تبریزی به قهرمان ساده و بیآلایش بیشتر از قهرمانهای مرسوم هالیوودی علاقه دارد. او معتقد است که در حل معضلات اجتماعی، زندگیکنندگان در سیستم از مسئولان سیستم اثرگذارترند و قهرمانهایی از جنس مردم معمولی و بیآلایش را بیشتر میپسندد.
شهدای ایران: تبریزی به قهرمان ساده و بیآلایش بیشتر از قهرمانهای مرسوم هالیوودی علاقه دارد. او معتقد است که در حل معضلات اجتماعی، زندگیکنندگان در سیستم از مسئولان سیستم اثرگذارترند و قهرمانهایی از جنس مردم معمولی و بیآلایش را بیشتر میپسندد.
قهرمانهای من سادهاند، «جیمزباند» نیستندبه گزارش بولتن نیوز، ژیژک درباره فیلم «آرواره» اسپیلبرگ، کوسه را معرف ترسهای بشر امروز معرفی کرده بود که آثار روانشناختی وحشتناکی بر زندگی او دارد و غلبه بر آنها میتواند در مسیر زندگی او بسیار راهگشا باشد. تفسیری علمی و روانشناسانه که شاید هیچوقت درباره این اثر اسپیلبرگ پیش از این بیان نشده بود. البته این جنس تفاسیر گونههای به انحراف کشیده شده و مبتذل با کارکرد صنفی و جناحی هم کم ندارند. گاهی اثر به گونهای خلق شده که به شدت تأویل پذیر است و اگر با زبانی ورای زبان فانتزی یا محدود قصه فیلم به سراغ آن نروند، بزرگترین اجحاف در حق آن اتفاق میافتد.
«لیلی با من است»، «مارمولک»، «طبقه حساس» و ... از معدود کارهای تبریزی بودند که در قالب طنز حرفهای مهمی میزدند. برخی درباره او به یک گزاره و باور مشهور معتقدند که ناشد است که تبریزی در هر کاری که میسازد حرفی برای گفتن نداشته باشد. حرفش را با نگاه به جامعه انتخاب میکند و بر اساس آن قصهاش را میسازد. «طعم شیرین خیال» جدیدترین اثر کمال تبریزی است. اثری که در ظاهر فانتزی و خیالی به نظر میرسد اما شاید دور از ذهن نباشد که بتوان به بهانه این فیلم درباره آرمان و آرمانشهر به گفتوگو نشست. در میانه این گفتوگو گزاره مشهور فوق اثبات میشود.
تبریزی به «بیآرمانی» امروزی جوامع بشری گلایه جدی دارد و معتقد است که امروز روزمرگیها و گذران بیجهت زندگی خود «آرمان» رایج جوامع ما شده است. آرمانی که ما را مستحق عذاب میکند و ریشه آن را در منفعتگرایی فردی و خودخواهیهای رواج یافته میبیند. گسست پیوندهای اجتماعی را نتیجه این رویه میداند و رسیدن به آرمانشهری که همه دقایق زندگی گروس رازیانی، قهرمان فیلم جدید او را برگرفته همانند آنچه در ذهن شیرین میگذرد، را به تعبیری خیالی و فانتزی هم قلمداد میکند.
او معتقد است که در حل معضلات اجتماعی، مردم و زندگیکنندگان در سیستم از مسئولان سیستم اثرگذارترند و میگوید که برای ایجاد تحول در این زمینهها باید به سمت نقد رفتار اجتماعی و اصلاح آن برویم. سینما را در این مسیر کارآمد میداند و درباره روایت یکجانبه در نقد اجتماعی پدیدههای جامعه و متوجه نکردن تمامی مسائل به مسئولان سخنهای جالبی بیان میکند. او درباره توان، کارکرد و اثرگذاری این شیوه نظراتی اثرگذار دارد. تبریزی در این گفتوگو به موضوع قهرمان هم میپردازد و علاقهمندی خود را به قهرمانهای ساده و معمولی بسیار بیشتر از تعریف مرسوم قهرمان در سینمای هالیوودی و ... بیان میکند. او معتقد است جذابیتهای قهرمانهای مطلوب او و خلوص آنان برای این روزهای جامعه ما بسیار بیشتر اهمیت دارد و راهگشاتر است.
تسنیم: طبق گفته شما، از مرور بر رفتار بشری که امروز به همنوعاش هم دیگر کمتر توجه دارد، میشود به این نتیجه رسید که دیگر به طبیعت هم توجهی نخواهد داشت. خب تا اینجای بحث به این برآورد رسیدیم که این به دلیل تمایل بشر برای گذار به بیجهتی و بیآرمانی اتفاق افتاده است. به این دلیل که او رجحان بیشتری بر گشت و گذار میان روزمرگیها یا در بعضی موارد گرفتاریها دارد. من فکر میکنم از طرف دیگری هم باید به بررسی این اتفاق بپردازیم که چه شده که بشر به این سمت آمده است. به نظر میرسد بخش اعظمی از این میل به گذار میتواند، متاثر از این باشد که مدل پرداختهایی که به فضای آرمانی داشتیم صرفاً در حد یک فضای چارچوب بندی شده و خاص درون یک سری از آدم ها با المانهای بسیار محدود و در گونههای بسیار معدود، منحصر شده است که البته عموم آنها هم از جایی به بعد رنگ شعار گرفته است. یعنی تعریف آرمان حداقل در حد کلیات و شعائر باقی مانده است و چون به خروجی مطلوب و عمل نرسیده است، بعد از مدتی تکرار بیش از اندازه، باعث دلزدگی هم شده است. به گونهای که حتی اگر میخواهد پرداختی هم درباره آن وجود داشته باشد، یواش یواش آن آرمان شهر هم در حد یک مسأله فانتزی جلوهگر شده است. در «طعم شیرین خیال» هم از اسمش و هم از گونه ساخت فانتزی که دارد همین برداشت را میتوان داشت. میتوان گفت که این فیلم این فرم را به دلیل این انتخاب کرده است که ما از آن دور شدهایم و اعتراضی دارد به اینکه به این راحتیها دیگر این فضا دست یافتنی نیست و تصورش کاملاً خیالی و فانتزی است. راجع به ضربههایی که از قرائت صرفاً شعاری از آرمان خوردیم، تمایل دارم نظرتان را بشنوم؟
تبریزی: ما دچار یک سری از رفتارهای به ظاهر روشن فکرانه شدهایم، میگویم به ظاهر روشنفکرانه چون روشنفکری به این صورتی نیست که الان دیده میشود. بنابراین واقعیت این است که ما تعاریفی را حداقل در زمینه هنر پیدا کردهایم که براساس آن در مورد همه آثار هنری قضاوت میکنیم. بخشی از قضاوتهای ما به این برمیگردد که چگونه تمایل داریم به جای یک ارتباط مستقیم، یک ارتباط غیرمستقیم برقرار شود. برای مثال در زمینه نگاهمان به نحوه ارتباطی که میتواند بین آدمها برقرار باشد دچار مشکلات خاصی شدیم یعنی تصور میکنیم آنچه درستتر و عمیقتر است آن چیزی است که در یک سری از فیلمهای برگزیده بیان میشود و استنباطی که به خرج میدهیم را عمومی و فراگیر میکنیم. اتفاقا فیلمنامه بعدی من در رابطه با همین ماجرا است و اینکه قهرمان کیست و آدم عادی کیست و رابطه میان این دو چیست و آیا تعریف ما از قهرمان صحیح است یا خیر.
