عشق بهزاد كورم كرده بود هوش و هواس نداشتم. پدرم مرا نصیحت میكرد و می گفت:"مریم جان این پسر لیاقت تو و خانواده ما رو نداره."
به گزارش شهدای ایران، عشق بهزاد كورم كرده بود هوش و هواس نداشتم. پدرم مرا نصیحت می كرد و می گفت:«مریم جان این پسر لیاقت تو و خانواده ما رو نداره.» اما من فكر میكردم شاهزاده آرزوهایم فقط اوست. برخلاف میل باطنی خانواده ام ازدواج كردم.
زندگی با بهروز در كمال سادگی شروع شد. بعد از عقدمان تازه شخصیت واقعی اش را شناختم.
او می گفت چون شرایط مالی خوبی ندارم نمی توانیم مستقل زندگی كنیم باید در خانه پدرم زندگی كنیم چون به او علاقه زیادی داشتم هر سختی را تحمل می كردم.
صبح زود، سر كار می رفتم. بهزاد هم در یك كارخانه، كارگر بود. هرچه تلاشم را برای مستقل شدن بیشتر می كردم او كمتر به سركار می رفت. تا این كه روزی به من گفت مدتی را با حقوق تو زندگی كنیم تا من كار بهتری پیدا كنم از كارگری خسته شده ام.
چند ماهی گذشت، روز به روز اخلاقش عوض می شد، معتاد شده بود و شیشه مصرف می كرد. هر روز ازمن پول می خواست تا مواد بخرد، اگر به او پول نمی دادم با زور وكتك مجبورم می كرد. دیگر خسته شده بودم روی برگشت به خانه پدری ام را نداشتم، باردار شده بودم . وضعیتم تغییر كرده بود به خاطر بچه تحملش می كردم.
برایش در یك فروشگاه كار پیدا كردم ولی گوشش بدهكار این حرفها نبود. بهزاد روز به روز عصبانی تر و وابستگی اش به شیشه بیشتر می شد، تا این كه تصمیم به فروش لوازم منزلمان گرفته بود. او دختر 4 ساله ام را همیشه كتك می زد اصلا دیگر هیچ علاقه ای به ما نداشت.
چند روز پیش ما را از خانه بیرون كرد. حالا به حرف پدر ومادر خدا بیامرزم رسیدم كه بهزاد مرد زندگی نیست. جایی برای زندگی نداشتم به كلانتری گلشهر آمدم و طی مشاوره با مددكار این كلانتری من و دخترم را تحویل بهزیستی دادند با یك انتخاب اشتباه آینده ام را تباه كردم.
زندگی با بهروز در كمال سادگی شروع شد. بعد از عقدمان تازه شخصیت واقعی اش را شناختم.
او می گفت چون شرایط مالی خوبی ندارم نمی توانیم مستقل زندگی كنیم باید در خانه پدرم زندگی كنیم چون به او علاقه زیادی داشتم هر سختی را تحمل می كردم.
صبح زود، سر كار می رفتم. بهزاد هم در یك كارخانه، كارگر بود. هرچه تلاشم را برای مستقل شدن بیشتر می كردم او كمتر به سركار می رفت. تا این كه روزی به من گفت مدتی را با حقوق تو زندگی كنیم تا من كار بهتری پیدا كنم از كارگری خسته شده ام.
چند ماهی گذشت، روز به روز اخلاقش عوض می شد، معتاد شده بود و شیشه مصرف می كرد. هر روز ازمن پول می خواست تا مواد بخرد، اگر به او پول نمی دادم با زور وكتك مجبورم می كرد. دیگر خسته شده بودم روی برگشت به خانه پدری ام را نداشتم، باردار شده بودم . وضعیتم تغییر كرده بود به خاطر بچه تحملش می كردم.
برایش در یك فروشگاه كار پیدا كردم ولی گوشش بدهكار این حرفها نبود. بهزاد روز به روز عصبانی تر و وابستگی اش به شیشه بیشتر می شد، تا این كه تصمیم به فروش لوازم منزلمان گرفته بود. او دختر 4 ساله ام را همیشه كتك می زد اصلا دیگر هیچ علاقه ای به ما نداشت.
چند روز پیش ما را از خانه بیرون كرد. حالا به حرف پدر ومادر خدا بیامرزم رسیدم كه بهزاد مرد زندگی نیست. جایی برای زندگی نداشتم به كلانتری گلشهر آمدم و طی مشاوره با مددكار این كلانتری من و دخترم را تحویل بهزیستی دادند با یك انتخاب اشتباه آینده ام را تباه كردم.