کودتایی برای شهادت امام (ره)
ماجرای کودتای نوژه از منظرهای گوناگون قابل بازخوانی و بررسی است اما آن چه در این نوشتار مورد توجه است نقش آیت الله خامنهای به عنوان یکی از شخصیتهای کلیدی در انقلاب است.
به گزارش سرویس سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛
ماجرای کودتای نوژه از منظرهای گوناگون قابل بازخوانی و بررسی است اما آن
چه در این نوشتار مورد توجه است نقش آیت الله خامنهای به عنوان یکی از
شخصیتهای کلیدی در انقلاب است.
طبق آنچه در خاطرات ایشان و اسناد مربوطه آمده است مهمترین عامل افشای این طرح خطرناک توصیهی مادر یکی از خلبانان که قرار بود در کودتا شرکت کند به وی برای خودداری و مطلع کردن آیت الله خامنهای بوده است.
حجت الاسلام ری شهری(حاکم شرع وقت دادگاههای انقلاب ارتش) در کتاب خاطرات خود، ضمن تشریح مفصل ابعاد این کودتا، نوشته است: «در ایام ریاست جمهوری معظم له اینجانب از ایشان خواستم که برای ثبت در تاریخ، ماجرای کشف کودتای نوژه را به وسیله خلبانی که به ایشان مراجعه کرده، ضمن مصاحبهای تعریف کنند و ایشان نیز پذیرفتند. بعد از مدتی نوار مصاحبه معظم له در اختیار این جانب قرار گرفت.»
وی سپس بخشی از همان مصاحبه رهبر معظم انقلاب را هم نقل نموده است که با هم ادامه ماجرا را از زبان حضرت آیتالله خامنهای میخوانیم: «ماجرای اطلاع من از کودتایی که در پایگاه شهید نوژه قرار بود اتفاق بیفتد، به این شکل بود که شبی حدود اذان صبح، دیدم درب منزل ما را می زنند، بشدت هم میزدند، من از خواب بیدار شدم، رفتم دیدم آقای مقدم است، میگوید که یک ارتشی آمده و میگوید با شما یک کار واجب دارد. گفتم: کجا است؟ گفتند: در اتاق نشسته. داخل اتاق پاسدارها شدم، دیدم شخصی دم در تکیه داده به دیوار، کسل و آشفته و خسته و سرش را فرو برده بود. گفتم: شما با من کار دارید؟ بلند شد و گفت: بله. گفتم: چه کار دارید؟ گفت: کار واجبی دارم و فقط به خودتان میگویم. من حساس شدم. گفتم: من نمازم را بخوانم، میآیم. پس از نماز او را به داخل حیاط آوردم، گوشه حیاط نشستیم. گفت: کودتایی قرار است انجام شود. گفتم: قضیه چیست و تو از کجا میدانی؟ او شروع کرد به شرح دادن. گفتم: شما چطور شد آمدی سراغ من؟ او ماجرای خود را تعریف کرد که جالب بود… آثار بیخوابی شب، خیابان گردی، خستگی، افسردگی شدید و سراسیمگی در او پیدا بود. حرفش را مرتب و منظم نمیزد و من مجبور بودم مکرر از او سؤال کنم. خلاصه آنچه گفت این بود که در پایگاه همدان اجتماعی تشکیل شده و تصمیم بر یک کودتایی گرفته شده، پولهایی به افراد زیادی دادهاند، به خود من [خلبان] هم پول دادند. عدهای از تهران جمع میشوند میروند همدان و شب در همدان این کار [تصرف پایگاه هوایی شهید نوژه] انجام میگیرد. بعد میآیند تهران، جماران و چند جا را بمباران میکنند. پرسیدم کی قرار است این کودتا قرار بگیرد؟ گفت: امشب و شاید گفت: فردا شب - دقیقاً یادم نیست.- من دیدم مسئله خیلی جدی است و بایستی آن را پیگیری کنیم. با اینکه احتمال میدادم او حال عادی نداشته باشد یا سیاستی باشد که بخواهند ما را سرگرم کنند، اما اصل قضیه این قدر مهم بود که با وجود این احتمالات، دنبال آن باشیم.گفتم: شما بنشین تا من ترتیب کار را بدهم.
