الهام حیدری همسر شهید طهرانیمقدم در جمعی صمیمانه و خودمانی خاطرات دوران کودکی، نوجوانی و ازدواجش با شهید حسن طهرانیمقدم را روایت کرد و از سبک زندگی روزهای مقاومت و تلاشهای این سردار شهید سخن گفت.
به گزارش شهدای ایران؛ سومین محفل «فرشتگان بال گشودند» با محوریت تقدیر از همسر شهر طهرانی مقدم «الهام حیدری» با حضور خانواده معظم شهدا، زنان مجاهد انقلابی و دفاع مقدس برگزار شد. الهام حیدری همسر شهید طهرانی مقدم در شب خاطره «فرشتگان بال گشودند» در جمعی صمیمانه که تنها حضور زنان و دختران را در بر داشت؛ برای ارائه یک سبک زندگی اسلامی و الگویی مجاهدانه از زندگی خویش به بیان خاطراتی از برهههای مختلف زندگی خویش پرداخت.
مجری برنامه که خود جوانی از نسل چهارم انقلاب بود خیلی صمیمانه و بیآلایش سوالات خود را میپرسید و همسر شهید طهرانیمقدم نیز همانگونه صمیمانه پاسخ سوالات را توضیح میداد. اولین سوال تولد و دوران کودکی او بود که اینگونه توضیح داده شد: من متولد سال 43 در یک خانواده مذهبی در تهران متولد شدم. فرزند چهارم خانواده بودم، در حوالی منطقه سید خندان و رسالت تهران ساکن بودم؛ پدرم مسئولیت بانکهای جنوب تهران را برعهده داشت اما به دلیل مشکل ریوی ناچار به نقل مکان شدیم و از تهران به کرج رفتیم. پس از آن پدرم مسئولیت بانکهای شهریار و کرج و مناطق اطراف را برعهده گرفت. سال 57 سالی که انقلاب شد ما در کرج بودیم من 14 ساله بودم و برای شرکت در راهپیماییها به تهران میآمدم. من پنج خواهر و یک برادر داشتم و پدرم خیلی مایل نبود که ما در تظاهرات حضور داشته باشیم. اما ما به این فعالیتها اصرار داشتیم.
به خاطر فعالیتهای انقلابیام؛ ساواک به مدرسه ما حمله کرد
او در میان سخنان خود به سراغ خاطرهای از مقطع راهنمایی دوران مدرسهاش رفت و این نشانگر این بود که او از همان نوجوانی مسیر خود را صراحتاً مشخص کرده است، او در توضیح خاطره خود گفت: سوم راهنمایی بودم که به خاطر یک سری فعالیتها ساواک برای گرفتن من و چند تن از دانش اموزان دیگر به مدرسه حمله کرد ما به بچهها گفتهبودیم که عکس شاه را از اول کتابهای خود جدا کنند. ساواک به مدرسه حمله کرد و ما نیز فرار کردیم. همیشه در راهپیماییها شعار میدادیم برادرم هم که از همه بزرگتر بود، سرباز فراری شاه بود. آن ایام در جهاد سازندگی نیز فعالیت داشتیم و کارهای بسیاری انجام دادیم. در زمان جنگ نیز کمکهای اولیه را یاد گرفتیم و 4 سال دبیرستان ما با کمک به مجروحین پیوند خورده بود. پدرم آن سالها خیلی سخت نمیگرفت اما میگفت قبل از غروب خود را به منزل برسانیم.
ماجرای بیماری حصبه و شفایی که از امام زمان گرفته شد
همسر شهید طهرانیمقدم نقطه عطفی را در سالهای نوجوانی خود داشته است، او وقتی تنها 14 سال داشته است، بیماری سختی میگیرد و روزهای سختی را از سر میگذراند، الهام حیدری در توضیح این مقطع از 14 سالگی خود میگوید: من هفدهم شهریور سال 57 بیماری حصبه گرفته بودم و در بیمارستان بستری بودم عفونت همه بدنم را فراگرفته بود و از همه اعضای بدنم فقط قلبم به طور معمول کار میکرد خانوادهام میخواستند من را به خارج از کشور انتقال دهند تا مراحل درمانی من انجام شودچون یکی از اقوام ما در یکی از کشورهای خارجی بود و میتوانست شرایط درمانی را فراهم کند.
