ساعتی بعد که غذا خوردیم، بلند شدیم تا برویم. مسعود که رفت دم میز حساب کند، خندهاش گرفت. جلو که رفتم تا ببینم چی شده. گفت: این اقا پول غذا رو نمیگیره...
شهدای ایران: بعد از ظهر یکی از روزهای گرم اردیبهشت مسعود دهنمکی امد تا با هم به ملاقات محسن شیرازی در بیمارستان سجاد در میدان فاطمی برویم محسن در عملیات کربلای هشت شدیدا مجروح شده بود و دست هایش توان حرکت نداشت.
من، سیامک و مسعود به بیمارستان رفتیم و ساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد. باز دوباره شیرین کاری مسعود گل کرد. او که ظاهرا تازه حقوق ماهیانه بسیجش را گرفته بود گیر داد که افطاری برویم بیرون.
با وجود مخالفت های دکتر و پرستارها هرطور که بود برای یکی دو ساعت مرخصی محسن را گرفتیم و سوار بر تاکسی به پیشنهاد مسعود به طرف پارک ملت رفتیم . مسعود گیر داد که باید افطاری را در بهترین رستوران بخوریم . بالاجبار مقابل پارک ملت وارد رستورانی شدیم که تازه برای افطار باز کرده بود.
تیپ حزباللهی ما و قیافه لت و پار محسن در لباس بیمارستان که روی شانههایش اویزان بود و کیسه سرمی که در دست داشت باعث شد تا همه نگاهها به طرف ما برگردد. من از خجالت اب شدم، ولی مسعود گفت: مگه چیه؟ مملکت مال ما هم هست. مگه ما دل نداریم که این جاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد با تته پته خواست بفهماند که قیمت غذاهای اینجا بالاست که مسعود، بی خیال دست گذاشت روی منو و برای همهمان غدا انتخاب کرد.
من سرم را انداخته بودم پایین و غذایم را می خوردم . محسن هم بدتر از من. سیامک گفت: مسعود، چرا اون دخترا این جوری نگاه مون می کنن ؟ مگه تا حالا ادم حسابی ندیدن ؟!
چند میز ان طرف تر چند دختر جوان با ظاهری که از نظر ما بسیار زشت و ناشایست می امد، نشسته بودند که دست از غذا کشیده و و همه حواسشان به ما بود. با نگاه تند سیامک ، روسری شان را کمی جلو کشیدند، ولی چشم از ما بر نمی داشتند.
ساعتی بعد که غذا خوردیم، بلند شدیم تا برویم. مسعود که رفت دم میز حساب کند، خندهاش گرفت. جلو که رفتم تا ببینم چی شده، گفت: این اقا پول غذا رو نمی گیره. با تعجب پرسیدم چرا؟ که صاحب رستوران گفت: پول میز شما رو اون خانمها حساب کردهاند. نگاهی به انجا انداختم که جایشان خالی بود و رفته بودند. (بخشی از کتاب از معراج برگشتگان- نوشته حمید داوودآبادی)
«در این نوشته صفا و صداقت زیادی موج می زند. نویسنده غالبا نقش خود را کمرنگ گرده و یاد یاران شهیدش را برجسته ساخته است. روحیه ی بسیجی تقریبا با همه جوانبش در اینجا مکنعکس است . و می شود فهمید که چگونه جوانهایی در گوره ی گداخته جبهه به چه جوهرهای درخشنده ای تبدیل می شده اند. ذکر خصوصیات موقعها و حادثهها و ادمها، تصویر باورنکردنی جنگ هشت ساله را تا حدود زیادی در برابر چشم ایندگان میگذارند.
سوال من از خودم این است که ایا این از معراج برگشتگان چقدر میتوانند آن حال و هوا را پس از سفر من الحق الی الخلق حفظ کنند و حتی درست به یاد آورند؟ و برای این مقصود عالی از دست ما چه کاری ساخته است؟ و چه کرده ایم ؟ البته قصور یا تقصیر من و امثال من نمیتواند تکلیف دشوار انها را که خدا حجت خود را برایشان تمام کرده ، از دوششان بردارد.