اما نگاهی از آن سو به ماجرا و از زبان همان خلبان واقعیت دیگری را مشخص میکند:
در آن زمان من در پایگاه هوایی نوژه خدمت می کردم. ….
در تهران، به منزل نعمتی رفتم. به من گفت: مأموریت تو بمباران بیت امام و تلویزیون است و ما میتوانیم تا پنج میلیون نفر را بکشیم. و اگر هم لازم شد در یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس و یا روی ناو آمریکا در خلیج فارس فرود بیاییم. من به او گفتم: شما با مردم مخالفید یا با حکومت که این همه کشت و کشتار میخواهید بکنید؟ گفت: ما با حکومت مخالفیم، ولی هرکس هم که بخواهد مانع کار ما بشود چارهای نداریم جز اینکه همه را بکشیم.
این موضوع برای من خیلی ثقیل بود و چون از مخالفت کردن با آنها هم خصوصاً در منزل نعمتی هراس داشتم، گفتم: من بیت امام را نمیتوانم بزنم ولی تلویزیون را میزنم.
پس از کمی صحبت از او جدا شدم و به خانهمان رفتم و موضوع را با مادرم که زنی ساده و مسلمان بود در میان گذاشتم. مادرم به شدت ناراحت شد و گفت: تو نه تنها این کار را نباید بکنی، بلکه باید خبر بدهی و جلوی این کار را بگیری و اگر اطلاع ندهی شیرم را حلالت نمیکنم و از تو رضایت ندارم.
بالاخره تا ساعت ۱۲ شب با مادرم و برادر کوچکترم درباره این موضوع صحبت میکردیم و تصمیم گرفتم موضوع را به جایی و یا به کسی اطلاع بدهم، ولی چون نعمتی گفته بود در جاهای مختلف … نفر داریم و خیلیها از جمله شریعتمداری این کار را تأیید کردهاند، میترسیدم به هر کسی این موضوع را بگویم. تصمیم گرفتم موضوع را به آقای خامنهای بگویم و برای محکم کاری، موضوع را روی کاغذ نوشتم و در خانه گذاشتم و به برادرم گفتم: اگر بلایی سر من آمد و برنگشتم به هر ترتیبی شده این موضوع را در جایی خبر بدهد و جلوی این کار را بگیرد.
ساعت ۱۲:۳۰ از خانه بیرون آمدم و به کمیته تلفن زدم و گفتم یک خبر خیلی مهمی دارم که باید حتماً به آقای خامنهای بگویم. مرا به کمیته بردند و چون زیاد سؤال میکردند، گفتم: من یک خلبان هستم و موضوع براندازی در کار است. ساعت ۴:۳۰ صبح بود. رفتیم منزل آیتالله خامنهای و جریان را برای ایشان گفتم و ایشان دیگران را مطلع نمودند.
در این ماجرا نقش شخصیت معنوی و روحانی آیت الله خامنهای کاملا مشخص است که باعث اعتماد و مراجعهی این خلبان و توصیه ی مادرش گردیده است. این نکته در دیگر خاطرات معظم له از روزهای حساس انقلاب نیز کاملا روشن است. اما در کنار این ویژگیها زیرکی و روحیهی انقلابی نیز در اثرگذاری و نقش آفرینیهای روحانیت در انقلاب موثر بوده است. ایشان در در دیدار اعضای ارتش جمهوری اسلامی ایران میفرمایند:
این بود که در اوایل انقلاب، سعی کردند دستگاهِ مستشاریِ نظامیِ امریکا را در ایران نگهدارند. شاید این حرف برای شما خیلی عجیب و تازه باشد – واقعاً هم عجیب است – اما از آن عجیبهایی است که اتفاق افتاد. چند ماه بعد از انقلاب – شاید حدود یک سال – دستگاه مستشاری ارتش امریکا، در یکی از نیروهای سه گانه ارتش، دم و دستگاه خود را داشت. البته مرکز اصلیشان که در محلّ ستاد مشترک بود، از بین رفته بود و خودشان فرار کرده بودند؛ اما عناصر اطّلاعاتیشان را در آنجا نگهداشته بودند تا سنگر را حفظ کنند.