اینکه من از به کار بردن چیزهایی که به صورت مستقیم میتواند رابطه را برقرار کند و حسی به وجود بیاورد، فاصله میگیرم و سعی میکنم رمز آلود و پوشیده از مفاهیم باشد و مستقیم گفته نشود. میخواهم بیان کنم این حسی است که به صورت عمومی در این شرایطی که ما الان به سر میبریم که بخشی از مسائل آن لاینحل است، وجود دارد.
در رابطه با این که شعار و ارتباط برقرار کردن یک اثر هنری با مخاطب چقدر میتواند رابطه مستقیم داشته باشد یا از روابط غیر مستقیم تشکیل شده باشد، باید بگویم که شخصیتهایی را که در فیلمهایمان طراحی میکنیم برگرفته از عالمی است که در آن به سر میبریم. اینکه یک شخصیت چگونه میتواند وارد فیلمنامه بشود بستگی به این دارد که ما چگونه نسبت به محیط پیرامونمان و نسبت به آدمهایی که در واقعیت با آنها روبه رو میشویم تفکر میکنیم بنابراین آنها را از واقعیت میگیریم و به فضای کارهایی که در قصه و شخصیت پردازی انجام میشود، میآوریم. این شکلی که اتفاق افتاد، خود به خود یک سری از شخصیت ها را از حوزه فیلمی که ممکن است روشنفکرانه هم باشد خارج و وارد عالمی دیگر میکند.
ما در استنباط روشنفکرانه خود از فیلمها مسائل فرهنگی، سیاسی و خیلی از کارهای دیگر را دخالت میدهیم. من یک مادر بزرگ داشتم که روی من خیلی تاثیرگذار بود. اگر در خانواده یا همسایهها، شخصی گل یا گیاهی در خانه داشت که فکر میکرد، خوب رشد نمیکند به خانه مادربزرگ من میبردند و دوباره رشدش آغاز میشد. اصولا همه گیاهانی که در خانه مادربزرگم بودند خیلی خوب رشد میکردند و همه هم می دانستند. علت مهمش این است که مادربزرگ من با گیاهان حرف می زد و مراوده داشت و همه حرفهایی که به ما به عنوان نوه خود میزد به گیاهان هم میزد و همه هم میدیدند که چه تاثیری داشت.
از ریشههایمان جدا شدیم
حالا شما این شخصیت را در نظر بگیرید و بیاورید در فیلم بگذارید. در چنین شرایطی دو استنباط میشود یعنی اول میگویند او شخصیتی است که جنون دارد و این حرف زدن با گیاه را هضم نمیکنند؛ دومین برداشت این است که این شعار است. میخواهم بگویم شخصیت گروس (با بازی شهاب حسینی) به نوعی از مادربزرگ من برداشت شده است. این ارتباط خیلی عجیب است، مادربزرگ من بیسواد بود و فقط میتوانست قرآن بخواند. روزنامه نمیتوانست بخواند. پس این حس نسبت به محیط پیرامون ربطی به سواد ندارد. بنابراین چنین آدمی که من الان به او رجوع میکنم برای شناخت من نسبت به مادربزرگم است نه برای درس و تحصیلاتی که در دانشگاه داشتم.
این شعله عشقی است که در دورن همه انسانها قرار دارد که اساس خلقت است. با عشق همه جهان آفریده شده است و رابطه میان خالق و مخلوق شکل گرفته است. به قول مولانا «از نیستان تا مرا ببریده اند...؛» ما از ریشه هایی که به آن تعلق داریم جدا شدهایم و در محوری قرار گرفتیم که نمیتوانیم آن بازیابی گذشته را داشته باشیم.
انسان دچار نسیانی شده است که این سرگشتگی و بی هدف بودنش به دلیل قطع ریشههای عشقی است که از آنجا آمده است. شاید بتوانیم بگوییم این یک حرکت دوره ای است یعنی در دورههایی این اتفاق برای تمدن بشری میافتد تا اینکه از بین میرود و دوباره ایجاد میشود. این بحثی است که سعی کردیم در فیلم شکل بگیرد. مقابل آن از سوی افرادی که سطح تحصیلات بالاتری دارند، موضع گرفته میشود زیرا با این اندیشه و طرز تلقی کاملا فاصله دارند.
انسانها در جهان ذهنی خود زندگی میکنند
نکته دوم این است که انسان موجودی خیال پرداز است و تنها مخلوق خدا است که از این قدرت بهرهمند است. بخش زیای از توانایی بشر و حفظ خود در طبیعت و محیط پیرامونش به این تخیل بر میگردد یعنی کشفیات، اختراعات، نوع زندگی بشر مربوط به تخیل میشود. من معتقدم که انسانها در جهان ذهنی خود زندگی میکنند نه در واقعیتی که در آن به سر می برند. یعنی ممکن است شما یک آدمی را به یک باغ مصفا و زیبا ببرید که همه چیز در آن آماده باشد اما ان آدم احساس کند که در جهنم زندگی میکند و برعکس آن هم ممکن است یعنی شما یک آدمی را به ابتداییترین شرایط ببرید اما آرامش دارد و زندگی خود را میکند.
