سرویس اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛ گذر زمان چقدر زود صورت میگیرد. انگار همین دیروز بود که در ستادکل نیروهای مسلح همدیگر را میدیدیم ولی سالیان سال است که از ان روزها میگذرد.یاد کردن از ادمهای بزرگی مثل شما احترام به فرهنگ جهاد و ایثار و شهادت است.
گرمای تابستان خوزستان آدم را کلافه می کند. آنروز، سه شنبه ای بود که با علی جمالی فر و حمزه ملکی و عده ای زیادی از بچه های گردان در چزابه مشغول حرف زدن بودیم که ناگهان چند پاترول فرماندهی در 200 قدمی ما توقف کردند.
جمالی فر صدا زد تیمسار صیاد شیرازی است. سرم را که برگرداندم تو و سردار امین شریعتی فرمانده لشکر 7 ولی عصر، سردار کوسه چی، سردار فضیلت و تعدادی ارتشی را دیدم که به طرف ما می آمدید. مأموریت شما بازرسی از طرف ستاد کل نیروهای مسلح بود. اگر اشتباه نکنم علی جمالی فر آن زمان فرمانده گردان حمزه بود و شما برای بازدید از محور جنوب وارد منطقه چزابه شده بودید.
سلام و احوالپرسی گرمی با هم کردیم و سردار فضیلت همه ما را به تو معرفی کرد و تو هم طبق معمول با خنده با ما برخورد کردی. هنوز ده دقیقه ای از آمدن شما نگذشته بود که صدای اذان ظهر بلند شد و تو آرام در کنار گوشم گفتی حاج آقا بریم برای نماز جماعت. بعد از نماز تا دقایقی برای خودت ذکر می گفتی و حال و هوای عجیبی داشتی.
پس از نماز شما را به سنگری برای صرف نهار راهنمایی کردند. من همراه جمالی مشغول قدم زندن شدیم که ناگهان یکی از سرداران آمد و گفت تیمسار سرپا ایستاده است و می گوید تا حاج آقای بهداروند نیاید من نمی نشینم. با او به سنگر آمدم و تو متواضعانه هنوز سرپا بودی و این کار تو چقدر مرا شرمنده کرد.
بعد از نماز با سردار امین شریعتی مقداری قدم زدم و او از اوضاع و احوال تیپ از من پرسید و من هم جواب هایی به او دادم. ساعت 3 عصر برای ادامه بازرسی از من خواستی همراهت باشم. با بچه ها خداحافظی کردم و همراه تو در عقب پاترول نشستم و تو هم بعد از خواندن کلی دعا و ذکر با خنده گفتی آقای بهداروند شنیدم صدای خیلی خوبی داری؟ سردار کوسه چی که جلوی ماشین نشسته بود سر برگردان و گفت همین طوره. اگر صلاح بدانید همین الان یک دهن برای شما بخواند و خنده بود که تو می کردی.
ساعت 5 عصر پس از آنکه بازدید به پایان رسید هلی کوپتری در جلوی ماشین ها روی زمین نشست و نشان می داد که کار تمام شده و باید با هم خداحافظی کنیم. ااظهار لطف زیادی کردی و با خداحافظی به سمت هلی کوپتر رفتی و لحظاتی بعد هلی کوپتر از زمین بلند شد و تو از آن بالا برایم دست تکان می دادی.
بار دیگر در ایام نوروز در مقتل شهیدان شلمچه همدیگر را دیدیم. من و علیرضا الهام بودیم و تو تازه از راه رسیده بودی. تنها بودی. بدون هیچ محافظ و پرستیژی. خودت بودی و خودت و اصلاً ادا و اطواری نداشتی. برای کاری که در مورد احمد سوداگر بود مفصل با تو حرف زدم و تو قول دادی کار را حل کنی و مدتی بعد دل همه ما را شاد کردی.
آنروز با هم در کنار مقتل شهیدان تو آرام گریه می کردی و حرف هایی می زدی که نمی شنیدم. وقتی که از کنار مزار بلند شدیم با آن صدای متین و مهربانت گفتی ما تا ابد مدیون این بچه ها هستیم. خدا عاقبت ما را هم نشینی با اینها قرار بدهد.
وقتی صبح روز شهادتت خبر آسمانی شدنت را شنیدم اصلاً گریه نکردم چون دیدم به آرزوی دیرینه ات رسیدی و اینکه دیگر گریه ندارد. عزیز دلم از آن بالا نگاهی به دل های زخمی ما نمائید و برای ما دعا کنید. ما زمین گیر شده ایم. مددی