اگر انسان اسم افرادی را بیاورد که در شورای عالی دفاع آن روز – که یک شورای عالی دفاع تماشایی بود – عضو بودند، شما برادرانْ امروز تعجّب میکنید که چطور در اول انقلاب، چنین آدمهایی در آن مرکز حساس حضور داشتند. ولی ما در شورای عالی دیدیم. حضور بنده هم در آن شورای عالی، در واقع غیررسمی بود. یعنی آن عناصر مایل نبودند ما را ببینند. ما هم به شکل انقلابی و با روشهای مخصوص زمان اول انقلاب به آن جلسه میرفتیم. میدیدیم لایحهای آوردهاند، مصوبهای را میخواهند از شورای عالی دفاع بگذرانند که بر اساس آن، اسم مستشاری سابق امریکا در ایران فلان اسم شود. چند اسم پیشنهاد کردند که شورای عالی دفاع ایران رسماً تصویب کند که اسم مستشاری این است. یعنی در حقیقت، وجود مستشاری را امضا کنند. ما آنجا فهمیدیم که مستشارها هنوز در ایرانند. گفتیم: «این آقایان اینجا چه میکنند؟ اول اصل وجودشان را ثابت کنید تا بعد به اسمشان برسیم!» مرحوم چمرانِ عزیز هم در آن جلسه بود. او هم کمک کرد و تصویب کردیم که اینها باید هر چه زودتر از ایران بروند.
آنها تا این حد وقاحت و جرأت به خرج میدادند که عناصر مستشاری امریکایی را در داخل ارتش جمهوری اسلامی نگهدارند. این هم یکی از بلاها بود که به فضل الهی از سرِ ارتش گذشت. این نشان میدهد که امیدهای آنها نسبت به ارتش در چه حدی بود و طمعشان چقدر بود.
طبق آنچه در خاطرات ایشان و اسناد مربوطه آمده است مهمترین عامل افشای این طرح خطرناک توصیهی مادر یکی از خلبانان که قرار بود در کودتا شرکت کند به وی برای خودداری و مطلع کردن آیت الله خامنهای بوده است.
حجت الاسلام ری شهری(حاکم شرع وقت دادگاههای انقلاب ارتش) در کتاب خاطرات خود، ضمن تشریح مفصل ابعاد این کودتا، نوشته است: «در ایام ریاست جمهوری معظم له اینجانب از ایشان خواستم که برای ثبت در تاریخ، ماجرای کشف کودتای نوژه را به وسیله خلبانی که به ایشان مراجعه کرده، ضمن مصاحبهای تعریف کنند و ایشان نیز پذیرفتند. بعد از مدتی نوار مصاحبه معظم له در اختیار این جانب قرار گرفت.»