تخیل ریشه خلق اشعار بزرگ است و هنرمندان و شاعران زیادی را هم به وجد آورده است. موهبتی از جانب خداوند است که توانایی ایجاد امکانات مختلف را فراهم میکند. این خیال به نوعی به جهان بینی انسان هم باز میگردد. در این جهان بینی است که خیال شکل میگیرد. آن افکار و عقاید ما مربوط به خیالات ما است و مفاهیمی چون خالق هستی و خدا را در ذهنمان درک میکنیم. در خیالمان میتوانیم به خالقی که همه چیز را به وجود آورده است عینیت و مفهوم بدهیم اما در زندگی واقعی و به لحاظ علمی نمیتوانیم، آن را درک کنیم.
ما در جهان خیال خود زندگی میکنیم. مانند فیلمسازی که در جهان فیلمهای خودش زندگی میکند، همه هنرمندان در دنیایی خارج از این عرصه به سر می برند و اینکه یک فیلمساز مولف است برای این است که در دنیایی دیگر به سر می برد و تالیفش از آنجا می آید، هر آن چیزی که می پسندد یا نمی پسندد با میزان انطباقش با دنیایی که در آن به سر می برد شکل میگیرد.
خیال و تخیل شکل و صورتی را به وجود میآورد که ما را به انسانهایی تبدیل میکند که عنوان هنرمند میگیرند و اصلا هنرمند شخصی است که خیال دارد و در عالم خیالش یک اتوپیا (آرمانشهر) را ساخته است. دنیایی با شخصیتهایی در آن خلق کرده است و اصلا در آن دنیا زندگی میکند و فقط ظاهرش اینجا است. اما اصل زندگیاش آنجا است و همه اجزا، قوانین و اعتقاداتش به جایی که زندگی میکند، باز میگردد. من فکر میکنم که جنس بهشت و جهنم انسانها نیز شاید همینطوری باشد یعنی ممکن است از نظر فیزیکی عادی و همه مثل هم باشند اما یکی دارد عذاب میکشد و دیگری در مناسبترین شرایط قرار دارد.
قهرمانهای من آدمهای ساده و معمولیاند
محمدعلی حسیننژاد: در رابطه با این موضوع باید بگویم وقتی از میکل آنژ در مورد ساخت مجسمه ونوس پرسیدند. او گفت این ونوس در سنگ مرمر بود، من فقط آن را کشف کردم و تنها اضافههایش را زدم تا آن بهتر دیده شود. یا از شجریان وقتی پرسیدند که شما وقتی اشعار حافظ را میخوانید مانند این است که حافظ برای آواز شما شعر گفته است، این آهنگ را شما چه طور پیدا میکنید که شجریان پاسخ میدهد این آهنگ در شعر حافظ است اما من فقط سعی میکنم آن را پیدا کنم. اصلا در کتاب صور خیال آقای شفیعی کدکنی آمده است که هنرمند بدون خیال نمیتواند هنر را خلق کند، حالا سینما این امکان را به شما میدهد انچه را که در فکر میبینید تجسم تصویری کنید.
تسنیم: شما به شخصیت پردازی اشاره کردید. گروس نماد یک قهرمان و نقطه امید در این فیلم است و شخصیت پردازی او به سمتی رفته که با اینکه دلسوز جامعه است اما احساس میشود که جدا از جامعه است. این شخصیت پردازی به نوعی یک بهلولوارگی در درون خود دارد. آیا ترس از شعار زده شدن شما را به این انتخاب وا داشته است؟
در خیلی از فیلم هایی که کار کردم اینطوری بوده است. اولین ویژگی قهرمانهایی که در ذهن من جمع شدهاند، سادگی آنها است. از نظر من هرچه آدمها سادهتر باشند، قهرمانتر هستند و برعکس هرچه پیچیدهتر میشوند تبدیل به شخصیت منفیتری میشوند. آدمهایی که لایههای مختلف پیدا میکنند و دچار رمز و راز هستند و وجوه بارز و آشکاری ندارند و میتوانند به صورتهای مختلف جلوه کنند از نظر من به ضد قهرمان نزدیکتر میشوند و شخصیتهای منفیتری میشوند در صورتی که ممکن است در یک فیلم دیگر این موضوع برعکس باشد. یعنی آدمهایی مثل جیمزباند که رمز و راز دارند و پیچیده هستند و یک تنه از پس آدمها بر میآیند، قهرمان هستند.
در دنیای من، قهرمانها، آدمهای ساده و بی پیرایهای هستند که دیگران خیلی راحت میتوانند سرشان کلاه بگذارند. از نظر من قهرمانترین شخصیتی که در فیلمها، منهای فیلمهای ایرانی دیدم، شخصیت فیلم سینمایی درسو اوزالا (dersu uzala) ساخته کوروساوا است. قهرمان کسی است که وقتی به او میگویند کیف سرهنگ را دزدیدهاند پاسخ بدهد، دزدی یعنی چی؟ و اصلا معنای دزدی را نداند و این کلمه در فرهنگ او وجود نداشته باشد. در صورتی که قهرمانهای هالیوودی یا حتی در فیلمهای خودمان، عموماً قهرمانها آدمهای پیچیدهای میتوانند باشند که هوشمند هستند و میتوانند حدس بزنند که چه کسی میخواهد دزدی یا خلاف کند. البته در دنیای ما اینها باید قهرمان باشند اما اگر دنیای دیگری ساخته باشیم و اتوپیا (آرمانشهر) را در نظر بگیریم کسی قهرمانتر است که سادهتر است.
