فرمانده قرارگاه سپاه چهارم بعثت در عملیات مرصاد میگوید: سکوتی در جلسه برقرار شد. آقای هاشمی گفت: بلند شو با این تلفن زنگ بزن، ببین کرند چه خبر است. پس از تماس به آقای هاشمی گفتم : 20 دقیقه پیش [منافقین] کرند بودند و الآن وارد اسلامآباد شدند. جلسه به هم خورد و گفت: بلند بشوید.
به گزارش شهدای ایران، پذیرش قطعنامهٔ 598 و اعلام آتشبس بین ایران و عراق، این تصور را به وجود آورد که جنگ به اتمام رسیده است و عراق به مرز بینالمللی خود برمیگردد، اما شش روز پس از قبول قطعنامه، نیروهای عراقی با زیرپاگذاشتن توافقات انجامشده (قطعنامهٔ 598)، بار دیگر به خرمشهر حمله کردند و تا آستانهٔ تصرف آن پیش رفتند. نیروهای ایرانی همهٔ تلاش خود را برای حفظ خرمشهر به کار گرفتند؛ غافل از اینکه سازمان مجاهدین خلق، عملیاتی با نام "فروغ جاویدان" را در منطقهٔ غرب آغاز کرده بود و قصد عزیمت به تهران را داشت. اعضای پناهندهشدهٔ سازمان مجاهدین خلق به ارتش متجاوز صدام، با جمعآوری افراد ضدانقلاب از کشورهای مختلف اروپایی، نیرویی فراهم کرده، با بهرهگیری از جنگافزارهای اهدایی صدام، از تنگهٔ پاتاق به اسلامآباد و تنگهٔ چهارزبر در غرب کشور به ایران حمله کردند.
بهدلیل هجوم سنگین ارتش عراق به جبههٔ جنوب، بخش عمدهای از توان نظامی ایران در جبهههای جنوب مشغول دفع تهاجم عراق بودند. به همین دلیل، عملاً دربرابر حرکت ستونهای مجاهدین، مقاومتی وجود نداشت. نیروهای ایران در جایی که برتری نسبی داشتند، به کمین نشستند. همچنین در منطقهٔ چهارزبر، با احداث تعدادی خاکریز و یک خط دفاعی مستحکم، در انتظار ورود افراد سازمان مجاهدین خلق بودند.
این عملیات سه روز به طول انجامید. در روز اول، هدف، سدکردن هجوم مجاهدین خلق بود. در روز دوم، حرکت نیروی زمینی انجام گرفت که با پشتیبانی بسیار قوی نیروی هوایی و هوانیروز همراه شد و در روز سوم یگانهای مجاهدین خلق (منافقین) بهکلی منهدم شدند.
واژهٔ عربی "مرصاد" بهمعنی کمین است. این نام بهدلیل کمین برنامهریزیشدهٔ نیروهای ایرانی بر این عملیات گذاشته شد. در این عملیات با فرماندهی سپاه پاسداران و پشتیبانی هوانیروز ارتش، رزمندگان از سه محور چهارزبر، جادهٔ قلاجه و جادهٔ اسلامآباد ـ پلدختر وارد عمل شدند و نیروهای ضدانقلاب را در دو مرحله سرکوب کردند.
سردار "محمد شعبانی" طی همایشی با عنوان "تحلیل و واکاوی عملیات مرصاد" در مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، توضیحات مفصلی درباره این عملیات بیان کرد.
سردار محمد شعبانی، فرمانده قرارگاه سپاه چهارم بعثت در عملیات مرصاد و عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین(ع)، کتاب "بن بست در استراتژی، شکست در تاکتیک" را نیز درخصوص عملیات مرصاد به رشتهٔ تحریر در آورده است.
لازم به توضیح است که این کتاب حائز رتبه اول گروه نظامی و امنیتی نهمین دوره کتاب سال سپاه در سال 93، اثر برگزیده بیستوهفتمین دوره جایزه کتاب فصل جمهوری اسلامی ایران در پاییز 1392، و کتاب شایسته تقدیر در شانزدهمین جایزه کتاب سال دفاع مقدس در سال 93 شد. مؤلف در این کتاب با توجه به اسناد قطعی، مصاحبهها، سندهای بهدستآمده از منافقین و همچنین تجربههایی در عرصه فرماندهی دفاع مقدس، به بررسی دلایل و عوامل شکست منافقین در عملیات "فروغ جاویدان" (مرصاد) پرداخته است.
چگونه ارتش نامنظم چریک منظم میشود؟
سردار محمد شعبانی، فرمانده سپاه چهارم بعثت، که از نزدیک شاهد ماجرای عملیات منافقین بوده است درخصوص این عملیات اظهار کرد: اینکه چطور یک ارتش نامنظم چریک (بهقول خودشان)، تبدیل به یک ارتش منظم میشود، سؤالی است که بنده در پایاننامهام درباره منافقین روی آن کار کردم. این پایاننامه با هدایت سردار رضایی، دکتر اردستانی، سردار وحیدی و دوستان دیگر انجام شده است. چون برای پایاننامهام به زندان اوین رفتم و با خیلی از اینها مثل شاهسوند حرف زدهام، یک سری حرفها را هم با او چک کردم، لذا توقع دارم که با دیدهٔ نقادی نگاه کنید. بنا بر اعترافشان، برای تبدیل یک ارتش نامنظم به یک ارتش منظم، از "ژنرال جیآپ" از ویتنام الگوگیری کردهاند. حالا الآن مقطع پایان جنگ شده است. من میخواهم به روز شنبه، سوم مرداد، ساعت 7 برگردم. من فرمانده سپاه چهارم بودم. ساعت 9:30 صبح، آقای همتی از کِرند زنگ زد که آقای شعبانی! عراق بهشدت منطقه را میکوبد. گفتم نگران نباش؛ من الآن روی تلکسها دارم میبینم که رزمندگان با آن پیامی که امام فرمودند، حمله کردند و دشمن درحال فرار است و تازه مجوز میخواهند که دنبالش کنند.
حالا ما هم خبر داشتیم که ایران در زمان برتری بر عراق قطعنامه را پذیرفته. قطعنامه پذیرفته شده و حالا آمریکا آخر جنگ آمده و چاههای نفت فروزان ما را زده و عراق دفاع متحرک دارد. حالا که امام قطعنامه را بنا به مصالحی پذیرفتند، برای آنها قابل قبول نیست؛ لذا صدام میخواهد اگر ایران قطعنامه را پذیرفت، نیروهایش دوباره در خرمشهر و آبادان باشند تا پشت میز مذاکره، از موضع قدرت با ایران حرف بزند. مستحضرید یک یورش همهجانبه داخل ایران بود؛ لذا در 27 تیرماه ما قطعنامه را پذیرفتیم و عراق در روز 31 تیر حمله کرد.
