آقا سوار بر ماشین جلوی در خانه ایستاد. من بالا بودم و پدر برای استقبال جلوی در ایستاده بود. زمانی که آقا، پدر را دیدند خواستند دست پدر را ببوسند که ما مانع این کار شدیم و اجازه ندادیم.
شهدای ایران: از 8 فرزند خانواده الهی دو پسر به نامهای "محمدعلی" و "علی اکبر" در جبهههای جنگ تحمیلی شهید شدند. یکی دیگر از برادرها هم در همان جبهه مجروح میشود. پدر و مادر این روزها زندگی را همانند دیگر مردمان در شهر بهشتی کاشان که به نام گل و گلاب و با عطر دلنواز گل محمدی عطراگین شده است، میگذرانند اما عطر پیچیده در خانه خانواده الهی متفاوت از بوی شهر، بوی شهادت دو فرزند را میدهد.
مدرسه مخالف رفتن علی اکبر بود
سال 64 علی اکبر 19 ساله بار سفر به جبههها را بست. محصل بود و در همان جبههها دیپلمش را گرفت. یک سال بعد درست در عملیات کربلای 5 و در شلمچه شهید شد.
محمدعلی فرزند بزرگتر بود. او سال 60 به جبهه رفت. زمان شهادت علی اکبر، محمدعلی به خاطر اصابت تیر در بیمارستان بستری شد. همین اتفاق باعث شد که محمد علی به مراسم تشییع و ختم برادر هم نرسد و شش ماه بعد در سال 66 و در ماهوت عراق به برادر شهیدش بپیوندد.
عزت الله الهی نوش آبادی پدر شهیدان محمد علی و علی اکبر الهی حال چندان خوشی ندارد. خودش میگوید "گوشهایم سنگین است و در رختخواب دراز کشیدهام" با این همه با اصرار زیاد با ما هم صحبت میشود.
"وقتی علی اکبر تصمیم گرفت به جبهه برود هیچ مخالفتی نکردم اما مدیر مدرسه مخالف بود. میگفت کجا می خواهی بری؟ همینجا جبهه است. مدیر باهاش قهر کرده بود و تا چند وقت با او حرف نمیزد."
پدر شهید با همان صدای گرم و مهربان خود به محمدعلی اشاره میکند و توضیح میدهد: "محمدعلی وقتی به جبهه رفت 24 سالش بود. وقتی هم که شهید شد فرمانده پیکرش را برایمان آورد."
من فرمانده هستم اما محمدعلی فرمانده من بود
عزت الله به روزی که خبر شهادت محمدعلی را به او میدهند، اشاره میکند و میگوید: نصف شب بود به خانه تلفن کردند. خودم تلفن را برداشتم و گفتم بفرمایید؟ گفت: شما پدر محمد علی هستید؟ گفتم: بله. خواست که گوشی را به برادر بزرگترش بدهم. پرسیدند برادرش هست؟ گفتم: بله. پسرم گوشی را که گرفته بود گفته بودند اگر صلاح میدانید به پدر چیزی نگویید و جایی بروید که صدا را نشوند.
ده دقیقهای رفت طبقه بالا و با گوشی صحبت کرد. برگشت دیدم حال و هوایش عوض شده، پرسیدم چیزی شده؟ گفت: نه. گفتم: اگر حرفی زدند بگو اما چیزی نگفت.
اذان صبح را که گفتند گفت بابا حاضر شو برویم بیرون. گفت: بریم نان بگیریم. شک کردم. پرسیدم: محمد علی شهید شده؟ گفت نه زخمی شده.
گاراژی بود که پیکر شهدا را آنجا میآوردند. رفتیم گاراژ. ماشینی که محمد علی را داخل آن گذاشته بودند رسید. فرمانده محمد علی از ماشین پیاده شد و گفت که میخواهد ده دقیقهای سخنرانی کند.
بلندگو را گرفت و گفت: آقای الهی حرفهایی که شما به بچهها میزدی و کارهایی که میکردی را محمد علی به ما میگفت. با اینکه من خودم فرمانده هستم اما محمدعلی فرمانده من بود. هرکجا میرفتم او را همراهم میبردم.
پدر شهیدان الهی ادامه میدهد: "آخرین عملیاتی که شرکت کرد زخمی و شهیدان زیادی داده بودند. محمد علی با موتور چندباری را به خط میرود تا مجروحان را به عقب برگرداند. فرمانده که زخمی میشود میرود دنبال او. همانجا هلیکوپتر نشانه میرود و با تیری که به سرش میخورد محمد علی شهید میشود."
درست به فاصلهی 6 ماه از علی اکبر، محمد علی نیز شهید میشود و اینگونه خانواده 10 نفره الهی مزین به نام دو شهید میشود.
ماجرای دیدار مقام معظم رهبری با خانواده الهی
سال 82 بود که رهبر معظم انقلاب به دیدار خانواده شهیدان الهی میروند. خاطره دیدار رهبری از خانواده شهید الهی را از زبان محسن پسر دیگر عزت الله الهی میشنویم. "روز قبل از حضور آقا چند نفری به مغازه پدر آمدند و گفتند که قرار است از موسسه روایت فتح به دیدار خانواده بیایند. فردای آن روزی دیدیم موتوری دائما در کوچه و خیابان گشت میزند، همانجا متوجه شدیم که قرار است آقا بیاید.
تقریبا موقع اذان بود که گفتند بروید خانه و منتظر باشید. آقا سوار بر ماشین جلوی در خانه ایستاد. من بالا بودم و پدر برای استقبال جلوی در ایستاده بود. زمانی که آقا، پدر را دیدند خواستند دست پدر را ببوسند که ما مانع این کار شدیم و اجازه ندادیم.
موقعی که آقا آمدند کسی از همسایهها متوجه حضور ایشان نشد. وقت رفتن دیگر همه متوجه شده بودند. همه همسایهها شوکه شدند.
زمانی که رهبر به خانه ما تشریف آوردند دوران دولت اصلاحات بود و ما در مورد مسائل فرهنگی و سیاسی و نگرانیهای خودمان صحبت کردیم که آقا گفتند به ما امید دادند.
حس و حال واقعا خوبی بود. یکی از برادرانم از اول تا آخر حضور آقا فقط گریه کرد. دیدن رهبر از نزدیک حس عجیبی به انسان میدهد که قابل توصیف نیست."
پدر محمدعلی و علی اکبر خدا را شکر میکند. از اینکه "عاقبت به خیری" فرزندانش را دیده. میگوید "اگر اینها نرفته بودند ماهم امروز اینجا سالم نمینشستیم".
*دفاعپرس
مدرسه مخالف رفتن علی اکبر بود
سال 64 علی اکبر 19 ساله بار سفر به جبههها را بست. محصل بود و در همان جبههها دیپلمش را گرفت. یک سال بعد درست در عملیات کربلای 5 و در شلمچه شهید شد.
عزت الله الهی نوش آبادی پدر شهیدان محمد علی و علی اکبر الهی حال چندان خوشی ندارد. خودش میگوید "گوشهایم سنگین است و در رختخواب دراز کشیدهام" با این همه با اصرار زیاد با ما هم صحبت میشود.
من فرمانده هستم اما محمدعلی فرمانده من بود
عزت الله به روزی که خبر شهادت محمدعلی را به او میدهند، اشاره میکند و میگوید: نصف شب بود به خانه تلفن کردند. خودم تلفن را برداشتم و گفتم بفرمایید؟ گفت: شما پدر محمد علی هستید؟ گفتم: بله. خواست که گوشی را به برادر بزرگترش بدهم. پرسیدند برادرش هست؟ گفتم: بله. پسرم گوشی را که گرفته بود گفته بودند اگر صلاح میدانید به پدر چیزی نگویید و جایی بروید که صدا را نشوند.
اذان صبح را که گفتند گفت بابا حاضر شو برویم بیرون. گفت: بریم نان بگیریم. شک کردم. پرسیدم: محمد علی شهید شده؟ گفت نه زخمی شده.
گاراژی بود که پیکر شهدا را آنجا میآوردند. رفتیم گاراژ. ماشینی که محمد علی را داخل آن گذاشته بودند رسید. فرمانده محمد علی از ماشین پیاده شد و گفت که میخواهد ده دقیقهای سخنرانی کند.
بلندگو را گرفت و گفت: آقای الهی حرفهایی که شما به بچهها میزدی و کارهایی که میکردی را محمد علی به ما میگفت. با اینکه من خودم فرمانده هستم اما محمدعلی فرمانده من بود. هرکجا میرفتم او را همراهم میبردم.
پدر شهیدان الهی ادامه میدهد: "آخرین عملیاتی که شرکت کرد زخمی و شهیدان زیادی داده بودند. محمد علی با موتور چندباری را به خط میرود تا مجروحان را به عقب برگرداند. فرمانده که زخمی میشود میرود دنبال او. همانجا هلیکوپتر نشانه میرود و با تیری که به سرش میخورد محمد علی شهید میشود."
درست به فاصلهی 6 ماه از علی اکبر، محمد علی نیز شهید میشود و اینگونه خانواده 10 نفره الهی مزین به نام دو شهید میشود.
ماجرای دیدار مقام معظم رهبری با خانواده الهی
سال 82 بود که رهبر معظم انقلاب به دیدار خانواده شهیدان الهی میروند. خاطره دیدار رهبری از خانواده شهید الهی را از زبان محسن پسر دیگر عزت الله الهی میشنویم. "روز قبل از حضور آقا چند نفری به مغازه پدر آمدند و گفتند که قرار است از موسسه روایت فتح به دیدار خانواده بیایند. فردای آن روزی دیدیم موتوری دائما در کوچه و خیابان گشت میزند، همانجا متوجه شدیم که قرار است آقا بیاید.
تقریبا موقع اذان بود که گفتند بروید خانه و منتظر باشید. آقا سوار بر ماشین جلوی در خانه ایستاد. من بالا بودم و پدر برای استقبال جلوی در ایستاده بود. زمانی که آقا، پدر را دیدند خواستند دست پدر را ببوسند که ما مانع این کار شدیم و اجازه ندادیم.
موقعی که آقا آمدند کسی از همسایهها متوجه حضور ایشان نشد. وقت رفتن دیگر همه متوجه شده بودند. همه همسایهها شوکه شدند.
زمانی که رهبر به خانه ما تشریف آوردند دوران دولت اصلاحات بود و ما در مورد مسائل فرهنگی و سیاسی و نگرانیهای خودمان صحبت کردیم که آقا گفتند به ما امید دادند.
حس و حال واقعا خوبی بود. یکی از برادرانم از اول تا آخر حضور آقا فقط گریه کرد. دیدن رهبر از نزدیک حس عجیبی به انسان میدهد که قابل توصیف نیست."
پدر محمدعلی و علی اکبر خدا را شکر میکند. از اینکه "عاقبت به خیری" فرزندانش را دیده. میگوید "اگر اینها نرفته بودند ماهم امروز اینجا سالم نمینشستیم".
*دفاعپرس