شاید شوخ طبعی بارزترین خصوصیتش باشد؛ خصوصیتی که باعث شد رضا میرکریمی در 36 سالگی و از روی صندلی های دانشگاه او را به صحنه تصویر بیاورد و در دومین حضورش در این عرصه کاندیدای جایزه جشنواره فجر باشد.
به گزارش شهدای ایران به نقل از باشگاه خبرنگاران، با مهران رجبی که متولد 1340 در روستای واریان کرج است در حالی گفتگو کردیم که برای تفریح به یکی از روستاهای اطراف سد کرج رفته بود و همزمان با گفتگو با ما، شوخی با اعضای خانواده و بخصوص پسر کوچکش را هم فراموش نمی کرد.
شما از جوان های نسل قدیم هستید، آشنایی شما با همسرتان از سمت خانوده ها بود؟
- چنان گفتید قدیمی که از خودم ناامید شدم و یاد آشنایی ناصرالدین شاه با ملک خاتون افتادم.
البته منظورم اونقدر قدیمی نبود.
- یکی به من گفت پیرمرد شدی! گفتم پیری مراحل مختلف دارد. اول میانسالی، بعد پیری، بعد کاملی، بعد پیر... و بعد کهنسالی که مرحله آخر است. مرحله پیر... خیلی بد است و کهنسالی بهتر است. من معلم بودم و همسرم کارمند ماشین نویس اداره بود. پایان نامه ام را می دادم ایشان تایپ می کرد. در این هیر و ویر بیشتر آشنا شدیم و البته به بهانه آشنایی بیشتر مدام می گفتم پایان نامه اصلاحیه خورده، اینجا را تایپ کن یا آن صفحه را درست کن و ... ایشان هم مجانی کار من را انجام می داد و خلاصه خودش را به ریش ما بست!
واقعا ایشان خودش را به ریش شما بست یا شما اصلاحیه های پایان نامه تان زیاد بود؟
- ایشان که ریش نداشت من خودم را ببندم، من ریش داشتم و ایشان خودش را بست. ولی اگر ایشان ریش داشت، من می بستم. اشکال ندارد، وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند باید ببندند. بعد هنوز هم بسته شده ایم.
خواستگاری چطور بود؟
- یک مدتی گذشت و دیدیم در اداره فضای خوبی وجود ندارد. البته من فقط به رییس اداره آموزش و پرورش کرج که از دوستانم بود، موضوع را گفته بودم. پیش ایشان رفتم و گفتم فضا اینطوری شده، گفت فردا بیایید خانه ما صحبت کنید. ایشان با ماشین رییس رفت، من هم با ماشین خودم رفتم و صحبت کردیم.
چند ساله بودید؟
- من 28 سالم بود.
پس به نسبت هم نسل های خودتان برای ازدواج دیر پا پیش گذاشتید.
- آره، یک مقدار فقیر بودیم و شرایطش را نداشتیم و ازدواج هم کردیم و فقیرتر هم شدیم. بعد بنا شد هفته بعد من به خانه ایشان بروم و سنگ هایم را وا بکنم. روز موعود من تنهایی رفتم. مامان ایشان اولین چیزی که گفت این بود که اینطوری بد است! گفتم نه، شما اول من را به غلامی بپذیرید، بعد من یک مینی بوس آدم می آورم. همان هم شد و هفته بعدش یک مینی بوس برادر و فامیل و ... بردیم. آنها هم از خدایشان بود دخترشان را به من بدهند.
واقعا یک مینی بوس؟
- بله دیگه!
چه سالی بود؟
- سال 1369.
پس داشت صدای عشق تان بلند می شد و شما به خواستگاری رفتید؟
- بله داشت گندش درمی آمد!
مراسم عروسی چطور بود؟
- در یک سالنی به اسم علی بابا در منطقه بیلقان کرج عروسی گرفتیم. ما رسم پول اندازی داریم. یعنی میهمان ها به عنوان هدیه پول می دهند. آن زمان حدود 12 هزار تومان جمع شد که پول خوبی بود و ده هزار تومان هزینه مجلس شد و دو هزار تومان ماند که با آن و سوار بر رنوی درپیت من راهی شمال شدیم.
پس همه چیز جور بوده.
- همه چی عالی و خیلی خوب بود. الان هم خیلی خوب است. همان موقع من به خانمم می گفتم کی می شود سه تا بچه این عقب بنشینند و همان هم شد و الان سه تا بچه دارم.
"اخبار,اخبار
ولی رنو را ندارید؟
- نه دیگه لول خیلی بالا رفته، باید الان 6 سیلندر باشد!
ویلا داشتید شمال رفتید؟
- نه بابا! چادر، کنار خیابان، مقوا!
ماه عسل را می گویم.
- همان دیگه الله محمد را گفتیم و راه افتادیم.
اولین رستوران که رفتید کجا بود؟
- اولی را بادم نیست ولی دومی را یادم هست که چسبیده به اولی بود!
اولین هدیه ای که برای همسر خریدید چه بود؟
- یک دستبند طلا!
