در خبرها خوانده اید که هویت یکی از شهدای گمنام دفن شده در دانشگاه علوم پزشکی بابل شناسایی شده است، این شهید «علیبخش غلامی دشتکی» اهل یکی از روستاهای شیراز است و خانواده او بهزودی در این دانشگاه حضور پیدا خواهند کرد.
به گزارش شهدای ایران؛ نمی دانم سه یا چهار سال پیش بود، یکی از کارمندان دانشگاه پزشکی بابل تماس گرفت و ماجرایی را برایم تعریف کرد:
«زنی آمده بود می گفت اهل بابلسر است، پرسید شما در دانشگاهتان شهید گمنام دارید؟ پاسخ مثبت را که شنید اصرار کرد تا او را راهنمایی کرده و مزار شهید را نشانش بدهیم، علت حضور او در بابل و پیگیری مزار شهید گمنام در این دانشگاه را جویا شدیم، می گفت بابت بیماری یکی از عزیزانش توسل گرفته و بارها با دل شکسته از خدا خواست تا مریض او را شفا بدهد، در خواب شهیدی را دید که از او دعوت کرد برای طلب شفای عزیزش به دانشگاه علوم پزشکی بابل آمده و از شهید گمنام مدفون در آنجا حاجت بخواهد ... .»
این دوست کارمند من ماجرا را با آب و تاب تعریف می کرد و من بی توجه به عمق سخنانش، فقط گوش می دادم، با توجه به حضوری که در فعالیت های مرتبط با شهدا داشته ام گوش من در این سال ها پر از این نوع خواب ها و رویاها و ماجراهاست.
اگر چه به چشم خود بارها عنایات و الطاف و کرامات شهدا را دیده و لمس کرده ام اما بنا بر یک تجربه قدیمی، خیلی اجازه پر و بال دادن به این نوع ماجراها را نمی دهم، با شوخی و کنایه در پایان موضوعی که آن دوست بزرگوار تعریف کرده بود، خیلی خونسرد و عادی گفتم: علت قضیه را می دانی چیست؟ این شهدا چند سالی است که در دانشگاه پزشکی مدفون شده اند، روح شان هم بیکار است، می روند سر کلاس های درس می نشینند و ... حالا برای خودشان پزشک حاذقی شده اند؛ مریض شفا می دهند ...!
مدتی بعد دختر خانم دانشجویی تماس گرفت و با حس و حالی خاص از خوابی که درباره یکی از شهدای گمنام دانشگاه پزشکی بابل دیده بود، برایم تعریف کرد؛ می گفت: شهیدی می آید به خوابش و تأکید می کند که قابل شناسایی است و یکی باید برای کشف هویت او قدمی بردارد.
من باز هم بنا بر همان تجربه قدیمی، صحبت های او را جدی نگرفتم تا بساط این نوع حرف و حدیث ها گسترده نشود، به صراحت هم گفتم که خواب ها را به راحتی باور ندارم، به خصوص اگر مبدأ آن از واحد خواهران باشد! با این حال برای آن که این بنده خدا را ناامید نکرده باشم، با هماهنگی آقا مفید اسماعیلی، مسئول وقت کنگره شهدای استان مازندران، او را به آن مجموعه راهنمایی کردم، مدتی بعد دوباره آن خانم دانشجو تماس گرفت و از بی نتیجه بودن مراجعاتش به نهادها سخن گفت و از تکرار خواب آن شهید. این بار او را به پیر مجاهد و اهل دل شهرمان که خودش هم پدر شهید است و با تعبیر خواب آشناست، حواله دادم و موضوع را از سر خودم باز کردم، دیگر هم پیگیر نشدم که نتیجه مراجعه اش به حجت الاسلام یزدانی به کجا انجامیده است.
این یکی دو روزه که خبر کشف هویت یکی از شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی را شنیده ام، صدای آن کارمند دانشگاه و آن خانم دانشجو بارها توی گوشم انگار تکرار می شود، نمی دانم این شهید همانی است که آن دوستان درباره اش چنان می گفتند یا نه؛ ولی شهید، شهید است و ما ساکنان وادی غفلت، چه نام شناسنامه ای شهید را بدانیم یا نه، باز هم حقیقت شهید برای مان گمنام است.
شیرازی ها هم شهرشان را بهارنارنج می نامند و بابلی ها نیز؛ اما ورای این تعابیر و تعارفات و چشم و هم چشمی ها، وجه اشتراک این دو شهر، گنبد شاهچراغ در شیراز است و تلألو صدها چراغی که شام تاریک شهرمان را با نور اهل بیت (ع) روشن می سازند.