این کتاب با روح طنز و مزاحی که در همه جای آن گسترده است و به آن شیرینی و جاذبه ویژه ای بخشیده، از بسیاری کتابهای جبهه جالبتر و گیراتر است. ان را در شب و روزهای منتهی به بیستم ماه رمضان 1412(71/1/5) خواندم. سید علی خامنه ای»
*فردا
من، سیامک و مسعود به بیمارستان رفتیم و ساعتی را پهلوی محسن ماندیم که نزدیک افطار شد. باز دوباره شیرین کاری مسعود گل کرد. او که ظاهرا تازه حقوق ماهیانه بسیجش را گرفته بود گیر داد که افطاری برویم بیرون.
با وجود مخالفت های دکتر و پرستارها هرطور که بود برای یکی دو ساعت مرخصی محسن را گرفتیم و سوار بر تاکسی به پیشنهاد مسعود به طرف پارک ملت رفتیم . مسعود گیر داد که باید افطاری را در بهترین رستوران بخوریم . بالاجبار مقابل پارک ملت وارد رستورانی شدیم که تازه برای افطار باز کرده بود.
تیپ حزباللهی ما و قیافه لت و پار محسن در لباس بیمارستان که روی شانههایش اویزان بود و کیسه سرمی که در دست داشت باعث شد تا همه نگاهها به طرف ما برگردد. من از خجالت اب شدم، ولی مسعود گفت: مگه چیه؟ مملکت مال ما هم هست. مگه ما دل نداریم که این جاها غذا بخوریم؟
گارسون که آمد با تته پته خواست بفهماند که قیمت غذاهای اینجا بالاست که مسعود، بی خیال دست گذاشت روی منو و برای همهمان غدا انتخاب کرد.
من سرم را انداخته بودم پایین و غذایم را می خوردم . محسن هم بدتر از من. سیامک گفت: مسعود، چرا اون دخترا این جوری نگاه مون می کنن ؟ مگه تا حالا ادم حسابی ندیدن ؟!
چند میز ان طرف تر چند دختر جوان با ظاهری که از نظر ما بسیار زشت و ناشایست می امد، نشسته بودند که دست از غذا کشیده و و همه حواسشان به ما بود. با نگاه تند سیامک ، روسری شان را کمی جلو کشیدند، ولی چشم از ما بر نمی داشتند.
ساعتی بعد که غذا خوردیم، بلند شدیم تا برویم. مسعود که رفت دم میز حساب کند، خندهاش گرفت. جلو که رفتم تا ببینم چی شده، گفت: این اقا پول غذا رو نمی گیره. با تعجب پرسیدم چرا؟ که صاحب رستوران گفت: پول میز شما رو اون خانمها حساب کردهاند. نگاهی به انجا انداختم که جایشان خالی بود و رفته بودند. (بخشی از کتاب از معراج برگشتگان- نوشته حمید داوودآبادی)
«در این نوشته صفا و صداقت زیادی موج می زند. نویسنده غالبا نقش خود را کمرنگ گرده و یاد یاران شهیدش را برجسته ساخته است. روحیه ی بسیجی تقریبا با همه جوانبش در اینجا مکنعکس است . و می شود فهمید که چگونه جوانهایی در گوره ی گداخته جبهه به چه جوهرهای درخشنده ای تبدیل می شده اند. ذکر خصوصیات موقعها و حادثهها و ادمها، تصویر باورنکردنی جنگ هشت ساله را تا حدود زیادی در برابر چشم ایندگان میگذارند.
سوال من از خودم این است که ایا این از معراج برگشتگان چقدر میتوانند آن حال و هوا را پس از سفر من الحق الی الخلق حفظ کنند و حتی درست به یاد آورند؟ و برای این مقصود عالی از دست ما چه کاری ساخته است؟ و چه کرده ایم ؟ البته قصور یا تقصیر من و امثال من نمیتواند تکلیف دشوار انها را که خدا حجت خود را برایشان تمام کرده ، از دوششان بردارد.
این کتاب با روح طنز و مزاحی که در همه جای آن گسترده است و به آن شیرینی و جاذبه ویژه ای بخشیده، از بسیاری کتابهای جبهه جالبتر و گیراتر است. ان را در شب و روزهای منتهی به بیستم ماه رمضان 1412(71/1/5) خواندم. سید علی خامنه ای»
*فردا