رادر بزرگترمان حاج مصطفی از مبارزین انقلابی بود و از فعالان این جلسات. برای همین مجتبی در جلسات قرآنی که در محله به صورت چرخشی برگزار میشد، شرکت میکرد. ایشان چون صوت زیبایی داشت، خیلی مورد تشویق دوستان قرار میگرفت.
به گزارش شهدای ایران،با کمی تحقیق به خانواده شهید میرسیم، اما کمی دیر که میشنویم مادر و پدر شهید به رحمت خدا رفتهاند و تنها خواهر است که باید از مجاهدت برادر شهیدش برایمان روایت کند. شهید مجتبی محمدی دارانی معلم و مربی قرآن، مداح و ورزشکار بود که به تکلیف خود عمل کرد و در مجنون آسمانی شد، اما پیکرش بعد از 13سال به آغوش خانواده برگشت. مجتبی از همه لذتهای دنیایی دل کند تا طعم شیرین شهادت را گوارای وجودش کند. آنچه در پی میآید حاصل همکلامی ما با طاهره محمدی دارانی خواهر شهیدمجتبی محمدی دارانی است.
خانم محمدی از خانوادهتان بگویید. چند فرزند بودید و در دامان چه پدر و مادری بزرگ شدید؟
اصلیت پدرم برای خوانسار اصفهان بود اما در تهران زندگی میکردیم. ما شش فرزند بودیم؛ سه خواهر و سه برادر. مجتبی دو سالی از من بزرگتر بود. مادرمان زن مهربان و دلسوزی بود. پدر هم شغل معماری داشت و مرد زحمتکش و سادهای بود. رأفتی در قلب ایشان بود که نظیرش را تا به امروز در کسی ندیدم. اهل انفاق و بخشش بود، به قول معروف لقمه دهانش را میبخشید. پدر کانون فرهنگی شهدا را ساخته و راهاندازی کرده بود و به نوعی خودش را وقف آنجا کرده بود.
یعنی چطور خودش را وقف کانون کرده بود؟
پدرم از بزرگان هیئت محل بود. همیشه در کانون شهدا مانند یک بسیجی نوجوان فعالیت داشت. بعد از مراسم زیارت عاشورا که جمعه برگزار میکرد صبح زود میرفت و تا ظهر به خانه نمیآمد همه کارها را انجام میداد. وقتی مادرم به دیر آمدنهایش اعتراض میکرد میگفت آنها جوانند، باید زودتر بروند و استراحت کنند. تا آنجا را جارو نمیکرد و نظم نمیداد به خانه نمیآمد. هیئت و مراسم عزاداری را در کانون برگزار میکرد. بخشی از درآمدش را برای کانون شهدا هزینه میکرد و با برگزاری کلاس وکارهای فرهنگی سعی میکرد جوانان را با انقلاب و آرمانهای امام آشنا کند.
بخش اصلی تربیت فرزند شهیدی چون مجتبی، بر عهده مادر خانواده است، از مادرتان هم بگویید؟
مادرم خیلی مقید به فرایض دینی بود. هرگز بدون وضو به مجتبی شیر نمیداد. خیلی مقید به صله رحم با افراد متدین و مذهبی بود. قبل از انقلاب که حجاب چندان در جامعه ما رعایت نمیشد ما را با حجاب به بیرون از خانه میبرد. خوب به یاد دارم با تمام گرفتاریها و مشکلات خانه و خانواده و فرزندان زمانی که ما از مدرسه تعطیل میشدیم، جلوی در مدرسه میآمد تا نکند ما مسیر مدرسه تا خانه را تنها طی کنیم. ما آن زمان چادر سر میکردیم. این تربیت مادر ما بود و رزق حلالی که پدر معمارمان با نان کارگری به ما میرساند. توقعی کمتر از شهادت از مجتبی نمیشد داشت که تحت لوای چنان پدر و مادری رشد پیدا کرده و تربیت شده بود.