به چه مناسبتی؟
- یادم نیست. خانم ها خودشان مناسبت ساز هستند. گاهی تولد مناسبت می شود، گاهی سالگرد ازدواج و گاهی هم یک داد زدیم سرشان و باید جبران شود.
خانم ها مناسبت ساز هستند و آقایان مناسبت فراموش کن!
- دقیقا همین است!
ایشان برای شما چه هدیه ای خریدند؟
- چند بار لباس خریدند که به سلیقه من نمی خورد. خیلی هم رک می گفتم این چیه خریدی! بنداز بیرون! بعد از آن دیگر نخرید. البته این اواخر با هم بیرون می رویم. مثلا من یک عینک برمی دارم، ایشان کارت می کشد. گرچه بعدا پولش را می گیرد ولی بالاخره برای من کارت می کشد. الان اوضاع اینجوری شده، یک چیزی خودت بگیر بیا من حساب می کنم!
پس همینطور عشق جریان دارد.
- اوه عالی!
کمتر که نشده بیشتر هم شده.
- بیشتر شده در حد دیوانه کننده! اصلا می خواهیم جدا شویم خلاص شویم!
در یک مصاحبه اوایل کار بازیگری خودتان گفته بودید همسرم دوست ندارد نقش آقایان متاهل را بازی کنم.
- الان هم دوست ندارد.
الان هم دوست ندارد ولی شما بازی می کنید.
- پولش را می گیریم؛ چه کنیم؟ پول خوب می دهند، چاره ای نداریم. به شما هم پول بدهند بازی می کنید.
ولی بعضی آقایان اجازه نمی دهند.
- من هم اجازه نمی دهم. اگر همسرم نقش زن دیگری را بازی کند، سرش را می برم مثل گنجشک!
حتما اینکه می گویید از روی علاقه است.
- بالاخره لابلایش علاقه هم پیدا می شود.
"اخبار,اخبار
غیر از علاقه چه چیز دیگری هست؟
- عشق و علاقه و غیرت و تعصب و کرجی بودن و روستایی بودن همه چی با هم مخلوط شده و یک وسیله ای در نهایت به اسم کمربند دست آدم می دهد، سگکش هم که می دانید...
شما همین الان از فوران عشق و علاقه می گفتید؟
- نه اشتباه نکنید. هنوز از من کسی کمربند نوش جان نکرده.
بچه ها چقدر بعد از ازدواج به دنیا آمدند؟
- ما عجله داشتیم. یک سال بعد از ازدواج زهرا خانم به دنیا آمد.
و سختی های خانم بیشتر شد.
- بله، بعد از زهرا هم سارا به دنیا آمد و بعد هم علیرضا ته تغاری خانه.
در کار خانه کمک می کردید؟
- بله کمک می کردم. همه چیز هم خوب و عالی بود.
شما از جوان های نسل قدیم هستید، آشنایی شما با همسرتان از سمت خانوده ها بود؟
- چنان گفتید قدیمی که از خودم ناامید شدم و یاد آشنایی ناصرالدین شاه با ملک خاتون افتادم.
البته منظورم اونقدر قدیمی نبود.
- یکی به من گفت پیرمرد شدی! گفتم پیری مراحل مختلف دارد. اول میانسالی، بعد پیری، بعد کاملی، بعد پیر... و بعد کهنسالی که مرحله آخر است. مرحله پیر... خیلی بد است و کهنسالی بهتر است. من معلم بودم و همسرم کارمند ماشین نویس اداره بود. پایان نامه ام را می دادم ایشان تایپ می کرد. در این هیر و ویر بیشتر آشنا شدیم و البته به بهانه آشنایی بیشتر مدام می گفتم پایان نامه اصلاحیه خورده، اینجا را تایپ کن یا آن صفحه را درست کن و ... ایشان هم مجانی کار من را انجام می داد و خلاصه خودش را به ریش ما بست!
واقعا ایشان خودش را به ریش شما بست یا شما اصلاحیه های پایان نامه تان زیاد بود؟
- ایشان که ریش نداشت من خودم را ببندم، من ریش داشتم و ایشان خودش را بست. ولی اگر ایشان ریش داشت، من می بستم. اشکال ندارد، وقتی دو نفر همدیگر را دوست دارند باید ببندند. بعد هنوز هم بسته شده ایم.
خواستگاری چطور بود؟
- یک مدتی گذشت و دیدیم در اداره فضای خوبی وجود ندارد. البته من فقط به رییس اداره آموزش و پرورش کرج که از دوستانم بود، موضوع را گفته بودم. پیش ایشان رفتم و گفتم فضا اینطوری شده، گفت فردا بیایید خانه ما صحبت کنید. ایشان با ماشین رییس رفت، من هم با ماشین خودم رفتم و صحبت کردیم.
چند ساله بودید؟
- من 28 سالم بود.
پس به نسبت هم نسل های خودتان برای ازدواج دیر پا پیش گذاشتید.