حدود ساعت 10:30 دکتر سنجقی که همراه آقای هاشمی رفسنجانی بود، از جنوب آمده بود. قبلاً هم در شمالغرب سابقه حضور داشت، گفتند جمع شوید و یک گزارش به آقای هاشمی جانشین فرمانده کل قوا بدهید. زمانی که خواستم وارد قرارگاه بشوم و آقای هاشمی میخواست جلسه بگذارد، ساعت 5 دقیقه به 2 بعدازظهر بود. مجدداً تلفنچی در دفتر ایشان توی راهرو گفت: آقای شعبانی! تلفن فوری. همتی دوباره زنگ زد و گفت: «شعبانی وعده به قیامت. عراقیها به ما حمله کردند و دارند از سر پل رد میشوند.» گفتم: بمبباران کردند؟ دستور دادم هر چه کلت و سلاح و مخابرات و وسایل داریم، به پادگان انتقال بدهیم. همتی آدم باهوشی بود به او گفتم: چته؟ که تلفن را قطع کرد.
ما رفتیم و وارد اتاق آقای هاشمی شدیم و سردار ناصح که جانشین ما بود، آقای صادق محصولی، آقای داورزنی فرمانده لشکر81، سردار نوحی و 2 نفر دیگر در اتاق بودند. با آقای سنجقی نشستیم. اتفاقاً من کنار درب نشستم و آقای هاشمی هم آنجا بود. اول سلام و علیک کرد و گفت: آقای شعبانی چه خبر؟ گفتم: یک خبر دارم که اگر این خبر صحت داشته باشد، اهمیتش از این جلسه بیشتر است. گفت: تو چه خبر داری؟ داستان را گفتم. ایشان با یک نگاه گفت: نه، عراق اصلاً قدرت حمله ندارد. ما در جنوب آنها را پس زدیم. (ناگهان توجه بیشتری به حرف من کرد و پرسید:) تو چه گفتی؟! دو مرتبه خبر را گفتم. سکوتی در جلسه برقرار شد. گفت: بلند شو با این تلفن زنگ بزن، ببین کرند چه خبر است. اما در این زمان دیگر منافقین از کرند هم رد شده بودند و دکلی که برای مخابرات است، اصلاً قطع بود. من سریع اسلامآباد را گرفتم. اسلامآباد یک فردی بود. گفتم: سلام من شعبانی هستم، ترسیدم منافقین باشند. خلاصه نشانی داد و گفتم: آزادی کجاست؟ (سردار آزادی الآن فرمانده سپاه همدان است و بچهٔ کرمانشاه هم است و آن موقع اسلامآباد بود.) دقت کنید؛ گفت: در اسلامآباد درگیر شدند! به آقای هاشمی گفتم : 20 دقیقه پیش [منافقین] کرند بودند و الآن وارد اسلامآباد شدند. جلسه به هم خورد. گفت: بلند بشوید. این دقیقاً جملات آقای هاشمی است. برگشت به ما گفت: آقای محصولی تحت امر بروید و مقاومت مردمی را در اسلامآباد به وجود بیاورید.
تا نزدیکی نفربرهای منافقین رفتم
از کرمانشاه آمدیم. آقای محصولی گفت که برویم، من را در ستاد لشکر بگذارید. من نیرویم را آماده کنم. رفتیم لشکر ویژهٔ پاسداران، آقای فتاح پرویز رئیس ستادش بود. خلاصه محصولی را پیاده کردیم. من، سردار نوحی و سردار داورزنی سوار ماشین داورزنی شدیم و آمدیم. ما یک دستگاه استیشن داشتیم و مجبور شدیم سر گردنه، ماشین را پارک کنیم. من و سردار نوحی بودیم و اصلاً اسلحه هم نداشتیم. آن زمان هم یک پیراهن کوتاه و یک شلوار بر تن من بود. در مسیر جاده حرکت کردیم. عرض خیابان بسته شده بود. ما رفتیم طرف پایین. خیلیها من را بهخاطر مباحث تلویزیونی میشناختند. از مردم پرسیدم: چه خبر؟ میگفتند: عراقیها تا اینجا آمدهاند. به دو، سه نفر که من را میشناختند گفتم: من را به اسلامآباد برسانید. اینقدر وضع بد بود که اکراه داشتند ما را ببرند.
من یکدفعه دیدم یک نفربر آمد که تا حالا چنین نفربری ندیده بودم. گفتم: این خیلی خوب است با این میرویم. رفتم جلو. باور کنید دستم را به آهن هم گرفتم؛ یعنی به اینجایی هم که سوار میشوند رسیدم. اینقدر قد ماشین بلند است که من را با این هیکل نمیدیدند. البته یک صحنه را هم بگویم. وقتی آن ماشین جیپ برگشت، این ماشین نفربر کالیبر را روی این ماشین ارتش بست و ماشین ما از شانهٔ جاده پایین افتاد. داد زدم: «نفهم! چرا زدی؟! این خودی بود.» حالا نگو این خودی نیست! بعد این هم روی آسفالت تیراندازی میکرد. نزدیک غروب هم شده بود. تیرها را به مردم و ماشینها و گندمزارها میزدند. گندمها آتش گرفت.
یک بار امیر نوحی که اطلاعاتی بود، داد زد و گفت: شعبانی فرار کن، اینها خودی نیستند. من یک کم نگاه کردم به بالا. تا دستم را گرفتم، دیدم بله، اینها قیافههای خاصی دارند. یکدفعه دیدیم، 5 ماشین دیگر، پشت سرشان دختر و پسر نشستهاند و سرود میخوانند. همانطوری که یکی از دوستانم گفت، همه با آستینهای سفید بودند. تعجب ما این بود. بههرحال، الآن حدود نزدیک مغرب است. وضعیت بسیار بدی بود. من و امیر نوحی، پیاده راه افتادیم. روی ارتفاع داشتیم میرفتیم پایین جاده. آنجا درگیری بود. آقای محصولی دو تا از اتوبوسهایش را فرستاد. ما به چشم خودمان دیدیم که این بندگان خدا، بچههای تهران هم کمتر در این گونه فضاها بودند. از نیروهای خوب آقای عروج یک آر.پی.چی. به سمت ماشین دوم زده شد. ماشین سوخت.