خصوصیات اخلاقی برادرتان طوری بود که احساس کنید برازنده پوشیدن لباس شهادت باشد؟
مجتبی خیلی مهربان و مؤدب بود. از همان اوان کودکی دارای استعدادی خارقالعاده بود. طی این 12 سال تحصیل همواره جزو شاگردان ممتاز مدرسه به شمار میرفت. معتمد معلمانش بود و تمام کلیدهای کمد مدرسه را به او میدادند. هنوز هم من میگویم مجتبی زمینی نبود. مجتبی بسیجی بود. تلاوت قرآنش و صوت دلنشین آیات قرآنش هرگز از ذهن ما نمیرود. یک نوار قرآن هم از ایشان به یادگار برای خواهرم مانده است. هم کار میکرد و هم درس میخواند. تابستانها کار میکرد تا خرج تحصیلش را به دست بیاورد. نمیخواست مسئولیت و کارهایش به دوش کسی دیگر بیفتد. خدا مجتبی را دوباره به ما داد. او را نگه داشت تا شهادت...
یکبار که پدرم برای کار به شیراز میرفت، خانواده را هم همراه خودش برد. خانهای اجاره کرده بود ما هم همراهش رفتیم. پدر روی یکی از کوههای اطراف بنایی میکرد. مجتبی را هم با خود برده بود. من جلوی در خانه با خواهر و برادرهایم بازی میکردم. آقایی از کوه پایین آمد و گفت: پسر معمار تهرانی از کوه سقوط کرده است. دو ساعت از رفتن مجتبی نگذشته بود که این اتفاق وحشتناک برایش افتاد بود.
دندانهایش خرد شده و زبانش سه تکه شده بود. همه میگفتند زنده نمیماند اما به خواست خدا مجتبی ماند تا با شهادت با خدای خود ملاقات کند. زمانی که میخواست برود اتاق عمل، به مادرم گفته بود برای سلامتی من گوسفندی نذر حضرت ابوالفضل(ع) کن.
مادر مدت یک ماه در بیمارستان کنار مجتبی ماند تا اوضاع جسمیاش کمی بهتر شود. جثه مجتبی تا آن روز آب رفته بود. خیلی ضعیف شده بود، اما امروز که بعد از سالها وصیتنامهاش را مرور میکنم میبینم، ما فکر میکردیم که او بچه است این نوع نگارش و این همه سفارش از یک نوجوان 19 - 18 ساله دور از انتظار بود و بحق مجتبی از لحاظ معنوی تکامل پیدا کرده بود. مجتبی راه و رسم زندگیاش را از قرآن گرفت. او فعال قرآنی بود.
پس برادرتان در زمینه علوم قرآنی هم فعال بودند؟
بله، ما در محله هیئتی داشتیم که از قبل انقلاب فعالیت داشت. برادر بزرگترمان حاج مصطفی از مبارزین انقلابی بود و از فعالان این جلسات. برای همین مجتبی در جلسات قرآنی که در محله به صورت چرخشی برگزار میشد، شرکت میکرد. ایشان چون صوت زیبایی داشت، خیلی مورد تشویق دوستان قرار میگرفت. مجتبی دارای صوتی واقعاً دلنشین بود و به قدری قرآن را زیبا تلاوت میکرد که در دوران دبیرستان بارها در مسابقات مقام اول را کسب کرده بود. در نهایت خودش هم آموزش قرآن را در مدرسه شروع کرد. کلاسها را از همان کانون شهدا آغاز کرد، ابتدا کمتر خانوادهای قبول میکرد که فرزندشان در کلاسهای قرآن شرکت کند. مجتبی در هیئتهایی که شبهای پنجشنبه داشتیم قرآن تلاوت میکرد. صوت زیبایش باعث شد تا قاری قرآن شود. کم کم به تعداد علاقهمندان افزوده شد. دعای کمیل، توسل، زیارت عاشورا و مداحی از جمله برنامههای مجتبی در مسجد همدانیها بود. بعد از اینکه دیپلم خود را از دبیرستان سحاب گرفت یک سال تا خدمت سربازی مهلت داشت در این مدت یک سال نتوانست بیکار بنشیند. برای همین اعتماد و علاقه و همت بالایش آموزش و پرورش به عنوان مربی تربیتی استخدامش کرد. فعالیت ایشان در مدرسه میثم در منطقه مجیدیه تهران بود. به کار خودش عشق میورزید و عاشقانه حتی روزهای تعطیل را به مدرسه میرفت و انجام وظیفه میکرد. بچهها عاشق مجتبی بودند.
