به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ شهید حسین خرازی از جمله فرماندهان مطرح دوران دفاع مقدس به ویژه عملیات فتح المبین است.
یشتر اوقات حاج حسین و فرماندهان تحت امر وی به کارشناسی منطقه، آموزش نیروها و تهیه مقدمات لازم میگذشت. به نظر حسین آن جایی که باید نیروی انسانی وارد صحنه شود و فداکاری کند، باید همه ابزارها و وسائل موردنیاز را داشته باشد. او هیچ وقت روی خرج کردن نیروی انسانی کوتاه نمیآمد. کم کم امکانات فراهم و منطقه بیشتر و بیشتر شناخته میشد، نزدیک عملیات فرماندهان وجب به وجب منطقه را خوب می شناختند و رزمندگان هم در اوج آمادگی قرار داشتند. درست مثل فنری که هر جور فشار را تحمل میکرد و انرژی فوق العادهای را درخود نهفته داشت تا به وقت ضرورت از آن استفاده کند. در یکی از جلسات فرماندهی، او مهمترین برنامه خود را چنین اعلام داشت: "نفوذ در عمق و انهدام و نابودی ماشین جنگی دشمن." ماشین جنگی صدام همان چیزی بود که همه امال و آرزوهایش به آن گره خورده بود، و کمکهای مستقیم و غیر مستقیم کشورهای زیادی در تجهیز آن سخت موثر بود. به همین منظور حسین از هر گردان حداقل یک گروهان (سه دسته) را تحت آموزش ویژه قرار میداد تا با نفوذ به عمق خطوط دشمن ماشین جنگی او را از کار بیندازد. یکی از مهمترین عوامل پیروزی رزمندگان در عملیات فتح المبین میتوانست همین برنامه باشد، و اگر ماشین جنگی دشمن از کار میافتاد، دیگر هیچ وسیلهای برای نگه داشتن سربازهای عراقی در صحنه جنگ در دست صدام نبود. کم کم، سپاه صدام نیز پی برده بودند که قرار است رزمندگان اسلام در منطقه شوش عملیات بزرگی انجام دهند، عراقی ها برای جلوگیری از این عملیات دو حرکت متفاوت را آغاز کردند. نخست یکی از سخت ترین پاتکهای خود را در ناحیه چزابه اجرا کردند و دیگر آنکه در همین منطقه دست به اقدامات تازهای زدند، که عبارت بود از: ایجاد استحکامات، تمرکز نیروهای زیاد در آن منطقه، وسعت بخشیدن به میادین مین، سیمهای خاردار و ایجاد موانع خاکی- آبی، استقرار ده تیپ مستقل به همراه چند تیپ جیش الشعبی درکنار لشکرهای قبلی، ماموریت دادن به یک تیپ گشتی، رزمی بسیار پر توان چهار صد نفره جهت اسیر گرفتن ازنیروهای شناسایی و اطلاعات ایران و تلاشگرهای دیگر. هرچه زمان عملیات نزدیکتر میشد فشار کار حسین و بچهها هم بیشتر میشد، آنها خواب و استراحت نداشتند. رسیدگی به آموزش نظامی و آمادگی جسمانی و تقویت روحیه معنوی بچهها به کمک دعا و نیایش و ارائه سخنرانی های مختلف از اصلی ترین برنامهها بود. هر روز صبح که خود در مقر حاضر بود علاوه بر شرکت در مراسم صبحگاه و تلاوت قرآن و نیایش بامدادی- که معنویتی خاص به فضای مقر میبخشید- شخصا بر برنامههای ورزشی و آموزش نظامی نظارت میکرد. یک روز صبح برای بچههای گردان امیر المومنین (ع) مسابقه دو برنامه ریزی شده بود. او هم علی رغم اینکه شب قبل را برای نظارت بر مانور شبانه گردان دیگری تماما بیدار مانده بود و بی خوابی در چشمانش فریاد میزد، مثل سایرین در این مسابقه شرکت کرد. مسیری در حدود سه کیلومتر در زمینهای ناهموار تپه ماهوری تعیین شده بود. نیروهای آن گردان در سه ستون موازی قرارگرفتند. همه آماده برای دویدن، با نفسهای حبس شده و عضلات جمع شده و گره خورده. حسین نیز بدون اینکه افراد زیادی متوجه حضور او شوند در دل جمعیت قرار گرفت. فرمانده گردان سوت آغاز مسابقه را زد و بچهها شروع به دویدن کردند. آنها سخت میدویدند و شیارها و تپهها را یکی پس از دیگری، پشت سر مینهادند. هرچه زمان میگذشت و به انتهای مسیر نزدیکتر میشدند از تعداد پیشتازان شان کاسته میشد. حسین هم تقریبا تا دو سوم مسیر به همراه بیشتر افراد با شتاب کمی میدوید، در قسمت پایانی آرام آرام به سرعتش اضافه کرد و فاصله خود را با بچههای پیشتاز کمتر کرد. وقتی بچهها به پایان خط رسیدند او هم در میان ده تن دونده پیشتاز قرار داشت. قرار بود به ده نفر جایزه داده شود ولی طبق برنامههای مسئولان آموزش گردان سی نفر از پیشتازان دو سه کیلومتر انتخاب میشدند و پس از چند دقیقه استراحت در یک مسابقه دو پانصد متر سرعت به رقابت میپرداختند. او در این مرحله هم شرکت کرد و در زمره پنج نفر نخست قرار گرفت. دقایقی بعد او نیز درکنار نه نفر دیگر درحالی که تبسمی بر لب داشت، کتابی را به عنوان جایزه از فرمانده گردان دریافت کرد پس از تشکر، نگاهی به کتاب انداخت و با برگرداندن سر به اطراف، شروع به جست و جو کرد. چشمش به نوجوانی افتادکه در میان سی نفر مسابقه اول برگزیده شده بود ولی در مسابقه دوم نتوانسته بود جزو ده نفر برنده باشد. چند بار او را صدا زد اما ازدحام و سرو صدای بچهها مانع از رسیدن صدا به او بود. آهسته آهسته جلو رفت و دوباره از بچهها خواهش کرد سکوت را رعایت کنند و برای چندمین بار در حالی که با دست علامت میداد او را صدا زد: حمید میر علائی بیا جلو! نوجوان آهسته جمعیت را شکافت و جلو آمد. خودش هم نمیدانست حسین چه منظوری دارد. حسین هم چند قدم جلو آمد و با تبسمی که حاکی از دوستی و مهربانی بود دستی به پشتش زد و گفت: - حمید چند سالته؟ - آقا شانزده سال. -کلاس چندمی؟ -دوم، آقای خرازی! دوم ریاضی. -بچه کدام محلهای؟ کدام خیابان؟ -حسین آقا بچه خیابان سجادم، حوالی تکیه شهدا. حسین دستی به سرش کشید، پیشانی او را بوسید و جایزهاش را به او تقدیم کرد. نوجوان اول، خجالت میکشید جایزه را بگیرد ولی با اصرار حسین و صلوات بچهها جایزه را گرفت و دوباره به جمع بچهها پیوست. راوی : محمد رضا نصر اصفهانی
منبع:فارس