به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ مهرداد سردارزاده در سال 1342 در بیجار به دنیا آمد. با وجود سن کم در بیشتر تظاهرات و راهپیماییها علیه رژیم پهلوی شرکت و به پیروی از خط امام تاکید میکرد.
لیاقت و شایستگی سرشارش سبب انتخابش به عنوان مسئول دسته یک از گروهان یکم «امام زینالعابدین» شد. شوق عمل به فرامین امام، شهادت و ادای تکلیف از طرفی و علاقه وافر به جبهههای جنگ از طرف دیگر باعث شد شب 22 بهمنماه 1361 در حالی که ساعاتی از نیمه شب گذشته بود در تلاش برای انهدام سنگر مزدوران بعثی به همراه سه تن دیگر از همرزمانش به سرای جاوید بشتابد.
خدیجه خضری مادر شهید سردارزاده در مورد پسر شهیدش به خبرنگار خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه کردستان- میگوید: همیشه میگفت برای رسیدن به کربلا به جبهه خواهم رفت و میخواهم در جوار امام حسین (ع) شهید شوم.
او با گروهی 13 نفره از بیجار به یزد اعزام و از آنجا برای طی دوره آموزشی راهی مشهد شدند. از مشهد برایم روسری مشکی سوغات آورده بود.
وقتی برای اولین بار به مرخصی آمد به ندرت غذا میخورد و میلی به استراحت نداشت و دائم نگران دوستانش در پشت خاکریزها بود.
روزی پدر مهرداد خواب دیده بود که پسرمان مفقود شده است و پس از مدتی که خبری از مهرداد نبود همسرم به همراه پسرم به جبهه رفتند تا نشانی از او بگیرند این جستجو ماهها طول کشید اما نتیجهای نداشت.
پس از مدتی خواب دیدم که مهرداد روی تپهای بلند ایستاده است. پرسیدم چرا پایین نمیآیی؟ دست تکان داد و گفت که در این دنیا من دیگر به تو نخواهم رسید.
خیلی اوقات نگران بودم که پسر مفقودم قبر ندارد. شبی دیگر در خواب خانمی دست مرا گرفت و گفت بیا تا قبر او را به تو نشان بدهم و در صحرایی مرا کنار قبر مهردادشهیدم برد که از آن زمان تا پیدا شدن پیکر پسرم به یاد حضرت فاطمه (س) که مکان مزارش نامشخص است دلنگرانیای از این بابت نداشتم.
سال 63 که به حج رفتم و از حضرت رسول(ص) خواستم اگر پسرم هنوز زنده است او را به من بازگرداند و اگر شهید شده در خواب نشانی از او برایم آشکار کند. همان شب در خواب به من خبر دادند که پسرت شهید شده است. من پسرم را به یاد قبر گمشده حضرت زهرا (س) و دلشکسته حضرت زینب(س) فدای اسلام کردم.
دوستانش میگفتند که مهرداد عاشق شهادت بود و همیشه میگفت من هیچگاه اسیر نخواهم شد ولی منتظر شهادت در راه رسیدن به کربلا هستم.
پس از 14 سال پیکر پسرم را به همراه یک لنگه از کفشهایش برایم آوردند. همیشه اعتقادم این است که پسرم را فدای حضرت علی اکبر (ع) کردهام.
پسرم بسیار به فقرا و نیازمندان کمک میکرد، به خصوص همسایهای داشتیم که اولاد نداشت و وقتی عازم جبهه شد به من و پدرش تاکید و توصیه کرد که مبادا شبی همسایههایمان را فراموش کنید.
وقتی پسرم به جبهه میرفت گفت مادرم اگر شهید شدم مبادا ذرهای ناراحت شوی چون دنیا محل گذر است و به شهادت من باید افتخار کنی چون پسرت در راه پسران حضرت فاطمه (س) جان خواهد داد. به جبهه میروم تا به کربلا برسم و طی نامهای که اواخر برایم فرستاده بود،نوشته بود که امشب در چزابه حمله میکنیم و اگر به شهر عماره و عراق برسم سر صدام را به ایران خواهم آورد و اگر شهید شدم امیدوارم مرا ببخشی. پسرم همان شب در چزابه به شهادت رسیده بود.