یکی یکی همان بچههایی که در کانون شهدا و مسجد در کنار مجتبی قرآن میخواندند راهی جبهههای جنگ میشدند و خبر شهادتشان بود که بعد از هر عملیات به گوش میرسید. این شهادتها دل مجتبی را به درد میآورد. در مراسم تشییعشان مداحی میکرد و در نهایت خودش هم راهی شد. نشستن را دیگر جایز نمیدانست. برادرم ۱۸ بهمن ماه ۱۳۶۲ به ندای خمینی کبیر لبیک گفت و قدم در جبههها گذاشت.
از آخرین دیدارتان چه یادگاریهایی به یاد دارید؟
مجتبی اهل این دنیا نبود. شب آخری که میخواست برود، گفت به مامان بگو من میروم کارهای اعزامم را انجام بدهم. گفتم تو رو خدا نرو. اما او عزم رفتن داشت. آخرین جملهای که مادر به مجتبی گفت این بود: از خدا میخواهم اسیر نشوی، من طاقت اسارتت را ندارم. پدر و مادرم به بچهها خیلی وابسته بودند. آن لحظه که مجتبی از ما جدا شد، احساس کردیم دیگر بازگشتی ندارد. رفت و 13 سال بعد پیکر جاماندهاش در منطقه را برایمان آوردند. رفتن مجتبی خیلی برای مادر و پدرم سخت بود. مجتبی فرزند خاص خانهمان بود. در دوران کودکی هم که از کوه پایین افتاده بود، حساسیت والدینم روی مجتبی بیشتر شد.
آن زمان که مجتبی راهی منطقه شد، برادران دیگرم هم در جنگ و جهاد حضور داشتند. برادر بزرگم مصطفی پاسدار بود. از همان سن 17 سالگی در کردستان مشغول جهاد شد. همسر من هم بود اما چون آنها پیشتر هم در جنگ حضور داشتند و تجربه کافی داشتند، مادر همه نگرانی و حواسش جمع مجتبی شده بود. مادر خواب دیده بود و میدانست مجتبی برگشتی در کارش نیست. بعد از رفتن مجتبی او فرصت کرد تنها یک بار نامه بدهد و یکبار هم زنگ بزند. هر کسی که میخواست به جبهه برود و برای خداحافظی به خانه ما میآمد مادر سفارش مجتبی را میکرد که مراقب مجتبی باشید. او سنش از شما کمتر است و... مادر بود و نگرانیهای مادرانهاش.
چطور از شهادت مجتبی مطلع شدید؟
مجتبی در عملیات غرور آفرین خیبر در تاریخ 11اسفند ماه 1362 شرکت کرد و به شهادت رسید. اما پیکری از او به دست ما نرسید. برادرم مصطفی هم در همان عملیات بود و دستش تیر خورده بود. قبل از شروع عملیات مصطفی به مجتبی گفته بود که شما جلو نروید، بمانید عقب. مجتبی گفته بود اینجا نیامدم که بخورم و استراحت کنم. مصطفی میگفت شهدا را که از منطقه به عقب میآوردند، درآمبولانسها را باز میکردم که ببینم مجتبی را پیدا میکنم یا نه !اما خبری نبود. ترکش به پیشانی مجتبی اصابت میکند، برادرم بلند میشود تا به عقب بیاید که تیری دیگر در سفید رانش میخورد و میافتد.
خبر شهادت را حاج مصطفی برایمان آورد. با دستی مجروح به خانه آمد. حتی زخمش را باندپیچی هم نکرده بود. خیلی ناراحت بود. ما نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده. نزدیک عید نوروز سال 1363 بود، مادرم خانهتکانی میکرد. مادر میپرسید: مجتبی را دیدی ! او هم میگفت بله، اما پیشانیاش زخمی شده است. خیلی خوشحال بودند که مجتبی از جبهه برمیگردد. پدرم هم دائم پرسید کی میرسد؟ میخواست برایش گوسفندی قربانی کند. عجیب منتظر بازگشت مجتبی بودند. بعد از ظهر که شد، مصطفی مثل مرغی سر کنده بود. پدر و مادرم خوشحال از آمدن مجتبی در حیاط خانه، فرش میشستند. بچهها هم در حیاط بازی میکردند. آنها هم منتظر آمدن دایی مجتبی بودند. یکی از آنها از برادرم پرسید: دایی جان مجتبی کی میآید؟ مصطفی که دیگر تاب نداشت گفت:دایی مجتبی رفته پیش خدا! لحظه نفسگیر و سختی بود. همهمان مات مانده بودیم. داداشم میگفت مامان، شرمندهام.
