در همان حال که من داشتم گریه میکردم و حرف میزدم آقا مهدی سرش را انداخته بود پایین و حرفی نمیزد. حرفم که تمام شد سری تکان داد و نفس حبس شدهاش را فوت کرد هوا و دستی به شانهام زد و دلداریام داد.
به گزارش شهدای ایران؛ عملیات رمضان به تاریخ 22 تیر 61 با هدف ورود به خاک عراق توسط رزمندگان ایرانی آغاز شد. این عملیات برون بروزی به این دلیل بود که پس از آزادی خرمشهر حالا باید به صدام درس عبرتی داده میشد که اگر چه او جنگ را آغاز کرده اما نمی تواند هر زمان که بخواهد قائله را تمام کند.
این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و اینگونه روایت میکند:
***
ده روز بیشتر طول نمیکشید که سر آب به هم میرسید و منطقه در آب شناور میشد. با این حال شورای فرماندهی جلسه محرمانهای گذاشت...
- بروید یک بار دیگر بررسی کنید. میخواهیم از وسط دو سر آب (که هنوز به هم نرسیدهاند) عملیات بکنیم.
این نظر فرماندهی تیپ- آقا مهدی باکری- بود و آب که هر روز و هر شب زیادتر و زیادتر میشد هیچ اعتنایی به تصمیمات ماها نداشت و هی پیش میآمد تا محور را ببندد و خیال همه را راحت کند.
گفتم: «از اینجا عملیات نمیشود. یعنی امکانش وجود ندارد. همین که از میان دو سر آب برویم تو، خیلی نمیکشد که راه پشت سر بسته میشود و آن وقت آوردن وسایل پشتیبانی و تدارکات به چه صورت خواهد بود؟!»
این جر و بحث- که با دیگر مسؤولین داشتم و یک بار هم با خود آقا مهدی پیش آمد- راه به جایی نبرد و به ما گفتند: «بروید مینهای منور جلوی خط ارتش را جمع کنید، یک وقت به پای نیروهای عمل کننده گیر نکنید!»
ما هم اطاعت کردیم و رفتیم. گفته بودند یک ریع ساعت بیشتر طول نکشد.
دوستان به دنبال خنثی کردن بودند و من شروع کردم مینها را با سیم و سیخک یک جا از خم در آوردن؛ ... در میآوردم میزدم زیر بغلم و بعد یکی دیگر و همینطور...
همراهم- محمود باقری- گفت: «دایی چرا خنثی نمیکنی پس؟!»
اینها یک ربع وقت دادهاند. اگر بخواهیم تمام این مینها را خنثی کنیم دو ساعت طول میکشد.
اما این تصمیم کمی برایم گران تمام شد و خاطره آن مار گزیدگی را برایم زنده کرد. همینطور مینها زیر بغل، داشتم ادامه میدادم که یکیاش ترکید و شعلهور شد. حالا نزدیک غروب است و ترس لو رفتن عملیات وجود دارد و هیچ راهی جز این که باید به هر نحوی خاموشش کنم نداشتم. اول همه مینها را ریختم زمین و مین منفجر شده را پرت کردم دور؛ هول برم داشته بود و گرنه مین منور اگر با پرت شدن خاموش میشد که اسمش را مین نمیگذاشتند.
برش داشتم و خام رویش ریختم که باز نشد و ...؛ راهی نبود. مین را گذاشتم روی خاکها و نشستم رویش!... و این بار به اتفاق هم شروع کردیم به سوختن. شلوار که تا یک را بگویی تمام شد (لازم نبود تا سه بشماری!) بعد رانهایم از پوست درآمد و بعد هم منتظر ماندم تا بوی گوشت سوخته بیاید که مین تمام شد و بلند شدم ایستادم. بدجوری عرق کرده بودم و حالا سرتاسر بدنم سوزش داشت. هرطوری بود راه افتادیم تا برگردیم. محمود گفت: «این مینها را چه کارشان کنیم؟»
- جمع کن آنجا کنار جاده شنی، بگذار همانجا بمانند.
- چرا این کار را کردی، برمیداشتی میانداختی توی آب!
- من هول بودم که روش خاک میریختم، اینها توی آب هم تا تمام نشوند خاموش نمیشوند.
