سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ حال دیگر آماده رفتن بود. ساک را بلند کرد. سبک سبک بود. خالی از همه تعلقاتی که ادم را اسیر می کند .بیرون اتاق کفش های خاک گرفته منتظرش بودند .جعبه واکس را برداشت .به جان کفش ها افتاد سر و صدای اتاق خیلی بلند تر و واضح تر می آمد.
می شنید که مهمان ها پدرش را سرزنش می کردند که اگر به اندازه سهم هم باشد شما ایشان را به جبهه فرستاده ای دیگر بس است.
مگر از دیگران کمترید که بچه هایشان کارو کاسبی درست کرده اند و ماشین خریده اند و بچه شان را داماد کرده اند.
این حرف ها به جانش خنجر می زد. با همان لنگه کفش نیمه واکس خورده توی دستش به اتاق آمد.صورتش سرخ وبرافروخته بود مگر شما مسلمان نیستید. همه اش از کار وکاسبی و زن وخانه می گویید.
اگرما ودیگران به جبهه نرفته بودیم تا حالا صدام از مشهد هم گذشته بود و همه شما بیچاره بودید .
ادب مانعش می شد که بیشتراز این ادامه دهد. دستی به پیشانی اش کشید تا عرقش را پاک کند. خط سیاهی روی پیشانی بلندش افتاد. با عصبانیت از اتاق بیرون رفت. دیگر نمی توانست بماند. ساکش را برداشت با همه خداحافظی کرد و رفت.
جوانی خونین افتاده برتخت بیمارستان ایلام ...کسی نمی داند کیست خمپاره سرش را شکافته و صورتش غرق خون است. هرچه جست وجو می کنند تا نشانی ازخانوادش بیابند چیزی پیدا نمی کنند جز کارت اهدا خون در جیبش گروه خون « ب» اقای ابوالقاسم مظهر خون خود را به طور رایگان اهدا کردند تادر لحظه حیاتی برای بیمار نیازمند ی استفاده شود .
ابوالقاسم به دور از همه تعلقات و وابستگی ها در حالی که فرق سرش متلاشی بود کارت پایان خدمتش را گرفت و حکم قهرمانی بر پیشانی اش خورد و مدال سرخ شهادت به گردنش آویخته شد.صورت خونیش جواز پرواز او به آسمان شد.