اگرچه هنوز تصوير کمرنگي از مادرم در ذهن دارم، اما با حرف هايي که مادربزرگم درباره او مي گويد دوست ندارم او را پيدا کنم و به همين دليل هم خبري از مادرم ندارم چرا که احساس مي کنم اگر من در 13سالگي معتادي پرمصرف و سارقي حرفه اي شده ام به خاطر آن است که پدر و مادرم زندگي آشفته و توام با فلاکت و خلافکاري داشته اند...
شهدای ایران:نوجوان 13ساله اي که به اتهام سرقت اموال يک مسافر دستگير شده و با صدور حکمي از سوي مقام قضايي قرار بود زندگي تازه اي را در مرکز بهزيستي آغاز کند در تشريح زندگي اش به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري شانديز گفت: بخشي از عمرم را در بهزيستي گذرانده ام و مدتي را نيز نزد مادر بزرگ و عمويم سپري کرده ام و از خانواده خودم به جز موارد اندک چيزي به خاطر ندارم آن چه مي گويم سخناني است که از مادر بزرگم شنيده ام، او مي گفت پدرم در سال آخر دانشگاه عاشق مادرم شد و به همين خاطر قبل از گرفتن مدرک، ترک تحصيل کرد و پس از ازدواج زندگي خود را نزد خانواده مادرم در يکي از شهرهاي مرزي کشور آغازکرد. پدر بزرگم (پدر مادرم) فرد خلافکاري بود که در زمينه فروش موادمخدر فعاليت داشت پدرم نيز در مدت کوتاهي که نزد آن ها بود از وضعيت مالي خوبي برخوردار شد. روزگار آن ها خوب بود تا روزي که ماموران انتظامي پدرم و تعدادي از دوستانش را به همراه مقاديري مواد مخدر و اسلحه و نارنجک دستگير کردند آن زمان من 3ساله بودم که پدرم روانه زندان شد و مادرم نيز از او طلاق گرفت و با يک راننده تاکسي تلفني ازدواج کرد. آن روزها همه اموال پدرم را هم فروخته بودند تا براي آزادي او هزينه کنند من هم نزد مادربزرگم زندگي مي کردم و او مدام از مادرم بدگويي مي کرد تا اين که مادربزرگم به زاهدان رفت و مرا نزد عمويم گذاشت آن ها مرا معتاد کردند و مجبور بودم کنار بانک ها گدايي کنم که روزي ماموران مرا دستگير کردند و تحويل بهزيستي دادند آن جا به خاطر استعدادي که داشتم به صورت جهشي تا کلاس پنجم درس خواندم 10ساله بودم که پدرم از زندان آزاد شد و مرا از بهزيستي تحويل گرفت.او چوپاني مي کرد و من هم ضايعات جمع مي کردم تا اين که دوباره معتاد شدم و هر روز مقدار مصرفم بالا مي رفت. پس از آن به طرقبه و شانديز آمدم و در يک رستوران مشغول کار شدم، ولي درآمدم به حدي نبود که بتوانم روزي 30هزار تومان هزينه مواد مخدر صنعتي را تامين کنم. ديروز هنگامي که از کنار چادر مسافرتي خالي از سکنه عبور مي کردم ناگهان وسوسه شدم پول هاي نقد آن ها را سرقت کنم و با چاقو گوشه چادر را پاره کردم که توسط ماموران دستگير شدم حالا هم مي خواهم دوباره به بهزيستي بروم شايد اين بار مسير زندگي ام تغيير کند، اما ديگر به دنبال پدر و مادرم نخواهم رفت چرا که ...
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي
طرقبه و شانديز
*خراسان
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي
طرقبه و شانديز
*خراسان