این قضیه بین من و محمود ماند و با هم رفتیم اورژانس تیپ نجف اشرف و آنجا ماجرا را منکر شدیم... «با موتور تصادف کردیم و با باسن نشستم روی اگزوز داغ!» که برای هیچکس مهم نبود و آنجا پماد زدند و پودر زدند، بعد هم خواستند پانسمان کنند که نخواستم و با همان چند لایه گاز استریل که روی سوختهها گذاشتند و چسباندند سوار موتورمان شدیم و خلاص! (قبل از رفتن به اورژانس، محمود یک زیر شلوار با یک شلوار - نمیدانم از کجا - گیر آورده بود تا پیش اورژانسیها بیابرو نباشم).
طرح عملیاتیها آمده بودند تا نیروها را آماده و هماهنگ کنند. پشت خطمان سه گردان نیرو از تیپ خودمان آماده داشتیم. به ما گفتند قرار است نیروهای تیپ نجف اشرف هم پشتیبانمان باشند؛ ... همه چیز آماده بود که آمدند گفتند:«عملیات لغو شده! صبر کنید، باید از یک محور دیگری...»
توی مقر بودیم که ناصر امینی را دیدیم، گفت: «همهاش زیر سر شماست!»
- چرا؟ چی شده مگر؟
- عملیات را میگویم. لغو شده.
کمکم داشتم جوش میآوردم و این حرف حکم نمک را داشت که روی تاولهای پایین تنهآم میریخت.
- به من چه که عملیات لغو شده!
معلوم بود دنبال بهانه میگردند. به حمید حسینزاده گفتم: «چی میگویند اینها؟!»
حمید هم سرش پایین بود و داشت فکر میکرد، گفت: «کار ما دیگر تمام شد دایی! ماها به درد اینها نمیخوریم. اینها دنبال آدمهای سر به زیری هستند که هر چه بگویند - درست یا غلط - اطاعت کنند و لاغیر!» جعفر بهرامی زاده هم با ما موافق بود.
- یعنی حقیقت این قدر تلخ است؟!
از آن روز به بعد برخوردها با ما رو به سردی گذاشت.
- شماها روحیه بچهها را تضعیف کردید تا مجبور شدیم عملیات را لغو کنیم!
هی از اینطور حرفها زدند؛ ... مصطفی مولوی هم آنجا بود، گفت: «دایی، چه خبر؟!»
قضیه را که گفتم، گفت:« اینها این جوریاند دیگر! اینها یک جلسه هم تشکیل داده بودند که آنجا به آقا مهدی میگفتند اینها (ماها!) نیروی کاری نیستند و به درد تیپ نمیخورند و از این حرفها.» و ادامه داد: «ولی آقا مهدی خیلی از شما ها دفاع کرد. انصافاً کارهایی را که تا به حال کردهاید را رو کرد و گفت که آنها بی آنکه قطبنما داشته باشند، بیآنکه دوربین و خیلی چیزهای دیگر داشته باشند رفتهاند محور باز کردهاند. پشت سر عراقیها، کل منطقه را ...؛ آقا مهدی میگفت من هیچکدام از اینها را نمیشناسم، ولی میدانم که خیلی زحمت میکشند.»
و ما ول کردیم این حرفها را...
دو روز گذشت و آمدند گفتند: «امشب شب عملیات است!» اطلاعات عملیات هیچ کاری نکرده بود ( این دو روز را حداقل نگفته بودند بروین کار بکنیم). ماها را برداشتند بردند یک جایی پشت خاکریز که اصلاً نمیشناختیم. پشت خط خودمان بود اما هیچ جایش را نمیشناختیم.
ماها را موقع شب برده بودند آنجا (در حالی که باید موقع روز آنجاها را میدیدیم و آن وقت جاهایی را که شب باید میرفتیم بررسی میکردیم و ...)
ناصر امینی یک «گرا» داد دستمان و گفت: «ببندید روی قطبنما و مستقیم بروید جلو، اینطوری میرسید به کانال. فکری شدم، خدایا! ما که نمیدانیم اینجا که هستیم کجاست، اگر برویم بیفتیم داخل کانال یا برسیم پیش عراقیها چی؟!
جعفر گفت: «دایی، تو هم ول کن این حرفها را دیگر!»
راه افتادیم. میگفتند نزدیک است، زود میرسید. اما این هم نزدیک بود که ما داخل خط خودمان گم شویم! ... حالا جعفر افتاده جلو، من و بقیه هم پشت سرش، یک توپ طناب پلاستیکی هم دادهاین دست ابوالفضل، «این طناب را هم تو نگه دار» و بعد یاد مأموریتمان افتادیم.