شخصیت گروس، هم از همین جا میآید یعنی در عین سادگی، قهرمان است و ممکن است نوع حرف زدنش به گونهای باشد که بگوییم شعار میدهد. زود سر اصل مطلب می رود و حرفش را پیچ و تاب نمیدهد و سریع به اصل مطلب میپردازد. اینآدم به نظر، آدم شعار زدهای است و یک سری از معادلات اجتماعی را ممکن است عملی نکند، در واقع ما یک چیزهایی را به عنوان قواعد دست و پا گیر ایجاد کرده ایم که می تواند اینگونه نباشد و رابطه انسانی طور دیگری شکل بگیرد. به خاطر همین شخصیت، قهرمانی که در مقابل راوی -که او هم از یک منظر دیگر میشود گفت قهرمان اصلی است- قرار میگیرد، خیلی متفاوت است. دیگران ممکن است رفتارشان طوری باشد که منطبق با آنچه در اجتماع است باشد. اما حداقلش این است که گروس شخصیتی است که به این راحتی قابل پذیرش نیست و از آدمهایی است که اگر بخواهد در جامعه امروزی بیاید از آن دست آدمهایی میشود که همه تلاش دارند پای خود را روی آنها بگذارند و به نقط اوج نردبان برسند. گروس در این جامعه همیشه در پایین قرار دارد کما اینکه در فیلم هم همینگونه است.
این حس و حال در عین سادگی یک عمقی دارد، رفتار گروس به لحاظ صغری-کبری کردن و رسیدن به اصل مطلب مقدار زیادی بیانش، حسش و رسیدن از نقطه الف به ب بلا تشبیه مثل قصه ای است که شما در سوره یوسف میخوانید که اگر خوب نگاه کنیم یک چنین ویژگی دارد. چون در قرآن هم وقتی قصه نقل میشود فرازها و لحظات گفته میشود و سریع به اصل مطلب میرسد.
پایان نامه تئوریک من در سینما قصه حضرت یوسف بود. پردازش های ما در «طعم شیرین خیال» پیچیدگیهای شخصیت پردازی یا حوادث میانی قصه را ندارد و فقط روی نقاط اصلی میرود و حتی از نظر زمانی جامپ کات در آن زیاد است. برای اینکه زمان مثل قصههای قرآنی مثل زمانی که ما با آن درگیر هستیم نیست بلکه از زاویه فراتری به آن نگاه میشود. مانند اینکه وقتی میگوییم یک لحظه ممکن است برای انسان هزار سال طول بکشد و واقعا هم اینجوری است. اینکه میگوید قومی مرتکب خطایی میشوند و عذابش را می بینند اینگونه نیست که در همان لحظه که خطا را مرتکب شدند بلافاصله عذاب ببینند بلکه این یک فرایند طولانی دارد اما چون در قرآن به نقل درآمده است به ظاهر کوتاه میآید.
گروس آدم اصیلی است و انگار همان آدمی است که در بهشت بوده است و با یک خطا به زمین رانده میشود به این دلیل که پیچیده نیست و شمایل مختلف ندارد. همین است که میگویم هرچه شخصیت پیچیدهتر میشود از نظر من به ضد قهرمان نزدیکتر میشود. برای مثال برای من جیمز باند شخصیت موفق و قهرمانی نیست، در دنیایی که من در آن به سر میبرم این تعاریف تغییر پیدا میکند.
نگاه مرسوم در سینمای اجتماعی ایران خصوصاً در بدنه شهره به آنچه روشنفکری خوانده میشود، عموماً این چنین بوده است که مسائل اجتماعی را صرفاً به حکومتها منتسب میکنند و به نوعی در یک رویکرد که شائبه پوپولیستی بودن درباره آن خیلی جدی مطرح میشود، از نقد جامعه پرهیز میکنند. مطلبی که با انتقاد بخش قابل توجهی از جامعهشناسان معاصر مواجه شده و نوع ورود این سینماگران در تحلیل و تفسیر مسائل و یا حل آنان را عموماً کمکارکرد میدانند. اما آثاری هم هست مانند آثار نعمتالله، عیاری، همین فیلم شما و ... که نقد را به سمت رفتار اجتماع و نقد آن میبرد. اجتماع را از منظر اجتماعیاش نقد و بررسی و تعریف و تفسیر میکند. البته در مواردی هم مسائل را آنجایی که متوجه مسئولان و دولتمردان شود، پی میگیرند اما گویا اثرگذاری زمانی بیشتر است و پیام زمانی فراگیرتر است که مسأله در درون خود جامعه طرح شده و اجتماع مردمی به سمت آن سوژه فراخوانده شود. شما کدام رویه را اثرگذارتر میدانید؟
برخی از کشفیات مهم را به جای اینکه طبقه پیشتاز جامعه انجام بدهد اتفاقا گروه مردم عام کشف میکنند. یعنی مردم یک چیزهایی را در عقل جمعی خود کشف میکنند که تحلیلگران، گروههای نخبه و مسئولان آن را کشف نمیکنند برای اینکه در مدار فکری آنها چنین چیزی وجود ندارد. گروه عام مردم در تحلیل موضوعات به این نتیجه رسیده است که خیلی از ریشه مشکلات به خودش بر میگردد و به مسئولان بر نمیگردد و این من هستم که باید رفتارم را به صورت جمعی اصلاح کنم و اصول و قاعدهای برای آن تنظیم کنم.
مثل اینکه جامعه تصمیم میگیرد که اتفاقا رفتاری که از او پیش بینی میشود را انجام ندهد و یک رفتار دیگر را بروز بدهد. برای مثال رفتار اخیری که در انتخابات خانه سینما دیدم برای هیچ کس قابل پیش بینی نبود اما صنوف سینمایی تصمیم گرفتند که چنین رفتاری را از خود نشان دهند و احساسشان این بود که باید برخی از معضلات و مشکلات را خودشان حل کنند مانند اینکه به این نتیجه برسیم «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من». احتمالا به این نتیجه رسیدند که چرا باید یک تهیه کننده یا کارگردان که در راس هرم صنفی هستند بیایند و برای ما تصمیم بگیرند. جنس آنها با ما یکی نیست و آنها کار فرما و ما یک جوری کارگزار هستیم که با هم فرق دارند.
