“یک دختر جوان ایرانی دوستداشتنی در آنجا پرسه میزد و ما با هم سر صحبت را باز کردیم. در اینجا چنین کاری به هیچوجه مجاز نیست. حتی قرار نیست که با یک زن ایرانی دست بدهید مگر اینکه وی خود ابتدا دست دهد.
شهدای ایران:اندرو استایلز، یکی از خبرنگاران پایگاه خبری واشنگتن فری بیکن، که متخصص در امر اشاعه ایرانهراسی است، پیش از نوروز ۹۴ به ایران سفر کرده و به عنوان یک توریست از کشورمان دیدن کرده است. هرچند که ظاهرا سفر تفریحی وی به ایران در جهت تقویت چهره توریستی کشورمان اثرگذار است اما وقتی پای خاطراتی که او از ایران برای دوستانش تعریف کرده مینشینیم، مسئله بسیار فراتر میرود.
آنچه که در ادامه میآید خلاصهای است از آنچه که او پس از بازگشت از ایران در پایگاه خبری ضد ایرانی منتشر کرده است:
بدترین بخش سفر دو هفتهای به ایران قبل از آن روی میدهد، یعنی وقتی که به دیگران میگویی که میخواهی به ایران سفر کنی. تقریباً تمام واکنشها یکسان است: خودت رو بدست چوبه دار نسپر! یادت نره که آدرس جدیدت در زندان اوین رو برامون ارسال کنی. مراقب داعش باش.
اگر جزو آن دسته از اشخاص پارانوییدی باشید طبیعتاً تمامی این صحبتها را جدی میگیرید. حتی وزارت خارجه آمریکا نیز در خصوص سفر به ایران این طور میگوید: برخی عناصر موجود در ایران نسبت به آمریکا با خصومت برخورد میکنند. در نتیجه، ممکن است شهروندان آمریکایی در صورت سفر به ایران و یا اقامت در آنجا مورد اذیت و آزار قرار گرفته و یا دستگیر شوند.
با توجه به این مسائل، تصور خواهید کرد که ممکن است برای یک یا بیست سال به زندان اوین بیفتید که طبیعتاً تصور خوبی نیست.
با این حال، پس از رسیدن به فرودگاه امام خمینی تهران، مستقیماً به سمت بخش کنترل پاسپورت میروم. سقف آنجا کوتاه و چراغها داغ هستند. من هم خسته هستم و در حالی که سعی دارم مستقیماً به دوربین امنیتی که بر روی صورت من زوم شده است نگاه نکنم به طرز مشکوکی عرق میریزم. آن سوی مأموران، اتاقی وجود دارد که بر روی دیوار آن نوشته شده است اتاق انگشتنگاری. باید جالب باشد.
پس از گذراندن سه ربع در صف انتظار، بالاخره نوبت من شده و مهر عبور زده میشود. پس از آن یکی از راهنماهای تور محلی که منتظر من بود به استقبالم میآید و با هم به هتل بینالمللی لاله میرویم. نام این هتل قبل از انقلاب هتل اینترکانتینتال بود. با بررسی اتاقها میتوان دریافت که تغییرات کمی در آن رخ داده است.
تلویزیون به اندازه کافی مدرن به نظر میرسد و از این رو شبکه پرس تی وی را انتخاب میکنم، که نخستین شبکه خبری انگلیسی زبان ایران است. جورج گالوی، یک نماینده پارلمان انگلیس بد خلق، در مورد امپریالیسم صحبت میکند. ظاهراً وی دارای برنامه تلویزیونی خود در این شبکه است.
محو تماشای این برنامه بودم که متوجه میشوم هوا تاریک شده و باید آنلاین بشوم و به دوستانم در خانه رسیدن خود را اطلاع بدم. وقتی به پذیرش برای گرفتن کد دسترسی به اینترنت زنگ میزنم، مردی به من میگوید که تا پنج دقیقه دیگه تماس میگیرد، که تاحدی عجیب به نظر میآمد. پانزده دقیقه بعد امکان دسترسی به اینترنت برایم فراهم میشود. با این حال لپتابم محترمانه به من اخطار میدهد که «ممکن است اشخاص دیگری بتوانند اطلاعات ارسالی شما از این شبکه را ببینند.»