بچهها از ارتفاع پایین میآمدند. اما اگر حضور این مردم درحال فرار و این دو گردان آقای محصولی نبودند، یعنی معبر باز بود، تمام این فرضیات زیر سؤال بود. الآن مثلاً 7 شب است. حرکت کردیم. به اول جادهٔ چهارزبر و حسنآباد رسیدیم. ما از اینجا به بالای جاده رفتیم. آمدیم تا اینجا. اذان صبح شد. تیراندازی هم بود. واحدها میآمدند. میدیدیم این میزند و آن میزند. ولی بعداً دیدیم که تمام ماشینهای منافقین با چراغ روشن پشت سر هم هستند. ما سریع رسیدیم به تنگهٔ مرصاد. یک نفر را در تاریکی پیدا کردم و گفتم من شعبانی هستم. سریع ما را به قرارگاه رمضان برسان.
دیدار با محسن رضایی و صیادشیرازی
ما را عقب وانت سوار کرد. به قرارگاه رمضان رسیدیم. محافظان گفتند: آقای هاشمی میخواهد نماز بخواند؛ وضویتان را بگیرید و بیایید داخل. ما رفتیم نماز را خواندیم. بعد از نماز، آقا برگشت و برایش توضیح دادیم که اینها اصلاً عراقی نیستند. اینها منافقاند و همهٔ مشاهداتم را گفتم. گفت: «خیلی خُب بلند شوید. آقا محسن در بیمارستان امام حسین(ع) هستند؛ بروید آنها را هم توجیه کنید. ولی یادت باشد که صیاد شیرازی، الآن با هلیکوپتر از تهران حرکت کرده و دارد میآید؛ منطقه را بلد نیست. به محض اینکه آمد، شما بروید به او یاد بدهید.» ما را با همان ماشین، به بیمارستان امام حسین فرستادند. مشاهداتم را به آقای رضایی گفتیم و داشتیم توجیهشان میکردیم. آنها هم اطلاعاتشان را کامل میکردند. یکدفعه دیدیم صدای هلیکوپتری آمد که انگار داشت فرود میآمد. مثل اینکه آقای صیادشیرازی با آقای هاشمی تماس گرفته بود و به آنجا آمده بود. من و آقای نوحی و صیاد با یک هلیکوپتر214 و دو فروند هلیکوپتر کبرا راه افتادیم که در تاریکی آمده بود.
وقتی ما برای صیاد شیرازی توضیح دادیم، گفت ما را از پهلو ببرید که منطقه را ببینیم. ما او را بردیم. باور کنید هلیکوپتر 214 که باید اسکورت باشد، جلوتر از کبراها بود. آفرین به صیاد. انصافاً روحش شاد. به خلبانها میگفت بیایید جلو. ما رفتیم روی جاده ایستادیم. تیر عمودی به ما میخورد. منافقین میزدند و ما هم میگفتیم که الآن رسامها به ما و هلیکوپترها میخورد و منهدم میشویم. ولی او گفت بیایید جلو. من به چشم خودم میدیدم وقتی موشکها از هلیکوپترها شلیک میشد، آدمهای این ماشینها مثل فیلمهای کارتن کشته میشدند. اصلاً ًمیافتادند پایین. این احمقها هم روی جاده ایستاده بودند. حرکتشان هم متکی به جاده بود. بههرحال، اینقدر موشکها و فشنگها شلیک شد که تمام شدند. صیاد برگشت. آمدیم به یک پادگانی که این پایین بود. لانچرها را پر کردیم. صیاد گفت: «من دیگر مسیر را بلد شدم. دیگر با شما کاری نداریم. میتوانید بروید.» چون ما شب قبلش را بیدار بودیم، ما را پیاده کرد. پادگانی که آقای حمیدنیا اینجا داشت، برای لشکر انصار بود. من بعداً رفتم تحقیق کردم، دیدم بیش از 21 پیام از طرف مرکز پیام با امضای من یا سردار ناصح، به تهران آمده بود که منافقین میخواهند کاری کنند و هیچ کس نمیدانست چیست؟
در بازجوییهایی که من از منافقین گرفتم، گفتند که اینها برای سالگرد جنگ؛ یعنی شهریور، برای 2 ماه بعد آماده شده بودند. اما امام بود که با قبول قطعنامه و با مخاطب قراردادن سازمان ملل، امریکاییها و بهخصوص منافقین را در موضع انفعال انداخت. بههرحال وضعیتی که ما در اینجا داشتیم، همین بود که گفتم. روز اول تمام شد.
وقتی محسن رضایی به من وعده قهرمانی داد
داشتم پای تلفن با آقای حمیدنیا حرف میزدم که از خستگی خوابم برد. شاید به اندازهٔ 3 ساعت، همینجور کنار تلفن افتادم. یکدفعه دیدم تلفن زنگ میزند. از خواب پریدم. آقای رضایی بود. به من گفت: تو کی هستی؟ گفتم: من شعبانی هستم. گفت: «شعبانی ما دنبال تو هستیم.» این عین جملهٔ آقا محسن است. گفت: «شعبانی میخواهی قهرمان ملی بشوی؟ بلند شو از این پشت پادگانی است (پادگان بنیش) برو کرند. مسعود و مریم در این جاده کرند هستند و بزن به آنها.» تعبیرش این بود که اگر به اینها بزنید خیلی خوب است، منافقین اینجا هستند. حالا ما بومی اینجا بودیم. چون چند وقت هم مانده بودیم. ما آمدیم اما نیرو و وقت نداشتیم که بروم از سپاه شهرم نیرو بگیرم بیاورم. هوا هم تاریک بود. همان جلو چهارزبر داد زدم: آهای برادرها، من شعبانی هستم. کسی هست که کمکمان کند؟ میخواهیم برویم پادگان بنیش. برادران کمیته با کفش پاشنهبلند و یک عده آمده بودند. چون دیگر رادیو اعلام کرده بود، مردم حرکت کردند و آمدند. رفتیم بنیش. یک حمله کردیم و 5 اسیر گرفتیم و یک اسیر هم دادیم. ظاهراً از 5 اسیری که گرفتیم 3 نفر از آن اسرا، اسیران منافقین از ارتش خود ما در کمپهای عراق بودند. وضعیت در روز اول بهگونهای بود که می توان گفت نیرو نداشتیم.