در حل معضلات اجتماعی، زندگیکنندگان در سیستم از مسئولان سیستم اثرگذارترند
از یک سری از تحلیلها این موج به وجود آمده است که به جای ایراد گرفتن از مسئولان و سرپرستان جریانات در جامعه به جای اینکه بگوییم چرا مشکلات را حل نمیکنید، برعکس شود؛ یعنی خود آحاد مردم به میان آمدند و معضلی که در جامعه به وجود آمده است را از بین ببرند. این اتفاق در حوزه فیلم و سینما هم اتفاق افتاده است اگرچه تعدادش کم است و عمده فیلمهای اجتماعی متقاضی هستند و مطالبه حق میکنند اما در بخشهای دیگر به این نتیجه رسیدند که حق هم دادنی است و از آن مهمتر گرفتنی است. به جای اینکه به کسانی که مسئولان یک سیستم هستند، هشدار بدهیم به افرادی که دارند، در سیستم زندگی میکنند، هشداربدهیم. قطعا این شیوه در فرآیند سینمای پیشرو هست که در آینده به آن خواهیم رسید.
یک سری از فیلمها هستند که در این مدار حرکت میکنند. اینکه به سمتی برویم که یک رفتار جمعی را نقد کنیم و بگوییم که ما این فرهنگ مناسب را ایجاد کنیم یک فیلم مطلوب است. درمورد فیلم «طعم شیرین خیال» فکر میکنم یک سری از افرادی که متعلق به آدمهای خاص جامعه هستند از این بابت از این فیلم خوششان نمیآید. یعنی میگویند تبریزی که همیشه فیلمش به این ترتیب بوده که به حمایت از مردم ایستاده است و کسانی را که به وجود آورنده چنین شرایطی بودهاند را نقد کرده است؛ الان برعکس شده است.
این اتفاق نمونه اش در کشور ژاپن وجود دارد، ما اخیرا با یک سری از دوستان به شهر هیروشیما رفتیم تصمیم گرفتیم در شهر پیاده قدم بزنیم و آقای پوراحمد که قد بلندی دارد از آن بالا زمین را نگاه میکرد و هرازگاهی به من میگفت اصلا زباله روی زمین نیست و او دنبال این بود که یک زباله پیدا کند اما پیدا نکرد. حتی یک دانه و ما نکته دیگری که کشف کردیم این بود که سطل آشغالی هم در خیابان وجود نداشت و وقتی علت را پرس و جو کردیم گفتند مردم تصمیم گرفتند هر آشغالی را که به وجود می آروند با خود حمل کنند تا به خانه برسند. ما میگوییم شهرداری سطل زباله نگذاشته است و زباله را به خیابان پرت میکنیم اما آنجا مردم با یک عقل جمعی به این نتیجه رسیدهاند که زباله خود را به روی زمین نریزند. مثلا فکر کنید مردم ایران به این نتیجه برسند که زباله خود را به روی زمین نریزند و راه حل هم همین است وگرنه چه دلیلی دارد شهرداری در خیابان سطل زباله بگذارد. زیرا همه به این نتیجه رسیدهاند که شهر مانند خانه من است و به نظرم این درست است که ما به تدریج به این مرحله برسیم و فکر میکنم که الان فیلمسازان به انتفاد از خود بپردازند و نقد فیلم اجتماعی در یک بخشهایی متوجه خود مردم باشد.
قهرمانهای من سادهاند، «جیمزباند» نیستندبه گزارش بولتن نیوز، ژیژک درباره فیلم «آرواره» اسپیلبرگ، کوسه را معرف ترسهای بشر امروز معرفی کرده بود که آثار روانشناختی وحشتناکی بر زندگی او دارد و غلبه بر آنها میتواند در مسیر زندگی او بسیار راهگشا باشد. تفسیری علمی و روانشناسانه که شاید هیچوقت درباره این اثر اسپیلبرگ پیش از این بیان نشده بود. البته این جنس تفاسیر گونههای به انحراف کشیده شده و مبتذل با کارکرد صنفی و جناحی هم کم ندارند. گاهی اثر به گونهای خلق شده که به شدت تأویل پذیر است و اگر با زبانی ورای زبان فانتزی یا محدود قصه فیلم به سراغ آن نروند، بزرگترین اجحاف در حق آن اتفاق میافتد.
«لیلی با من است»، «مارمولک»، «طبقه حساس» و ... از معدود کارهای تبریزی بودند که در قالب طنز حرفهای مهمی میزدند. برخی درباره او به یک گزاره و باور مشهور معتقدند که ناشد است که تبریزی در هر کاری که میسازد حرفی برای گفتن نداشته باشد. حرفش را با نگاه به جامعه انتخاب میکند و بر اساس آن قصهاش را میسازد. «طعم شیرین خیال» جدیدترین اثر کمال تبریزی است. اثری که در ظاهر فانتزی و خیالی به نظر میرسد اما شاید دور از ذهن نباشد که بتوان به بهانه این فیلم درباره آرمان و آرمانشهر به گفتوگو نشست. در میانه این گفتوگو گزاره مشهور فوق اثبات میشود.
تبریزی به «بیآرمانی» امروزی جوامع بشری گلایه جدی دارد و معتقد است که امروز روزمرگیها و گذران بیجهت زندگی خود «آرمان» رایج جوامع ما شده است. آرمانی که ما را مستحق عذاب میکند و ریشه آن را در منفعتگرایی فردی و خودخواهیهای رواج یافته میبیند. گسست پیوندهای اجتماعی را نتیجه این رویه میداند و رسیدن به آرمانشهری که همه دقایق زندگی گروس رازیانی، قهرمان فیلم جدید او را برگرفته همانند آنچه در ذهن شیرین میگذرد، را به تعبیری خیالی و فانتزی هم قلمداد میکند.
او معتقد است که در حل معضلات اجتماعی، مردم و زندگیکنندگان در سیستم از مسئولان سیستم اثرگذارترند و میگوید که برای ایجاد تحول در این زمینهها باید به سمت نقد رفتار اجتماعی و اصلاح آن برویم. سینما را در این مسیر کارآمد میداند و درباره روایت یکجانبه در نقد اجتماعی پدیدههای جامعه و متوجه نکردن تمامی مسائل به مسئولان سخنهای جالبی بیان میکند. او درباره توان، کارکرد و اثرگذاری این شیوه نظراتی اثرگذار دارد. تبریزی در این گفتوگو به موضوع قهرمان هم میپردازد و علاقهمندی خود را به قهرمانهای ساده و معمولی بسیار بیشتر از تعریف مرسوم قهرمان در سینمای هالیوودی و ... بیان میکند. او معتقد است جذابیتهای قهرمانهای مطلوب او و خلوص آنان برای این روزهای جامعه ما بسیار بیشتر اهمیت دارد و راهگشاتر است.