صبح روز بعد من به همراه دیگر اعضای کاروان که حدود ۲۰ نفر میشدیم به سمت پارکینگ میرویم تا سوار اتوبوس توریستی خود شویم. دستهای از پرچمها در خیابان جلوی هتل قرار دارند. البته پرچم آمریکا در آنجا وجود ندارد.
من مشتاقم که نخستین دید خود را در مورد تهران بدست آورم. راهنمای تور ما به نام هادی میگوید نخستین توقف ما در بیرون از یک مجتمع دولتی مربوط به سازمان قضایی جنایی ایران و دادگاه عالی است. وی میگوید که عکسبرداری از آنجا ممنوع است.
پس از توقف، همه پیاده میشوند و فوراً شروع به عکسبرداری میکنند. نه از خود ساختمان بلکه از بیلبورد بزرگ آیتالله خمینی که در آنجا قرار داشت.
سپس در اطراف کاخ گلستان که زمانی محل سکونت خانواده پادشاهی قاجار و نیز مکان تاجگذاری محمدرضا شاه در سال ۱۹۶۷ بود، شروع به قدم زدن میکنیم. هر چند ساختمان عدالت کیفری با آن شکل بتونی و یکنواختش بر شکوه کاخ تا حدی سایه انداخته است، اما این کاخ واقعاً زیباست.
پس از آن به بازار میرسیم. در بیرون از ورودی اصلی بازار، بچههای جوانی در حال فروش ظاهرا زیرپوش زنانه به زنانی هستند که با ورقههای سیاه پوشیده شدهاند. ظاهرا محلیها خیلی تحت تاثیر من و همراهانم قرار نگرفتهاند. فکر کنم این بیعلاقگی مربوط به این واقعیت است که بازار پر از ایرانیانی است که دارند برای نوروز، سال جدید ایرانی، خرید میکنند، و ما نیز در حالیکه سعی داشتیم با آیپدهای خود از این مناظر فیلم بگیریم باعث سد راه آنها میشدیم فرصت ما برای تعامل با مردم در آنجا محدود بود و راهنماهای ما نیز ظاهراً در مورد این مسئله کاملاً مصمم بودند.
در راه برگشت به هتل از کنار سفارت قدیمی آمریکا رد شدیم. در حال حاضر آنجا متعلق به سپاه پاسداران ایران است و دیوارنگاریهای ضد آمریکایی زیادی در آنجا وجود دارد. یک موزه نیز در داخل آنجاست که بازدیدکنندگان میتوانند بازمانده تلاشهای ناموفق جیمی کارتر برای آزادسازی گروگانهای ما را ببینند.
روز بعد ما روانه همدان میشویم و در روز عید پوریم به آنجا میرسیم. پوریم تعطیلات یهودی است که در آن تلاشهای قهرمانانه ملکه استر، که قبلاً یک برده جنسی بود، و نیز مردخای برای نجات یهودیان فارسی از دست خشایارشاه جشن گرفته میشود.
ما به همراه یکی از اعضای جامعه پررونق یهودیان در همدان به سمت مقبره استر میرویم که در وسط یک خیابان شلوغ قرار دارد. در ضمن، عبور از خیابان در ایران عملاً هیچ فرقی با دست به خودکشی زدن با خودرو ندارد. سیل ماشینها هیچ وقت متوقف نمیشود، و تنها کاری که میتوانید بکنید این است که دعا کنید همانند مردم استر در امان بمانید.
هنگامی که به هتل میرسیم بنیامین نتانیاهو در حال سخنرانی برای کنگره بود که از شبکه پرس تیوی در حال پخش بود. برخی به دقت داشتند گوش میدادند در حالی که برخی دیگر فقط با اخم به تلویزیون نگاه میکردند. نتانیاهو داستان استر را یادآور میشود، کسی که «حق دفاع از مردم یهود برای دفاع از خود در برابر دشمنانشان را به وجود آورد» به ویژه حال که یهودیان «بار دیگر با تلاشهای یک پادشاه فارسی دیگر با نابودی مواجهاند.»