وی سپس بخشی از همان مصاحبه رهبر معظم انقلاب را هم نقل نموده است که با هم ادامه ماجرا را از زبان حضرت آیتالله خامنهای میخوانیم: «ماجرای اطلاع من از کودتایی که در پایگاه شهید نوژه قرار بود اتفاق بیفتد، به این شکل بود که شبی حدود اذان صبح، دیدم درب منزل ما را می زنند، بشدت هم میزدند، من از خواب بیدار شدم، رفتم دیدم آقای مقدم است، میگوید که یک ارتشی آمده و میگوید با شما یک کار واجب دارد. گفتم: کجا است؟ گفتند: در اتاق نشسته. داخل اتاق پاسدارها شدم، دیدم شخصی دم در تکیه داده به دیوار، کسل و آشفته و خسته و سرش را فرو برده بود. گفتم: شما با من کار دارید؟ بلند شد و گفت: بله. گفتم: چه کار دارید؟ گفت: کار واجبی دارم و فقط به خودتان میگویم. من حساس شدم. گفتم: من نمازم را بخوانم، میآیم. پس از نماز او را به داخل حیاط آوردم، گوشه حیاط نشستیم. گفت: کودتایی قرار است انجام شود. گفتم: قضیه چیست و تو از کجا میدانی؟ او شروع کرد به شرح دادن. گفتم: شما چطور شد آمدی سراغ من؟ او ماجرای خود را تعریف کرد که جالب بود… آثار بیخوابی شب، خیابان گردی، خستگی، افسردگی شدید و سراسیمگی در او پیدا بود. حرفش را مرتب و منظم نمیزد و من مجبور بودم مکرر از او سؤال کنم. خلاصه آنچه گفت این بود که در پایگاه همدان اجتماعی تشکیل شده و تصمیم بر یک کودتایی گرفته شده، پولهایی به افراد زیادی دادهاند، به خود من [خلبان] هم پول دادند. عدهای از تهران جمع میشوند میروند همدان و شب در همدان این کار [تصرف پایگاه هوایی شهید نوژه] انجام میگیرد. بعد میآیند تهران، جماران و چند جا را بمباران میکنند. پرسیدم کی قرار است این کودتا قرار بگیرد؟ گفت: امشب و شاید گفت: فردا شب - دقیقاً یادم نیست.- من دیدم مسئله خیلی جدی است و بایستی آن را پیگیری کنیم. با اینکه احتمال میدادم او حال عادی نداشته باشد یا سیاستی باشد که بخواهند ما را سرگرم کنند، اما اصل قضیه این قدر مهم بود که با وجود این احتمالات، دنبال آن باشیم.گفتم: شما بنشین تا من ترتیب کار را بدهم.
اما نگاهی از آن سو به ماجرا و از زبان همان خلبان واقعیت دیگری را مشخص میکند:
در آن زمان من در پایگاه هوایی نوژه خدمت می کردم. ….
در تهران، به منزل نعمتی رفتم. به من گفت: مأموریت تو بمباران بیت امام و تلویزیون است و ما میتوانیم تا پنج میلیون نفر را بکشیم. و اگر هم لازم شد در یکی از کشورهای حوزه خلیج فارس و یا روی ناو آمریکا در خلیج فارس فرود بیاییم. من به او گفتم: شما با مردم مخالفید یا با حکومت که این همه کشت و کشتار میخواهید بکنید؟ گفت: ما با حکومت مخالفیم، ولی هرکس هم که بخواهد مانع کار ما بشود چارهای نداریم جز اینکه همه را بکشیم.
این موضوع برای من خیلی ثقیل بود و چون از مخالفت کردن با آنها هم خصوصاً در منزل نعمتی هراس داشتم، گفتم: من بیت امام را نمیتوانم بزنم ولی تلویزیون را میزنم.
پس از کمی صحبت از او جدا شدم و به خانهمان رفتم و موضوع را با مادرم که زنی ساده و مسلمان بود در میان گذاشتم. مادرم به شدت ناراحت شد و گفت: تو نه تنها این کار را نباید بکنی، بلکه باید خبر بدهی و جلوی این کار را بگیری و اگر اطلاع ندهی شیرم را حلالت نمیکنم و از تو رضایت ندارم.
بالاخره تا ساعت ۱۲ شب با مادرم و برادر کوچکترم درباره این موضوع صحبت میکردیم و تصمیم گرفتم موضوع را به جایی و یا به کسی اطلاع بدهم، ولی چون نعمتی گفته بود در جاهای مختلف … نفر داریم و خیلیها از جمله شریعتمداری این کار را تأیید کردهاند، میترسیدم به هر کسی این موضوع را بگویم. تصمیم گرفتم موضوع را به آقای خامنهای بگویم و برای محکم کاری، موضوع را روی کاغذ نوشتم و در خانه گذاشتم و به برادرم گفتم: اگر بلایی سر من آمد و برنگشتم به هر ترتیبی شده این موضوع را در جایی خبر بدهد و جلوی این کار را بگیرد.