چون اکثر یگانهای عمده، در منطقه جنوب بودند و به نظر ما فلش اصلی در آنجا بود. (اجازه میخواهم بهصراحت بگویم: سؤال من این است که آیا تک عراق در جبهه جنوب، حرکت اصلی بود و حرکت منافقین در غرب عملیات پشتیبانی محسوب میشد؟ یا بالعکس؟یعنی آیا عراق مواضعی را در جنوب گرفت تا منافقین بتوانند از خلأ عمده قوای ما در غرب استفاده کنند و پیش بروند؟)
تیپ قائم خاکریز اول درگیری با منافقین بود
در اینجا، تیپ نبیاکرم که از 7 تیپ جمعی ما مثل مسلمبنعقیل بود، و عقبه لشکر9 بدر. لشکر انصار و تیپ 12 قائم (عج) هم یگانهایی بودند که در آن حادثه زمانی که درگیری شروع شد وارد عمل شدند. اصلاً فاصلهٔ مقر تیپ12 قائم تا آنجا شاید چند کیلومتر بیشتر نبود. خودشان را رسانند و خاکریز دو جداره زدند. اگر یادتان باشد، هنوز سردار عروج و یگانش ( سپاه ولی امر) در روز اول نیامده بودند. روز اول که تمام شد، آنها را با هلیکوپتر به غرب فرستادند و روز سوم آمادهٔ عملیات شدند. درواقع روز اول که هیچ، اصلاً نمیدانستیم کی بود؟ من عرض کردم واقعاً اینطور بود. ما به مرکز فرماندهی کل کنترل ستاد رفتیم که ببینیم چرا غافلگیر شدیم؟ من میخواستم تحقیق کنم. دیدم که 27 پیام آمده که فقط میگوید منافقین میخواهند عملیات کنند. هیچ کس نمیدانست که عمق و جهت عملیات و شیوهٔ عملیات آنها چیست؟
برادران ایلامی با غیرت دینی به منافقین حمله کردند
در این چند لحظه یک اتفاق دیگر افتاد. اینجا درگیر شدیم و منافقین دوبار با ماشین بلیزر شاسیبلند آمدند که از خاکریز رد بشوند. یعنی اینقدر گستاخی داشتند. چون مثل گربهای که در کیسه بیندازی و سر کیسه را ببندی، گیر کرده بودند. همه تحرکات آنها، متکی به جاده شده بود. البته واقعاً ما را غافلگیر کردند، ولی اصل تأمین؛ یعنی پوشش جناحین رعایت نشده بود و به لطف خدا، حادثهای که اینجا اتفاق افتاد و خاکریزی که زدیم، بسیار مؤثر بود. بچههای ایلام با فرماندهی آقای کرمی در صالحآباد ایلام درگیر بودند. ایشان الآن نماینده مجلس است.
آقای کرمی آنجا درگیر بود که یکدفعه از رادیو میشنوند که منافقین از سمت اسلامآباد آمدهاند. این بچهها هم خودشان به همدیگر میگویند شما بایستید و بجنگید. ما برای جنگ با منافقین میرویم. این غیرت درخصوص منافقین وجود داشت. بچههای ایلام، خودشان بدون هماهنگی راه افتادند و وارد شهر اسلامآباد شدند، غافل از اینکه منافقین در شهر هستند. این را که من دارم میگویم، من پشت بیسیم بودم. ما یکدفعه دیدیم که پشت بیسیم، ثریا به فیروزه گفت: «به ما حمله کردند.» ما که حمله نکرده بودیم! ما همه منتظر بودیم که نیرو از جنوب بیاید تا حمله کنیم. سؤال این بود که چه کسی حمله کرده است؟! برادران ایلامی ما بدون اطلاع ولی با غیرت دینی به اسلامآباد آمدند.
برخی از منافقین با بمباران هواپیماهای عراقی کشته شدند
منافقین هم در حالت ستونی حمله کرده بودند. حمله بچههای ایلام باعث شد تا این ستون شکافته شود و حالا دو شّقه شده بودند. بچههای ایلام آمدند شهر اسلامآباد و بینشان شکاف انداختند. من اصرار دارم به این اتفاق جالب توجه کنید. من دو نوار از آخرین هماهنگی بین خلبانهای عراقی به ابریشمچی دارم که با مترجم صحبت میکردند (که در پایاننامهام ارائه شده است)، میگویند: شما سعی کنید مختصات هرجا از این منطقه را که خواستید، به ما بدهید تا همان جا را بمباران کنیم. کرمی با آقا رحیم بود(ظاهراً؛ دقیق نمیدانم) تماس داشت؛ بعد به ما گفت: برو عقب، روی ارتفاعات مستقر شو. بچههای ایلام هم رفتند عقب تا روی ارتفاع مستقر شوند. فرض این بود که آنها برای فردا، از آن طرف پیشروی کنند. اما از آن طرف، فرمانده منافقین طبق همان قراری که با نیروی هوایی عراق داشتند، با پایگاه هوایی تماس گرفته بود که هواپیما بیاورید و اینجا را بمباران کنید. هواپیماهای عراقی در حالی رسیدند که منافقین دنبال این بچهها بودند. هواپیماهای عراقی بمباران وسیعی کردند. دختر منافق در پشت بیسیم داد میزد و اهانت میکرد که به آن فلانفلانشده بگو که آیا نمیفهمد که اینها خودیاند؟! ا شاید هم تقدیر خدا این بود که توسط بعثیها، منافقین به هلاکت برسند. در اسلامآباد جایی به نام کارخانهٔ قند داریم. سه روز بعد که منطقه را آزاد کردیم، به منطقه رفتیم و من 93 جنازه دیدم. یعنی دو گردان منافقین!
دلایل شکست عملیات منافقین
انصافاً آقای شمخانی درست میگوید؛ عراقیها در اواسط جنگ بریده بودند و روحیه نداشتند. این منافقین بودند که وقتی بعضاً خطهای ضعیف ما را میشکستند، در تقویت روحیهٔ عراقیها سهیم بودند. البته اشتباهشان این بود که این تصور غلط را داشتند که همهٔ خطهای جمهوری اسلامی همینطور است. پس برای همین است که ابریشمچی میگوید که خطوط دفاعی ایران، یکجداره است و اگر آن را شکستیم، تا قزوین میرویم. در عملیات مرصاد هم با همین نگاه عمل کردند، ولی الحمدلله آسیبپذیر شدند. هدف، مسیر یا سیاست و شیوهٔ عمل در استراتژی منافقین باید بررسی شود. حرفهای من از بازجوییهای آنهاست و در پایاننامهام آمده و صحه خورده است. اشتباه منافقین این بود که با یک واحد میخواستند وارد عمل شوند. چون از 5100 نفری که بودند، 4830 نفر وارد عمل شدند و بقیه در کمپهای عراق ماندند. واقعاً با 25 تیپ و بهقول خودشان با 31 تیپ 135 نفره، میخواستند حمله کنند. پس هدف رسیدن به کرمانشاه و حتی تهران، با این ابزار و با این شیوه حرکت که متکی به جاده باشد، یکی از دلایل ناهمگنی و عوامل مؤثر شکست استراتژی منافقین بود. پس ابزارشان، با شیوهٔ آنها و بهخصوص با اهدافشان انطباق نداشت.