روز بعد با اتوبوس روانه خرم آباد شدیم. هرچند سفر طولانی با اتوبوس مشقتبار بود اما حداقل مناظر مهیج و زیبا بودند. دشتهای صاف به همراه قلههای بزرگ پوشیده از برف در دو سمت وجود داشت. اتوبوس ما وارد خرم آباد میشود. گروه ما تلو تلو خوران به یک گروه کنجکاو از بچههای مدرسهای میرسد. آنها از ما با رگباری از عبارات از بهر کرده استقبال میکنند، مانند «What time is it?». پس از کمی لابیگری نهایتاً آنها موافقت میکنند که برای ما آواز بخوانند. آوازشان واقعاً قابل تحسین بود.
هنگامی که به محل اقامت خود میرسیم تقریباً هوا تاریک شده بود. پس از آن من و برادران چنگ که تایوانی-آمریکایی بودند به یک گروه از توریستهای ایرانی اهل اصفهان میرسیم. آنها در حال برپایی جشن پیش از نوروز بودند و از روی آتشی که درست کرده بودند میپریدند. این جشنی بود که آیتالله خمینی سعی داشت تا در روزهای نخست انقلاب بر روی آن مهر باطل بزند که با مقاومت شدید مردم مواجه شد.
یک دختر جوان دوستداشتنی در آنجا پرسه میزد و ما با هم سر صحبت را باز کردیم. در اینجا چنین کاری به هیچوجه مجاز نیست. حتی قرار نیست که با یک زن ایرانی دست بدهید مگر اینکه وی خود ابتدا دست دهد. برخی از زنانی که در اطراف ما نشسته بودند روسریهای اجباری خود را برداشتند. گور بابای انقلاب. در ادامه صحبتهایی که داشتیم، یکی از دانشجویان رشته انیمیشن رایانهای، این عبارت جسورانه را به من گفت که «ما عاشق آمریکا هستیم»، و حتی کمی نزدیکتر شد و به آرامی گفت «و نیز اسرائیل».
صحبت کردن با محلیها همیشه نمای متفاوتی از ایران را نسبت به آنچه راهنماهای تور در اتوبوس ارائه میکردند، به ما میداد. یک روز وارد یک مغازه قهوهفروشی که توسط مسیحیان آمریکایی گردانده میشد شدم. آنها با این نظر که اقلیتهای مذهبی جزو اعضای باارزش جامعه ایران بوده و میتوانند رسوم خود را به راحتی و بدون اذیت و آزار به جا بیاورند مخالف بودند. یکی از آنها به من گفت: «نه اصلا خوب نیست. اگر میتوانستم از اینجا میرفتم.»
در ایران به آمریکاییها با نوعی شک و تردید نگاه میشود. ایرانیان میخواهند بدانند که شما در ایران چه کار میکنید، نه به خاطر اینکه آنها به شما برای انجام کودتا مشکوک باشند، بلکه به این خاطر که آنها میدانند دارندگان پاسپورت آمریکا میتوانند تعطیلاتشان را در جای دیگری از جهان بگذرانند، و برای شما احساس تأسف میکنند. آنها تقریباً همیشه دوستانه برخورد میکنند و مشتاقند به شما بگویند که حس بدی نسبت به شما در آنجا وجود ندارد.
بعد از آن راهی شیراز میشویم. در یک هتل پنج ستاره اقامت میکنیم که حتی خدمات مختلفی از چشمه آب گرم ارائه میکند. به هنگام شب من به همراه برادران چنگ یک تاکسی که راننده آن بتواند انگلیسی صحبت کند پیدا میکنیم تا در شهر گشتی بزنیم.
نام راننده آرمان ۲۸ ساله و دارای مدرک دانشگاهی در رشته مهندسی نفت است. این مدرک در آمریکا به عنوان یک مدرک بسیار خوب به حساب میآید. همانند بسیاری از ایرانیان مجرد هم سن و سالش، او با والدینش زندگی میکند. آرمان در صحبتهایش بیان میدارد که نیمی از جوانان ایرانی تقریبا به طور منظم الکل مصرف میکنند. تمام آنچه نیاز دارید یک فرد مورد اعتماد و مقدار زیادی پول است. یک بطری جانی واکر رِد حدود ۶۰ دلار برای شما آب میخورد، یعنی سه برابر آنچه در آمریکا برای آن میپردازید.