پنج ماه بود که من درگیر این بیماری بودم اما کسی متوجه نمیشد که مشکل من چیست تا اینکه یک شب دکتر غریب متوجه بیماری حصبه شد. وضعیت خوبی نداشتم. در اوج کسالت جسمی در بیمارستان واقع در میدان فردوسی که برای مستشاران آمریکایی بود بستری بودم. یک شب در همان وضعیت به امام زمان(عج) متوسل شدم حال بدی داشتم همه انرژیام را برای دعا گذاشتم در همان وضعیت خدا به من عنایت کرد و مرا به وسیله حضرت ولیعصر(عج) شفا داد. با اینکه حالم به قدری بد بود که روح خودم را میدیدم که دارد از بدنم جدا میشود. بعدها فهمیدم همان شب مادر من نیز به ایشان متوسل شده است. شهید از من خواست که در محافل مختلف این خاطره را بیان کنم تا همه متوجه عنایات اهل بیت(ع) باشند.
اولین آشنایی با حاج حسن
سوال بعدی مجری برنامه طریقه آشنایی الهام حیدری و شهید حاج حسن طهرانیمقدم بود، همسر شهید با آرامش و کلام گیرای خود آغاز آشنایی و مراحل ازدواج خود را توضیح داد و گفت: از طریق خانواده شهید عبدالرضا لشکریان؛ شهیدی که در آزادی خرمشهر به شهادت رسیده بود با حاج حسن آشنا شدم. مادر ایشان مرا دیده و برای ازدواج پیشنهاد کرده بودند. حاج حسن آن موقع فرمانده توپخانه بود و به هیچ عنوان حاضر نمیشد که برای تشکیل خانواده صحنه نبرد را ترک کرده و به شهر بیاید. اما مادر ایشان بعد از شهادت برادر حاج حسن اصرار بسیاری داشتند که حاج حسن این مسیر را با همسرش ادامه دهد.
همسر شهید طهرانی مقدم به خاطره شیرین روز خواستگاری اشاره کرد و ادامه داد: روزی که خانواده شهید طهرانی مقدم به خانه ما آمده بودند ما شیطنت کردیم و کفشهای ایشان را دیدیم حاج حسن یک جفت کتونی سفید چینی به پا کرده بود که این کفشها از شدت غبار و خاک رنگ تیرهای به خود گرفته بود. بعد از میان پرده اتاق ایشان را نگاه کردم و دیدم مانند همه کسانی که به جبهه میروند با یک لباس چهارجیب خاکستری با یک شلوار کتان کرم رنگ آمده بودند و حتی دکمههای آستین ایشان باز بود. خیلی دلم گرفت که چرا ایشان با چنین وضعیتی به خواستگاری آمدهاند اما وقتی فقط 10 دقیقه با ایشان حرف زدم متوجه شدم ایشان اخلاصی دارد که تمام ظاهر او را محو میکند.
تکرار سه باره مراسم «بله برون»
شهید طهرانی مقدم در همان 10 دقیقه تمام تلاش خود را کرد تا من از ازدواج با ایشان منصرف شوم و این را بدها به من میگفت به من میگفت یا شهید میشوم و یا اسیر میشوم و اصلا زمان زیادی را در خانه نخواهم بود. اما من گفتم میپذیرم چون زمان جنگ است و باید این سختیها را پذیرفت احساس کردم ایشان در درونش چیزهایی دارد که با ظاهر او برابری نمیکند صداقت را در وجودش دیدم و آن را حس کردم. ما سال 62 بعد از 8 مامه ازدواج کردیم. به خاطر کارهای بسیار زیاد حاج حسن سه بله برون داشتیم. که دو مراسم اول انقدر حاج حسن دیر رسید که به نتیجه نرسید و پدرم دیگر نمیخواست این ازدواج سر بگیرد اما حاج حسن پدرم را راضی کرد و برای بار سوم این مراسم برگزار شد.