*دفاع پرس
بهدلیل هجوم سنگین ارتش عراق به جبههٔ جنوب، بخش عمدهای از توان نظامی ایران در جبهههای جنوب مشغول دفع تهاجم عراق بودند. به همین دلیل، عملاً دربرابر حرکت ستونهای مجاهدین، مقاومتی وجود نداشت. نیروهای ایران در جایی که برتری نسبی داشتند، به کمین نشستند. همچنین در منطقهٔ چهارزبر، با احداث تعدادی خاکریز و یک خط دفاعی مستحکم، در انتظار ورود افراد سازمان مجاهدین خلق بودند.
این عملیات سه روز به طول انجامید. در روز اول، هدف، سدکردن هجوم مجاهدین خلق بود. در روز دوم، حرکت نیروی زمینی انجام گرفت که با پشتیبانی بسیار قوی نیروی هوایی و هوانیروز همراه شد و در روز سوم یگانهای مجاهدین خلق (منافقین) بهکلی منهدم شدند.
واژهٔ عربی "مرصاد" بهمعنی کمین است. این نام بهدلیل کمین برنامهریزیشدهٔ نیروهای ایرانی بر این عملیات گذاشته شد. در این عملیات با فرماندهی سپاه پاسداران و پشتیبانی هوانیروز ارتش، رزمندگان از سه محور چهارزبر، جادهٔ قلاجه و جادهٔ اسلامآباد ـ پلدختر وارد عمل شدند و نیروهای ضدانقلاب را در دو مرحله سرکوب کردند.
سردار "محمد شعبانی" طی همایشی با عنوان "تحلیل و واکاوی عملیات مرصاد" در مرکز اسناد و تحقیقات دفاع مقدس، توضیحات مفصلی درباره این عملیات بیان کرد.
سردار محمد شعبانی، فرمانده قرارگاه سپاه چهارم بعثت در عملیات مرصاد و عضو هیئت علمی دانشگاه امام حسین(ع)، کتاب "بن بست در استراتژی، شکست در تاکتیک" را نیز درخصوص عملیات مرصاد به رشتهٔ تحریر در آورده است.
لازم به توضیح است که این کتاب حائز رتبه اول گروه نظامی و امنیتی نهمین دوره کتاب سال سپاه در سال 93، اثر برگزیده بیستوهفتمین دوره جایزه کتاب فصل جمهوری اسلامی ایران در پاییز 1392، و کتاب شایسته تقدیر در شانزدهمین جایزه کتاب سال دفاع مقدس در سال 93 شد. مؤلف در این کتاب با توجه به اسناد قطعی، مصاحبهها، سندهای بهدستآمده از منافقین و همچنین تجربههایی در عرصه فرماندهی دفاع مقدس، به بررسی دلایل و عوامل شکست منافقین در عملیات "فروغ جاویدان" (مرصاد) پرداخته است.
چگونه ارتش نامنظم چریک منظم میشود؟
سردار محمد شعبانی، فرمانده سپاه چهارم بعثت، که از نزدیک شاهد ماجرای عملیات منافقین بوده است درخصوص این عملیات اظهار کرد: اینکه چطور یک ارتش نامنظم چریک (بهقول خودشان)، تبدیل به یک ارتش منظم میشود، سؤالی است که بنده در پایاننامهام درباره منافقین روی آن کار کردم. این پایاننامه با هدایت سردار رضایی، دکتر اردستانی، سردار وحیدی و دوستان دیگر انجام شده است. چون برای پایاننامهام به زندان اوین رفتم و با خیلی از اینها مثل شاهسوند حرف زدهام، یک سری حرفها را هم با او چک کردم، لذا توقع دارم که با دیدهٔ نقادی نگاه کنید. بنا بر اعترافشان، برای تبدیل یک ارتش نامنظم به یک ارتش منظم، از "ژنرال جیآپ" از ویتنام الگوگیری کردهاند. حالا الآن مقطع پایان جنگ شده است. من میخواهم به روز شنبه، سوم مرداد، ساعت 7 برگردم. من فرمانده سپاه چهارم بودم. ساعت 9:30 صبح، آقای همتی از کِرند زنگ زد که آقای شعبانی! عراق بهشدت منطقه را میکوبد. گفتم نگران نباش؛ من الآن روی تلکسها دارم میبینم که رزمندگان با آن پیامی که امام فرمودند، حمله کردند و دشمن درحال فرار است و تازه مجوز میخواهند که دنبالش کنند.
حالا ما هم خبر داشتیم که ایران در زمان برتری بر عراق قطعنامه را پذیرفته. قطعنامه پذیرفته شده و حالا آمریکا آخر جنگ آمده و چاههای نفت فروزان ما را زده و عراق دفاع متحرک دارد. حالا که امام قطعنامه را بنا به مصالحی پذیرفتند، برای آنها قابل قبول نیست؛ لذا صدام میخواهد اگر ایران قطعنامه را پذیرفت، نیروهایش دوباره در خرمشهر و آبادان باشند تا پشت میز مذاکره، از موضع قدرت با ایران حرف بزند. مستحضرید یک یورش همهجانبه داخل ایران بود؛ لذا در 27 تیرماه ما قطعنامه را پذیرفتیم و عراق در روز 31 تیر حمله کرد.