شیراز شهر دوستداشتنیای است. همانند بیشتر نقاط ایران، سابقاً در اینجا رودخانهای وجود داشته است.
پس از آن با اتوبوس راهی اصفهان میشویم. در راه اصفهان در مورد مسائل مختلفی صحبت میکنیم. یکی از این مباحث بحث حجاب در ایران است. مسئله پوشش زنان بسیار پیچیده است، به ویژه برای لیبرالها. از یک طرف، فمینیستهای مدرن اظهار میدارند که مجبور کردن زنان به پوشاندن خودشان ذاتاً اشتباه است. از طرف دیگر، نقد فرهنگهای دیگر بسیار مشکلساز است، چرا که این کار اغلب انعکاسی از امپریالیسم غرب است.
در این خصوص من از یکی از دختران جوان دانشجویی که در شیراز ملاقات کردم سوال کردم. او داشتن روسری را دوست داشت، چرا که اینکار باعث ایجاد حس «امنیت» در برابر نگاه ترسناک انبوهی از مردان میشد.
اصفهان خوشعکسترین شهری بود که ما دیده بودیم. این شهر شامل یک سری پلهای پر زرق و برق بود و از همه مهمتر دارای یک رود واقعی دارای آب بود.
در راه برگشت به تهران از روستای باستانی ابیانه که در دامنههای کوه کرکس قرار داشت دیدن کردیم. گفته میشود که قدمت این روستا به هزاران سال قبل و به زمان ساسانی برمیگردد. قبل از ترک روستا، همراهان چینی موفق میشوند تا با انداختن مقداری غذا در جلوی سگهای روستا، یک صحنه درگیری بین سگها به وجود بیاورند. این کار طبیعتاً فرصت عکسبرداری خوبی را به وجود میآورد. این صحنه در ابتدا جالب بود تا اینکه خون جاری شد و مشخص شد که سگ سیاه قصد ندارد کار را به راند بعدی بکشاند. خوشبختانه یکی از روستاییان موفق شد تا با انداختن یک سنگ به اندازه توپ بسکتبال به این کار خاتمه دهد.
نهایتاً به هتل لاله تهران برمیگردیم و پس از توقفی کوتاه راهی فرودگاه میشویم تا از آنجا به دالاس برگردم. خیلی خوبه که به خونه برگشتم.
آنچه که در ادامه میآید خلاصهای است از آنچه که او پس از بازگشت از ایران در پایگاه خبری ضد ایرانی منتشر کرده است:
بدترین بخش سفر دو هفتهای به ایران قبل از آن روی میدهد، یعنی وقتی که به دیگران میگویی که میخواهی به ایران سفر کنی. تقریباً تمام واکنشها یکسان است: خودت رو بدست چوبه دار نسپر! یادت نره که آدرس جدیدت در زندان اوین رو برامون ارسال کنی. مراقب داعش باش.
اگر جزو آن دسته از اشخاص پارانوییدی باشید طبیعتاً تمامی این صحبتها را جدی میگیرید. حتی وزارت خارجه آمریکا نیز در خصوص سفر به ایران این طور میگوید: برخی عناصر موجود در ایران نسبت به آمریکا با خصومت برخورد میکنند. در نتیجه، ممکن است شهروندان آمریکایی در صورت سفر به ایران و یا اقامت در آنجا مورد اذیت و آزار قرار گرفته و یا دستگیر شوند.
با توجه به این مسائل، تصور خواهید کرد که ممکن است برای یک یا بیست سال به زندان اوین بیفتید که طبیعتاً تصور خوبی نیست.
با این حال، پس از رسیدن به فرودگاه امام خمینی تهران، مستقیماً به سمت بخش کنترل پاسپورت میروم. سقف آنجا کوتاه و چراغها داغ هستند. من هم خسته هستم و در حالی که سعی دارم مستقیماً به دوربین امنیتی که بر روی صورت من زوم شده است نگاه نکنم به طرز مشکوکی عرق میریزم. آن سوی مأموران، اتاقی وجود دارد که بر روی دیوار آن نوشته شده است اتاق انگشتنگاری. باید جالب باشد.
