همه چيز از ۶ ماه قبل آغاز شد زماني که خواهر ۱۷ ساله ام به خواستگارش پاسخ مثبت داد و آن ها با يکديگر نامزد شدند. من که علاقه زيادي به خواهرم داشتم تقريباً تنها شده بودم. اين در حالي بود که ساعت ها ابراز علاقه و روابط عاشقانه خواهرم و نامزدش را مشاهده مي کردم. با ديدن اين صحنه ها که مقابل چشمانم اتفاق مي افتاد آرزو مي کردم من هم زودتر عروس شوم و با پوشيدن لباس سپيد عروس،زندگي رويايي و عاشقانه اي را با همسرم شروع کنم و...
به گزارش شهدای ایران،اين ها بخشي از اظهارات دختر ۱۴ ساله اي است که با اعلام شکايت راننده يک خودروي سواري به کلانتري هدايت شده بود. او در حالي که التماس مي کرد تا پدرش از اين ماجرا باخبر نشود به مشاور مددکار اجتماعي کلانتري طرقبه گفت: حدود ۶ ماه قبل خانه اجاره ايمان را در همان محله سکونتمان تغيير داديم تا مراسم عقدکنان خواهرم در منزلي بزرگ تر برگزار شود. با ازدواج خواهرم و ديدن صحنه هاي عشق و علاقه آن ها به يکديگر، در افکار خودم روزهاي زيباي پس از ازدواج را تصور مي کردم و صحنه هاي عاشقانه همانند سکانس هاي يک فيلم مدام در ذهنم تکرار مي شد. اين در حالي بود که جوان ۲۱ ساله اي هر روز در مسير مدرسه مرا تعقيب مي کرد و از من مي خواست تا شماره تلفن همراهم را به او بدهم. با آن که هيچ شناختي از او نداشتم اما تصورات هيجاني ازدواج چنان در من تقويت شده بود که خيلي زود با «متين» رابطه دوستي برقرار کردم. بسيار مواظب بودم تا خانواده ام از ماجراي دوستي خياباني من مطلع نشوند. به همين دليل ساعت ها در تنهايي و از طريق شبکه هاي اجتماعي با «متين» در تماس بودم و هر روز علاقه ام به او بيشتر مي شد. «متين» مدعي بود در اصفهان کار مي کند و پس از ازدواج مرا با خود به اصفهان مي برد تا در کنار زاينده رود با يکديگر زندگي کنيم. روزها به همين ترتيب سپري مي شد تا اين که روز قبل «متين» از من خواست به طور پنهاني و براي تفريح چند ساعته به منطقه ويلايي و زيباي طرقبه برويم. اين بود که نيمه هاي شب و در حالي که اعضاي خانواده ام خواب بودند خود را به محل قرار با «متين» رساندم. ابتدا قصد داشتيم کمي زير درختان حاشيه خيابان ها قدم بزنيم اما ترسيديم توسط پليس دستگير شويم. اين بود که متين خودروي سواري را «دربستي» به مقصد طرقبه کرايه کرد ولي هنوز از شهر خارج نشده بوديم که تلفن همراه «متين» زنگ خورد و او بدون پرداخت کرايه هراسان از خودرو پياده شد و گفت: «خودم را در طرقبه به تو مي رسانم!» من هم چنان مبهوت مانده بودم که راننده به طرقبه رسيد چون فقط هزار تومان داشتم و جايي را نيز نمي شناختم اسکناس را داخل خودرو انداختم و به داخل منزلي که در آن نيمه باز بود فرار کردم و مخفي شدم اما پس از تماس راننده با پليس، مأموران مرا دستگير کردند و با پدرم تماس گرفتند. حالا من مانده ام که...
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
*خراسان
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
*خراسان