حدود ساعت 10:30 دکتر سنجقی که همراه آقای هاشمی رفسنجانی بود، از جنوب آمده بود. قبلاً هم در شمالغرب سابقه حضور داشت، گفتند جمع شوید و یک گزارش به آقای هاشمی جانشین فرمانده کل قوا بدهید. زمانی که خواستم وارد قرارگاه بشوم و آقای هاشمی میخواست جلسه بگذارد، ساعت 5 دقیقه به 2 بعدازظهر بود. مجدداً تلفنچی در دفتر ایشان توی راهرو گفت: آقای شعبانی! تلفن فوری. همتی دوباره زنگ زد و گفت: «شعبانی وعده به قیامت. عراقیها به ما حمله کردند و دارند از سر پل رد میشوند.» گفتم: بمبباران کردند؟ دستور دادم هر چه کلت و سلاح و مخابرات و وسایل داریم، به پادگان انتقال بدهیم. همتی آدم باهوشی بود به او گفتم: چته؟ که تلفن را قطع کرد.
ما رفتیم و وارد اتاق آقای هاشمی شدیم و سردار ناصح که جانشین ما بود، آقای صادق محصولی، آقای داورزنی فرمانده لشکر81، سردار نوحی و 2 نفر دیگر در اتاق بودند. با آقای سنجقی نشستیم. اتفاقاً من کنار درب نشستم و آقای هاشمی هم آنجا بود. اول سلام و علیک کرد و گفت: آقای شعبانی چه خبر؟ گفتم: یک خبر دارم که اگر این خبر صحت داشته باشد، اهمیتش از این جلسه بیشتر است. گفت: تو چه خبر داری؟ داستان را گفتم. ایشان با یک نگاه گفت: نه، عراق اصلاً قدرت حمله ندارد. ما در جنوب آنها را پس زدیم. (ناگهان توجه بیشتری به حرف من کرد و پرسید:) تو چه گفتی؟! دو مرتبه خبر را گفتم. سکوتی در جلسه برقرار شد. گفت: بلند شو با این تلفن زنگ بزن، ببین کرند چه خبر است. اما در این زمان دیگر منافقین از کرند هم رد شده بودند و دکلی که برای مخابرات است، اصلاً قطع بود. من سریع اسلامآباد را گرفتم. اسلامآباد یک فردی بود. گفتم: سلام من شعبانی هستم، ترسیدم منافقین باشند. خلاصه نشانی داد و گفتم: آزادی کجاست؟ (سردار آزادی الآن فرمانده سپاه همدان است و بچهٔ کرمانشاه هم است و آن موقع اسلامآباد بود.) دقت کنید؛ گفت: در اسلامآباد درگیر شدند! به آقای هاشمی گفتم : 20 دقیقه پیش [منافقین] کرند بودند و الآن وارد اسلامآباد شدند. جلسه به هم خورد. گفت: بلند بشوید. این دقیقاً جملات آقای هاشمی است. برگشت به ما گفت: آقای محصولی تحت امر بروید و مقاومت مردمی را در اسلامآباد به وجود بیاورید.
تا نزدیکی نفربرهای منافقین رفتم
از کرمانشاه آمدیم. آقای محصولی گفت که برویم، من را در ستاد لشکر بگذارید. من نیرویم را آماده کنم. رفتیم لشکر ویژهٔ پاسداران، آقای فتاح پرویز رئیس ستادش بود. خلاصه محصولی را پیاده کردیم. من، سردار نوحی و سردار داورزنی سوار ماشین داورزنی شدیم و آمدیم. ما یک دستگاه استیشن داشتیم و مجبور شدیم سر گردنه، ماشین را پارک کنیم. من و سردار نوحی بودیم و اصلاً اسلحه هم نداشتیم. آن زمان هم یک پیراهن کوتاه و یک شلوار بر تن من بود. در مسیر جاده حرکت کردیم. عرض خیابان بسته شده بود. ما رفتیم طرف پایین. خیلیها من را بهخاطر مباحث تلویزیونی میشناختند. از مردم پرسیدم: چه خبر؟ میگفتند: عراقیها تا اینجا آمدهاند. به دو، سه نفر که من را میشناختند گفتم: من را به اسلامآباد برسانید. اینقدر وضع بد بود که اکراه داشتند ما را ببرند.
من یکدفعه دیدم یک نفربر آمد که تا حالا چنین نفربری ندیده بودم. گفتم: این خیلی خوب است با این میرویم. رفتم جلو. باور کنید دستم را به آهن هم گرفتم؛ یعنی به اینجایی هم که سوار میشوند رسیدم. اینقدر قد ماشین بلند است که من را با این هیکل نمیدیدند. البته یک صحنه را هم بگویم. وقتی آن ماشین جیپ برگشت، این ماشین نفربر کالیبر را روی این ماشین ارتش بست و ماشین ما از شانهٔ جاده پایین افتاد. داد زدم: «نفهم! چرا زدی؟! این خودی بود.» حالا نگو این خودی نیست! بعد این هم روی آسفالت تیراندازی میکرد. نزدیک غروب هم شده بود. تیرها را به مردم و ماشینها و گندمزارها میزدند. گندمها آتش گرفت.
یک بار امیر نوحی که اطلاعاتی بود، داد زد و گفت: شعبانی فرار کن، اینها خودی نیستند. من یک کم نگاه کردم به بالا. تا دستم را گرفتم، دیدم بله، اینها قیافههای خاصی دارند. یکدفعه دیدیم، 5 ماشین دیگر، پشت سرشان دختر و پسر نشستهاند و سرود میخوانند. همانطوری که یکی از دوستانم گفت، همه با آستینهای سفید بودند. تعجب ما این بود. بههرحال، الآن حدود نزدیک مغرب است. وضعیت بسیار بدی بود. من و امیر نوحی، پیاده راه افتادیم. روی ارتفاع داشتیم میرفتیم پایین جاده. آنجا درگیری بود. آقای محصولی دو تا از اتوبوسهایش را فرستاد. ما به چشم خودمان دیدیم که این بندگان خدا، بچههای تهران هم کمتر در این گونه فضاها بودند. از نیروهای خوب آقای عروج یک آر.پی.چی. به سمت ماشین دوم زده شد. ماشین سوخت.
بچهها از ارتفاع پایین میآمدند. اما اگر حضور این مردم درحال فرار و این دو گردان آقای محصولی نبودند، یعنی معبر باز بود، تمام این فرضیات زیر سؤال بود. الآن مثلاً 7 شب است. حرکت کردیم. به اول جادهٔ چهارزبر و حسنآباد رسیدیم. ما از اینجا به بالای جاده رفتیم. آمدیم تا اینجا. اذان صبح شد. تیراندازی هم بود. واحدها میآمدند. میدیدیم این میزند و آن میزند. ولی بعداً دیدیم که تمام ماشینهای منافقین با چراغ روشن پشت سر هم هستند. ما سریع رسیدیم به تنگهٔ مرصاد. یک نفر را در تاریکی پیدا کردم و گفتم من شعبانی هستم. سریع ما را به قرارگاه رمضان برسان.