پس از گذراندن سه ربع در صف انتظار، بالاخره نوبت من شده و مهر عبور زده میشود. پس از آن یکی از راهنماهای تور محلی که منتظر من بود به استقبالم میآید و با هم به هتل بینالمللی لاله میرویم. نام این هتل قبل از انقلاب هتل اینترکانتینتال بود. با بررسی اتاقها میتوان دریافت که تغییرات کمی در آن رخ داده است.
تلویزیون به اندازه کافی مدرن به نظر میرسد و از این رو شبکه پرس تی وی را انتخاب میکنم، که نخستین شبکه خبری انگلیسی زبان ایران است. جورج گالوی، یک نماینده پارلمان انگلیس بد خلق، در مورد امپریالیسم صحبت میکند. ظاهراً وی دارای برنامه تلویزیونی خود در این شبکه است.
محو تماشای این برنامه بودم که متوجه میشوم هوا تاریک شده و باید آنلاین بشوم و به دوستانم در خانه رسیدن خود را اطلاع بدم. وقتی به پذیرش برای گرفتن کد دسترسی به اینترنت زنگ میزنم، مردی به من میگوید که تا پنج دقیقه دیگه تماس میگیرد، که تاحدی عجیب به نظر میآمد. پانزده دقیقه بعد امکان دسترسی به اینترنت برایم فراهم میشود. با این حال لپتابم محترمانه به من اخطار میدهد که «ممکن است اشخاص دیگری بتوانند اطلاعات ارسالی شما از این شبکه را ببینند.»
صبح روز بعد من به همراه دیگر اعضای کاروان که حدود ۲۰ نفر میشدیم به سمت پارکینگ میرویم تا سوار اتوبوس توریستی خود شویم. دستهای از پرچمها در خیابان جلوی هتل قرار دارند. البته پرچم آمریکا در آنجا وجود ندارد.
من مشتاقم که نخستین دید خود را در مورد تهران بدست آورم. راهنمای تور ما به نام هادی میگوید نخستین توقف ما در بیرون از یک مجتمع دولتی مربوط به سازمان قضایی جنایی ایران و دادگاه عالی است. وی میگوید که عکسبرداری از آنجا ممنوع است.
پس از توقف، همه پیاده میشوند و فوراً شروع به عکسبرداری میکنند. نه از خود ساختمان بلکه از بیلبورد بزرگ آیتالله خمینی که در آنجا قرار داشت.
سپس در اطراف کاخ گلستان که زمانی محل سکونت خانواده پادشاهی قاجار و نیز مکان تاجگذاری محمدرضا شاه در سال ۱۹۶۷ بود، شروع به قدم زدن میکنیم. هر چند ساختمان عدالت کیفری با آن شکل بتونی و یکنواختش بر شکوه کاخ تا حدی سایه انداخته است، اما این کاخ واقعاً زیباست.
پس از آن به بازار میرسیم. در بیرون از ورودی اصلی بازار، بچههای جوانی در حال فروش ظاهرا زیرپوش زنانه به زنانی هستند که با ورقههای سیاه پوشیده شدهاند. ظاهرا محلیها خیلی تحت تاثیر من و همراهانم قرار نگرفتهاند. فکر کنم این بیعلاقگی مربوط به این واقعیت است که بازار پر از ایرانیانی است که دارند برای نوروز، سال جدید ایرانی، خرید میکنند، و ما نیز در حالیکه سعی داشتیم با آیپدهای خود از این مناظر فیلم بگیریم باعث سد راه آنها میشدیم فرصت ما برای تعامل با مردم در آنجا محدود بود و راهنماهای ما نیز ظاهراً در مورد این مسئله کاملاً مصمم بودند.
در راه برگشت به هتل از کنار سفارت قدیمی آمریکا رد شدیم. در حال حاضر آنجا متعلق به سپاه پاسداران ایران است و دیوارنگاریهای ضد آمریکایی زیادی در آنجا وجود دارد. یک موزه نیز در داخل آنجاست که بازدیدکنندگان میتوانند بازمانده تلاشهای ناموفق جیمی کارتر برای آزادسازی گروگانهای ما را ببینند.