تسنیم: طبق گفته شما، از مرور بر رفتار بشری که امروز به همنوعاش هم دیگر کمتر توجه دارد، میشود به این نتیجه رسید که دیگر به طبیعت هم توجهی نخواهد داشت. خب تا اینجای بحث به این برآورد رسیدیم که این به دلیل تمایل بشر برای گذار به بیجهتی و بیآرمانی اتفاق افتاده است. به این دلیل که او رجحان بیشتری بر گشت و گذار میان روزمرگیها یا در بعضی موارد گرفتاریها دارد. من فکر میکنم از طرف دیگری هم باید به بررسی این اتفاق بپردازیم که چه شده که بشر به این سمت آمده است. به نظر میرسد بخش اعظمی از این میل به گذار میتواند، متاثر از این باشد که مدل پرداختهایی که به فضای آرمانی داشتیم صرفاً در حد یک فضای چارچوب بندی شده و خاص درون یک سری از آدم ها با المانهای بسیار محدود و در گونههای بسیار معدود، منحصر شده است که البته عموم آنها هم از جایی به بعد رنگ شعار گرفته است. یعنی تعریف آرمان حداقل در حد کلیات و شعائر باقی مانده است و چون به خروجی مطلوب و عمل نرسیده است، بعد از مدتی تکرار بیش از اندازه، باعث دلزدگی هم شده است. به گونهای که حتی اگر میخواهد پرداختی هم درباره آن وجود داشته باشد، یواش یواش آن آرمان شهر هم در حد یک مسأله فانتزی جلوهگر شده است. در «طعم شیرین خیال» هم از اسمش و هم از گونه ساخت فانتزی که دارد همین برداشت را میتوان داشت. میتوان گفت که این فیلم این فرم را به دلیل این انتخاب کرده است که ما از آن دور شدهایم و اعتراضی دارد به اینکه به این راحتیها دیگر این فضا دست یافتنی نیست و تصورش کاملاً خیالی و فانتزی است. راجع به ضربههایی که از قرائت صرفاً شعاری از آرمان خوردیم، تمایل دارم نظرتان را بشنوم؟
تبریزی: ما دچار یک سری از رفتارهای به ظاهر روشن فکرانه شدهایم، میگویم به ظاهر روشنفکرانه چون روشنفکری به این صورتی نیست که الان دیده میشود. بنابراین واقعیت این است که ما تعاریفی را حداقل در زمینه هنر پیدا کردهایم که براساس آن در مورد همه آثار هنری قضاوت میکنیم. بخشی از قضاوتهای ما به این برمیگردد که چگونه تمایل داریم به جای یک ارتباط مستقیم، یک ارتباط غیرمستقیم برقرار شود. برای مثال در زمینه نگاهمان به نحوه ارتباطی که میتواند بین آدمها برقرار باشد دچار مشکلات خاصی شدیم یعنی تصور میکنیم آنچه درستتر و عمیقتر است آن چیزی است که در یک سری از فیلمهای برگزیده بیان میشود و استنباطی که به خرج میدهیم را عمومی و فراگیر میکنیم. اتفاقا فیلمنامه بعدی من در رابطه با همین ماجرا است و اینکه قهرمان کیست و آدم عادی کیست و رابطه میان این دو چیست و آیا تعریف ما از قهرمان صحیح است یا خیر.
اینکه من از به کار بردن چیزهایی که به صورت مستقیم میتواند رابطه را برقرار کند و حسی به وجود بیاورد، فاصله میگیرم و سعی میکنم رمز آلود و پوشیده از مفاهیم باشد و مستقیم گفته نشود. میخواهم بیان کنم این حسی است که به صورت عمومی در این شرایطی که ما الان به سر میبریم که بخشی از مسائل آن لاینحل است، وجود دارد.
در رابطه با این که شعار و ارتباط برقرار کردن یک اثر هنری با مخاطب چقدر میتواند رابطه مستقیم داشته باشد یا از روابط غیر مستقیم تشکیل شده باشد، باید بگویم که شخصیتهایی را که در فیلمهایمان طراحی میکنیم برگرفته از عالمی است که در آن به سر میبریم. اینکه یک شخصیت چگونه میتواند وارد فیلمنامه بشود بستگی به این دارد که ما چگونه نسبت به محیط پیرامونمان و نسبت به آدمهایی که در واقعیت با آنها روبه رو میشویم تفکر میکنیم بنابراین آنها را از واقعیت میگیریم و به فضای کارهایی که در قصه و شخصیت پردازی انجام میشود، میآوریم. این شکلی که اتفاق افتاد، خود به خود یک سری از شخصیت ها را از حوزه فیلمی که ممکن است روشنفکرانه هم باشد خارج و وارد عالمی دیگر میکند.
ما در استنباط روشنفکرانه خود از فیلمها مسائل فرهنگی، سیاسی و خیلی از کارهای دیگر را دخالت میدهیم. من یک مادر بزرگ داشتم که روی من خیلی تاثیرگذار بود. اگر در خانواده یا همسایهها، شخصی گل یا گیاهی در خانه داشت که فکر میکرد، خوب رشد نمیکند به خانه مادربزرگ من میبردند و دوباره رشدش آغاز میشد. اصولا همه گیاهانی که در خانه مادربزرگم بودند خیلی خوب رشد میکردند و همه هم می دانستند. علت مهمش این است که مادربزرگ من با گیاهان حرف می زد و مراوده داشت و همه حرفهایی که به ما به عنوان نوه خود میزد به گیاهان هم میزد و همه هم میدیدند که چه تاثیری داشت.