دیدار با محسن رضایی و صیادشیرازی
ما را عقب وانت سوار کرد. به قرارگاه رمضان رسیدیم. محافظان گفتند: آقای هاشمی میخواهد نماز بخواند؛ وضویتان را بگیرید و بیایید داخل. ما رفتیم نماز را خواندیم. بعد از نماز، آقا برگشت و برایش توضیح دادیم که اینها اصلاً عراقی نیستند. اینها منافقاند و همهٔ مشاهداتم را گفتم. گفت: «خیلی خُب بلند شوید. آقا محسن در بیمارستان امام حسین(ع) هستند؛ بروید آنها را هم توجیه کنید. ولی یادت باشد که صیاد شیرازی، الآن با هلیکوپتر از تهران حرکت کرده و دارد میآید؛ منطقه را بلد نیست. به محض اینکه آمد، شما بروید به او یاد بدهید.» ما را با همان ماشین، به بیمارستان امام حسین فرستادند. مشاهداتم را به آقای رضایی گفتیم و داشتیم توجیهشان میکردیم. آنها هم اطلاعاتشان را کامل میکردند. یکدفعه دیدیم صدای هلیکوپتری آمد که انگار داشت فرود میآمد. مثل اینکه آقای صیادشیرازی با آقای هاشمی تماس گرفته بود و به آنجا آمده بود. من و آقای نوحی و صیاد با یک هلیکوپتر214 و دو فروند هلیکوپتر کبرا راه افتادیم که در تاریکی آمده بود.
وقتی ما برای صیاد شیرازی توضیح دادیم، گفت ما را از پهلو ببرید که منطقه را ببینیم. ما او را بردیم. باور کنید هلیکوپتر 214 که باید اسکورت باشد، جلوتر از کبراها بود. آفرین به صیاد. انصافاً روحش شاد. به خلبانها میگفت بیایید جلو. ما رفتیم روی جاده ایستادیم. تیر عمودی به ما میخورد. منافقین میزدند و ما هم میگفتیم که الآن رسامها به ما و هلیکوپترها میخورد و منهدم میشویم. ولی او گفت بیایید جلو. من به چشم خودم میدیدم وقتی موشکها از هلیکوپترها شلیک میشد، آدمهای این ماشینها مثل فیلمهای کارتن کشته میشدند. اصلاً ًمیافتادند پایین. این احمقها هم روی جاده ایستاده بودند. حرکتشان هم متکی به جاده بود. بههرحال، اینقدر موشکها و فشنگها شلیک شد که تمام شدند. صیاد برگشت. آمدیم به یک پادگانی که این پایین بود. لانچرها را پر کردیم. صیاد گفت: «من دیگر مسیر را بلد شدم. دیگر با شما کاری نداریم. میتوانید بروید.» چون ما شب قبلش را بیدار بودیم، ما را پیاده کرد. پادگانی که آقای حمیدنیا اینجا داشت، برای لشکر انصار بود. من بعداً رفتم تحقیق کردم، دیدم بیش از 21 پیام از طرف مرکز پیام با امضای من یا سردار ناصح، به تهران آمده بود که منافقین میخواهند کاری کنند و هیچ کس نمیدانست چیست؟
در بازجوییهایی که من از منافقین گرفتم، گفتند که اینها برای سالگرد جنگ؛ یعنی شهریور، برای 2 ماه بعد آماده شده بودند. اما امام بود که با قبول قطعنامه و با مخاطب قراردادن سازمان ملل، امریکاییها و بهخصوص منافقین را در موضع انفعال انداخت. بههرحال وضعیتی که ما در اینجا داشتیم، همین بود که گفتم. روز اول تمام شد.
وقتی محسن رضایی به من وعده قهرمانی داد
داشتم پای تلفن با آقای حمیدنیا حرف میزدم که از خستگی خوابم برد. شاید به اندازهٔ 3 ساعت، همینجور کنار تلفن افتادم. یکدفعه دیدم تلفن زنگ میزند. از خواب پریدم. آقای رضایی بود. به من گفت: تو کی هستی؟ گفتم: من شعبانی هستم. گفت: «شعبانی ما دنبال تو هستیم.» این عین جملهٔ آقا محسن است. گفت: «شعبانی میخواهی قهرمان ملی بشوی؟ بلند شو از این پشت پادگانی است (پادگان بنیش) برو کرند. مسعود و مریم در این جاده کرند هستند و بزن به آنها.» تعبیرش این بود که اگر به اینها بزنید خیلی خوب است، منافقین اینجا هستند. حالا ما بومی اینجا بودیم. چون چند وقت هم مانده بودیم. ما آمدیم اما نیرو و وقت نداشتیم که بروم از سپاه شهرم نیرو بگیرم بیاورم. هوا هم تاریک بود. همان جلو چهارزبر داد زدم: آهای برادرها، من شعبانی هستم. کسی هست که کمکمان کند؟ میخواهیم برویم پادگان بنیش. برادران کمیته با کفش پاشنهبلند و یک عده آمده بودند. چون دیگر رادیو اعلام کرده بود، مردم حرکت کردند و آمدند. رفتیم بنیش. یک حمله کردیم و 5 اسیر گرفتیم و یک اسیر هم دادیم. ظاهراً از 5 اسیری که گرفتیم 3 نفر از آن اسرا، اسیران منافقین از ارتش خود ما در کمپهای عراق بودند. وضعیت در روز اول بهگونهای بود که می توان گفت نیرو نداشتیم.