روز بعد ما روانه همدان میشویم و در روز عید پوریم به آنجا میرسیم. پوریم تعطیلات یهودی است که در آن تلاشهای قهرمانانه ملکه استر، که قبلاً یک برده جنسی بود، و نیز مردخای برای نجات یهودیان فارسی از دست خشایارشاه جشن گرفته میشود.
ما به همراه یکی از اعضای جامعه پررونق یهودیان در همدان به سمت مقبره استر میرویم که در وسط یک خیابان شلوغ قرار دارد. در ضمن، عبور از خیابان در ایران عملاً هیچ فرقی با دست به خودکشی زدن با خودرو ندارد. سیل ماشینها هیچ وقت متوقف نمیشود، و تنها کاری که میتوانید بکنید این است که دعا کنید همانند مردم استر در امان بمانید.
هنگامی که به هتل میرسیم بنیامین نتانیاهو در حال سخنرانی برای کنگره بود که از شبکه پرس تیوی در حال پخش بود. برخی به دقت داشتند گوش میدادند در حالی که برخی دیگر فقط با اخم به تلویزیون نگاه میکردند. نتانیاهو داستان استر را یادآور میشود، کسی که «حق دفاع از مردم یهود برای دفاع از خود در برابر دشمنانشان را به وجود آورد» به ویژه حال که یهودیان «بار دیگر با تلاشهای یک پادشاه فارسی دیگر با نابودی مواجهاند.»
روز بعد با اتوبوس روانه خرم آباد شدیم. هرچند سفر طولانی با اتوبوس مشقتبار بود اما حداقل مناظر مهیج و زیبا بودند. دشتهای صاف به همراه قلههای بزرگ پوشیده از برف در دو سمت وجود داشت. اتوبوس ما وارد خرم آباد میشود. گروه ما تلو تلو خوران به یک گروه کنجکاو از بچههای مدرسهای میرسد. آنها از ما با رگباری از عبارات از بهر کرده استقبال میکنند، مانند «What time is it?». پس از کمی لابیگری نهایتاً آنها موافقت میکنند که برای ما آواز بخوانند. آوازشان واقعاً قابل تحسین بود.
هنگامی که به محل اقامت خود میرسیم تقریباً هوا تاریک شده بود. پس از آن من و برادران چنگ که تایوانی-آمریکایی بودند به یک گروه از توریستهای ایرانی اهل اصفهان میرسیم. آنها در حال برپایی جشن پیش از نوروز بودند و از روی آتشی که درست کرده بودند میپریدند. این جشنی بود که آیتالله خمینی سعی داشت تا در روزهای نخست انقلاب بر روی آن مهر باطل بزند که با مقاومت شدید مردم مواجه شد.
یک دختر جوان دوستداشتنی در آنجا پرسه میزد و ما با هم سر صحبت را باز کردیم. در اینجا چنین کاری به هیچوجه مجاز نیست. حتی قرار نیست که با یک زن ایرانی دست بدهید مگر اینکه وی خود ابتدا دست دهد. برخی از زنانی که در اطراف ما نشسته بودند روسریهای اجباری خود را برداشتند. گور بابای انقلاب. در ادامه صحبتهایی که داشتیم، یکی از دانشجویان رشته انیمیشن رایانهای، این عبارت جسورانه را به من گفت که «ما عاشق آمریکا هستیم»، و حتی کمی نزدیکتر شد و به آرامی گفت «و نیز اسرائیل».
صحبت کردن با محلیها همیشه نمای متفاوتی از ایران را نسبت به آنچه راهنماهای تور در اتوبوس ارائه میکردند، به ما میداد. یک روز وارد یک مغازه قهوهفروشی که توسط مسیحیان آمریکایی گردانده میشد شدم. آنها با این نظر که اقلیتهای مذهبی جزو اعضای باارزش جامعه ایران بوده و میتوانند رسوم خود را به راحتی و بدون اذیت و آزار به جا بیاورند مخالف بودند. یکی از آنها به من گفت: «نه اصلا خوب نیست. اگر میتوانستم از اینجا میرفتم.»