از ریشههایمان جدا شدیم
حالا شما این شخصیت را در نظر بگیرید و بیاورید در فیلم بگذارید. در چنین شرایطی دو استنباط میشود یعنی اول میگویند او شخصیتی است که جنون دارد و این حرف زدن با گیاه را هضم نمیکنند؛ دومین برداشت این است که این شعار است. میخواهم بگویم شخصیت گروس (با بازی شهاب حسینی) به نوعی از مادربزرگ من برداشت شده است. این ارتباط خیلی عجیب است، مادربزرگ من بیسواد بود و فقط میتوانست قرآن بخواند. روزنامه نمیتوانست بخواند. پس این حس نسبت به محیط پیرامون ربطی به سواد ندارد. بنابراین چنین آدمی که من الان به او رجوع میکنم برای شناخت من نسبت به مادربزرگم است نه برای درس و تحصیلاتی که در دانشگاه داشتم.
این شعله عشقی است که در دورن همه انسانها قرار دارد که اساس خلقت است. با عشق همه جهان آفریده شده است و رابطه میان خالق و مخلوق شکل گرفته است. به قول مولانا «از نیستان تا مرا ببریده اند...؛» ما از ریشه هایی که به آن تعلق داریم جدا شدهایم و در محوری قرار گرفتیم که نمیتوانیم آن بازیابی گذشته را داشته باشیم.
انسان دچار نسیانی شده است که این سرگشتگی و بی هدف بودنش به دلیل قطع ریشههای عشقی است که از آنجا آمده است. شاید بتوانیم بگوییم این یک حرکت دوره ای است یعنی در دورههایی این اتفاق برای تمدن بشری میافتد تا اینکه از بین میرود و دوباره ایجاد میشود. این بحثی است که سعی کردیم در فیلم شکل بگیرد. مقابل آن از سوی افرادی که سطح تحصیلات بالاتری دارند، موضع گرفته میشود زیرا با این اندیشه و طرز تلقی کاملا فاصله دارند.
انسانها در جهان ذهنی خود زندگی میکنند
نکته دوم این است که انسان موجودی خیال پرداز است و تنها مخلوق خدا است که از این قدرت بهرهمند است. بخش زیای از توانایی بشر و حفظ خود در طبیعت و محیط پیرامونش به این تخیل بر میگردد یعنی کشفیات، اختراعات، نوع زندگی بشر مربوط به تخیل میشود. من معتقدم که انسانها در جهان ذهنی خود زندگی میکنند نه در واقعیتی که در آن به سر می برند. یعنی ممکن است شما یک آدمی را به یک باغ مصفا و زیبا ببرید که همه چیز در آن آماده باشد اما ان آدم احساس کند که در جهنم زندگی میکند و برعکس آن هم ممکن است یعنی شما یک آدمی را به ابتداییترین شرایط ببرید اما آرامش دارد و زندگی خود را میکند.
تخیل ریشه خلق اشعار بزرگ است و هنرمندان و شاعران زیادی را هم به وجد آورده است. موهبتی از جانب خداوند است که توانایی ایجاد امکانات مختلف را فراهم میکند. این خیال به نوعی به جهان بینی انسان هم باز میگردد. در این جهان بینی است که خیال شکل میگیرد. آن افکار و عقاید ما مربوط به خیالات ما است و مفاهیمی چون خالق هستی و خدا را در ذهنمان درک میکنیم. در خیالمان میتوانیم به خالقی که همه چیز را به وجود آورده است عینیت و مفهوم بدهیم اما در زندگی واقعی و به لحاظ علمی نمیتوانیم، آن را درک کنیم.
ما در جهان خیال خود زندگی میکنیم. مانند فیلمسازی که در جهان فیلمهای خودش زندگی میکند، همه هنرمندان در دنیایی خارج از این عرصه به سر می برند و اینکه یک فیلمساز مولف است برای این است که در دنیایی دیگر به سر می برد و تالیفش از آنجا می آید، هر آن چیزی که می پسندد یا نمی پسندد با میزان انطباقش با دنیایی که در آن به سر می برد شکل میگیرد.
خیال و تخیل شکل و صورتی را به وجود میآورد که ما را به انسانهایی تبدیل میکند که عنوان هنرمند میگیرند و اصلا هنرمند شخصی است که خیال دارد و در عالم خیالش یک اتوپیا (آرمانشهر) را ساخته است. دنیایی با شخصیتهایی در آن خلق کرده است و اصلا در آن دنیا زندگی میکند و فقط ظاهرش اینجا است. اما اصل زندگیاش آنجا است و همه اجزا، قوانین و اعتقاداتش به جایی که زندگی میکند، باز میگردد. من فکر میکنم که جنس بهشت و جهنم انسانها نیز شاید همینطوری باشد یعنی ممکن است از نظر فیزیکی عادی و همه مثل هم باشند اما یکی دارد عذاب میکشد و دیگری در مناسبترین شرایط قرار دارد.
قهرمانهای من آدمهای ساده و معمولیاند
محمدعلی حسیننژاد: در رابطه با این موضوع باید بگویم وقتی از میکل آنژ در مورد ساخت مجسمه ونوس پرسیدند. او گفت این ونوس در سنگ مرمر بود، من فقط آن را کشف کردم و تنها اضافههایش را زدم تا آن بهتر دیده شود. یا از شجریان وقتی پرسیدند که شما وقتی اشعار حافظ را میخوانید مانند این است که حافظ برای آواز شما شعر گفته است، این آهنگ را شما چه طور پیدا میکنید که شجریان پاسخ میدهد این آهنگ در شعر حافظ است اما من فقط سعی میکنم آن را پیدا کنم. اصلا در کتاب صور خیال آقای شفیعی کدکنی آمده است که هنرمند بدون خیال نمیتواند هنر را خلق کند، حالا سینما این امکان را به شما میدهد انچه را که در فکر میبینید تجسم تصویری کنید.
تسنیم: شما به شخصیت پردازی اشاره کردید. گروس نماد یک قهرمان و نقطه امید در این فیلم است و شخصیت پردازی او به سمتی رفته که با اینکه دلسوز جامعه است اما احساس میشود که جدا از جامعه است. این شخصیت پردازی به نوعی یک بهلولوارگی در درون خود دارد. آیا ترس از شعار زده شدن شما را به این انتخاب وا داشته است؟
در خیلی از فیلم هایی که کار کردم اینطوری بوده است. اولین ویژگی قهرمانهایی که در ذهن من جمع شدهاند، سادگی آنها است. از نظر من هرچه آدمها سادهتر باشند، قهرمانتر هستند و برعکس هرچه پیچیدهتر میشوند تبدیل به شخصیت منفیتری میشوند. آدمهایی که لایههای مختلف پیدا میکنند و دچار رمز و راز هستند و وجوه بارز و آشکاری ندارند و میتوانند به صورتهای مختلف جلوه کنند از نظر من به ضد قهرمان نزدیکتر میشوند و شخصیتهای منفیتری میشوند در صورتی که ممکن است در یک فیلم دیگر این موضوع برعکس باشد. یعنی آدمهایی مثل جیمزباند که رمز و راز دارند و پیچیده هستند و یک تنه از پس آدمها بر میآیند، قهرمان هستند.
