در همان حالی که می کوشیدم خود را از مهلکه نجات دهم و فرار کنم، خاطره ای دردناک از ذهنم گذشت؛ خاطره ای از یک پیرزن اهوازی که به هنگام ورودمان به خرمشهر، در برابر تانکم ایستاد و با خواهش و التماس از من خواست که خانه اش را بر سرش ویران نکنم و ادامه داد: «اگر نجابت و مردانگی داشته باشی، این کار را نمی کنی.»
به گزارش شهدای ایران به نقل از تابناک، عراقی هایی که در دفاع مقدس با ما جنگیده اند سه دسته اند. دسته اول آنانی بودند که با ما سر جنگ داشتند و به جهت کینه و خصومتی که از قدیم با ما داشتند وارد جنگ شدند و اکثریت این دسته را افسران و درجه داران بعثی تشکیل می دادند و بسیاری از آنان امروز نیز در صف داعشیان با ما و مسلمانان در حال جنگ می باشند. دسته دوم افرادی بودند که به زور به جبهه آمده بودند و اینان یا به ایران پناهنده شدند و در کنار ما قرار گرفتند و لشکر بدر را تشکیل دادند و یا از جبهه فرار می کردند. دسته سوم هم کسانی بودند که جاهلانه به جنگ ما آمده بودند و با دلائلی نظیر قومیت و مذهب و نژاد پرستی توجیه شده بودند، که امروز از کرده خود پشیمان و در جبهه حق قرار گرفته اند.
در سالروز فتح خرمشهر بر آن شدیم که بخشی از خاطرات یکی از همین جاهلان به نام «سرهنگ عراقی صبار فلاح اللامی» را در خصوص همین فتح و پیروزی مرور نماییم؛ تا شاید به بزرگی این پیروزی پی ببریم و بدانیم که به حق "خرمشهر را خدا آزاد کرد" و البته موید مدعای اول ما نیز خواهد بود. او می گوید: «بسیاری از رفتارها و کردارهای من در صحنه های مختلف جنگ، نه بر اساس ضابطه و قانون، بلکه به طور دلخواه و برخاسته از هواهای نفسانی و شیطانی ام بود، که از جمله آن ها می توان به اعدام تعدادی از اسرای ایرانی و تیرباران گروهی از غیر نظامیان در آغاز تجاوزمان به ایران اشاره کرد که به دستور من انجام شد.» آنچه در ادامه می خوانید بخشی از خاطراتش در خصوص فرار از خرمشهر است.
وقتی به سرتیپ ستاد حمد الحمود تلفنی اطلاع دادم که ایرانی ها به مواضع ما نزدیک شده و با تصرف جبهه راست خرمشهر، بندر را تحت کنترل خود درآوردند، تلفن را بر زمین کوبید و با غیرت هر چه تمام تر شروع به گریستن کرد! نیروهای ایرانی داشتند به سمت ما پیشروی می کردند. وضعیت در حال تغییر و تحول بود. از دور، ندای «یا قائم آل محمد» را می شنیدم. در آن لحظه مایوسانه می کوشیدم نیروها را در مواضع خود تثیبت کنم؛ نیروهایی که کاملا خود را باخته بودند. یکی از نیروهای جیش الشعبی در نزدیکی سنگر من بود.
- سلام علیکم قربان!
- علیک السلام
- قربان می خواهم خود کشی کنم، می خواهم امشب بمیرم!
- چرا؟
- مگر این صداها را نمی شنوید قربان؟! آن ها دارند می آیند! آن ها مرگ را به بازی گرفته اند.
- بله، صداهایشان را شنیده ام.
در آن شب زمین از شدت خروش نیروهای ایرانی به خود می لرزید. هر کس که تسلیم می شد، شانس بزرگی داشت. آن شب، شب بسیار سختی بود. کشته شدن نیروها یکی پس از دیگری؛ انفجار سنگرها و انبار مهمات؛ پراکنده شدن ترکش های مواد منفجره، صحنه هایی بود که هر لحظه در برابر چشمان ما اتفاق می افتاد. در چنین شرایط و لحظات دشواری، فرمانده لشکر از ما می خواست که مقاومت کنیم و می گفت: ببین عزیزم صبار، گردان تو باید در موضع خود بماند و تو از تمام امکانات خود برای بازداشتن فراریان استفاده کنی!
