتادانی میشود که از شدت گرما، مجبور شده بازی دود و نشئگی را به کناری بگذارد و گلویی تازه کند.
خروج از ساختمان کتابخانه و ورودِ دوباره به محوطه پارک، سنگینیِ نگاهِ جستجوگر مردها و زنهایی را بهدنبال دارد که بودنِ تو را در آنجا، بهمثابه ورود بیاجازه به خانه و قلمروشان تعبیر میکنند؛ مردها و زنهایی که رد نگاهشان را خیره خیره تا خروجی پارک بدرقهات میکنند تا مطمئن شوند از قلمرو امنشان خارج شدهای... .
از پارک خارج میشویم ولی وضع خیابانهای مجاور هم چندان بهتر از وضع داخل پارک نیست. کمتر کوچه و پسکوچهای را میتوان یافت که در قُرُق تعدادی از معتادان و موادفروشان نباشد؛ در یکی از خیابانهای اطراف، 30 ــ 20 زن و مرد، در سایه دیواری کز کردهاند و گروه گروه مشغول بازی گرت (گرد) و شیشه خود هستند.
یکی از اهالی محل که 25 سالی هست در این محل کسب و کار میکند، با اشاره به عادی شدن وضعیت معتادان بیمکان در این منطقه، میگوید: متأسفانه این وضعیت برای ما عادی شده است و نه تنها در این منطقه، بلکه در بسیاری از خیابانهای جنوب تهران، میبینیم که معتادها بهراحتی کنار خیابانها در حال تزریق و مصرف مواد مخدر هستند.
با دست، دختر جوانی را نشان میدهد و میگوید: میبینید! هنوز سرحال و سرِپا است؛ همهشان همینطورند؛ روزهای اولی که میآیند جوانند و سرحال؛ بر و رو و آب و رنگی دارند ولی بعد از چند ماه، میشوند مثل مرده متحرک؛ تکیده و داغون؛ بالاخره اینها ناموساند؛ نمیشود نشست و دست رو دست گذاشت ولی چهکاری از دست ما برمیآید؟ اینها معمولاً جایی برای خواب ندارند و هر شب برای تأمین جای خواب و موادشان مجبورند به یکی از این موادفروشها التماس کنند.
وی با گلایه از بیتوجهی پلیس به وضعیت این منطقه تأکید میکند: وقتی من از اینجا به پلیس زنگ میزنم، اهمیت نمیدهند و اصلاً نمیآیند تا رسیدگی کنند ولی شما هیچگاه چنین وضعیتی را در خیابانهای شمال شهر مثل نیاوران نمیبینید.
او که دل پردردی دارد و باور نمیکند که خبرنگاری برای تهیه گزارشی از وضع محلهشان، پا به این منطقه گذاشته با ناباوری میگوید: کاری از دست شما هم برنمیآید؛ مگر درمان این معتادها چقدر هزینه دارد؟ چقدر پول در موضوعات مختلف هزینه میشود؟ سالانه چقدر هزینه فوتبال میشود؟
دست زمختش را به تهریش زبر و سفیدش میکشد و ادامه میدهد: «مطمئنم که از دست شما هم کاری برنمیآید. اگر روزی توانستید یکی از وزرا و مسئولان را اینجا بیاورید که از نزدیک با این مشکلات مواجه شوند شاید بتوانی کاری کنی ولی...»؛ ادامه صحبتش را میخورد و باز تکرار میکند: «اگر توانستی روزی یکی از وزرا و مسئولان را اینجا بیاوری...».
نمیدانم از هرم گرما و تیغه تیز آفتاب است که گوشهایمان داغ شده یا حرفهای مردی که تأکید دارد هیچ وزیر و مسئولی پایش را در محلهای که خیلیها میگویند «ته دنیا است» نمیگذارد؛ هرچه هست مهم دخترها و پسرهایی هستند که جوانیشان در کوچه پسکوچههای این منطقه دود میشوند؛ بهقول پیرمرد «هرچه باشد اینها ناموساند؛ مگر میشود دست روی دست گذاشت؟».
*تسنیم