شاید بسیاری با نام مهدی طحانیان آشنا نباشند اما كمتر ایرانی پیدا میشود، تصویر آن نوجوان اسیری را كه به خاطر حجاب نامناسب خبرنگار زن هندی حاضر به گفتوگو با وی نشد را از یاد برده باشد. طحانیان همان نوجوان است كه اكنون پا به سن میانسالی گذاشته. او ۱۳ ساله و دانشآموز اول راهنمایی بود كه در ثلث دوم امتحانات تصمیم مهم زندگی خود را گرفت و راهی جبهههای نبرد شد و برای اولین بار در عملیات فتحالمبین شركت كرد و در مرحله سوم عملیات بیتالمقدس به اسارت درآمد. طحانیان ۹ سال از زندگیاش را در اسارت گذراند و اول شهریور سال ۶۹ آزاد شد و بلافاصله پس از آزادی به دنبال تحصیل رفت و سال ۷۲ در رشته علوم سیاسی دانشگاه تهران پذیرفته شد. وی در حال حاضر دانشجوی كارشناسی ارشد رشته علوم حدیث است. آنچه در ادامه میآید ماحصل ساعتی همكلامی ما با جوانترین آزاده ایرانی است كه به بهانه رونمایی كتاب «سرباز كوچك امام» از خاطرات دوران اسارت مهدی طحانیان انجام پذیرفت.
اولینبار چه زمانی و چگونه عازم جبهه شدید؟
اولینبار كه میخواستم به جبهه بروم، عملیات طریقالقدس بود. من خیلی اصرار كردم كه در آن عملیات شركت كنم اما یكی از فرماندهانم به نام آقای زارعی كه مسئول آموزش بود، اجازه نداد. چون در آن زمان ۱۳ سن داشتم. او وقتی با اصرار زیاد من مواجه شد، قول مردانه داد كه هر گاه خودش رفت مرا هم همراهش ببرد. تا اینكه اوایل سال ۶۱ بود كه مجدداً بحث اعزام پیش آمد. عملیات فتحالمبین در پیش بود. من بدون اینكه به كسی چیزی بگویم یك ساك كوچك برای خود خریدم و آن را در بسیج مخفی كردم كه كسی آن را نبیند و هر آنچه میدیدم رزمندهها با خود به جبههها میبرند برای خود تهیه میكردم و خردهریزهایی هم از خانه میآوردم و بالاخره ساكم را پر كردم. زمزمه اعزام بالا گرفت. به آقای زارعی مراجعه كردم. باز هم اصرار از من و انكار از ایشان و در نهایت او پذیرفت.
چطور به اسارت درآمدید؟
در مرحله سوم عملیات بیتالمقدس كه عملیاتی غرور آفرین بود و در واقع كل مناطق اشغالی ما كه دست صدام بود، آزاد شد. ما در مرحله سوم عملیات خودمان را به خط مرزی رساندیم حتی از خط مرزی هم گذشتیم و به نوعی وارد خاك عراق شدیم. مرحله سوم از شب ۱۹ اردیبهشت رقم خورد. در این مرحله شب حمله كردیم و در نهایت به خاطر آتش زیاد و استحكام بالای دشمن و به رغم اینكه بچههای ما خیلی تلاش كردند، واقعاً دیگر جایی برای قدم برداشتن نبود. لذا فرماندهان بچهها را به عقب فرستادند. قرار شد گردان بلال كه با منطقه آشنا بود در منطقه بماند و بچهها در سایه مقاومت آنها عقبنشینی كنند. در آن لحظه من تصمیم گرفتم بمانم. برخی از بچهها میگفتند: مهدی اینجا جای ماندن نیست. هوا هم روشن شده بود و ما عراقیها را میدیدیم. چون با مشكلات بسیار به جبهه آمده بودم میدانستم با عقبنشینی، بازگشت مجددم به جبهه با مشكل مواجه خواهد شد. به هر حال آن شب فقط به دنبال گوشهای بودم تا خود را پنهان كنم و فقط دعا میكردم كه به عقب بازنگردم. دائم فرمانده میگفت مهدی تو كه هنوز حاضر نشدی؟! خلاصه من به همراه ۳۰۰ - ۲۰۰ نفر ماندیم. یك خط آتش درست كردیم و با عراقیها درگیر شدیم. آن شب احساس میكردم گلولهها تا چشمهایم میآیند اما اتفاقی نیفتاد. روز بعد از صبح تا غروب مقاومت كردیم و من همه تلاشم را انجام دادم تا بمانم و مبارزه كنم اما در هر صورت تقدیر به گونهای دیگر بود و باید راضی به رضای خدا میشدیم. ما پیشروی زیاد داشتیم و دشمن از سه طرف ما را محاصره كرد. راه پس و پیش نداشتیم و در نهایت غروب آن روز به اسارت درآمدم.