چون اکثر یگانهای عمده، در منطقه جنوب بودند و به نظر ما فلش اصلی در آنجا بود. (اجازه میخواهم بهصراحت بگویم: سؤال من این است که آیا تک عراق در جبهه جنوب، حرکت اصلی بود و حرکت منافقین در غرب عملیات پشتیبانی محسوب میشد؟ یا بالعکس؟یعنی آیا عراق مواضعی را در جنوب گرفت تا منافقین بتوانند از خلأ عمده قوای ما در غرب استفاده کنند و پیش بروند؟)
تیپ قائم خاکریز اول درگیری با منافقین بود
در اینجا، تیپ نبیاکرم که از 7 تیپ جمعی ما مثل مسلمبنعقیل بود، و عقبه لشکر9 بدر. لشکر انصار و تیپ 12 قائم (عج) هم یگانهایی بودند که در آن حادثه زمانی که درگیری شروع شد وارد عمل شدند. اصلاً فاصلهٔ مقر تیپ12 قائم تا آنجا شاید چند کیلومتر بیشتر نبود. خودشان را رسانند و خاکریز دو جداره زدند. اگر یادتان باشد، هنوز سردار عروج و یگانش ( سپاه ولی امر) در روز اول نیامده بودند. روز اول که تمام شد، آنها را با هلیکوپتر به غرب فرستادند و روز سوم آمادهٔ عملیات شدند. درواقع روز اول که هیچ، اصلاً نمیدانستیم کی بود؟ من عرض کردم واقعاً اینطور بود. ما به مرکز فرماندهی کل کنترل ستاد رفتیم که ببینیم چرا غافلگیر شدیم؟ من میخواستم تحقیق کنم. دیدم که 27 پیام آمده که فقط میگوید منافقین میخواهند عملیات کنند. هیچ کس نمیدانست که عمق و جهت عملیات و شیوهٔ عملیات آنها چیست؟
برادران ایلامی با غیرت دینی به منافقین حمله کردند
در این چند لحظه یک اتفاق دیگر افتاد. اینجا درگیر شدیم و منافقین دوبار با ماشین بلیزر شاسیبلند آمدند که از خاکریز رد بشوند. یعنی اینقدر گستاخی داشتند. چون مثل گربهای که در کیسه بیندازی و سر کیسه را ببندی، گیر کرده بودند. همه تحرکات آنها، متکی به جاده شده بود. البته واقعاً ما را غافلگیر کردند، ولی اصل تأمین؛ یعنی پوشش جناحین رعایت نشده بود و به لطف خدا، حادثهای که اینجا اتفاق افتاد و خاکریزی که زدیم، بسیار مؤثر بود. بچههای ایلام با فرماندهی آقای کرمی در صالحآباد ایلام درگیر بودند. ایشان الآن نماینده مجلس است.
آقای کرمی آنجا درگیر بود که یکدفعه از رادیو میشنوند که منافقین از سمت اسلامآباد آمدهاند. این بچهها هم خودشان به همدیگر میگویند شما بایستید و بجنگید. ما برای جنگ با منافقین میرویم. این غیرت درخصوص منافقین وجود داشت. بچههای ایلام، خودشان بدون هماهنگی راه افتادند و وارد شهر اسلامآباد شدند، غافل از اینکه منافقین در شهر هستند. این را که من دارم میگویم، من پشت بیسیم بودم. ما یکدفعه دیدیم که پشت بیسیم، ثریا به فیروزه گفت: «به ما حمله کردند.» ما که حمله نکرده بودیم! ما همه منتظر بودیم که نیرو از جنوب بیاید تا حمله کنیم. سؤال این بود که چه کسی حمله کرده است؟! برادران ایلامی ما بدون اطلاع ولی با غیرت دینی به اسلامآباد آمدند.
برخی از منافقین با بمباران هواپیماهای عراقی کشته شدند
منافقین هم در حالت ستونی حمله کرده بودند. حمله بچههای ایلام باعث شد تا این ستون شکافته شود و حالا دو شّقه شده بودند. بچههای ایلام آمدند شهر اسلامآباد و بینشان شکاف انداختند. من اصرار دارم به این اتفاق جالب توجه کنید. من دو نوار از آخرین هماهنگی بین خلبانهای عراقی به ابریشمچی دارم که با مترجم صحبت میکردند (که در پایاننامهام ارائه شده است)، میگویند: شما سعی کنید مختصات هرجا از این منطقه را که خواستید، به ما بدهید تا همان جا را بمباران کنیم. کرمی با آقا رحیم بود(ظاهراً؛ دقیق نمیدانم) تماس داشت؛ بعد به ما گفت: برو عقب، روی ارتفاعات مستقر شو. بچههای ایلام هم رفتند عقب تا روی ارتفاع مستقر شوند. فرض این بود که آنها برای فردا، از آن طرف پیشروی کنند. اما از آن طرف، فرمانده منافقین طبق همان قراری که با نیروی هوایی عراق داشتند، با پایگاه هوایی تماس گرفته بود که هواپیما بیاورید و اینجا را بمباران کنید. هواپیماهای عراقی در حالی رسیدند که منافقین دنبال این بچهها بودند. هواپیماهای عراقی بمباران وسیعی کردند. دختر منافق در پشت بیسیم داد میزد و اهانت میکرد که به آن فلانفلانشده بگو که آیا نمیفهمد که اینها خودیاند؟! ا شاید هم تقدیر خدا این بود که توسط بعثیها، منافقین به هلاکت برسند. در اسلامآباد جایی به نام کارخانهٔ قند داریم. سه روز بعد که منطقه را آزاد کردیم، به منطقه رفتیم و من 93 جنازه دیدم. یعنی دو گردان منافقین!
دلایل شکست عملیات منافقین
انصافاً آقای شمخانی درست میگوید؛ عراقیها در اواسط جنگ بریده بودند و روحیه نداشتند. این منافقین بودند که وقتی بعضاً خطهای ضعیف ما را میشکستند، در تقویت روحیهٔ عراقیها سهیم بودند. البته اشتباهشان این بود که این تصور غلط را داشتند که همهٔ خطهای جمهوری اسلامی همینطور است. پس برای همین است که ابریشمچی میگوید که خطوط دفاعی ایران، یکجداره است و اگر آن را شکستیم، تا قزوین میرویم. در عملیات مرصاد هم با همین نگاه عمل کردند، ولی الحمدلله آسیبپذیر شدند. هدف، مسیر یا سیاست و شیوهٔ عمل در استراتژی منافقین باید بررسی شود. حرفهای من از بازجوییهای آنهاست و در پایاننامهام آمده و صحه خورده است. اشتباه منافقین این بود که با یک واحد میخواستند وارد عمل شوند. چون از 5100 نفری که بودند، 4830 نفر وارد عمل شدند و بقیه در کمپهای عراق ماندند. واقعاً با 25 تیپ و بهقول خودشان با 31 تیپ 135 نفره، میخواستند حمله کنند. پس هدف رسیدن به کرمانشاه و حتی تهران، با این ابزار و با این شیوه حرکت که متکی به جاده باشد، یکی از دلایل ناهمگنی و عوامل مؤثر شکست استراتژی منافقین بود. پس ابزارشان، با شیوهٔ آنها و بهخصوص با اهدافشان انطباق نداشت.
*دفاع پرس