ساعت ۱۲:۳۰ از خانه بیرون آمدم و به کمیته تلفن زدم و گفتم یک خبر خیلی مهمی دارم که باید حتماً به آقای خامنهای بگویم. مرا به کمیته بردند و چون زیاد سؤال میکردند، گفتم: من یک خلبان هستم و موضوع براندازی در کار است. ساعت ۴:۳۰ صبح بود. رفتیم منزل آیتالله خامنهای و جریان را برای ایشان گفتم و ایشان دیگران را مطلع نمودند.
در این ماجرا نقش شخصیت معنوی و روحانی آیت الله خامنهای کاملا مشخص است که باعث اعتماد و مراجعهی این خلبان و توصیه ی مادرش گردیده است. این نکته در دیگر خاطرات معظم له از روزهای حساس انقلاب نیز کاملا روشن است. اما در کنار این ویژگیها زیرکی و روحیهی انقلابی نیز در اثرگذاری و نقش آفرینیهای روحانیت در انقلاب موثر بوده است. ایشان در در دیدار اعضای ارتش جمهوری اسلامی ایران میفرمایند:
این بود که در اوایل انقلاب، سعی کردند دستگاهِ مستشاریِ نظامیِ امریکا را در ایران نگهدارند. شاید این حرف برای شما خیلی عجیب و تازه باشد – واقعاً هم عجیب است – اما از آن عجیبهایی است که اتفاق افتاد. چند ماه بعد از انقلاب – شاید حدود یک سال – دستگاه مستشاری ارتش امریکا، در یکی از نیروهای سه گانه ارتش، دم و دستگاه خود را داشت. البته مرکز اصلیشان که در محلّ ستاد مشترک بود، از بین رفته بود و خودشان فرار کرده بودند؛ اما عناصر اطّلاعاتیشان را در آنجا نگهداشته بودند تا سنگر را حفظ کنند.
اگر انسان اسم افرادی را بیاورد که در شورای عالی دفاع آن روز – که یک شورای عالی دفاع تماشایی بود – عضو بودند، شما برادرانْ امروز تعجّب میکنید که چطور در اول انقلاب، چنین آدمهایی در آن مرکز حساس حضور داشتند. ولی ما در شورای عالی دیدیم. حضور بنده هم در آن شورای عالی، در واقع غیررسمی بود. یعنی آن عناصر مایل نبودند ما را ببینند. ما هم به شکل انقلابی و با روشهای مخصوص زمان اول انقلاب به آن جلسه میرفتیم. میدیدیم لایحهای آوردهاند، مصوبهای را میخواهند از شورای عالی دفاع بگذرانند که بر اساس آن، اسم مستشاری سابق امریکا در ایران فلان اسم شود. چند اسم پیشنهاد کردند که شورای عالی دفاع ایران رسماً تصویب کند که اسم مستشاری این است. یعنی در حقیقت، وجود مستشاری را امضا کنند. ما آنجا فهمیدیم که مستشارها هنوز در ایرانند. گفتیم: «این آقایان اینجا چه میکنند؟ اول اصل وجودشان را ثابت کنید تا بعد به اسمشان برسیم!» مرحوم چمرانِ عزیز هم در آن جلسه بود. او هم کمک کرد و تصویب کردیم که اینها باید هر چه زودتر از ایران بروند.
آنها تا این حد وقاحت و جرأت به خرج میدادند که عناصر مستشاری امریکایی را در داخل ارتش جمهوری اسلامی نگهدارند. این هم یکی از بلاها بود که به فضل الهی از سرِ ارتش گذشت. این نشان میدهد که امیدهای آنها نسبت به ارتش در چه حدی بود و طمعشان چقدر بود.