از گمنامی و فراق دردانه خانه دارانیها برایمان بگویید ؟ از دلتنگی پدر و مادرتان ؟
خیلی مفقود بودنش برای همه سخت بود. برای فامیل. خیلی سخت بود. 13 سال مفقودالاثر بود و ما هیچ خبری از برادرم نداشتیم. به مادر میگفتیم خانه بزرگ است، بفروش. میگفت: نه اگر من بفروشم مجتبی برگردد ! خیلی سخت است، خانه را پیدا نمیکند. دوست نداشت از آن خانه جدا شود میگفت: اینجا جای خواب مجتبی است. اینجا جای دست مجتبی است. خیلی مادرم در این سالها اذیت شد. مادرم هیچگاه مربا درست نکرد، هیچ وقت خیلی از غذاها را درست نکرد و نخورد. میگفتیم برویم مسافرت، میگفت اگر بچهام برگردد چه؟ کسی خانه نیست !
مادر و پدرمن فقط راه میرفتند، زنده نبودند. هیچ وقت پدر و مادرم را خوشحال ندیدیم. مادر و پدرم جلوی در خانه سالها مینشستند تا برادرم بیاید. اسرا را که نشان میدادند همهاش دنبال این بودند که شاید مجتبی در میان اسرا باشد. اما نبود. پدر و مادر من بعد از مفقود شدن مجتبی از غم فراق فرزندشان دق کردند. پدرم روزها گریه نمیکرد. وقتی که شب میشد بابا تا خود صبح راه میرفت و میخواند و گریه میکرد.
بگردم کوه به کوه دره به دره / مثال آهوی گم کرده بره
نمیخواست کسی صدای گریههایش را بشنود به ویژه آنها که سرزنش میکردند چرا بچهها را فرستادی جنگ.
تا اینکه بعد از 13 سال پیکرش تفحص شد. حاجمصطفی سالها به دنبال رد و نشانی از مجتبی همه جا را گشت، تا مادر و پدرمان آرام شوند. بعد که پیکر برگشت، برادرم هویتش را تأیید کرد. جای تیر روی جمجمهاش بود، جمجمه را به ما نشان دادند. مجتبی فوتبال بازی میکرد. جورابهای قرمز ورزشکاری و لباسش سالم مانده بود. کتفش در فوتبال شکسته بود، موهایش سالم مانده بود. مجتبی را که بعد از 13 سال آوردند، بردند کانون شهدا، مراسمی گرفتند و عزاداری کردند، اما مادر تا آخرین روزهای حیاتش منتظر بود. قسم مادر، به جان مجتبی بود. مجتبی را زنده میدانست. هر پنج شنبه پدر و مادرم بهشت زهرا بودند. مزار شهید در بهشت زهرای تهران، قطعه ۵۰ ردیف ۲۳ است.
بخشی از وصیتنامه شهید
من طی این مدت درسهای زیادی از شما برادران کوچک فراگرفتم و از این بابت افتخار میکنم. امیدوارم مرا حلال کرده و از من راضی باشید. دوست دارم اگر جنازهام را نیافتید که هیچ ولی اگر جنازهام به دستتان رسید به پیروی از علامه مجلسی در ورقی از ۴۰ نفر مسلمان با ایمان در مورد اینکه من شخصی با ایمان و مسلمان بودهام امضا بگیرید و در کفنم بگذارید این کار را به برادر عزیزم حسن گندمکار واگذار میکنم دفترچهای دارم به نام دفترچه هجرت که آن را به همراه چند عکس که در آلبوم خودم هست به دوستم محسن شعبانی بدهید تا به یادگار از من داشته باشد. دفترچه دیگری به نام دفترچه شهادت دارم که به برادر و دوست عزیزم مجتبی خداداد بدهید تا اگر مایل بود از آن استفاده کند. یک ماه نماز و روزه قضا دارم که یا برایم بخوانید یا بدهید تا شخص دیگری برایم بخواند. خواهر بزرگم! از من نواری خواسته بودید که از صدای خودم پر شده باشد این نوار بین نوارهای خودم میباشد.
*فاش