- محور را که باز میکنید، هم زمان از اول تا آخرش طناب میکشید...، وقت زیادی هم نداریم. بای زود ...
این را آنها که ما را آوردند و پشت خط ریختند گفتند.
حالا تیراندازی شدیدی در جریان است و خیلی پایینترها را میزنند، طوری که پشت کلوخها و سنگهای روی زمین برای خودمان دنبال جان پناه هستیم. به یک جایی رسیدیم و جعفر گفت: «ما قبلاً تا اینجاها آمدهایم (حالا یادم آمد) قبلاًاینجاها خبری نبود ولی حالا...» تیراندازی خیلی شدیدتر شد و دیگر امکانی برای سربلند کردن نداشتیم. صداهای غریبی هم میشنیدیم.
- جعفر، این صداها مال چیه؟
جعفر ماها را نشاند آنجا و خودش زیر باران گلوله رفت به سمت صدا و کمی بعد برگشت.
- دایی، همه چیز لو رفته. آوردهاند این جلو دوشکا کار گذاشتهاند. دارند با گلوله جلوی خط ما را زیر و رو میکنند!
رفتیم توی فکر و همان جا به حالت درازکش افتادیم به سر خاراندن. جعفر دوباره گفت:«مهم نیست. از همین جا طناب را میکشیم و بر میگردیم. موقع عملیات به اینجاها که برسیم این دوشکا را میزنیم و رد میشویم.»
چارهای نبود.
- ابوالفضل، آن طناب را بده ببینم.
جواب نیامد.
- ابوالفضل... ابوالفضل! تو کجایی پسر؟
خبری نبود. به همراه یکی از بچهها - مجید - به حالت سینهخیز حرکت کردیم به سمتی که با هزار مکافات از آن طرف آمده بودیم و خودمان را رساندیم پشت خاکریز.
- اه ...! ابوالفضل تو اینجایی؟!
ککش نگزید. گفت: «ما به این فراست! پسر، طناب را اینجا میخواهیم چه کنیم. این را باید ببریم از آن جلو بکشیم بیاییم عقب.
عصبانی شدم و توپ طناب را از دستش کشیدم.
- بده من این را! ... خودت هم بگیر بشین همینجا؛ جلو هم نیا... ترسو! بلند شدم و این بار به حالت سرپا دویدم پیش بچهها که آنجا - جلو- منتظر بودند. مجید گفت: «بخواب زمین دایی!» که از این حرفها گذشته بود و هر طوری بود باید خودم را سریع میرساندم.
جعفر چیزی شبیه میخ پیدا کرد و کوبید زمین و از همانجا که مشخص کردیم طناب را بستیم و بلند شدیم کشیدیم و آمدیم تا پشت همان خاکریز- پیش ابوالفضل- مثلاً داشتیم معبر باز میکردیم (یک شبه معبر باز میکردیم تا یک شبه هم عملیات انجام بگیرد!) گفته بودند طناب را کشیدید به ما اطلاع بدهید به جعفر گفتم: «بلند شو برو خبر بده.»
- از کدام طرف بروم؟! اصلاً اینجا کجاست؟
گفتم : «جعفر، بلند شو برویم بگریدم ببینیم واقعاً اینجا کجاست؟!»
مجید که کمی دورتر رفته بود برگشت گفت: «من یک لودر سوخته پیدا کردم، بیایید.» ما را کشید و برد کنار لودر. به جعفر گفتم: «اگر اینجا هم گم شویم آبرویمان میرود. میگویند پشت خاکریز خودمان گم شدهاند!»
- پس چی کار کنیم دایی؟
- بنشینیم کنار همین لودر هرکس ماها را آورده اینجا، خودش هم میآید میبردمان!
- اگر نیایند چی؟
- آنوقت تا صبح مینشینیم همینجا و هوا که روشن شد یک کارش میکنیم.
صبح شد و خبر از یار نیامد!... جعفر گفت:«بیایید برویم. مثل اینکه یک چیزهایی یادم میآید.» و آنقدر ما را با پای پیاده دنبال خودش کشید تا رسیدیم. تشنه و گرسنه از سمت خط ارتش آمده بودیم و از پیچ «اوستا احمد» رد شده بودیم و حالا در مقر خودمان بودیم.
گزارش کارمان را دادیم گفتند: «امشب شب عملیات است!»