از یک خانه 200 متری به اتاق 12 متری رفتم
او از شرایط بعد از ازدواج خود گفت، شرایطی که شاید هر جوانی آن را تاب نیاوَرَد اما همسر شهید صبورانه و عاشقانه در شرایطی سخت زندگی خود را با حاج حس آغاز کرد و در توصیف این وضعیت گفت: من از یک خانه بزرگ 200 متری به یک اتاق 12 متری که منزل مادرشوهرم نیز بود رفتم. برایم خیلی سخت بود من یک دختر 19 ساله بودم نه تجربه خاصی داشتم نه تا به حال با چنین شرایطی مواجه شده بودم، حاج حسن اغلب سال را جبهه بود و مادرشوهرم زن بزرگی بود که تمام وقتش را به کمک رزمندگان و جبهه صرف کرده بود گویی من با یک موسسه خیریه ازدواج کرده بودم. همسایهها به خانه میامدند و همیشه محیط پر از جنب و جوش بود. اما میدانستم جنگ است و همه باید به نوعی در آن سهیم باشیم. هیچ وقت هیچ شکایتی به مادرشوهرم نکردم و خودم نیز با آنها همراه میشدم.
منافقین چندبار به دروغ، خبر شهادت حاج حسن را به من دادند
همسر شهید طهرانی مقدم در ادامه سخنانش اظهار داشت: من همیشه اضطراب وضعیت حاج حسن را داشتم. منافقین این حساسیت را حس کرده بودند. یکی از رسالتهای منافقین در آن ایام تزریق اضطراب به خانوادهها بود. چندین بار در چند زمان متفاوت با من تماس گرفتند و گفتند حاج حسن شهید شده بعدها فهمیدیم این کار منافقین است. من یک دفتری داشتم که تمام تاریخهای رفت و برگشت شهید را در آن ثبت میکردم. گاهی فقط چند ساعت برمیگشت و دوباره میرفت محاسبه کرده بودم از یک سال که 12 ماه بود مثلا از یک سال 10 ماه و 14 روزش را نبود دقیقه به دقیقهاش را مینوشتم یاد ندارم شبی را بدون گریه خوابیده باشم. اما همیشه میگفتم که خدایا من با تو معامله کردهام.
حاجحسن زمان تولد هرچهار فرزند، خودش را رساند
او که از شهید طهرانیمقدم چهار فرزند به یادگار دارد، میگوید که در زمان تولد هر چهار فرزندش شهید طهرانیمقدم باوجود همه مشغلهها و گرفتاریها خود را رسانده و کنار همسرش بوده است. «زینب» فرزند اول ایشان، در اوج سالهای جنگ یعنی سال 65 به دنیا آمده است. محمد حسین به عنوان فرزند دوم و در سال 66 به جمع آنها اضافه شد و این در حالی بود که آنها هنوز در آن اتاق 12 متری زندگی میکردند. شاید تصور این شرایط برای هرکسی ممکن نباشد اما همسر شهید صبورانه زندگی خود را در این شرایط ادامه داد و هیچ گاه کلامی لب به اعتراض نگشود. او در ادامه توضیح آن سالها میگوید: بعد از تولد زینب و محمدحسین، بعد از آن خانه سعادت آباد را آماده کردیم و به آنجا رفتیم. روزی که میخواستیم اسباب کشی کنیم هم من گریه میکردم و هم مادر حاج حسن. دوری برایمان سخت بود.
بعد از مدتی به خاطر تهدیدات منافقین مجبور شدیم دوباره به خانه مادر حاج حسن بازگردیم. سال 76 فرزند سوممان به دنیا آمد. آن سال همان سالی بود که صیادشیرازی به شهادت رسید و حاج حسن قرار بود بعد از ایشان هدف ترور باشد. ولی به لطف خدا توسط نیروهای اطلاعات این ماجرا ادامه پیدا نکرد. زینب وقتی کوچک بود به خاطر غیبتهای زیاد پدرش گاهی او را نمیشناخت و وقتی حاج حسن به خانه میآمد گریه میکرد، غریبی میکرد. محمدحسین هم همینطور بود. آنها هردو به محض دیدن پدرشان را گریه میکردند و باید مدتی میگذشت تا به پدرشان عادت کنند. آن موقه لوازم ارتباطی و سرگرم کننده به گونهای نبود که بشود آنها را به سهولت فعلی مشغول کنم من تمام تلاشم این بود که با بازیهای کودکانه اما هدفدار آنها را با شرایط جنگ و جامعه آشنا کنم.
