شهدای ایران shohadayeiran.com

کد خبر: ۷۵۷۴
تاریخ انتشار: ۲۰ فروردين ۱۳۹۲ - ۰۰:۰۰
ای یکه‌سوار شرف، ای مردتر از مرد! / بالایی من! روح تو در خاک چه می‌کرد؟ / می‌گفت برو، عشق چنین گفت که بشتاب / می‌گفت بمان، عقل چنین گفت ...
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛

علیرضا قزوه
ای یکه‌سوار شرف، ای مردتر از مرد!
بالایی من! روح تو در خاک چه می‌کرد؟
می‌گفت برو، عشق چنین گفت که بشتاب
می‌گفت بمان، عقل چنین گفت که برگرد
دیروز یکی بودیم با هم، ولی امروز
تو نورتر از نوری و من گرد تر از گرد
یک روز اگر از من و عشق تو بپرسند
پیغمبرتان کیست، بگو درد، بگو درد
ای سرخ‌تر از سرخ! بخوان سبزتر از سبز
آن سوی، درختان همه زردند، همه زرد
ای دست و زبان شهدا، هیچ زبانی
چون حنجره‌ات داغ مرا تازه نمی‌کرد

****

رضا امیرخانی
همان‌که مادرِ دوران چو او نزاده، تویی
خدا اگر به کسی تابِ عشق داده، تویی
خلیفه روی زمین او اگر نهاده، تویی
بهل که ساده بگویم، امام‌زاده تویی
به تکه تکه‌ی نعشت دخیل باید بست
دخیل بر کرمِ جبرئیل باید بست
وگرنه نعشِ تو را سوی آسمان که برد؟
که این امانتِ تابوت از علی بخرد؟
امانتی خدا را امین او برده است
علی نرفت، فرشته بدان زمین خورده است
***
تو کیستی که برایت علی غریبی خواند؟
تو کیستی که فقط از تو دل‌فریبی ماند؟
نمی‌توان که تو را با شهید تخمین زد
درست دستِ قضا بود، قرعه بر مین زد
دعای صحت و حرز سلامتی مینی است
که زیرِ پای چپِ مرتضای آوینی است
***
به زیرِ لب تو چه خواندی که آسمان خم شد
و از میان زمین مردِ واپسین کم شد
به زیرِ لب تو چه خواندی که ره نشان دادند
و تحفه نعشِ تو را دستِ آسمان دادند
به زیرِ لبِ تو چه خواندی که قفلِ بسته شکست
و بغضِ مانده‌ی مردانِ دل‌شکسته شکست
به زیرِ لب تو چه خواندی؟ بگو، بلند بگو
ز کاروان عقب‌افتاده‌گان کم‌اند، بگو
***
جنوب جای عجیبی است، آسمانش نیز
بهشت شاهدِ ما و فرشته‌گانش نیز
بهل که در بگشایند او جنوبی بود
کلون کنند و بگویند روزِ خوبی بود...
*********
مرحوم محمدرضا آغاسی

