به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ نیروهای غواص در طول دفاع مقدس با داشتن دانش های مختلف توانستند شکست های زیادی بر نیروهای عراقی تحمیل کنند و به عنوان نقش مکمل برای دیگر نیروها عمل کنند. این خاطره نمونهای از آن روزهاست:
جهت یادگرفتن کامل فنون شنا، به اصفهان و پادگان غدیر و بعد هم به استخر انقلاب رفتیم. روزی چهار ساعت آموزش میدیدیم. حدود پانزده روز طول کشید و پس از اتمام آموزش، به اهواز و لشکر 14 امام حسین(ع) عزیمت کردیم. بعد از چند روز، برای دیدن آموزشهای دیگر آبی ـ مثل آشنایی با بلم، قایق سواری و ... ـ به اردوگاه «شهید عرب» که در نزدیکی «حورشادگان» بود، انتقال یافتیم.
سپس از طرف گردان، به بیست نفر از بچهها، از جمله من، مأموریت داده شد که به اتفاق برادران دیگری از گردانهای مختلف، به آموزش خاص غواصی برویم. تقریباً صد و چهل نفر بودیم که به شهرک «دارخوین» و بعد هم به یکی از روستاهای حاشیه رودخانه کارون به نام کفیثه رفتیم و بلافاصله آموزش شروع گردید.
روزی دو ساعت آموزش غوّاصی را گذراندیم تا کاملاً یاد گرفتیم. بعد از زجرها و زحمات زیاد ـ با وجود سرمایی که حدود هفت ـ هشت روز آموزش را در سرمای شدید و هوای ابری و بارانی سپری کردیم. فرماندهان برای ما از نقطه عملیاتی تعریف کردند و ما نیز همواره این فکر و خیال در سرمان بود که محل عملیات کجاست و چه موقع عملیات شروع میشود؟
با تمام شدن دوره آموزش، به ما گفتند که یکی از مسئولان بالای نظامی کشور میخواهد در یک مانور آبیـخاکی ، میزان کارایی شما را از نزدیک ببیند.
یکیـدو روز که گذشت فهمیدیم فرمانده کل سپاه برادر «محسن رضایی» به لشکر امام حسین (ع) آمده است. یکی از همین شبها بود که به غوّاصان گفتند:
ـ آماده باشید! امشب مانور داریم.
لباسهای غوّاصی را پوشیدیم و به ستون، تا محل مانور رفتیم. مربیان آموزش و فرماندهان، همه از برادران اطلاعات عملیات بودند و موانع مانور رودخانه کارون، عیناً موانع عراقیها در اروند ـ مثل «خورشیدی» سیم خاردار، «تله انفجاری» و ... بود!
«حسین خرازی» فرمانده لشکر نیز حضور داشت و بعد از مانور، برادر رضایی تمامی غوّاصان را بوسید و گفت:
ـ امید ما، اول به خدا و بعد هم به ایمان و اراده شماست و رفتند. ما هم پیش خود گفتیم: دیگر انتظار به سر آمده و وقت عملیّات است.
فردای آن روز مسلّح شدیم و لباسهای غوّاصی را که از قبل آماده کرده بودند، تحویل گرفتیم و سوار بر اتوبوس به طرف آبادان، سرازیر شدیم.
چند روز آبادان بودیم. یکی از روزها فرمانده گردان «یونس» که همان گردان غوّاصها بود، آمد و «کالک» عملیّات و موقعیت نظامی و اهداف عملیّات را شرح داد و اشاره کرد که ممکن است امشب به منطقه عملیّاتی برویم. شب، ما را به نخلستانهای حاشیه اروند بردند.
دو روز هم در محوطه نخلها بودیم و فهمیدیم که شب 19 بهمن عملیات است. شب موعود فرا رسید. لحظه شماری میکردیم. احساسات تمام وجودمان را در برگرفته بود.
به خود میگفتیم: آیا خط شکسته میشود، یا نه؟ چه کسانی شهید میشوند؟
با چهرههای نورانی همه دعا میکردند و ذکر خدا را میگفتند. از همدیگر حلالیت میطلبیدند. گریه، راز و نیاز،...
مسئولیت یکی از دستهها با من بود. به خود میگفتم: آیا میتوانم این وظیفه را موفق به اتمام برسانم، یا نه؟
ساعت هفت شب بود که آب داشت کمکم بالا میآمد؛ یعنی مد میشد و ما هم عملیات را باید زمانی که آب بالا میآمد و راکد میماند، شروع میکردیم. لباسها را پوشیدیم و ساعت هفت و نیم، از آبراهی به نام «نهر غفور» حرکت کردیم و با یاد خدا، در آب اروند، شناکنان پیش رفتیم.