صحبتها هنوز ادامه داشت اما زمان به اندازهای نبود که بشود تمام خاطرات روزهای عاشقانه این زوج روایت گردد؛ در پایان این مراسم همسر شهید طهرانیمقدم در میان شوقی صمیمانه تقدیر شد و نوه شهید یعنی فرزند «زینب طهرانیمقدم» برای دقایقی با لحن و زبان کودکانه خود حضار را از زمزمههای مداحیاش بهرهمند کرد.
مجری برنامه که خود جوانی از نسل چهارم انقلاب بود خیلی صمیمانه و بیآلایش سوالات خود را میپرسید و همسر شهید طهرانیمقدم نیز همانگونه صمیمانه پاسخ سوالات را توضیح میداد. اولین سوال تولد و دوران کودکی او بود که اینگونه توضیح داده شد: من متولد سال 43 در یک خانواده مذهبی در تهران متولد شدم. فرزند چهارم خانواده بودم، در حوالی منطقه سید خندان و رسالت تهران ساکن بودم؛ پدرم مسئولیت بانکهای جنوب تهران را برعهده داشت اما به دلیل مشکل ریوی ناچار به نقل مکان شدیم و از تهران به کرج رفتیم. پس از آن پدرم مسئولیت بانکهای شهریار و کرج و مناطق اطراف را برعهده گرفت. سال 57 سالی که انقلاب شد ما در کرج بودیم من 14 ساله بودم و برای شرکت در راهپیماییها به تهران میآمدم. من پنج خواهر و یک برادر داشتم و پدرم خیلی مایل نبود که ما در تظاهرات حضور داشته باشیم. اما ما به این فعالیتها اصرار داشتیم.
به خاطر فعالیتهای انقلابیام؛ ساواک به مدرسه ما حمله کرد
او در میان سخنان خود به سراغ خاطرهای از مقطع راهنمایی دوران مدرسهاش رفت و این نشانگر این بود که او از همان نوجوانی مسیر خود را صراحتاً مشخص کرده است، او در توضیح خاطره خود گفت: سوم راهنمایی بودم که به خاطر یک سری فعالیتها ساواک برای گرفتن من و چند تن از دانش اموزان دیگر به مدرسه حمله کرد ما به بچهها گفتهبودیم که عکس شاه را از اول کتابهای خود جدا کنند. ساواک به مدرسه حمله کرد و ما نیز فرار کردیم. همیشه در راهپیماییها شعار میدادیم برادرم هم که از همه بزرگتر بود، سرباز فراری شاه بود. آن ایام در جهاد سازندگی نیز فعالیت داشتیم و کارهای بسیاری انجام دادیم. در زمان جنگ نیز کمکهای اولیه را یاد گرفتیم و 4 سال دبیرستان ما با کمک به مجروحین پیوند خورده بود. پدرم آن سالها خیلی سخت نمیگرفت اما میگفت قبل از غروب خود را به منزل برسانیم.
ماجرای بیماری حصبه و شفایی که از امام زمان گرفته شد
همسر شهید طهرانیمقدم نقطه عطفی را در سالهای نوجوانی خود داشته است، او وقتی تنها 14 سال داشته است، بیماری سختی میگیرد و روزهای سختی را از سر میگذراند، الهام حیدری در توضیح این مقطع از 14 سالگی خود میگوید: من هفدهم شهریور سال 57 بیماری حصبه گرفته بودم و در بیمارستان بستری بودم عفونت همه بدنم را فراگرفته بود و از همه اعضای بدنم فقط قلبم به طور معمول کار میکرد خانوادهام میخواستند من را به خارج از کشور انتقال دهند تا مراحل درمانی من انجام شودچون یکی از اقوام ما در یکی از کشورهای خارجی بود و میتوانست شرایط درمانی را فراهم کند.
