فقط چند روز مانده بود تا علی حیدرزاده داماد شود اما از رقص عاشقانه در حجله خون استقبال کرد و عروس شهادت او را به مراسم عروسیاش نرساند.
شهدای ایران: «شهید علی حیدرزاده» نگینی از منطقه دودانگه مرکز مازندران که در سال 1343 بهدنیا آمد و عاقبت در بیستودومین روز از خردادماه سال 1366 جام شهادت را سر کشید؛ پدر و مادرش میگفتند: بچهها را با هزار سختی و مشقت بزرگ کردیم، دامداری در آن دوره یک کار طاقتفرسا بود، ییلاق و قشلاق کردن و بهدنبال چراگاه چرخیدن و از طرفی تربیت بچهها به راه درست و خداپسند، دغدغه اصلی ما محسوب میشد؛ در ادامه گفتگوی کوتاه اما خواندنی با این پدر و مادر تقدیم به مخاطبان میشود.
پدرجان! کمی از خودتان بگویید.
محمدعلی حیدرزاده پدر شهید علی حیدرزاده اهل روستای دادوکلای منطقه دودانگه ساری هستم، شغل اصلی من دامداری است، 6 دختر و دو پسر دارم که سومین فرزندم را تقدیم به اسلام و این آب و خاک کردم، قبل از انقلاب منطقه ما به عنوان یک منطقه محروم شناخته میشد، ما در جنگل زندگی میکردیم نه جادهای بود و نه برقی، زندگیمان را به سختی میگذراندیم و بچههایم را با مشکلات زیادی بزرگ کردم اما حالا به شکر خدا و با وجود انقلاب اسلامی و مسئولان دلسوز، منطقهمان از محرومیت درآمد.
از فرزند شهیدتان بگویید.
هرچه از او بگویم کم است، پسر سختی کشیدهای بود، یک مرد واقعی بود، در تمام کارها از دوشیدن شیر گرفته تا کار کشاورزی، پابهپای من و مادرش میایستاد، در هوای برفی و بارانی هم از رفتن به مدرسه سر باز نمیزد ولی بهخاطر مشکلات مالی که داشتیم، او فقط تا کلاس پنجم ابتدایی توانست ادامه تحصیل بدهد، از همان کودکی مسائل را خوب میفهمید و قدرت درک بالایی داشت، قبل از رسیدن به سن تکلیف نماز میخواند و روزهاش را تمام و کمال میگرفت.
پدرجان! چطور شد که به جبهه رفت؟
راستش را بخواهید من با جبهه رفتنش مخالف بودم، نخستینباری که خواست برود من جلویش را گرفتم و اجازه رفتن به او ندادم اما او به حرفم اعتنایی نکرد و رفت، نخستین اعزامش به چهلدختر بود، من در این مدت یک مرتبه به آنجا رفتم و از مسئولان آنجا خواستم تا علی را به من نشان بدهند و با او صحبت کنم، موفق هم شدم، بعد از 40 روز دوره آموزشیاش تمام شد و به مرخصی آمد، حسابی عوض شده بود دیگر آن علی سابق نبود، هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی، اخلاق و رفتارش کاملاً تغییر کرده بود.
بعد از دوره آموزشی به کدام منطقه اعزام شد؟
بعد از دوره آموزشی مجدداً به مدت سه ماه در چهل دختر ماند و از آنجا به پادگان حمیدیه اهواز اعزام شد.
حاجخانم! شما از پسرتان بگویید.
علی در طول مدتی که در جبهه بود، از طریق نامه جویای حالمان میشد اما هیچوقت از مسائل و مشکلات جبهه برایمان چیزی نمینوشت و یا زمانی که مجروح میشد و به مرخصی میآمد، هم چیزی از جبهه برایمان نمیگفت.
از مجروحیتش بگویید.