پر از سکر آوای «آوینی»‌
خدایا مرا از خود آگاه کن

که بی وقفه این وقف را بشکنم
به پروازی این سقف را بشکنم

گریزم به معنا، ز قید حروف
به روح شهادت بیابم وقوف

که آنان که بر سر حق واقفند
سلیمان تأویل را آصفند

به تعداد اگر چند آنان کمند
ولی همچو پولاد مستحکمند

به امر ولی استقامت کنند
اشارت نماید قیامت کنند

رهاتر ز طوفان ، شتابان چو برق
چنان خنده رعد بر غرب و شرق

فراخ زمین سایه بالشان
فروغ زمان در پر شالشان

نبرد آفرینند و آشوبناک
ندارند در دل هراس از هلاک

دل آگاه و مرگ آزمونند و مرد
سرآغاز نورند و طوفان درد

به قاموس مردان عقب گرد نیست
کسی کاو گریزد ز حق ، مرد نیست

بشارت به مردان شورآفرین
خدا بندگان شعور آفرین

زنور ولایت جهان روشن است
دل آشکار و نهان روشن است

جهان پر شد از نعره یا صمد
ولی گوش شیطان از آن می‌رمد

گر ابلیس درنزد ما خم نشد
ز مقدار ما ذره‌ای کم نشد

خدا تا جهان را پر از نور کرد
جهولان بدکیش را کور کرد

به خفاش ها چشم بینش نداد
پر پرسه در آفرینش نداد

از این رو گرفتار خودبینی اند
فرو رفته در ظلمت آیینی‌اند

فرومایه ی گندخوارند و بس
زبان بهر انکار دارند و بس

زبان گر نگوید ز حق لال باد
چنان خار و خس پست و پامال باد

زبانی که لغزد به شرک و نفاق
چه دارد بجز خرقه افتراق

بکوشد به تعمیم فسق و فساد
کشد تیغ تعقیب بر عدل و داد

زبانی که سرگرم نشخوار شد
حقایق بر او سخت دشوار شد

زبان نیست ، آن بوق اهریمن است
زبان بسته مخلوق اهریمن است

نی انبان نان است و شیپور نام
به هر گوشه خاک گسترده دام

فریب آشنا شیطنت می‌کند
به واخوردگان سلطنت می‌کند

چنین غول از شیشه برون زده
درختی است بی ریشه بیرون زده

درختی خبیث و شرافت ستیز
که هر شاخ و برگش بود فتنه خیز

ولی در مقابل زبانی دگر
که سرخ است اما ز خون جگر

زبانی چنان تیغ حیدر دو دم
که لبریز نور است در هر قدم

زبانی که حق گوی و حق باور است
چنان کشتی نوح پهناور است

ندارد ز طوفان هراسی به دل
نیفتد به گردابه ی آب و گل

بود متصل بر سراندیب وحی
بچرخد چو پرگار بر امر و نهی

به تیغ خروش و به تیر دعا
حفاظت کند از حدود خدا

زبانی که حق را ستایش کند
شب و روز خورشید زایش کند

چه گویم که با دل چه ها می‌کند
به هر جمله طوفان به پا می‌کند

چنان سیل از خود رها می‌شود
عصا در کفش اژدها می‌شود

زبانی که لغزد به سطح دروغ
نخواهد رسیدن به حد بلوغ

بلوغ زبان در سخن آوری است
بلوغ بشر در خداباوری است

خداباوری چیست؟ انکار خویش
رهایی ز نفس گرفتار خویش

هلا ای مسلمان تسلیم نفس!
تو ای بنده نفس از بیم نفس!

چو بر نفس اماره پل می زنی
به تمجید شیطان دهل می زنی

ز تنهایی و شام هجران منال
چو خود در میانی چه جای وصال

که هر قطره‌ای هستی خویش دید
به دریای هستی نخواهد رسید

دل از خویش کندن جنون بارگی است
عطش در تکاپوی آوارگی است

خدابندگی کن نه خودبندگی
رها شو ، رها زین سرافکندگی

خدابندگی کن ،خداوند باش
سحر باش، سرشار لبخند باش

خدابندگی چیست؟ فانی شدن
به امر ولی آسمانی شدن

شبانگه سر از خواب برداشتن
به محراب خون قامت افراشتن

وضویی ز خون جگر ساختن
پس آنگه به تسبیح پرداختن

چراغ مناجات افروختن
و در انتظار سحر سوختن

ز خاکستر چشم خون ریختن
نماز و عطش در هم آمیختن

دو رکعت تماشا، دو رکعت حضور
دو رکعت توجه به آفاق نور

دو رکعت تقرب ، دو رکعت صفا
به آیین آیینه مصطفی (ص)