پنج ماه بود که من درگیر این بیماری بودم اما کسی متوجه نمیشد که مشکل من چیست تا اینکه یک شب دکتر غریب متوجه بیماری حصبه شد. وضعیت خوبی نداشتم. در اوج کسالت جسمی در بیمارستان واقع در میدان فردوسی که برای مستشاران آمریکایی بود بستری بودم. یک شب در همان وضعیت به امام زمان(عج) متوسل شدم حال بدی داشتم همه انرژیام را برای دعا گذاشتم در همان وضعیت خدا به من عنایت کرد و مرا به وسیله حضرت ولیعصر(عج) شفا داد. با اینکه حالم به قدری بد بود که روح خودم را میدیدم که دارد از بدنم جدا میشود. بعدها فهمیدم همان شب مادر من نیز به ایشان متوسل شده است. شهید از من خواست که در محافل مختلف این خاطره را بیان کنم تا همه متوجه عنایات اهل بیت(ع) باشند.
اولین آشنایی با حاج حسن
سوال بعدی مجری برنامه طریقه آشنایی الهام حیدری و شهید حاج حسن طهرانیمقدم بود، همسر شهید با آرامش و کلام گیرای خود آغاز آشنایی و مراحل ازدواج خود را توضیح داد و گفت: از طریق خانواده شهید عبدالرضا لشکریان؛ شهیدی که در آزادی خرمشهر به شهادت رسیده بود با حاج حسن آشنا شدم. مادر ایشان مرا دیده و برای ازدواج پیشنهاد کرده بودند. حاج حسن آن موقع فرمانده توپخانه بود و به هیچ عنوان حاضر نمیشد که برای تشکیل خانواده صحنه نبرد را ترک کرده و به شهر بیاید. اما مادر ایشان بعد از شهادت برادر حاج حسن اصرار بسیاری داشتند که حاج حسن این مسیر را با همسرش ادامه دهد.
همسر شهید طهرانی مقدم به خاطره شیرین روز خواستگاری اشاره کرد و ادامه داد: روزی که خانواده شهید طهرانی مقدم به خانه ما آمده بودند ما شیطنت کردیم و کفشهای ایشان را دیدیم حاج حسن یک جفت کتونی سفید چینی به پا کرده بود که این کفشها از شدت غبار و خاک رنگ تیرهای به خود گرفته بود. بعد از میان پرده اتاق ایشان را نگاه کردم و دیدم مانند همه کسانی که به جبهه میروند با یک لباس چهارجیب خاکستری با یک شلوار کتان کرم رنگ آمده بودند و حتی دکمههای آستین ایشان باز بود. خیلی دلم گرفت که چرا ایشان با چنین وضعیتی به خواستگاری آمدهاند اما وقتی فقط 10 دقیقه با ایشان حرف زدم متوجه شدم ایشان اخلاصی دارد که تمام ظاهر او را محو میکند.
تکرار سه باره مراسم «بله برون»
شهید طهرانی مقدم در همان 10 دقیقه تمام تلاش خود را کرد تا من از ازدواج با ایشان منصرف شوم و این را بدها به من میگفت به من میگفت یا شهید میشوم و یا اسیر میشوم و اصلا زمان زیادی را در خانه نخواهم بود. اما من گفتم میپذیرم چون زمان جنگ است و باید این سختیها را پذیرفت احساس کردم ایشان در درونش چیزهایی دارد که با ظاهر او برابری نمیکند صداقت را در وجودش دیدم و آن را حس کردم. ما سال 62 بعد از 8 مامه ازدواج کردیم. به خاطر کارهای بسیار زیاد حاج حسن سه بله برون داشتیم. که دو مراسم اول انقدر حاج حسن دیر رسید که به نتیجه نرسید و پدرم دیگر نمیخواست این ازدواج سر بگیرد اما حاج حسن پدرم را راضی کرد و برای بار سوم این مراسم برگزار شد.
از یک خانه 200 متری به اتاق 12 متری رفتم
او از شرایط بعد از ازدواج خود گفت، شرایطی که شاید هر جوانی آن را تاب نیاوَرَد اما همسر شهید صبورانه و عاشقانه در شرایطی سخت زندگی خود را با حاج حس آغاز کرد و در توصیف این وضعیت گفت: من از یک خانه بزرگ 200 متری به یک اتاق 12 متری که منزل مادرشوهرم نیز بود رفتم. برایم خیلی سخت بود من یک دختر 19 ساله بودم نه تجربه خاصی داشتم نه تا به حال با چنین شرایطی مواجه شده بودم، حاج حسن اغلب سال را جبهه بود و مادرشوهرم زن بزرگی بود که تمام وقتش را به کمک رزمندگان و جبهه صرف کرده بود گویی من با یک موسسه خیریه ازدواج کرده بودم. همسایهها به خانه میامدند و همیشه محیط پر از جنب و جوش بود. اما میدانستم جنگ است و همه باید به نوعی در آن سهیم باشیم. هیچ وقت هیچ شکایتی به مادرشوهرم نکردم و خودم نیز با آنها همراه میشدم.
