به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ این روزها که به بهانه نام حضرت ام البنین سلام الله علیها به پاسداشت مادر شهدا مزین شده، پای حرف های مادر بزرگوار شهیدان علی اکبر و علی اصغر صادقی نشستیم. مادری که لحظاتی قبل از به خاکسپاری فرزندش از خدا خواست تا بار دیگر چشمان علی اکبرش را ببیند و دعا اجابت شد.
• وقتی حضرت امام نجف بودند فردی به نام آقای شاهآبادی که خدمت ایشان رسیده بود، عکس حاج احمدآقا و حاج آقا مصطفی و خود امام و همچنین دو نفر دیگر بودند که همراه خود به ایران آورد. عکسها به دست علیاکبر رسیده بود، زیرزمینی بود که دستگاه چاپ داشت و مخفیانه این طور موارد را چاپ می کردند. این پنج عکس هم آنجا چاپ شد، حاج اکبر عکسها را آورده بود خانه، کس دیگری هم نمی دانست هرازگاهی 30-20 عکس را به پدربچهها و پسرها میدادم و می گفتم بروید پخش کنید، عکسها را هم بین تیرآهنهای قسمتی از خانه مخفی کرده بودیم، خانه ما نزدیک کلانتری بود باید حواسمان خیلی جمع میبود که عکسها لو نرود.
حاج آقا با حاج علیاکبر همراه با چاپخانهدار میرفتند سمت شهرری و حضرت عبدالعظیم حسنی(ع) 300-200 عکس پخش میکردند و برمی گشتند یا اینکه عکسها را بین گونی برنج میگذاشتیم و میفرستادیم شهرستان.
• حاج اکبر در یک مغازه کار می کرد. صاحبکار که دید ایشان عکس امام را دارد و نوار امام را میگذارد گفت: نه، این به درد من نمی خورد، آدم خطرناکی است، کلانتری می آید و مغازه من را جمع میکند به همین خاطر حاج اکبر از آنجا بیرون آمد.
بالاخره در همه برنامههای قبل از انقلاب این بچهها بودند تا اینکه امام از پاریس آمدند، حاج اکبر از ورود امام به بعد همراه ایشان بود یک جورهایی دیگر حاج اکبر ما نبود کمتر می رسید به خانه سر بزند.
• در زمان شاه یک بار علی اکبر را به جرم مبارزه علیه رژیم گرفتند. وقتی رفتند کلانتری یکی از پاسبان ها سیلی محکمی به زد. گذشت تا اینکه بعد از انقلاب همان کلانتر به دست ما افتاد. یک بار وقتی حاج اکبر رفته بود به پاسبان هایی که زندانی شده بودند غذا بدهد، همان پاسبانی که به او سیلی زده بود را دید و به رئیس کلانتری گفت: من می خوام قصاص کنم. پاسبان را که آوردند، حاج اکبر دستش رو برد بالا که بزند تو گوش او، ناگهان گفت: «آقای پاسبان در عفو لذتی است که در انتقام نیست.» و از سیلی زدن منصرف شد.
• زمان راهپیمایی تظاهراتهای قبل از انقلاب، علیاصغر کلاس ششم بود. میرفت بچههای مدرسه را جمع میکرد و میبرد راهپیمایی، به قول مدیر و ناظم نمی گذاشت بچهها درس بخوانند!
حاج اصغر اولین بار دستش قطع شد. 11 دفعه مجروح شد طوری که 5 دفعه خبر شهادتش را برای ما آوردند دستش که مجروح شده بود یک روز بیمارستان ماند بعد هم گفت: مرخصی بدهید دو و سه روز بروم خانه حال و هوایم عوض شود.
یک شب خانه ماند صبح فردا عازم منطقه شد، میگفتند الان شرایط جسمی خوبی ندارید باید استراحت کنید، می گفت: مادرجان من باید بروم منطقه، دستم آنجا خوب میشود.
• علی اصغر خیلی دل و جرأت داشت. در عین حال قوی و شجاع بود. نیروها می گفتند او با اینکه یک دست دارد عین بز کوهی از کوه بالا می رود. یک بار ترکش خورد نزدیک نخاعش و دکترها گفتند نخاع ضربه خورده و اگر تکان بخوره تا آخر عمر فلج میشه. اما گوشش به این حرف ها بدهکار نبود. عراقی ها هم او را می شناختند و اسمش را اصغر یکدست گذاشته بودند. یک شب رادیو عراق اعلام کرد که اصغر یکدست کشته شد. علی اصغر هم یک اسیر گرفت و به او گفت به یک شرط آزادت می کنم؛ بروی و بگویی اصغر یکدست زنده است و او مرا آزاد کرده است.