به هنگام هنگامه روزگار
بجز درگه مرتضی (ع) رو مدار

علمدار آهنگ خون کرد باز
جنون زاده عزم جنون کرد باز

به «نون» بست نقش و «مایسطرون»
جنون کرد وز خویشتن شد برون

نشان داد کاین جاده بن بست نیست
عدم در سراپرده هست نیست

هلا بوالفضولان خرد و کلان
چه دانید از خاستگاه یلان

فرو خفته در نفس اهریمنید
در این دخمه تا کی نفس می زنید

به همدستی اهرمن آمدید
به توحید جاری شبیخون زدید

به هفت آسمان ریسمان بافتید
ز خلط مباحث چه ها یافتید؟

غرض زین همه شطح و طامات چیست؟
رهاورد این نفی و اثبات چیست؟

شما را هدف چیست زین التقاط
گهی انقباض و گهی انبساط

خداوند در بست وهم شماست
که کوتاه چون سقف وهم شماست

شکم بارگان گریزان ز جنگ
نشستید بر سفره نان و ننگ

غبار عناوین و القابتان
نشسته است بر چشم پرخوابتان

بجز قطب تزویر و قطر شکم
چه خواندید در مکتب بوالحکم؟

به فردا که عذری پذیرفته نیست
اگر اهل دردید باید گریست

مبندید بر دیدگان راه را
ببینید مرد دل آگاه را

کسی را که عزمش چو پولاد بود
پر از ذکر و تسبیح و فریاد بود

دلش رنگ بی رنگی کردگار
به عزم رسیدن به حق بیقرار

به اسرار پرواز آگاه بود
کزین خاکدان سوی حق پرگشود

چو جام پر از زهر را سرکشید
چو عنقا به هفت آسمان پرکشید

به هنگامه ی رزم «اهل قلم»
چو او کم بود مرد ثابت قدم

که او سیدی رند و آزاده بود
ز تقدیر در غربت افتاده بود

به همت کمر بست و باز و گشاد
به سر حلقه امر گردن نهاد

به هنگام بر نفس خود پاگذاشت
سفر کرد و ما را به خود واگذاشت

اجل تیغ برسینه او گشود
خدا، «رو» به آیینه او گشود

شهیدانش دیدند همدوش خویش
گرفتند او را در آغوش خویش

که بود آن خدایی یل رادمرد
پیام آور عصه‌های نبرد

یلان را به آوای خود می‌نواخت
چو خورشید از داغشان می‌گداخت

چو طوفان گذشت از خم هفت خوان
زداغش سیه پوش هفت آسمان

ندانستم این آهنین مرد کیست
که چشم ولایت به سوگش گریست

کدامین قلم می‌تواند سرود
که شمشیر حق جمع اضداد بود

زبان شعله، فرهیخته، استوار
ستیهنده، بالنده، امیدوار

مصیب کش و در مصائب صبور
تقلا، تکاپو، ترنم، عبور

تشرف، تشرع، تضرع، نیاز
توکل، توسل، توجه، نماز

شریعت، طریقت، حقیقت، معاد
عنایت، ولایت، رضایت، جهاد

تأمل، تحمل، تحول، کلام
تفاهم، تلاطم، تهاجم، قیام

ترحم، تظلم، تکلم، تپش
تقدس، تفحص، تشخص، منش

اشارت، بشارت، نظارت، سفر
سیادت، سعادت، شهادت، ظفر

الا روح طوفانی مرتضی
سلیمان تسلیم امر قضا

از آن دم که در خون شنا کرده‌ای
مرا با جنون آشنا کرده‌ای

جنون را به حیرت درآمیختی
قلم را ز غیرت برانگیختی

بگو نسبتت با شهیدان چه بود
که مرغ دلت سویشان پرگشود

چه ها کرد حق با تو در شام قدر
که همسفره‌ای با شهیدان بدر

ببخشای اگر از تو دم می‌زنم
و یا در حریمت قدم می‌زنم

برآنم که درک ولایت کنم
مبادا که ترک «ولایت» کنم

کنون خالی از عجب و خودبینی ام
پر از سکر آوای آوینی‌ام

به صحرا روانم من هرزه گرد
مهیای تیغم به عزم نبرد

به خون می‌تپد توسن سرکشم
سزد تا چو تیر از کمان پر کشم

زبان سرخ و سر سبز و دل زخمناک
خوش آن دم که در خون فتم چاک چاک

سر سبز گر سرخ گردد رواست
که این شیوه شیعه مرتضاست

مرا غیر از آهنگ خون چاره نیست
جنون زاده را جز جنون چاره نیست

به فردای قحطی ، به امر امیر
کشم نعره‌ای گرم و طوفان ضمیر

به مردانگی خامه را بشکنم
هیاهوی هنگامه را بشکنم

قلم باز آهنگ خون می‌کند
جنون زاده عزم جنون می‌کند
******
 سید حمیدرضا برقعی

سلام راوی مجنون،سلام راوی خون
سلام راوی مجنون،سلام راوی خون
نگاه کن! که نگاهت غزل غزل مضمون

تو در مسیر خدا در میان خوف و رجا
نشسته روی لبانت تبسمی محزون

به اعتقاد تو سیاره رنج می خواهد
جهان چه فایده لبریز باشد از قارون

جهان برای تو زندان،برای تو انگور
جهان دسیسهء هارون و نقشهء مآمون

درون من برهوتی است از حقیقت دور
از این سراب مجازی مرا ببر بیرون

چگونه طاقت ماندن؟ مرا ببر با خود
از این زمانه به فردای دیگری ،اکنون

نگاه کن! که نگاهت روایت فتح است
سپاه چشم تو کرده است فکه را مجنون
به سمت عشق پریدی خدانگهدارت
تو مرتضا ی و دستان مرتضی یارت...

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار