لابد داشتیم غرق می شدیم که تو و باقی غواص ها از کربلای 4 برگشتید؛ با دست های بسته، خفته در تابوت های پرچم پوش، تو و صد وهفتاد و چهار غواص خط شکن و 95 همرزم دیگرت؛ همه بی نام ونشان، همه بی پلاک، همه فرزندان روح الله.
شهدای ایران:چشم هایت همراهت نبود و من چشم هایت شدم تا برایت بگویم که سه شنبه شب، وقت آمدنت، چقدر شبیه قیامت بود؛ ما کرور کرور پیر و جوان در خیابان های مجاهدین اسلام، مصطفی خمینی، جمهوری اسلامی و فردوسی ایستاده بودیم، سوگوار با چشم های گریان، محو در دود اسپند و دل آشفته از صدای دمام ها که دم غروب کوبیده می شدند، بی امان و تلخ؛ بی امان و ترسناک.
رو نوشت های تابوت ها را هم دیدم، صاحبان دست های لرزان التماس تان کرده بودند که آنها را هم همراه خودتان ببرید. تو اما سبک آمده بودی و سبک می رفتی، خلاصه شده در چند استخوان سپید و مفتولی فلزی که زمان، مثل تنت خاکش نکرده بود، باقی اش گذاشته بود تا ما از دست بسته بودن تان با خبر شویم و دل مان آتش بگیرد از فکر کردن به شما در قتلگاه و صدای لودرها که زنده زنده دفن تان می کردند و آخرین خاطره های تان از زندگی ، جان کندن زیر خاک، بدون دست و پا زدن.
29 سال چشم انتظاری، یک طرف و آن دوساعت عصر که 10 کامیون حامل تان از 4 تا 6 عصر میان جمعیت متوقف شدند، یک طرف دیگر . آن دو ساعت انتظار، انگار هزار سال بود.ما همراه تو و رفقایت راه رفتیم، آخرین قدم زدن های مان با هم بود، نوحه خواندیم، گریستیم، شعرهای جبهه را همخوانی کردیم ، زیارت نامه ها را ورق زدیم، تا حوالی ساعت هشت که من هنوز چشم های تو بودم و خیابان با نور حجله ها، روشن بود .
ما رسیده بودیم به معراج شهدای خیابان بهشت؛ همانجا که تشییع تان تمام می شد اما ما دل نکندیم، ماندیم تا صبح روز بعد که پشت درهای بسته بهشت ، به نماز صبح چهارشنبه ایستادیم و دست آخر خداحافظی کردیم و من هنوز چشم های تو بودم که می بارید و به این فکر می کردم که داشتیم غرق می شدیم و تو و باقی غواص ها برگشتید تا یادمان بیندازید به نفع هیچ حزب و گروه سیاسی مصادره نمی شوید، نشان به آن نشان که در تشییع تان همه مان از هر طیفی آمدیم و به آنها که سعی می کردند غربت تان را بیشتر کنند و در هنگامه تشییع تان،اهداف و شعارهای سیاسی خاص را پیش ببرند فهماندیم که شما، از مردم ایران جدا شدنی نیستید و هوشیارتر از آن هستیم که جهت دار بودن خیلی از شعارها و خط و نشان کشیدن ها را درک نکنیم.
رو نوشت های تابوت ها را هم دیدم، صاحبان دست های لرزان التماس تان کرده بودند که آنها را هم همراه خودتان ببرید. تو اما سبک آمده بودی و سبک می رفتی، خلاصه شده در چند استخوان سپید و مفتولی فلزی که زمان، مثل تنت خاکش نکرده بود، باقی اش گذاشته بود تا ما از دست بسته بودن تان با خبر شویم و دل مان آتش بگیرد از فکر کردن به شما در قتلگاه و صدای لودرها که زنده زنده دفن تان می کردند و آخرین خاطره های تان از زندگی ، جان کندن زیر خاک، بدون دست و پا زدن.
29 سال چشم انتظاری، یک طرف و آن دوساعت عصر که 10 کامیون حامل تان از 4 تا 6 عصر میان جمعیت متوقف شدند، یک طرف دیگر . آن دو ساعت انتظار، انگار هزار سال بود.ما همراه تو و رفقایت راه رفتیم، آخرین قدم زدن های مان با هم بود، نوحه خواندیم، گریستیم، شعرهای جبهه را همخوانی کردیم ، زیارت نامه ها را ورق زدیم، تا حوالی ساعت هشت که من هنوز چشم های تو بودم و خیابان با نور حجله ها، روشن بود .
ما رسیده بودیم به معراج شهدای خیابان بهشت؛ همانجا که تشییع تان تمام می شد اما ما دل نکندیم، ماندیم تا صبح روز بعد که پشت درهای بسته بهشت ، به نماز صبح چهارشنبه ایستادیم و دست آخر خداحافظی کردیم و من هنوز چشم های تو بودم که می بارید و به این فکر می کردم که داشتیم غرق می شدیم و تو و باقی غواص ها برگشتید تا یادمان بیندازید به نفع هیچ حزب و گروه سیاسی مصادره نمی شوید، نشان به آن نشان که در تشییع تان همه مان از هر طیفی آمدیم و به آنها که سعی می کردند غربت تان را بیشتر کنند و در هنگامه تشییع تان،اهداف و شعارهای سیاسی خاص را پیش ببرند فهماندیم که شما، از مردم ایران جدا شدنی نیستید و هوشیارتر از آن هستیم که جهت دار بودن خیلی از شعارها و خط و نشان کشیدن ها را درک نکنیم.