به گزارش شهدای ایران،بوی مرگ چنان در مغز و جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم. در یکی از شبها شهید امام جمعه به خوابم آمد و گفت: آقا جان! شما خیلی چیزها با خودت اندیشیدی. فعلاً در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند. شگفتیهای فراوانی در جریان رزم، شهادت و تشییع شهدا وجود داشته و دارد. شگفتیهای منظمی که برای جنگ با همه خشونت و ناملایماتش یک وجه ساختارشکن به نام زیباییهای جنگ میسازد که فقط در نبردهایی همچون جنگ هشت ساله ما رؤیت شده است، موقعیتهایی که از جنگ ما چیزی بهنام هشت سال دفاع مقدس ساخت. محمود رفیعی جانباز و رزمنده هشت سال دفاع مقدس در روایتی در دفتر اول لحظههای آسمانی کاری از معاونت پژوهش و ارتباطات فرهنگی بنیاد شهید و امور ایثارگران به یکی از همین شگفتی ها اشاره می:ند و از تحقق وعده ای سخن میگوید که شهید امام جمعه به او پیش تر داده بود. او این خاطره را اینگونه تعریف میکند:
یک شب که در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم که در عملیات بیت المقدس - فتح خرمشهر- به فیض شهادت نائل آمده بود به خوابم آمد. آن دوستم شهید «محمد سعید امام جمعه» شهیدی بود که در سال ١٣٣٨ در قزوین متولد شد. در منطقه عملیاتی در دوران خدمت سربازی و با عضویت بسیج در سایر مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد و در 4 خرداد ماه سال 61 در مرحله اول عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسید.
در خواب دیدم شهید امام جمعه بعد از احوالپرسی به من گفت: آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت نامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است بیایی پیش ما.من که میدانستم او به شهادت رسیده است، پرسیدم: تو از کجا میدانی که من چند روز دیگر میآیم پیش شما؟! گفت: اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم: پیش ما خواهد آمد.
بعد از این خواب نیمههای شب با ترس و اضطراب از خواب برخاستم. تمام وجودم به شدت میلرزید. بوی مرگ چنان در مغز و جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم و دو رکعت نماز خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است. از یک طرف حالت شوق داشتم که میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود میگفتم به راستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد. حالت توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود.
چند روزی در این حالت بودم که بالاخره در یکی از شبها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: آقا جان! شما خیلی چیزها با خودت اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند. ما دست و پاهایت را از تو میپذیریم، اما خودت فعلا نمیآیی. پرسیدم: بعداً چی؟ گفت: بعداً خواهی دانست. پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: به آن جایی که اشاره میکنم نگاه کن. نگاه کردم دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیدهاند، دور هم نشستهاند و یک جای خالی در بین آنهاست. گفت: آن جای تو است، ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی. از خواب که بیدار شدم به خود گفتم: دیگر شهادت بی شهادت منتها دانستم که دست و پایم قطع میشود.
زمان گذشت. پس از مدتی در یک صبح خونین که هنوز آفتاب نزده بود، کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو. در منطقه بچهها درگیر شدهاند، شما باید سریع خودتان را به جلو برسانید. پرسیدم: چند نفر؟ فرمانده گفت: هشت نه نفر آماده باشند، بروند ببینند وضعیت چطور است و گزارش را سریع به ما برسانند. همین که بلند شدم فهمیدم روز حادثه است و در این روز آن خواب محقّق میشود و همانطور هم شد. در کمین ضد انقلاب افتادیم و از ناحیه دست و پا تیر خورده و مجروح شدم. هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطراف من به شهادت رسیدند.
یک شب که در جبهه غرب در سنگر خوابیده بودم، یکی از دوستانم که در عملیات بیت المقدس - فتح خرمشهر- به فیض شهادت نائل آمده بود به خوابم آمد. آن دوستم شهید «محمد سعید امام جمعه» شهیدی بود که در سال ١٣٣٨ در قزوین متولد شد. در منطقه عملیاتی در دوران خدمت سربازی و با عضویت بسیج در سایر مناطق عملیاتی حضور یافت و چند بار مجروح شد و در 4 خرداد ماه سال 61 در مرحله اول عملیات بیت المقدس (فتح خرمشهر) به شهادت رسید.
در خواب دیدم شهید امام جمعه بعد از احوالپرسی به من گفت: آقا محمود وسایلت را جمع کن، وصیت نامهات را بنویس و آماده شو که چند روز دیگر قرار است بیایی پیش ما.من که میدانستم او به شهادت رسیده است، پرسیدم: تو از کجا میدانی که من چند روز دیگر میآیم پیش شما؟! گفت: اینجا کسانی هستند که به من اشاره میکنند به شما بگویم: پیش ما خواهد آمد.
بعد از این خواب نیمههای شب با ترس و اضطراب از خواب برخاستم. تمام وجودم به شدت میلرزید. بوی مرگ چنان در مغز و جانم پیچیده بود که به کلی خودم را از یاد برده بودم. بلند شدم و دو رکعت نماز خواندم. پس از این خواب روزهای متمادی در این فکر بودم که چرا خداوند مرا برای شهادت برگزیده است. از یک طرف حالت شوق داشتم که میخواستم دنیا را پشت سر بگذارم ولی با خود میگفتم به راستی پس از رفتنم از این دنیای خاکی پدر و مادرم چه حال و روزی پیدا خواهند کرد. حالت توأم با ترس و شادی مرا در کش و قوس انداخته بود.
چند روزی در این حالت بودم که بالاخره در یکی از شبها همان دوستم به خوابم آمد و گفت: آقا جان! شما خیلی چیزها با خودت اندیشیدی. خیلی فکرها کردی، فعلاً در همین دنیایی که وابسته به آن هستی خواهی ماند. ما دست و پاهایت را از تو میپذیریم، اما خودت فعلا نمیآیی. پرسیدم: بعداً چی؟ گفت: بعداً خواهی دانست. پرسیدم: اما حالا چه؟ گفت: به آن جایی که اشاره میکنم نگاه کن. نگاه کردم دیدم همان دوستانی که قبلاً به شهادت رسیدهاند، دور هم نشستهاند و یک جای خالی در بین آنهاست. گفت: آن جای تو است، ولی حالا نه، چون خودت خواستی بمانی. از خواب که بیدار شدم به خود گفتم: دیگر شهادت بی شهادت منتها دانستم که دست و پایم قطع میشود.
زمان گذشت. پس از مدتی در یک صبح خونین که هنوز آفتاب نزده بود، کسی مرا از خواب بیدار کرد و گفت: پاشو. در منطقه بچهها درگیر شدهاند، شما باید سریع خودتان را به جلو برسانید. پرسیدم: چند نفر؟ فرمانده گفت: هشت نه نفر آماده باشند، بروند ببینند وضعیت چطور است و گزارش را سریع به ما برسانند. همین که بلند شدم فهمیدم روز حادثه است و در این روز آن خواب محقّق میشود و همانطور هم شد. در کمین ضد انقلاب افتادیم و از ناحیه دست و پا تیر خورده و مجروح شدم. هفده گلوله به من اصابت کرد و تمام دوستانم در اطراف من به شهادت رسیدند.