آقای طحانیان! شاید برخی با نام شما آشنا نباشند اما همه شما را به عنوان نوجوان كمسن و سالی میشناسند كه از مصاحبه با آن خانم خبرنگار بیحجاب هندی امتناع كردید. برایمان از خاطرات آن مصاحبه بگویید.
حدود یكسال و اندی بعد از اسارت آن گروه خبرنگار به اردوگاه ما آمدند. خبرنگاران فرانسوی بودند و آن خانم هندی را هم به عنوان مترجم با خودشان آورده بودند اما او بسیار ماهر بود و با حساب و كتاب سؤال میپرسید. آن خانم در اردوگاه با همان لباس هندی چرخی زد. محمودی مأمور اردوگاه هم كه آن زمان سرهنگ شده بود، قبل از ورود آنها به من گفت مهدی جلوی چشم خبرنگاران ظاهر نشو. من هم خود را پشت یك بالش پنهان كردم. آنها ابتدا مرا ندیدند و با تعدادی از بچهها صحبت كردند و محمودی هم كیف میكرد كه بچهها حرفی نمیزنند. وقتی مصاحبههای آن خبرنگاران تمام شد، فكر كردم میخواهند بروند. من خود را آشكار كردم اما آن خانم هندی به محض اینكه برگشت، چشمش به من خورد. او با اكیبش صحبت كرد و به طرف من آمد. تا محمودی متوجه شد جلوی او رفت و گفت: لا، ابدا. هر چه محمودی سماجت كرد آن خانم قبول نكرد. محمودی میترسید تهدیدهایش در من كارگر نشده باشد. بسیار عصبانی بود و سیگارش را زیر پایش انداخت و له كرد. آن خانم روبهروی من نشست و سؤال كرد. من جواب او را ندادم. گفتم تا حجابت را رعایت نكنی جواب سؤالت را نمیدهم. آن لحظه پیش خودم گفتم ما میگوییم رزمنده اسلام هستیم. او باید به عقیده ما احترام بگذارد. او گفت حجابم را رعایت كنم با من صحبت میكنی، من مثل خواهرت هستم. گفتم تو اگر خواهر هستی پس چرا حجابت را رعایت نكردی؟ او گفت: یعنی حجاب رعایت كنم، صحبت میكنی؟ همین موضوع آنقدر سرگرد را برانگیخت كه گویی مثل یك بشكه بنزین منفجر شد، گفت: بچه این فضولیها به تو چه مربوط است؟ این همه آدم اینجا نشستند كسی اینجا چنین چیزی نگفت. به خبرنگار گفت بلند شو نمیخواهد اینجا بنشینی و از این سؤال بپرسی. آن خبرنگار گفت: اجازه بده یك سؤال دیگر بپرسم. شما آرام باشید. آن خانم به زور محمودی را آرام كرد و چند سؤال از قبیل اسم و فامیل پرسید. بعد گفت: آقای صدام حسین آدم بسیار بشر دوستی است خیلی دلش برای شما بچههای كوچك میسوزد. او بارها خواسته شما را آزاد كند اما رهبر شما آقای خمینی گفته این بچهها مال ما نیستند، آیا این درست است؟ شما الان اینجا در این شرایط به سر میبرید و آنگاه رهبر شما میگوید اینها رزمندههای ما نیستند؟ این واقعاً سؤال كوبندهای بود. اگر هم من جواب نمیدادم واقعاً خیانت بود. به خدا توكل كردم. سرگرد ایستاده بود تا واكنش مرا ببیند. میگفت: ها، مهدی جواب بده. این حرفش یعنی خفه شو. من هم اصلا به عالمی رفتم كه همه چیز برایم محو شد و فراموش كردم كجا هستم و چه كسی روبهروی من قرار دارد و هرچه گفتم لطف خدا بود. گفتم اولا این سؤال شما سیاسی است اما ایشان رهبر من است اگر بگوید بروید ما میرویم و اگر بگوید بایستید ما میایستیم. هرچه رهبرمان بگوید همان است. بعد هم گفتم نمیدانم این حرفی كه شما میزنید درست است یا نه اما چه درست و چه نادرست او رهبر من است. تا این را گفتم سرهنگ محمودی یقه فرمانده اردوگاه را گرفت و گفت: دیدی گفتم این پدرسوخته كار را خراب میكند. محمودی میخواست مرا نابود كند. آن زن با دستش مانعی درست كرد و از محمودی خواهش كرد یك سؤال دیگر بپرسد. دوباره همه ساكت شدند. او پرسید انگیزه شما چه بود كه به میدان جنگ آمدید؟ گفتم هدف ما حفظ اسلام است. برای اینكه اسلام در خطر بود ما وظیفه داشتیم از اسلام دفاع كنیم. دوباره پرسید شما آتشبس میخواهید؟ گفتم: نه، ما آتشبس نمیخواهیم ما فقط پیروزی حق علیه باطل میخواهیم. محمودی عصبانی بود و از آنجا بیرون رفت. آن خبرنگار گفت: مهدی من این را میبرم به آقای خمینی نشان میدهم. من هم میخندیدم و میگفتم اصلا نمیگذارند تو به ایران بروی. گفت: بعد از این میخواهم پیش آقای خمینی بروم. من حجاب آورده بودم كه پیش آقای خمینی رعایت كنم. گفتم بعید میدانم تو را راه دهند. او گفت شما پیغامی ندارید. من هم بیخیال همه چیز شده بودم و هر چه میخواستم گفتم.