در ایران به آمریکاییها با نوعی شک و تردید نگاه میشود. ایرانیان میخواهند بدانند که شما در ایران چه کار میکنید، نه به خاطر اینکه آنها به شما برای انجام کودتا مشکوک باشند، بلکه به این خاطر که آنها میدانند دارندگان پاسپورت آمریکا میتوانند تعطیلاتشان را در جای دیگری از جهان بگذرانند، و برای شما احساس تأسف میکنند. آنها تقریباً همیشه دوستانه برخورد میکنند و مشتاقند به شما بگویند که حس بدی نسبت به شما در آنجا وجود ندارد.
بعد از آن راهی شیراز میشویم. در یک هتل پنج ستاره اقامت میکنیم که حتی خدمات مختلفی از چشمه آب گرم ارائه میکند. به هنگام شب من به همراه برادران چنگ یک تاکسی که راننده آن بتواند انگلیسی صحبت کند پیدا میکنیم تا در شهر گشتی بزنیم.
نام راننده آرمان ۲۸ ساله و دارای مدرک دانشگاهی در رشته مهندسی نفت است. این مدرک در آمریکا به عنوان یک مدرک بسیار خوب به حساب میآید. همانند بسیاری از ایرانیان مجرد هم سن و سالش، او با والدینش زندگی میکند. آرمان در صحبتهایش بیان میدارد که نیمی از جوانان ایرانی تقریبا به طور منظم الکل مصرف میکنند. تمام آنچه نیاز دارید یک فرد مورد اعتماد و مقدار زیادی پول است. یک بطری جانی واکر رِد حدود ۶۰ دلار برای شما آب میخورد، یعنی سه برابر آنچه در آمریکا برای آن میپردازید.
شیراز شهر دوستداشتنیای است. همانند بیشتر نقاط ایران، سابقاً در اینجا رودخانهای وجود داشته است.
پس از آن با اتوبوس راهی اصفهان میشویم. در راه اصفهان در مورد مسائل مختلفی صحبت میکنیم. یکی از این مباحث بحث حجاب در ایران است. مسئله پوشش زنان بسیار پیچیده است، به ویژه برای لیبرالها. از یک طرف، فمینیستهای مدرن اظهار میدارند که مجبور کردن زنان به پوشاندن خودشان ذاتاً اشتباه است. از طرف دیگر، نقد فرهنگهای دیگر بسیار مشکلساز است، چرا که این کار اغلب انعکاسی از امپریالیسم غرب است.
در این خصوص من از یکی از دختران جوان دانشجویی که در شیراز ملاقات کردم سوال کردم. او داشتن روسری را دوست داشت، چرا که اینکار باعث ایجاد حس «امنیت» در برابر نگاه ترسناک انبوهی از مردان میشد.
اصفهان خوشعکسترین شهری بود که ما دیده بودیم. این شهر شامل یک سری پلهای پر زرق و برق بود و از همه مهمتر دارای یک رود واقعی دارای آب بود.
در راه برگشت به تهران از روستای باستانی ابیانه که در دامنههای کوه کرکس قرار داشت دیدن کردیم. گفته میشود که قدمت این روستا به هزاران سال قبل و به زمان ساسانی برمیگردد. قبل از ترک روستا، همراهان چینی موفق میشوند تا با انداختن مقداری غذا در جلوی سگهای روستا، یک صحنه درگیری بین سگها به وجود بیاورند. این کار طبیعتاً فرصت عکسبرداری خوبی را به وجود میآورد. این صحنه در ابتدا جالب بود تا اینکه خون جاری شد و مشخص شد که سگ سیاه قصد ندارد کار را به راند بعدی بکشاند. خوشبختانه یکی از روستاییان موفق شد تا با انداختن یک سنگ به اندازه توپ بسکتبال به این کار خاتمه دهد.
نهایتاً به هتل لاله تهران برمیگردیم و پس از توقفی کوتاه راهی فرودگاه میشویم تا از آنجا به دالاس برگردم. خیلی خوبه که به خونه برگشتم.