گفتم: «ما طناب کشیدیم آنجا، اگر امروز دشمن بیاید و طناب را ببیند عملیات لو میرود که!»
گفتند: «مین نبود؟»
- نه مینها جلوتر بودند.
- خب امشب عملیات میکنیم.
نشستیم به حیدری گفتیم: «آقا! شما بروید قرارگاه و از آنجا یکی دو روز مهلت بگیرید تا ما کار حسابی بکنیم. با این شناسایی که عملیات نمیشود کرد. در ثانی، گیریم که عملیات کردیم، ما تا آنجایی را که طناب کشیدیم میشناسیم؛ از آنجا به بعد ما هم مثل سایر نیرها چیزی نمیدانیم!»
آنوقت جواب ما را - متأسفانه- اینطوری دادند: «ما این حرفها سرمان نمیشود. به ما گفتهآند عملیت کنید، همین! ضمناً جلسه داریم، شما هم بیایید.»
رفتم جلسه؛ آقا مهدی رو به ما کرد و گفت: «نظرتان را بگویید.»
- آقا مهدی، چند نفری رفتیم طناب کشیدیم و آمدیم.
- طناب همانجا ماند؟
- بلی، مان همان جا.
- اشتباه کردهاید. نباید طناب میکشیدید.
دیگر نگفتم که ماها را چه جوری را انداختند و بردند جلو و آنجا ولمان کردند؛... چشم تیم پر از اشک شد. گفتم: «آقا مهدی! طرح عملیاتیها به ما گفتند این کار را بکنیم.»
- و دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زیر گریه؛ آقا مهدی! پشت خاکریز خودمان داشتیم گم میشدیم... تا صبح خوابیدیم آنجا... کارهای این جوری اصولی است؟ انسانی است؟ اما اگر از زیر کار در میرویم بگویید، شانه خالی میکنیم بگویید؛... این کارها چیه اینها دارند با ما میکنند؛...
مثل بچه کوچولوها یک گرا میدهند دستمان و هلمان میدهند جلو...»
در همان حال که من داشتم گریه میکردم و حرف میزدم آقا مهدی سرش را انداخته بود پایین و حرفی نمیزد. حرفم که تمام شد سری تکان داد و نفس حبس شدهاش را فوت کرد هوا و دستی به شانهام زد و دلداریام داد. اگر آقا مهدی نبود و درد دلهایم را گوش نمیداد دلم واقعاً میترکید.
این عملیات با مشکلات فراوانی مواجه شد و به دلیل گستردگی طرح حمله شکست خورد. حاج احد محرمی علافی (دایی) از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر 31 عاشورا بود که خاطرات خود را از روزهای پیش از شروع عملیات رمضان آغاز کرده و اینگونه روایت میکند:
***
ده روز بیشتر طول نمیکشید که سر آب به هم میرسید و منطقه در آب شناور میشد. با این حال شورای فرماندهی جلسه محرمانهای گذاشت...
- بروید یک بار دیگر بررسی کنید. میخواهیم از وسط دو سر آب (که هنوز به هم نرسیدهاند) عملیات بکنیم.
این نظر فرماندهی تیپ- آقا مهدی باکری- بود و آب که هر روز و هر شب زیادتر و زیادتر میشد هیچ اعتنایی به تصمیمات ماها نداشت و هی پیش میآمد تا محور را ببندد و خیال همه را راحت کند.
گفتم: «از اینجا عملیات نمیشود. یعنی امکانش وجود ندارد. همین که از میان دو سر آب برویم تو، خیلی نمیکشد که راه پشت سر بسته میشود و آن وقت آوردن وسایل پشتیبانی و تدارکات به چه صورت خواهد بود؟!»
این جر و بحث- که با دیگر مسؤولین داشتم و یک بار هم با خود آقا مهدی پیش آمد- راه به جایی نبرد و به ما گفتند: «بروید مینهای منور جلوی خط ارتش را جمع کنید، یک وقت به پای نیروهای عمل کننده گیر نکنید!»
ما هم اطاعت کردیم و رفتیم. گفته بودند یک ریع ساعت بیشتر طول نکشد.
دوستان به دنبال خنثی کردن بودند و من شروع کردم مینها را با سیم و سیخک یک جا از خم در آوردن؛ ... در میآوردم میزدم زیر بغلم و بعد یکی دیگر و همینطور...
همراهم- محمود باقری- گفت: «دایی چرا خنثی نمیکنی پس؟!»