• بعد از شهادت علی اصغر، علی اکبر با دست های خودش او را داخل قبر گذاشت. سپس پایش را روی قبر بغلی گذاشت و گفت: «اصغر اینجا رو نگهدار تا من بیام.» وقتی هم که می خواستم تابلوی عکس حاج اصغر را برای مزارش سفارش بدهم، حاج اکبر گفت: «صبر کن من شهید بشم بعد یک تابلوی دو تایی نصب کن.» آن موقع شهید زیاد می آوردند و معقول هم نبود به کسی بگویی اینجا برای پسر من است، شهید دفن نکنید. به همین دلیل یک تابلو برای علی اصغر نصب کردیم. همان گونه که علی اکبر می خواست، بعد از 5 ماه از شهادت علی اصغر، شهید شد و کنار قبر او آرام گرفت. با وجود اینکه در مدت این 5 ماه شهدای زیادی آوردند ولی شهیدی کنار اصغر دفن نشد. ما هم یک تابلوی دوتایی نصب کردیم و تابلوی قبلی را برای پسر برادرم قرار دادیم.
• خیلی به هم نزدیک بودیم. مادر و پدر در خانه مثل یک دوست صمیمی با بچه ها بودیم. بچه ها هم همین طور یاد گرفته بودند و تربیت شده بودند. اگر مساله و یا کاری پیش می آمد به جای اینکه حرف هایشان را هم سن و سال و دوستانشان بگویند جای اول و آخری که می آمدند پیش من و حاج آقا بود. اگر یکی از بچه ها دیرتر می آمد سر سفره، حاج آقا می گفت؛ صبر کنید ایشان هم بیاید بنشیند تا با هم غذا بخوریم. بین اعضای خانواده احترام همراه با محبت حاکم بود.
• یادم هست یک بار علی اکبر که بچه سال هم بود با یک خرما آمده بود خانه. گویا بین راه خیرات خرما پخش می کرده اند. او هم خرما را روی تخته گذاشت و با چاقو 6 قسمتش کرد تا حتی در یک خرمای کوچک با خواهر، برادرهایش سهیم باشد. خدا علی اکبر را بعد از 5 دختر به ما داد. اما بعد از به دنیا آمدن او همیشه دختر کوچکم را بغل می کردم. این طور نبود چون آن سالها تک پسر خانواده است، حالا دیگر همه توجهم به او برود. بعد ها هم که خدا علی اصغر و حسین را بهمان داد. خیلی مواظب بودم فرقی بین بچه ها نگذارم و باعث حساسیت بقیه فرزندانم نشود. دختر و پسر هیچ فرقی نمی کرد. مهم اولاد صالح و سالم بود.
• علیاکبر دفعه آخر که بیمارستان بود خیلی ها برای ملاقاتش می آمدند. من پایم را طوری نگه میداشتم تا کسانی که قدشان کوتاه است بیایند روی زانوان من و او را از پشت شیشه ببینند، می گفتم خودم هم نبینم اشکالی ندارد، صورت و عکس او در سینه من هست، بگذار کسانی که زحمت کشیدند و آمدند او را ببینند. بعد هم که به شهادت رسید و او را به منزلمان آوردند، آنقدر جمعیت زیاد بود که باز هم نتوانستم دل سیر بچهام را ببینم.
• آخری که میخواستند علی اکبر را در قبر بگذارند، پا شدم رو به قبله ایستادم و گفتم «السلام علیک یا اباعبدالله الحسین» حضرت را به علیاکبر(ع) امام حسین علیه السلام قسم دادم، رفتم داخل قبر تا پیکر علیاکبر را ببینم،گفتم: خدایا چشمان علی اکبر من خیلی زیبا بود. دوست دارم آن چشمان زیبا را یک بار دیگر برای آخرین بار ببینم. در همین حال و هوا بودم که ناگهان دیدم فضای داخل قبر روشن و نورانی شد.
یک آن انگار که بیدار باشد مثل همیشه چشمانش را باز کرد و من چشمهای علیاکبر را دیدم، آرام از داخل قبر بلند شدم و به کناری رفتم، اطرافیان میگفتند چه شده، گفتم: هیچی، تا دو سه سال هم عکسهایی که از آن لحظه داشتیم را به کسی نشان ندادیم. این عکس هایی هم که گرفته شده، مربوط به بعد از بیرون آمدن من بوده که چشمان علی اکبرم در حال بسته شدن است.