سه مرتبه مجروح شد، مدتی بود که از او خبری نداشتیم، خیلی نگران شده بودیم تا این که از طریق یکی از همسنگرانش متوجه شدیم که علی مجروح شده و بهمدت 40 روز به او مرخصی دادهاند اما بهعلت شدت جراحت نمیتوانست به خانه برگردد و مستقیماً او را به بیمارستان گرگان منتقل کردند؛ وقتی به دیدنش رفتم و دیدم مجروح شده با رفتنش مخالفت کردم و گفتم دیگر حق نداری بروی اما او با خونسردی گفت: «برای من اینجا ماندن سخت است، وظیفهای برگردنم است و باید انجام بدهم.»
از نحوه شهادتش بگویید.
چند روز به پایان خدمت سربازیاش مانده بود، رفته بود که کارت پایان خدمتش را بگیرد، قرار بود بعد از اتمام دوره سربازی برایش جشن عروسی بگیریم اما بعد از چند روز خبر شهادتش را برایمان آوردند، به گفته همسنگرانش آنها را به اهواز بردند، آنها 6 نفر بودند که سه نفرشان شهید و سه نفر دیگر مجروح شدند و علی با اصابت گلولهای به شکمش به شهادت رسید.
مادرجان! حرف پایانی.
قدمی که برمیدارید برای رضای خدا باشد، صبح که از در خانه بیرون میروید بسم الله الرحمن الرحیم بگویید و سپس بگویید خدایا ! ما را به راه راست هدایت کن.
فرازی از وصیتنامه شهید:
یک انسان مسلمان با شناخت اصول اسلام و با معرفت و ایمان، خدا را همیشه حاضر و ناظر بر اعمال و رفتار خود میبیند و مسیر زندگی خویش را با دستورهای او و رهنمودهای اولیای او تنظیم کرده و در بالاترین افق سعادت قرار میگیرد.
او در بلندی چنین افقی از هرچه ترس، اندوه، ذلت و پلیدی رهایی یافته و به استقبال شهادت میرود، چرا که مرگ در بستر را ننگ میشمارد و اما ای پدر مهربان و دلسوز! ای اسطوره پاک بشریت! میدانم که برایت دوری فرزند بسیار مشکل است، از شما میخواهم که مرا حلال کنید تا خدا از من خشنود شود.
تو ای مادر مهربان! ای اسطوره پاک! میدانم که چقدر برایت مشکل خواهد بود ولی حتماً میدانی که من امانتی در دست تو هستم و تو نیز این امانت را بهخوبی نگهداشتی و عاقبت به صاحبش سپردی.
و تو ای برادر و خواهر مهربانم! صبر را پیشه کنید و دستورات امام که نشأتگرفته از رسولان است را سرمشق زندگی خویش قرار دهید، به تهیدستان کمک ویاری کنید تا خداوند از شما خشنود شود.
*فارس
پدرجان! کمی از خودتان بگویید.
محمدعلی حیدرزاده پدر شهید علی حیدرزاده اهل روستای دادوکلای منطقه دودانگه ساری هستم، شغل اصلی من دامداری است، 6 دختر و دو پسر دارم که سومین فرزندم را تقدیم به اسلام و این آب و خاک کردم، قبل از انقلاب منطقه ما به عنوان یک منطقه محروم شناخته میشد، ما در جنگل زندگی میکردیم نه جادهای بود و نه برقی، زندگیمان را به سختی میگذراندیم و بچههایم را با مشکلات زیادی بزرگ کردم اما حالا به شکر خدا و با وجود انقلاب اسلامی و مسئولان دلسوز، منطقهمان از محرومیت درآمد.
از فرزند شهیدتان بگویید.
هرچه از او بگویم کم است، پسر سختی کشیدهای بود، یک مرد واقعی بود، در تمام کارها از دوشیدن شیر گرفته تا کار کشاورزی، پابهپای من و مادرش میایستاد، در هوای برفی و بارانی هم از رفتن به مدرسه سر باز نمیزد ولی بهخاطر مشکلات مالی که داشتیم، او فقط تا کلاس پنجم ابتدایی توانست ادامه تحصیل بدهد، از همان کودکی مسائل را خوب میفهمید و قدرت درک بالایی داشت، قبل از رسیدن به سن تکلیف نماز میخواند و روزهاش را تمام و کمال میگرفت.