اینها یک ربع وقت دادهاند. اگر بخواهیم تمام این مینها را خنثی کنیم دو ساعت طول میکشد.
اما این تصمیم کمی برایم گران تمام شد و خاطره آن مار گزیدگی را برایم زنده کرد. همینطور مینها زیر بغل، داشتم ادامه میدادم که یکیاش ترکید و شعلهور شد. حالا نزدیک غروب است و ترس لو رفتن عملیات وجود دارد و هیچ راهی جز این که باید به هر نحوی خاموشش کنم نداشتم. اول همه مینها را ریختم زمین و مین منفجر شده را پرت کردم دور؛ هول برم داشته بود و گرنه مین منور اگر با پرت شدن خاموش میشد که اسمش را مین نمیگذاشتند.
برش داشتم و خام رویش ریختم که باز نشد و ...؛ راهی نبود. مین را گذاشتم روی خاکها و نشستم رویش!... و این بار به اتفاق هم شروع کردیم به سوختن. شلوار که تا یک را بگویی تمام شد (لازم نبود تا سه بشماری!) بعد رانهایم از پوست درآمد و بعد هم منتظر ماندم تا بوی گوشت سوخته بیاید که مین تمام شد و بلند شدم ایستادم. بدجوری عرق کرده بودم و حالا سرتاسر بدنم سوزش داشت. هرطوری بود راه افتادیم تا برگردیم. محمود گفت: «این مینها را چه کارشان کنیم؟»
- جمع کن آنجا کنار جاده شنی، بگذار همانجا بمانند.
- چرا این کار را کردی، برمیداشتی میانداختی توی آب!
- من هول بودم که روش خاک میریختم، اینها توی آب هم تا تمام نشوند خاموش نمیشوند.
این قضیه بین من و محمود ماند و با هم رفتیم اورژانس تیپ نجف اشرف و آنجا ماجرا را منکر شدیم... «با موتور تصادف کردیم و با باسن نشستم روی اگزوز داغ!» که برای هیچکس مهم نبود و آنجا پماد زدند و پودر زدند، بعد هم خواستند پانسمان کنند که نخواستم و با همان چند لایه گاز استریل که روی سوختهها گذاشتند و چسباندند سوار موتورمان شدیم و خلاص! (قبل از رفتن به اورژانس، محمود یک زیر شلوار با یک شلوار - نمیدانم از کجا - گیر آورده بود تا پیش اورژانسیها بیابرو نباشم).
طرح عملیاتیها آمده بودند تا نیروها را آماده و هماهنگ کنند. پشت خطمان سه گردان نیرو از تیپ خودمان آماده داشتیم. به ما گفتند قرار است نیروهای تیپ نجف اشرف هم پشتیبانمان باشند؛ ... همه چیز آماده بود که آمدند گفتند:«عملیات لغو شده! صبر کنید، باید از یک محور دیگری...»
توی مقر بودیم که ناصر امینی را دیدیم، گفت: «همهاش زیر سر شماست!»
- چرا؟ چی شده مگر؟
- عملیات را میگویم. لغو شده.
کمکم داشتم جوش میآوردم و این حرف حکم نمک را داشت که روی تاولهای پایین تنهآم میریخت.
- به من چه که عملیات لغو شده!
معلوم بود دنبال بهانه میگردند. به حمید حسینزاده گفتم: «چی میگویند اینها؟!»
حمید هم سرش پایین بود و داشت فکر میکرد، گفت: «کار ما دیگر تمام شد دایی! ماها به درد اینها نمیخوریم. اینها دنبال آدمهای سر به زیری هستند که هر چه بگویند - درست یا غلط - اطاعت کنند و لاغیر!» جعفر بهرامی زاده هم با ما موافق بود.
- یعنی حقیقت این قدر تلخ است؟!
از آن روز به بعد برخوردها با ما رو به سردی گذاشت.
- شماها روحیه بچهها را تضعیف کردید تا مجبور شدیم عملیات را لغو کنیم!
هی از اینطور حرفها زدند؛ ... مصطفی مولوی هم آنجا بود، گفت: «دایی، چه خبر؟!»