- آره، یک مقدار فقیر بودیم و شرایطش را نداشتیم و ازدواج هم کردیم و فقیرتر هم شدیم. بعد بنا شد هفته بعد من به خانه ایشان بروم و سنگ هایم را وا بکنم. روز موعود من تنهایی رفتم. مامان ایشان اولین چیزی که گفت این بود که اینطوری بد است! گفتم نه، شما اول من را به غلامی بپذیرید، بعد من یک مینی بوس آدم می آورم. همان هم شد و هفته بعدش یک مینی بوس برادر و فامیل و ... بردیم. آنها هم از خدایشان بود دخترشان را به من بدهند.
واقعا یک مینی بوس؟
- بله دیگه!
چه سالی بود؟
- سال 1369.
پس داشت صدای عشق تان بلند می شد و شما به خواستگاری رفتید؟
- بله داشت گندش درمی آمد!
مراسم عروسی چطور بود؟
- در یک سالنی به اسم علی بابا در منطقه بیلقان کرج عروسی گرفتیم. ما رسم پول اندازی داریم. یعنی میهمان ها به عنوان هدیه پول می دهند. آن زمان حدود 12 هزار تومان جمع شد که پول خوبی بود و ده هزار تومان هزینه مجلس شد و دو هزار تومان ماند که با آن و سوار بر رنوی درپیت من راهی شمال شدیم.
پس همه چیز جور بوده.
- همه چی عالی و خیلی خوب بود. الان هم خیلی خوب است. همان موقع من به خانمم می گفتم کی می شود سه تا بچه این عقب بنشینند و همان هم شد و الان سه تا بچه دارم.
"اخبار,اخبار
ولی رنو را ندارید؟
- نه دیگه لول خیلی بالا رفته، باید الان 6 سیلندر باشد!
ویلا داشتید شمال رفتید؟
- نه بابا! چادر، کنار خیابان، مقوا!
ماه عسل را می گویم.
- همان دیگه الله محمد را گفتیم و راه افتادیم.
اولین رستوران که رفتید کجا بود؟
- اولی را بادم نیست ولی دومی را یادم هست که چسبیده به اولی بود!
اولین هدیه ای که برای همسر خریدید چه بود؟
- یک دستبند طلا!
به چه مناسبتی؟
- یادم نیست. خانم ها خودشان مناسبت ساز هستند. گاهی تولد مناسبت می شود، گاهی سالگرد ازدواج و گاهی هم یک داد زدیم سرشان و باید جبران شود.
خانم ها مناسبت ساز هستند و آقایان مناسبت فراموش کن!
- دقیقا همین است!
ایشان برای شما چه هدیه ای خریدند؟
- چند بار لباس خریدند که به سلیقه من نمی خورد. خیلی هم رک می گفتم این چیه خریدی! بنداز بیرون! بعد از آن دیگر نخرید. البته این اواخر با هم بیرون می رویم. مثلا من یک عینک برمی دارم، ایشان کارت می کشد. گرچه بعدا پولش را می گیرد ولی بالاخره برای من کارت می کشد. الان اوضاع اینجوری شده، یک چیزی خودت بگیر بیا من حساب می کنم!
پس همینطور عشق جریان دارد.
- اوه عالی!
کمتر که نشده بیشتر هم شده.
- بیشتر شده در حد دیوانه کننده! اصلا می خواهیم جدا شویم خلاص شویم!
در یک مصاحبه اوایل کار بازیگری خودتان گفته بودید همسرم دوست ندارد نقش آقایان متاهل را بازی کنم.
- الان هم دوست ندارد.
الان هم دوست ندارد ولی شما بازی می کنید.
- پولش را می گیریم؛ چه کنیم؟ پول خوب می دهند، چاره ای نداریم. به شما هم پول بدهند بازی می کنید.
ولی بعضی آقایان اجازه نمی دهند.
- من هم اجازه نمی دهم. اگر همسرم نقش زن دیگری را بازی کند، سرش را می برم مثل گنجشک!
حتما اینکه می گویید از روی علاقه است.
- بالاخره لابلایش علاقه هم پیدا می شود.
"اخبار,اخبار
غیر از علاقه چه چیز دیگری هست؟
- عشق و علاقه و غیرت و تعصب و کرجی بودن و روستایی بودن همه چی با هم مخلوط شده و یک وسیله ای در نهایت به اسم کمربند دست آدم می دهد، سگکش هم که می دانید...
شما همین الان از فوران عشق و علاقه می گفتید؟
- نه اشتباه نکنید. هنوز از من کسی کمربند نوش جان نکرده.
بچه ها چقدر بعد از ازدواج به دنیا آمدند؟
- ما عجله داشتیم. یک سال بعد از ازدواج زهرا خانم به دنیا آمد.
و سختی های خانم بیشتر شد.
- بله، بعد از زهرا هم سارا به دنیا آمد و بعد هم علیرضا ته تغاری خانه.
در کار خانه کمک می کردید؟
- بله کمک می کردم. همه چیز هم خوب و عالی بود.