- فراریان، منظورتان چیست قربان؟
- منظورم کسانی هستند که سنگرهای خود را رها می کنند. من به تو اختیار کامل می دهم هر کس را قصد فرار از مواضع خود دارد، اعدام کنی.
من به چشم خود می دیدم که سربازان خود را آماده فرار از سنگرهایشان می کنند. با خود می گفتم: «بی خیال صبار، فکرش را هم نکن، امشب تمام اوضاع به هم خواهد ریخت، آنها (ایرانی ها) می آیند تا ما را از شهر بیرون برانند.» در کنار من، سروان مفتاح معاون گردان، ایستاده بود. خسته و هراسان به نظر می رسید. رو به او کردم و گفتم: «چطوری ابوفلاح؟!»
- والله امشب اوضاع خیلی نگران کننده به نظر می رسد قربان!
- از کجا فهمیدی؟
- حمله این بار آنان با حملات گذشته فرق می کند.
آن شب، خرمشهر از همه سو در محاصره قرار گرفته بود و از هر طرف، صفیر گلوله و توپ به گوش می رسید. شهر به خاطر حجم بسیار زیاد گلوله باران، یک پارچه غرق در نور و روشنایی شده بود و کار می رفت که یک سره شود و این شهر آغوش خود را به روی نیروهای ایرانی بگشاید. سروان مفتاح در دل خود بر این وضعیت ناسزا می گفت. خواست چیزی بگوید؛ اما سخنش را بلعید. عضلات چهره اش تکان می خورد. از چشمانش فریاد التماس بر می خواست؛ گویی می خواست به من بگوید: زمینه را برای برگشتنم به پشت جبهه فراهم کن. سرانجام نتوانست خواسته اش را پنهان کند و خطاب به من گفت: «می خواهم با حیله ای قانونی فرار کنم.»
استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدلله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!
از علائم چهره اش متوجه منظورش شدم؛ اما با گرفتن ژستی آمرانه به عنوان فرمانده گفتم: «من هر افسری را که بخواهد فرار کند، اعدام می کنم. کاری خواهم کرد که افسران و سربازان، بر چنین روزی افسوس بخورند.» و بدین ترتیب، با هشدار دادن عواقب وخیم فرار از جبهه، منظور خود را به او فهماندم. او وقتی دید با خواسته اش موافقت نشد، دست از پا درازتر به سنگر گردان بازگشت و شروع به داد و فریاد کرد. فهمیدم که سروان مفتاح می خواهد خود را با حقه و کلک از این مهلکه نجات دهد. او با به راه انداختن داد و فریاد، تظاهر به دیوانگی می کرد. در این حال سربازان فریاد کشیدند: «سروان مفتاح دیوانه شده است...»
نزد او رفتم. از حرکاتش فهمیدم که این کار او نیرنگی بیش نیست تا ما را بفریبد. دستور دادم تمام افسران و سربازان از مقر خارج شوند؛ من ماندم و او. به او گفتم: «ببین سروان، اگر به وضعیت طبیعی و عادی خودت برنگردی، با فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تماس می گیرم.» او در حالی که سعی می کرد اشک هایش را پنهان کند، به گوشه ای از اتاق رفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد:
- آخر قربان، می خواهم از این شهر فرار کنم!
- به کجا؟
- به جهنم!
پوزخندی زدم و گفتم: «فکرش را نکن. به زودی اولین نفری خواهی بود که به آنجا می روی!»
لحظات به سختی سپری می شد؛ لحظات تسلیم شدن در برابر مرگ. سرهای جدا از بدن، خبر از امر مهمی می دادند. جسد سرهنگ ستاد قیس عبدالواحد العبیدی، معاون فرمانده تیپ 601، متلاشی شده بود. منظره وحشتناکی بود و حکایت از مرگی زبونانه داشت. زمین خرمشهر، در آن شب دوشنبه، در زیر قدم های ما آرامش نداشت. دوستم سرهنگ عبدالحسین ثامر در گوشم گفت: «خوش به حال فراریان و نجات یافتگان!» با خنده گفتم: «فکر نمی کنم بتوانیم نجات پیدا کنیم.»