قضیه را که گفتم، گفت:« اینها این جوریاند دیگر! اینها یک جلسه هم تشکیل داده بودند که آنجا به آقا مهدی میگفتند اینها (ماها!) نیروی کاری نیستند و به درد تیپ نمیخورند و از این حرفها.» و ادامه داد: «ولی آقا مهدی خیلی از شما ها دفاع کرد. انصافاً کارهایی را که تا به حال کردهاید را رو کرد و گفت که آنها بی آنکه قطبنما داشته باشند، بیآنکه دوربین و خیلی چیزهای دیگر داشته باشند رفتهاند محور باز کردهاند. پشت سر عراقیها، کل منطقه را ...؛ آقا مهدی میگفت من هیچکدام از اینها را نمیشناسم، ولی میدانم که خیلی زحمت میکشند.»
و ما ول کردیم این حرفها را...
دو روز گذشت و آمدند گفتند: «امشب شب عملیات است!» اطلاعات عملیات هیچ کاری نکرده بود ( این دو روز را حداقل نگفته بودند بروین کار بکنیم). ماها را برداشتند بردند یک جایی پشت خاکریز که اصلاً نمیشناختیم. پشت خط خودمان بود اما هیچ جایش را نمیشناختیم.
ماها را موقع شب برده بودند آنجا (در حالی که باید موقع روز آنجاها را میدیدیم و آن وقت جاهایی را که شب باید میرفتیم بررسی میکردیم و ...)
ناصر امینی یک «گرا» داد دستمان و گفت: «ببندید روی قطبنما و مستقیم بروید جلو، اینطوری میرسید به کانال. فکری شدم، خدایا! ما که نمیدانیم اینجا که هستیم کجاست، اگر برویم بیفتیم داخل کانال یا برسیم پیش عراقیها چی؟!
جعفر گفت: «دایی، تو هم ول کن این حرفها را دیگر!»
راه افتادیم. میگفتند نزدیک است، زود میرسید. اما این هم نزدیک بود که ما داخل خط خودمان گم شویم! ... حالا جعفر افتاده جلو، من و بقیه هم پشت سرش، یک توپ طناب پلاستیکی هم دادهاین دست ابوالفضل، «این طناب را هم تو نگه دار» و بعد یاد مأموریتمان افتادیم.
- محور را که باز میکنید، هم زمان از اول تا آخرش طناب میکشید...، وقت زیادی هم نداریم. بای زود ...
این را آنها که ما را آوردند و پشت خط ریختند گفتند.
حالا تیراندازی شدیدی در جریان است و خیلی پایینترها را میزنند، طوری که پشت کلوخها و سنگهای روی زمین برای خودمان دنبال جان پناه هستیم. به یک جایی رسیدیم و جعفر گفت: «ما قبلاً تا اینجاها آمدهایم (حالا یادم آمد) قبلاًاینجاها خبری نبود ولی حالا...» تیراندازی خیلی شدیدتر شد و دیگر امکانی برای سربلند کردن نداشتیم. صداهای غریبی هم میشنیدیم.
- جعفر، این صداها مال چیه؟
جعفر ماها را نشاند آنجا و خودش زیر باران گلوله رفت به سمت صدا و کمی بعد برگشت.
- دایی، همه چیز لو رفته. آوردهاند این جلو دوشکا کار گذاشتهاند. دارند با گلوله جلوی خط ما را زیر و رو میکنند!
رفتیم توی فکر و همان جا به حالت درازکش افتادیم به سر خاراندن. جعفر دوباره گفت:«مهم نیست. از همین جا طناب را میکشیم و بر میگردیم. موقع عملیات به اینجاها که برسیم این دوشکا را میزنیم و رد میشویم.»
چارهای نبود.
- ابوالفضل، آن طناب را بده ببینم.
جواب نیامد.
- ابوالفضل... ابوالفضل! تو کجایی پسر؟
خبری نبود. به همراه یکی از بچهها - مجید - به حالت سینهخیز حرکت کردیم به سمتی که با هزار مکافات از آن طرف آمده بودیم و خودمان را رساندیم پشت خاکریز.
- اه ...! ابوالفضل تو اینجایی؟!
ککش نگزید. گفت: «ما به این فراست! پسر، طناب را اینجا میخواهیم چه کنیم. این را باید ببریم از آن جلو بکشیم بیاییم عقب.
عصبانی شدم و توپ طناب را از دستش کشیدم.
- بده من این را! ... خودت هم بگیر بشین همینجا؛ جلو هم نیا... ترسو! بلند شدم و این بار به حالت سرپا دویدم پیش بچهها که آنجا - جلو- منتظر بودند. مجید گفت: «بخواب زمین دایی!» که از این حرفها گذشته بود و هر طوری بود باید خودم را سریع میرساندم.