منافقین چندبار به دروغ، خبر شهادت حاج حسن را به من دادند
همسر شهید طهرانی مقدم در ادامه سخنانش اظهار داشت: من همیشه اضطراب وضعیت حاج حسن را داشتم. منافقین این حساسیت را حس کرده بودند. یکی از رسالتهای منافقین در آن ایام تزریق اضطراب به خانوادهها بود. چندین بار در چند زمان متفاوت با من تماس گرفتند و گفتند حاج حسن شهید شده بعدها فهمیدیم این کار منافقین است. من یک دفتری داشتم که تمام تاریخهای رفت و برگشت شهید را در آن ثبت میکردم. گاهی فقط چند ساعت برمیگشت و دوباره میرفت محاسبه کرده بودم از یک سال که 12 ماه بود مثلا از یک سال 10 ماه و 14 روزش را نبود دقیقه به دقیقهاش را مینوشتم یاد ندارم شبی را بدون گریه خوابیده باشم. اما همیشه میگفتم که خدایا من با تو معامله کردهام.
حاجحسن زمان تولد هرچهار فرزند، خودش را رساند
او که از شهید طهرانیمقدم چهار فرزند به یادگار دارد، میگوید که در زمان تولد هر چهار فرزندش شهید طهرانیمقدم باوجود همه مشغلهها و گرفتاریها خود را رسانده و کنار همسرش بوده است. «زینب» فرزند اول ایشان، در اوج سالهای جنگ یعنی سال 65 به دنیا آمده است. محمد حسین به عنوان فرزند دوم و در سال 66 به جمع آنها اضافه شد و این در حالی بود که آنها هنوز در آن اتاق 12 متری زندگی میکردند. شاید تصور این شرایط برای هرکسی ممکن نباشد اما همسر شهید صبورانه زندگی خود را در این شرایط ادامه داد و هیچ گاه کلامی لب به اعتراض نگشود. او در ادامه توضیح آن سالها میگوید: بعد از تولد زینب و محمدحسین، بعد از آن خانه سعادت آباد را آماده کردیم و به آنجا رفتیم. روزی که میخواستیم اسباب کشی کنیم هم من گریه میکردم و هم مادر حاج حسن. دوری برایمان سخت بود.
بعد از مدتی به خاطر تهدیدات منافقین مجبور شدیم دوباره به خانه مادر حاج حسن بازگردیم. سال 76 فرزند سوممان به دنیا آمد. آن سال همان سالی بود که صیادشیرازی به شهادت رسید و حاج حسن قرار بود بعد از ایشان هدف ترور باشد. ولی به لطف خدا توسط نیروهای اطلاعات این ماجرا ادامه پیدا نکرد. زینب وقتی کوچک بود به خاطر غیبتهای زیاد پدرش گاهی او را نمیشناخت و وقتی حاج حسن به خانه میآمد گریه میکرد، غریبی میکرد. محمدحسین هم همینطور بود. آنها هردو به محض دیدن پدرشان را گریه میکردند و باید مدتی میگذشت تا به پدرشان عادت کنند. آن موقه لوازم ارتباطی و سرگرم کننده به گونهای نبود که بشود آنها را به سهولت فعلی مشغول کنم من تمام تلاشم این بود که با بازیهای کودکانه اما هدفدار آنها را با شرایط جنگ و جامعه آشنا کنم.
صحبتها هنوز ادامه داشت اما زمان به اندازهای نبود که بشود تمام خاطرات روزهای عاشقانه این زوج روایت گردد؛ در پایان این مراسم همسر شهید طهرانیمقدم در میان شوقی صمیمانه تقدیر شد و نوه شهید یعنی فرزند «زینب طهرانیمقدم» برای دقایقی با لحن و زبان کودکانه خود حضار را از زمزمههای مداحیاش بهرهمند کرد.