هیئت ها و محافل مذهبی بیشماری که در این شهر وجود دارند همگی مرهون برکت خون شهدا هستند، انشاءلله همشهریان ما نخواهند گذاشت این کبوتر مهاجر شیرازی در این شهر احساس غربت کند.
«زنی آمده بود می گفت اهل بابلسر است، پرسید شما در دانشگاهتان شهید گمنام دارید؟ پاسخ مثبت را که شنید اصرار کرد تا او را راهنمایی کرده و مزار شهید را نشانش بدهیم، علت حضور او در بابل و پیگیری مزار شهید گمنام در این دانشگاه را جویا شدیم، می گفت بابت بیماری یکی از عزیزانش توسل گرفته و بارها با دل شکسته از خدا خواست تا مریض او را شفا بدهد، در خواب شهیدی را دید که از او دعوت کرد برای طلب شفای عزیزش به دانشگاه علوم پزشکی بابل آمده و از شهید گمنام مدفون در آنجا حاجت بخواهد ... .»
این دوست کارمند من ماجرا را با آب و تاب تعریف می کرد و من بی توجه به عمق سخنانش، فقط گوش می دادم، با توجه به حضوری که در فعالیت های مرتبط با شهدا داشته ام گوش من در این سال ها پر از این نوع خواب ها و رویاها و ماجراهاست.
اگر چه به چشم خود بارها عنایات و الطاف و کرامات شهدا را دیده و لمس کرده ام اما بنا بر یک تجربه قدیمی، خیلی اجازه پر و بال دادن به این نوع ماجراها را نمی دهم، با شوخی و کنایه در پایان موضوعی که آن دوست بزرگوار تعریف کرده بود، خیلی خونسرد و عادی گفتم: علت قضیه را می دانی چیست؟ این شهدا چند سالی است که در دانشگاه پزشکی مدفون شده اند، روح شان هم بیکار است، می روند سر کلاس های درس می نشینند و ... حالا برای خودشان پزشک حاذقی شده اند؛ مریض شفا می دهند ...!
مدتی بعد دختر خانم دانشجویی تماس گرفت و با حس و حالی خاص از خوابی که درباره یکی از شهدای گمنام دانشگاه پزشکی بابل دیده بود، برایم تعریف کرد؛ می گفت: شهیدی می آید به خوابش و تأکید می کند که قابل شناسایی است و یکی باید برای کشف هویت او قدمی بردارد.
من باز هم بنا بر همان تجربه قدیمی، صحبت های او را جدی نگرفتم تا بساط این نوع حرف و حدیث ها گسترده نشود، به صراحت هم گفتم که خواب ها را به راحتی باور ندارم، به خصوص اگر مبدأ آن از واحد خواهران باشد! با این حال برای آن که این بنده خدا را ناامید نکرده باشم، با هماهنگی آقا مفید اسماعیلی، مسئول وقت کنگره شهدای استان مازندران، او را به آن مجموعه راهنمایی کردم، مدتی بعد دوباره آن خانم دانشجو تماس گرفت و از بی نتیجه بودن مراجعاتش به نهادها سخن گفت و از تکرار خواب آن شهید. این بار او را به پیر مجاهد و اهل دل شهرمان که خودش هم پدر شهید است و با تعبیر خواب آشناست، حواله دادم و موضوع را از سر خودم باز کردم، دیگر هم پیگیر نشدم که نتیجه مراجعه اش به حجت الاسلام یزدانی به کجا انجامیده است.
این یکی دو روزه که خبر کشف هویت یکی از شهدای گمنام دانشگاه علوم پزشکی را شنیده ام، صدای آن کارمند دانشگاه و آن خانم دانشجو بارها توی گوشم انگار تکرار می شود، نمی دانم این شهید همانی است که آن دوستان درباره اش چنان می گفتند یا نه؛ ولی شهید، شهید است و ما ساکنان وادی غفلت، چه نام شناسنامه ای شهید را بدانیم یا نه، باز هم حقیقت شهید برای مان گمنام است.
شیرازی ها هم شهرشان را بهارنارنج می نامند و بابلی ها نیز؛ اما ورای این تعابیر و تعارفات و چشم و هم چشمی ها، وجه اشتراک این دو شهر، گنبد شاهچراغ در شیراز است و تلألو صدها چراغی که شام تاریک شهرمان را با نور اهل بیت (ع) روشن می سازند.
هیئت ها و محافل مذهبی بیشماری که در این شهر وجود دارند همگی مرهون برکت خون شهدا هستند، انشاءلله همشهریان ما نخواهند گذاشت این کبوتر مهاجر شیرازی در این شهر احساس غربت کند.