تقریباً وسط اروند بودیم که ناگهان آسمان صاف پرستاره را ابری پوشاند و نمنمباران که در آن لحظه چیزی نبود جز رحمت الهیدلهایمان را آرامش بخشید.
صدای باران، صدای فعالیت و نفس نفس ما را در خود محو میکرد تا آنکه باران تند شد. ساعت یک ربع به هشت، به پشت موانع عراقیها رسیدیم. برادران تخریب شروع به خنثی سازیتلهها، مینها و چیدن سیمهای خاردار کردند و معبر بازشد.
در همین حال بود که سگهای ولگرد از میان نخلها بیرون آمده، شروع به پارس کردند. نگهبان عراقی متوجه شد و با چراغ قوه درون آب را کاوید. چراغ را روی آب میچرخاند که ما را دید و تیراندازی شروع شد.
باران به شدت میبارید و معبر کاملاً باز بود. از موانع گذشتیم.
نگهبان عراقی هم فرار میکرد و در حین دویدن فریاد میزد: «تعالوا! تعالوا!» دشمن در کیسههایش درون سنگر خواب بود که بچههای بیدار اسلام دریک لحظه بالای سرشان حاضر شدند.
با بعثیها درگیر شدیم و به سرعت، سنگرها را یکی پس از دیگری پاکسازی کردیم و خط شکست.
حدود ساعت ده و نیم شب، فرمانده گردان ـ که خود معاون اطلاعات عملیات لشکر امام حسین(ع) بود ـ گفت:
ـ برادران گروهان «نوح نبی» به طرف دژ بروند.
بی درنگ، به طرف دژ بسیار محکم عراقیها هجوم بردیم. ارتفاع آن چهار متر و عرضش شش متر بود . از دیواره آن بالا رفتیم و پشت دژ سنگر گرفتیم. معاون گردان ـ که فرمانده گروهان نوح بودـ لحظهای صبر کرد و گفت:
ـ بچه ها آماده باشید! میخواهیم پشت جاده آسفالت برویم و آن هم زود ! تا صبح انشاءالله جاده را دراختیار داشته باشیم.
آماده بودیم و راه افتادیم. بعد از چند ساعت درگیری با یکی از قرارگاههای دشمن و منهدم شدن آن، به جاده آسفالت فاو ـ بصره رسیدیم و اینجا آخرین نقطه مرحله یک عملیات والفجر 8 بود. فرمانده گردان، برادر «قربانی» آمد و گفت:
ـ اینجا میمانیم تا دستور ازفرماندهی لشکر برسد.
سنگر گرفتیم و چند ساعت گذشت. بعد برادر قربانی اعلام کرد:
ـ اینجا را محافظت میکنیم تا خط ثبت شود.
کمکمهوا روشن میشد که تیمّم کردیم و نماز صبح را خواندیم. بعد از نماز، فرمانده گروهان به من گفت:
دستهات را بردار برویم! چند سنگر مانده است و تیربارشان بچهها را اذیت میکند.
به اتفاق رفتیم. میان نخلها چند خانه باقی مانده بود که با ـ دو شهید و چند مجروح ـ با اطمینان پاکسازی کردیم. همانجا این فکر مرا در خود غرق ساخت که:
وقتی منطق شهادت را پذیرفته باشی و اسلحهات ایمان باشد، هیچ دشمن ترسانندهای را نمیبینی...
باد میوزید و چون شب به آب زده و کاملاً خیس شده بودیم، سرمای گزندهای ما را اذیت میکرد.
... پس از تمام شدن کارها، قرار گذاشتیم در گروههای دو نفری در جادّه و نخلستانها کمین بگیریم. من با یکی ازبچّهها، بر پلی که خود بعثیها زده بودند، روی یکی از نهرها جاگیری کردیم.
کمین ما از طرف اروند آخری و از طرف جاده آسفالت، اوّلی بود و روبهرویمان، تقریباً صد متر بالاتر، یک خانه دیده میشد. به دوست همسنگرم گفتم:
ـ این خانه پاک است یا نه؟
چیزی را در ذهن مرور کرد و گفت:
ـ درست خاطرم نیست، ولی فکر نمیکنم!
با تعجب گفتم:
ـ پی سکسری بزنیم و برگردیم.
همزمان با حرکت ما به سمت خانه، عراقیها از آن بیرون خزیده و از طرف نهر خشکیده، به زیر پل رفتند و ما انها را ندیدیم . وارد شدیم، اما کسی درخانه نبود و دوباره به محل کمین برگشتیم.
چند دقیقهای میگذشت که یکی از عراقیها از زیر پل بالا آمد و به التماس گفت:
ـ انا مسلم، دخیل یا خمینی.
هاج و واج شدیم... و باز هم از پاکسازی زیر پل غافل ماندیم.
بعد از حدود یک ساعت، برادری از لشکر نصر سر رسید و گفت:
ـ زیر پل را خوب دیدهاید؟
این سوال مثل زنگ خطری، احساس مسئولیتم را برانگیخت. گفتم:
ـ نه!
رفتم زیر پل را نگاه کنم که تعجب دیدم عراقیها زیر پل هستند و آماده.
گفتم: «تعال! تعال!»
با دستهای بالا بیرون آمدند و آنها را اسیر گرفتیم و به برادران لشکر نصر سپردیم تا به عقل منتقل شوند. این فکر در ذهنم نشست که چیزی جز ترس جان، به خاطر بی هویتی، آنها را به اسارت نمیبرد.
بعد از چند ساعت استراحت و کشیک، بیسیم به ما گفت:
ـ باقیمانده نیروها را جمع کنید و پشت جاده آسفالت بیایید.
رفتیم. چون نخلستانها خوب پاکسازی نشده بود، باید بسیار با احتیاط عمل میکردیم.
ساعت هفت صبح در سنگر با بچهها حرف میزدیم که حدود پنجاه نفر نیرو را دیدیم که از نخلهای تو به تو بیرون میآمدند. ابتدا فکر کردیم بچههای خودی هستند. درهمین حین فرمانده محور برادر «قربانی» و بیسیمچی لشکر نصر از روی جاده آسفالت میگذشتند که آنها را به رگبار بستند. گفتیم: حتماً این دو نفر عراقی بودند. اما وقتی بالای سرشان رسیدیم، لباسهایشان ایرانی بود... خدایا! فرمانده محور... شهید شده بود و بیسیمچی، جان میداد...
کلافه و پکر گفتم:
ـ اینها که شلیک کردند،بعثیاند!
یکی از عراقیها سرش زخمی شده و آن را با باند سفید بسته بود.
برادری گفت:
ـ نه! اینها ایرانی هستند و یک نفرشان هم روحانی است.
... با هم بحث میکردیم که یکی از عراقیها بالا آمد و پرچم سفیدی را تکان داد. تازه صد درصد فهمیدیم که آنها عراقیاند!
بعد از درگیری کوتاهی، چند نفرشان، از جمله ضارب فرمانده شهیدمان، کشته شدند و بقیه را نیز به عنوان اسیر برای انتقال به عقب آماده کردیم.
دو روز از عملیات گذشت.
روز سوم بود که متوجه شدیم از جچاده آسفالت روبه رو ، یک کاروان عظیم در حال حرکت است. یکی از برادران دیدهبان خبرداد:
ـ اینها عراقیاند.
چند لحظه بعد، هلی کوپترهای هوانیروز مثل عقاب سر رسیدند و شروع به زدن ماشینها و تانکهای دشمن کردند. بعثیها اصلاً فکر نمیکردند اینجا نیرو باشد؛ سرشان را زیر انداخته بودند و میآمدند که غافلگیر گشته، هراسان از ماشینها پیاده شدند و موضع گرفتند.
بعد از چند ساعت آتش و حرکت نزدیک، میخواستند تک بزنند.
فرمانده گردان گفت:
ـ اصلاً تیراندازی نکنید تا خوب جلو بیایند. فقط شما آماده باشید و هر وقت گفتم، تیراندازی کنید.
تیربارها، آماده و سرپا بودند که با دستور فرمانده به طرفشان رگبار بستیم. حدود پانصد نفری میشدند. و چون آن منطقه به علت باتلاقی بودنش، جای مانور تانک و نفربر نداشت و فقط پیاده میتوانست کار کند، بعثیها تحمل و قدرت ماندن را در خود ندیدند و با جا گذاشتن تعدادی اسیر عقب نشستند.
شب شد و یکی از گردانها آمد و به ما گفتند: جمع شوید، بروید عقب و استراحت کنید.»
ساعت ده بود که سوار قایق شدیم و به آبادان بازگشتیم.
بیشتر از آنکه خسته باشم، به لیاقتها فکر میکردم، و بیشتر از آنکه به سنگر بیندیشم،به داور بایست عشق میورزیدم...
چند روز آبادان بودم و دوباره به خط پدافندی آمدم.
راوی :براتعلی صفری