هر چند در ابتدای عملیات، نیروهای ما مقاومت شدیدی نشان دادند، اما حملات وارد شده از جانب غربی، نیروهای مقاومت کننده را از بقیه نیروها جدا ساخت و عده ای نیز تسلیم شدند. سرهنگ احمد زیدان التکریتی، فرمانده عملیات، از صحنه نبرد گریخت و وارد یکی از میادین مین شد. سرتیپ ستاد ضیاء توفیق مخفیانه از صحنه عملیات گریخت؛ اما در یکی از قایق ها، او را مجروح یافتند. هواپیماهای عراقی به بمباران نقاط تجمع ایرانی ها در عمق مواضعشان و در منطقه بندر پرداختند؛ اما در همین حال، توپخانه های ما، گلوله باران مواضع خودی را از سر گرفتند که در نتیجه آن، سرگرد عبدالعزیز شکاره، یکی از نزدیکان سرلشکر عبدالزهره شکاره، کشته شد.
در این وانفسا کوشیدم با لطایف الحیل و نیرنگ و فریب و ظاهر سازی، از این مهلکه بگریزم؛ اما در عین حال بهانه به دست اطرافیانم ندهم؛ چون من در سخنرانی ها و صحبت ها، خودم را یکی از مدعیان پر و پا قرص دفاع و فداکاری در راه میهن وانمود کرده بودم. در حالی که به سمت شط العرب ( اروندرود ) می دویدم، چیزی را به یاد آوردم و آن «خدا» بود! آری، من در حالی که در یک قدمی مرگ قرار گرفته و در وضعیت دشوار و خطرناکی بودم، به یاد خدا افتادم. در حالی که به طرف رودخانه می دویدم، بی سیم چی همراهم گفت: «قربان، فکر نمی کنم بتوانید به رودخانه برسید.» با قاطعیت و اطمینان خاطر گفتم: «تو کارت نباشد؛ من از اباعبدالله استمداد کرده ام.»
این اولین باری نبود که دچار چنین دوگانگی و تناقض رفتاری می شدم؛ بلکه در طول عمرم بارها چنین اتفاقی افتاده بود. من که فردی آلوده، شراب خوار، فاسد و گمراه بودم هر وقت دچار مشکلی می شدم، دست به دامن مطهر آن برگزیدگان الهی می شدم و اینک که آخرین لحظات عمرم را در برابر چشمانم می دیدم، از آن بزرگواران یاری خواستم و ظاهرا آن ها نیز مرا نومید برنگرداندند.
در همان حالی که می کوشیدم خود را از مهلکه نجات دهم و فرار کنم، خاطره ای دردناک از ذهنم گذشت؛ خاطره ای از یک پیرزن اهوازی که به هنگام ورودمان به خرمشهر، در برابر تانکم ایستاد و با خواهش و التماس از من خواست که خانه اش را بر سرش ویران نکنم و ادامه داد: «اگر نجابت و مردانگی داشته باشی، این کار را نمی کنی.» من ایستادم و پشت سر من، ستون نظامی متوقف شد؛ اما فورا صدای فرمانده تیپ بلند شد:
- سرهنگ صبار چرا ستون ایستاد؟
زبانم بند آمد. نمی دانستم چه بگویم. ناچار به دروغ گفتم: «قربان، منتظر رسیدن بقیه تانک ها هستم!»
تانک ها که رسیدند، به طرف خانه آن زن حرکت کردم. در سر راه، هر چه درخت و گیاه و موانع دیگر بود، زیر شنی های تانک ها نابود و تخریب شد. پس از مدت کوتاهی، خانه ها و از جمله خانه آن پیرزن ویران و با خاک یکسان شد. در آن روز، نفیر انفجار گلوله ها با گریه پیرزن در هم آمیخته بود. ما از هیچ گونه جنایتی در خرمشهر فروگذار نکردیم؛ حتی مسجد جامع این شهر نیز از فسادکاری های ما در امان نماند. در واقع برای هیچ انسان با وجدان پاک طینتی تحمل چنین اعمال زشت ممکن نبود. در آن هنگام، من در درونم حس می کردم که وضع به این منوال باقی نخواهد ماند.
استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدلله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!
وقتی سرلشکر ستاد اسماعیل النعیمی مطمئن شد که حتی در آخرین سنگرهای باقی مانده نیز مقاومت بی فایده است، دستور عقب نشینی لشکر ما را صادر کرد؛ آن هم عقب نشینی نامنظم و بدون تجهیزات ومهمات و صرفا برای نجات خودمان؛ به طوری که در تلگرام دستور نیز چنین آمده بود: عقب نشینی کنید... قهرمان، کسی است که خود را نجات دهد!
در آن لحظات آتش و خون که همه فرماندهان و هم قطارانم کشته شده بودند، خود را تنها احساس کردم. در این حال برای نجات خود از آتش بی امان ایرانی ها، دستگاه های بی سیم و با سیم را از کار انداختم، درجه و لباس هایم را کندم و تنها با یک شورت خود را به اروندرود انداختم. یکی از سربازان در کنار من، به گمان اینکه من یک سربازم و نه یک افسر، با خود می گفت: خدا صدام را لعنت کند، خدا افسرانش را لعنت کند که ما را فریب دادند و پایمان را به جنگ کشاندند.
- سلام علیکم قربان!
- علیک السلام
- قربان می خواهم خود کشی کنم، می خواهم امشب بمیرم!
- چرا؟
- مگر این صداها را نمی شنوید قربان؟! آن ها دارند می آیند! آن ها مرگ را به بازی گرفته اند.
- بله، صداهایشان را شنیده ام.
در آن شب زمین از شدت خروش نیروهای ایرانی به خود می لرزید. هر کس که تسلیم می شد، شانس بزرگی داشت. آن شب، شب بسیار سختی بود. کشته شدن نیروها یکی پس از دیگری؛ انفجار سنگرها و انبار مهمات؛ پراکنده شدن ترکش های مواد منفجره، صحنه هایی بود که هر لحظه در برابر چشمان ما اتفاق می افتاد. در چنین شرایط و لحظات دشواری، فرمانده لشکر از ما می خواست که مقاومت کنیم و می گفت: ببین عزیزم صبار، گردان تو باید در موضع خود بماند و تو از تمام امکانات خود برای بازداشتن فراریان استفاده کنی!
- فراریان، منظورتان چیست قربان؟
- منظورم کسانی هستند که سنگرهای خود را رها می کنند. من به تو اختیار کامل می دهم هر کس را قصد فرار از مواضع خود دارد، اعدام کنی.
من به چشم خود می دیدم که سربازان خود را آماده فرار از سنگرهایشان می کنند. با خود می گفتم: «بی خیال صبار، فکرش را هم نکن، امشب تمام اوضاع به هم خواهد ریخت، آنها (ایرانی ها) می آیند تا ما را از شهر بیرون برانند.» در کنار من، سروان مفتاح معاون گردان، ایستاده بود. خسته و هراسان به نظر می رسید. رو به او کردم و گفتم: «چطوری ابوفلاح؟!»
- والله امشب اوضاع خیلی نگران کننده به نظر می رسد قربان!
- از کجا فهمیدی؟
- حمله این بار آنان با حملات گذشته فرق می کند.
آن شب، خرمشهر از همه سو در محاصره قرار گرفته بود و از هر طرف، صفیر گلوله و توپ به گوش می رسید. شهر به خاطر حجم بسیار زیاد گلوله باران، یک پارچه غرق در نور و روشنایی شده بود و کار می رفت که یک سره شود و این شهر آغوش خود را به روی نیروهای ایرانی بگشاید. سروان مفتاح در دل خود بر این وضعیت ناسزا می گفت. خواست چیزی بگوید؛ اما سخنش را بلعید. عضلات چهره اش تکان می خورد. از چشمانش فریاد التماس بر می خواست؛ گویی می خواست به من بگوید: زمینه را برای برگشتنم به پشت جبهه فراهم کن. سرانجام نتوانست خواسته اش را پنهان کند و خطاب به من گفت: «می خواهم با حیله ای قانونی فرار کنم.»
استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدلله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!
از علائم چهره اش متوجه منظورش شدم؛ اما با گرفتن ژستی آمرانه به عنوان فرمانده گفتم: «من هر افسری را که بخواهد فرار کند، اعدام می کنم. کاری خواهم کرد که افسران و سربازان، بر چنین روزی افسوس بخورند.» و بدین ترتیب، با هشدار دادن عواقب وخیم فرار از جبهه، منظور خود را به او فهماندم. او وقتی دید با خواسته اش موافقت نشد، دست از پا درازتر به سنگر گردان بازگشت و شروع به داد و فریاد کرد. فهمیدم که سروان مفتاح می خواهد خود را با حقه و کلک از این مهلکه نجات دهد. او با به راه انداختن داد و فریاد، تظاهر به دیوانگی می کرد. در این حال سربازان فریاد کشیدند: «سروان مفتاح دیوانه شده است...»
نزد او رفتم. از حرکاتش فهمیدم که این کار او نیرنگی بیش نیست تا ما را بفریبد. دستور دادم تمام افسران و سربازان از مقر خارج شوند؛ من ماندم و او. به او گفتم: «ببین سروان، اگر به وضعیت طبیعی و عادی خودت برنگردی، با فرمانده تیپ و فرمانده لشکر تماس می گیرم.» او در حالی که سعی می کرد اشک هایش را پنهان کند، به گوشه ای از اتاق رفت و با صدای بلند شروع به گریستن کرد:
- آخر قربان، می خواهم از این شهر فرار کنم!
- به کجا؟
- به جهنم!
پوزخندی زدم و گفتم: «فکرش را نکن. به زودی اولین نفری خواهی بود که به آنجا می روی!»
لحظات به سختی سپری می شد؛ لحظات تسلیم شدن در برابر مرگ. سرهای جدا از بدن، خبر از امر مهمی می دادند. جسد سرهنگ ستاد قیس عبدالواحد العبیدی، معاون فرمانده تیپ 601، متلاشی شده بود. منظره وحشتناکی بود و حکایت از مرگی زبونانه داشت. زمین خرمشهر، در آن شب دوشنبه، در زیر قدم های ما آرامش نداشت. دوستم سرهنگ عبدالحسین ثامر در گوشم گفت: «خوش به حال فراریان و نجات یافتگان!» با خنده گفتم: «فکر نمی کنم بتوانیم نجات پیدا کنیم.»
هر چند در ابتدای عملیات، نیروهای ما مقاومت شدیدی نشان دادند، اما حملات وارد شده از جانب غربی، نیروهای مقاومت کننده را از بقیه نیروها جدا ساخت و عده ای نیز تسلیم شدند. سرهنگ احمد زیدان التکریتی، فرمانده عملیات، از صحنه نبرد گریخت و وارد یکی از میادین مین شد. سرتیپ ستاد ضیاء توفیق مخفیانه از صحنه عملیات گریخت؛ اما در یکی از قایق ها، او را مجروح یافتند. هواپیماهای عراقی به بمباران نقاط تجمع ایرانی ها در عمق مواضعشان و در منطقه بندر پرداختند؛ اما در همین حال، توپخانه های ما، گلوله باران مواضع خودی را از سر گرفتند که در نتیجه آن، سرگرد عبدالعزیز شکاره، یکی از نزدیکان سرلشکر عبدالزهره شکاره، کشته شد.