ظاهراً در همان روز آقای رحیمی كه دیگر آزاده سرافراز كشورمان هستند با آن خانم هندی برخوردی داشتند، ماجرا چه بود؟ بعد از انجام این مصاحبهها با شما چه رفتاری كردند؟
وقتی آن خانم همه چیز را از من شنید، بلند شد و رفت و بعد با آقای رحیمی(دیگر آزاده سرافراز كشورمان) صحبت كرد كه آقای رحیمی هم گفت: ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است ارزندهترین زینت زن حفظ حجاب است. او هم متوجه نمیشد چون آن قدر هم فارسی بلد نبود. سه بار آقای رحیمی آن شعر را خواند تا اینكه او متوجه شد. وقتی خبرنگاران بیرون رفتند محمودی برای اینكه وانمود كند اتفاقی نیفتاده گفت حالا یك صلوات بفرستید. دوباره گفت یكی دیگه. یكی دیگه. بعد بچهها را دم در بردند و از دم در هم یك فیلم گرفتند و دوباره بچهها را به داخل برگرداندند. خفقان شدیدی در آسایشگاه حاكم شد و ما هر لحظه تصور میكردیم كه آنها به سراغ اسرا میآیند و ما را شكنجه میكنند. در آن وضعیت همه منتظر فاجعه بودند چون ما تجربه مصاحبه با خبرنگار را داشتیم. یك نفر آمد گفت سرگرد به من گفت بگویم وسایلت را جمع كن باید به بغداد بروی. من هم وسایلم را در یك كوله جمع كردم و در یك گوشه نشستم. ظهر شد. بعدازظهر شد. شب شد و خبری نشد و ما هیچ تلنگری نخوردیم و از سرهنگ هم خبری نبود. ظاهراً او بعدها به خط مقدم رفته بود و بعد هم اسیر شد. بعدها هم شنیدم همكاریهایی هم با ایران داشته است. اما هیچ اتفاقی نیفتاد و این جای شكر داشت. وقتی خدا بخواهد كاری كند هیچ چیز نمیتواند مانع آن شود.
شما فرزند دارید؟
یك دختر ۹ ساله دارم كه ۲۹ فروردین سال ۸۳ به دنیا آمده است.
مصاحبه شما را دیده است؟
(با خنده میگوید) او تا زمانی كه كوچك بود وقتی آن مصاحبه را از تلویزیون میدید، میدوید نگاه میكرد اما در این چند ساله بیشتر كنجكاو شده و سؤالات بیشتر میپرسد و الان هم كتاب خاطراتم را میخواند.
فكر میكردید روزی شخصیت مهدی طحانیان ۱۳ ساله و خاطراتش از دوران دفاع مقدس و اسارت لابهلای ورقهای كتابی به نام سرباز كوچك امام قرار گیرد؟
در زمان اسارتم گاهی در شرایطی قرار میگرفتم كه حاضر بودم در جنگ میمردم. هزار بار مردن در جنگ برای من آسانتر بود از اسیر شدن. چون واقعاً دشمن طمع كرده بود از وجود اسرای نوجوانی چون من استفاده كند. آنها به زور و به هر وسیله میخواستند به خواستههایشان برسند، این خیلی طاقت فرسا بود. اتفاقات بسیاری دیدم كه فكر میكردم فقط برای من اتفاق میافتاد. همیشه فكر میكردم خیلی گفتنیها دارم و بسیار روی سینهام سنگینی میكرد. به نوعی پیش خود احساس مسئولیت میكردم. واقعاً اگر من این خاطرات را نمیگفتم احساس خیانت میكردم. این همه صحنه را ببینی اما نگویی. من دغدغه این را داشتم و بارها هم دست به قلم شدم اما راضیكننده نبود. وقتی پیشنهاد شد خاطراتم را روایت كنم بسیار استقبال كردم. بعد هم خانم دوستكامی آمد و از سال ۸۸ تألیف كتاب آغاز شد و من بسیار روی این كار انرژی گذاشتم. بالاخره نتیجه آن «سرباز كوچك امام» شد.