پدرجان! چطور شد که به جبهه رفت؟
راستش را بخواهید من با جبهه رفتنش مخالف بودم، نخستینباری که خواست برود من جلویش را گرفتم و اجازه رفتن به او ندادم اما او به حرفم اعتنایی نکرد و رفت، نخستین اعزامش به چهلدختر بود، من در این مدت یک مرتبه به آنجا رفتم و از مسئولان آنجا خواستم تا علی را به من نشان بدهند و با او صحبت کنم، موفق هم شدم، بعد از 40 روز دوره آموزشیاش تمام شد و به مرخصی آمد، حسابی عوض شده بود دیگر آن علی سابق نبود، هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی، اخلاق و رفتارش کاملاً تغییر کرده بود.
بعد از دوره آموزشی به کدام منطقه اعزام شد؟
بعد از دوره آموزشی مجدداً به مدت سه ماه در چهل دختر ماند و از آنجا به پادگان حمیدیه اهواز اعزام شد.
حاجخانم! شما از پسرتان بگویید.
علی در طول مدتی که در جبهه بود، از طریق نامه جویای حالمان میشد اما هیچوقت از مسائل و مشکلات جبهه برایمان چیزی نمینوشت و یا زمانی که مجروح میشد و به مرخصی میآمد، هم چیزی از جبهه برایمان نمیگفت.
از مجروحیتش بگویید.
سه مرتبه مجروح شد، مدتی بود که از او خبری نداشتیم، خیلی نگران شده بودیم تا این که از طریق یکی از همسنگرانش متوجه شدیم که علی مجروح شده و بهمدت 40 روز به او مرخصی دادهاند اما بهعلت شدت جراحت نمیتوانست به خانه برگردد و مستقیماً او را به بیمارستان گرگان منتقل کردند؛ وقتی به دیدنش رفتم و دیدم مجروح شده با رفتنش مخالفت کردم و گفتم دیگر حق نداری بروی اما او با خونسردی گفت: «برای من اینجا ماندن سخت است، وظیفهای برگردنم است و باید انجام بدهم.»
از نحوه شهادتش بگویید.
چند روز به پایان خدمت سربازیاش مانده بود، رفته بود که کارت پایان خدمتش را بگیرد، قرار بود بعد از اتمام دوره سربازی برایش جشن عروسی بگیریم اما بعد از چند روز خبر شهادتش را برایمان آوردند، به گفته همسنگرانش آنها را به اهواز بردند، آنها 6 نفر بودند که سه نفرشان شهید و سه نفر دیگر مجروح شدند و علی با اصابت گلولهای به شکمش به شهادت رسید.
مادرجان! حرف پایانی.
قدمی که برمیدارید برای رضای خدا باشد، صبح که از در خانه بیرون میروید بسم الله الرحمن الرحیم بگویید و سپس بگویید خدایا ! ما را به راه راست هدایت کن.
فرازی از وصیتنامه شهید:
یک انسان مسلمان با شناخت اصول اسلام و با معرفت و ایمان، خدا را همیشه حاضر و ناظر بر اعمال و رفتار خود میبیند و مسیر زندگی خویش را با دستورهای او و رهنمودهای اولیای او تنظیم کرده و در بالاترین افق سعادت قرار میگیرد.
او در بلندی چنین افقی از هرچه ترس، اندوه، ذلت و پلیدی رهایی یافته و به استقبال شهادت میرود، چرا که مرگ در بستر را ننگ میشمارد و اما ای پدر مهربان و دلسوز! ای اسطوره پاک بشریت! میدانم که برایت دوری فرزند بسیار مشکل است، از شما میخواهم که مرا حلال کنید تا خدا از من خشنود شود.
تو ای مادر مهربان! ای اسطوره پاک! میدانم که چقدر برایت مشکل خواهد بود ولی حتماً میدانی که من امانتی در دست تو هستم و تو نیز این امانت را بهخوبی نگهداشتی و عاقبت به صاحبش سپردی.
و تو ای برادر و خواهر مهربانم! صبر را پیشه کنید و دستورات امام که نشأتگرفته از رسولان است را سرمشق زندگی خویش قرار دهید، به تهیدستان کمک ویاری کنید تا خداوند از شما خشنود شود.
*فارس