در این وانفسا کوشیدم با لطایف الحیل و نیرنگ و فریب و ظاهر سازی، از این مهلکه بگریزم؛ اما در عین حال بهانه به دست اطرافیانم ندهم؛ چون من در سخنرانی ها و صحبت ها، خودم را یکی از مدعیان پر و پا قرص دفاع و فداکاری در راه میهن وانمود کرده بودم. در حالی که به سمت شط العرب ( اروندرود ) می دویدم، چیزی را به یاد آوردم و آن «خدا» بود! آری، من در حالی که در یک قدمی مرگ قرار گرفته و در وضعیت دشوار و خطرناکی بودم، به یاد خدا افتادم. در حالی که به طرف رودخانه می دویدم، بی سیم چی همراهم گفت: «قربان، فکر نمی کنم بتوانید به رودخانه برسید.» با قاطعیت و اطمینان خاطر گفتم: «تو کارت نباشد؛ من از اباعبدالله استمداد کرده ام.»
این اولین باری نبود که دچار چنین دوگانگی و تناقض رفتاری می شدم؛ بلکه در طول عمرم بارها چنین اتفاقی افتاده بود. من که فردی آلوده، شراب خوار، فاسد و گمراه بودم هر وقت دچار مشکلی می شدم، دست به دامن مطهر آن برگزیدگان الهی می شدم و اینک که آخرین لحظات عمرم را در برابر چشمانم می دیدم، از آن بزرگواران یاری خواستم و ظاهرا آن ها نیز مرا نومید برنگرداندند.
در همان حالی که می کوشیدم خود را از مهلکه نجات دهم و فرار کنم، خاطره ای دردناک از ذهنم گذشت؛ خاطره ای از یک پیرزن اهوازی که به هنگام ورودمان به خرمشهر، در برابر تانکم ایستاد و با خواهش و التماس از من خواست که خانه اش را بر سرش ویران نکنم و ادامه داد: «اگر نجابت و مردانگی داشته باشی، این کار را نمی کنی.» من ایستادم و پشت سر من، ستون نظامی متوقف شد؛ اما فورا صدای فرمانده تیپ بلند شد:
- سرهنگ صبار چرا ستون ایستاد؟
زبانم بند آمد. نمی دانستم چه بگویم. ناچار به دروغ گفتم: «قربان، منتظر رسیدن بقیه تانک ها هستم!»
تانک ها که رسیدند، به طرف خانه آن زن حرکت کردم. در سر راه، هر چه درخت و گیاه و موانع دیگر بود، زیر شنی های تانک ها نابود و تخریب شد. پس از مدت کوتاهی، خانه ها و از جمله خانه آن پیرزن ویران و با خاک یکسان شد. در آن روز، نفیر انفجار گلوله ها با گریه پیرزن در هم آمیخته بود. ما از هیچ گونه جنایتی در خرمشهر فروگذار نکردیم؛ حتی مسجد جامع این شهر نیز از فسادکاری های ما در امان نماند. در واقع برای هیچ انسان با وجدان پاک طینتی تحمل چنین اعمال زشت ممکن نبود. در آن هنگام، من در درونم حس می کردم که وضع به این منوال باقی نخواهد ماند.
استمداد افسر بعثی از حضرت اباعبدلله(ع) هنگام فرار از خرمشهر!
وقتی سرلشکر ستاد اسماعیل النعیمی مطمئن شد که حتی در آخرین سنگرهای باقی مانده نیز مقاومت بی فایده است، دستور عقب نشینی لشکر ما را صادر کرد؛ آن هم عقب نشینی نامنظم و بدون تجهیزات ومهمات و صرفا برای نجات خودمان؛ به طوری که در تلگرام دستور نیز چنین آمده بود: عقب نشینی کنید... قهرمان، کسی است که خود را نجات دهد!
در آن لحظات آتش و خون که همه فرماندهان و هم قطارانم کشته شده بودند، خود را تنها احساس کردم. در این حال برای نجات خود از آتش بی امان ایرانی ها، دستگاه های بی سیم و با سیم را از کار انداختم، درجه و لباس هایم را کندم و تنها با یک شورت خود را به اروندرود انداختم. یکی از سربازان در کنار من، به گمان اینکه من یک سربازم و نه یک افسر، با خود می گفت: خدا صدام را لعنت کند، خدا افسرانش را لعنت کند که ما را فریب دادند و پایمان را به جنگ کشاندند.