جعفر چیزی شبیه میخ پیدا کرد و کوبید زمین و از همانجا که مشخص کردیم طناب را بستیم و بلند شدیم کشیدیم و آمدیم تا پشت همان خاکریز- پیش ابوالفضل- مثلاً داشتیم معبر باز میکردیم (یک شبه معبر باز میکردیم تا یک شبه هم عملیات انجام بگیرد!) گفته بودند طناب را کشیدید به ما اطلاع بدهید به جعفر گفتم: «بلند شو برو خبر بده.»
- از کدام طرف بروم؟! اصلاً اینجا کجاست؟
گفتم : «جعفر، بلند شو برویم بگریدم ببینیم واقعاً اینجا کجاست؟!»
مجید که کمی دورتر رفته بود برگشت گفت: «من یک لودر سوخته پیدا کردم، بیایید.» ما را کشید و برد کنار لودر. به جعفر گفتم: «اگر اینجا هم گم شویم آبرویمان میرود. میگویند پشت خاکریز خودمان گم شدهاند!»
- پس چی کار کنیم دایی؟
- بنشینیم کنار همین لودر هرکس ماها را آورده اینجا، خودش هم میآید میبردمان!
- اگر نیایند چی؟
- آنوقت تا صبح مینشینیم همینجا و هوا که روشن شد یک کارش میکنیم.
صبح شد و خبر از یار نیامد!... جعفر گفت:«بیایید برویم. مثل اینکه یک چیزهایی یادم میآید.» و آنقدر ما را با پای پیاده دنبال خودش کشید تا رسیدیم. تشنه و گرسنه از سمت خط ارتش آمده بودیم و از پیچ «اوستا احمد» رد شده بودیم و حالا در مقر خودمان بودیم.
گزارش کارمان را دادیم گفتند: «امشب شب عملیات است!»
گفتم: «ما طناب کشیدیم آنجا، اگر امروز دشمن بیاید و طناب را ببیند عملیات لو میرود که!»
گفتند: «مین نبود؟»
- نه مینها جلوتر بودند.
- خب امشب عملیات میکنیم.
نشستیم به حیدری گفتیم: «آقا! شما بروید قرارگاه و از آنجا یکی دو روز مهلت بگیرید تا ما کار حسابی بکنیم. با این شناسایی که عملیات نمیشود کرد. در ثانی، گیریم که عملیات کردیم، ما تا آنجایی را که طناب کشیدیم میشناسیم؛ از آنجا به بعد ما هم مثل سایر نیرها چیزی نمیدانیم!»
آنوقت جواب ما را - متأسفانه- اینطوری دادند: «ما این حرفها سرمان نمیشود. به ما گفتهآند عملیت کنید، همین! ضمناً جلسه داریم، شما هم بیایید.»
رفتم جلسه؛ آقا مهدی رو به ما کرد و گفت: «نظرتان را بگویید.»
- آقا مهدی، چند نفری رفتیم طناب کشیدیم و آمدیم.
- طناب همانجا ماند؟
- بلی، مان همان جا.
- اشتباه کردهاید. نباید طناب میکشیدید.
دیگر نگفتم که ماها را چه جوری را انداختند و بردند جلو و آنجا ولمان کردند؛... چشم تیم پر از اشک شد. گفتم: «آقا مهدی! طرح عملیاتیها به ما گفتند این کار را بکنیم.»
- و دیگر نتوانستم خودم را نگه دارم و زدم زیر گریه؛ آقا مهدی! پشت خاکریز خودمان داشتیم گم میشدیم... تا صبح خوابیدیم آنجا... کارهای این جوری اصولی است؟ انسانی است؟ اما اگر از زیر کار در میرویم بگویید، شانه خالی میکنیم بگویید؛... این کارها چیه اینها دارند با ما میکنند؛...
مثل بچه کوچولوها یک گرا میدهند دستمان و هلمان میدهند جلو...»
در همان حال که من داشتم گریه میکردم و حرف میزدم آقا مهدی سرش را انداخته بود پایین و حرفی نمیزد. حرفم که تمام شد سری تکان داد و نفس حبس شدهاش را فوت کرد هوا و دستی به شانهام زد و دلداریام داد. اگر آقا مهدی نبود و درد دلهایم را گوش نمیداد دلم واقعاً میترکید.