سرویس وبلاگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ شبی با دوستی که راهی بیت الله الحرام است میروی به معراج شهدا، تا شهدا بدرقعه اش کنند..
بعد میبینی 20 تابوت پیش رویت میگذارند..
حالا تویی و شهدا و بار سنگین روی شانه هایت..
و تو تابوت متبرکشان را در آغوش میکشی درحالیکه وفور اشک راه دیدگانت را تار کرده است.
با خود میگویی نکند تکلیف ننوشته ات از تاری چشمانت باشد..
* * *
ایهاالناس حواسمون کجاست؟!
شهدا اومده اند!!! باز هم یادمون آوردن کم کاریمون رو...
چند تا شهید ِ دیگه باید بیاد تا ما آدم شیم؟! چند تا جانباز شیمیایی باید پرپر بشه جلوی چشم خانواده اش تا ما به فکر بیفتیم که باید دِینمون رو ادا کنیم؟!
چند تا از این عملیاتها باید رقم بخوره برای مادرهای دلسوخته تا ما به خودمون بیایم؟! تا کی میخوایم نگاهمون رو از چشمای سفید شده مادر شهید بدزدیم که پاسخ ندیم این سوالش رو که:«از دانشگاه چه خبر؟» آخه تا کی؟
همه زحمتها رو که همین شهدا کشیده اند.... به خدا اگه نوبتی هم باشه، نوبت ماست...
اما باز انگار نه انگار!
تا یه چیزی میشه فقط میگیم«شهدا شرمنده ایم...» اما هیچ کاری نمیکنیم؟!. خیال میکنیم اینجوری بارمون سبک تر میشه...!
شهدا که میایند.. فضای شهر و دانشگاهمون رو عطرآگین میکنند..
اما کو کسی که این عطر رو حس کنه؟! که اگه حس میکرد دست میجنبوند..
دست میجنبوند تا یه کاری بکنه برای این همه آلودگی..
هوای شهر و دانشگاه خیلی وقت ها نفس گیر میشه!