در دنیای من، قهرمانها، آدمهای ساده و بی پیرایهای هستند که دیگران خیلی راحت میتوانند سرشان کلاه بگذارند. از نظر من قهرمانترین شخصیتی که در فیلمها، منهای فیلمهای ایرانی دیدم، شخصیت فیلم سینمایی درسو اوزالا (dersu uzala) ساخته کوروساوا است. قهرمان کسی است که وقتی به او میگویند کیف سرهنگ را دزدیدهاند پاسخ بدهد، دزدی یعنی چی؟ و اصلا معنای دزدی را نداند و این کلمه در فرهنگ او وجود نداشته باشد. در صورتی که قهرمانهای هالیوودی یا حتی در فیلمهای خودمان، عموماً قهرمانها آدمهای پیچیدهای میتوانند باشند که هوشمند هستند و میتوانند حدس بزنند که چه کسی میخواهد دزدی یا خلاف کند. البته در دنیای ما اینها باید قهرمان باشند اما اگر دنیای دیگری ساخته باشیم و اتوپیا (آرمانشهر) را در نظر بگیریم کسی قهرمانتر است که سادهتر است.
شخصیت گروس، هم از همین جا میآید یعنی در عین سادگی، قهرمان است و ممکن است نوع حرف زدنش به گونهای باشد که بگوییم شعار میدهد. زود سر اصل مطلب می رود و حرفش را پیچ و تاب نمیدهد و سریع به اصل مطلب میپردازد. اینآدم به نظر، آدم شعار زدهای است و یک سری از معادلات اجتماعی را ممکن است عملی نکند، در واقع ما یک چیزهایی را به عنوان قواعد دست و پا گیر ایجاد کرده ایم که می تواند اینگونه نباشد و رابطه انسانی طور دیگری شکل بگیرد. به خاطر همین شخصیت، قهرمانی که در مقابل راوی -که او هم از یک منظر دیگر میشود گفت قهرمان اصلی است- قرار میگیرد، خیلی متفاوت است. دیگران ممکن است رفتارشان طوری باشد که منطبق با آنچه در اجتماع است باشد. اما حداقلش این است که گروس شخصیتی است که به این راحتی قابل پذیرش نیست و از آدمهایی است که اگر بخواهد در جامعه امروزی بیاید از آن دست آدمهایی میشود که همه تلاش دارند پای خود را روی آنها بگذارند و به نقط اوج نردبان برسند. گروس در این جامعه همیشه در پایین قرار دارد کما اینکه در فیلم هم همینگونه است.
این حس و حال در عین سادگی یک عمقی دارد، رفتار گروس به لحاظ صغری-کبری کردن و رسیدن به اصل مطلب مقدار زیادی بیانش، حسش و رسیدن از نقطه الف به ب بلا تشبیه مثل قصه ای است که شما در سوره یوسف میخوانید که اگر خوب نگاه کنیم یک چنین ویژگی دارد. چون در قرآن هم وقتی قصه نقل میشود فرازها و لحظات گفته میشود و سریع به اصل مطلب میرسد.
پایان نامه تئوریک من در سینما قصه حضرت یوسف بود. پردازش های ما در «طعم شیرین خیال» پیچیدگیهای شخصیت پردازی یا حوادث میانی قصه را ندارد و فقط روی نقاط اصلی میرود و حتی از نظر زمانی جامپ کات در آن زیاد است. برای اینکه زمان مثل قصههای قرآنی مثل زمانی که ما با آن درگیر هستیم نیست بلکه از زاویه فراتری به آن نگاه میشود. مانند اینکه وقتی میگوییم یک لحظه ممکن است برای انسان هزار سال طول بکشد و واقعا هم اینجوری است. اینکه میگوید قومی مرتکب خطایی میشوند و عذابش را می بینند اینگونه نیست که در همان لحظه که خطا را مرتکب شدند بلافاصله عذاب ببینند بلکه این یک فرایند طولانی دارد اما چون در قرآن به نقل درآمده است به ظاهر کوتاه میآید.
گروس آدم اصیلی است و انگار همان آدمی است که در بهشت بوده است و با یک خطا به زمین رانده میشود به این دلیل که پیچیده نیست و شمایل مختلف ندارد. همین است که میگویم هرچه شخصیت پیچیدهتر میشود از نظر من به ضد قهرمان نزدیکتر میشود. برای مثال برای من جیمز باند شخصیت موفق و قهرمانی نیست، در دنیایی که من در آن به سر میبرم این تعاریف تغییر پیدا میکند.
نگاه مرسوم در سینمای اجتماعی ایران خصوصاً در بدنه شهره به آنچه روشنفکری خوانده میشود، عموماً این چنین بوده است که مسائل اجتماعی را صرفاً به حکومتها منتسب میکنند و به نوعی در یک رویکرد که شائبه پوپولیستی بودن درباره آن خیلی جدی مطرح میشود، از نقد جامعه پرهیز میکنند. مطلبی که با انتقاد بخش قابل توجهی از جامعهشناسان معاصر مواجه شده و نوع ورود این سینماگران در تحلیل و تفسیر مسائل و یا حل آنان را عموماً کمکارکرد میدانند. اما آثاری هم هست مانند آثار نعمتالله، عیاری، همین فیلم شما و ... که نقد را به سمت رفتار اجتماع و نقد آن میبرد. اجتماع را از منظر اجتماعیاش نقد و بررسی و تعریف و تفسیر میکند. البته در مواردی هم مسائل را آنجایی که متوجه مسئولان و دولتمردان شود، پی میگیرند اما گویا اثرگذاری زمانی بیشتر است و پیام زمانی فراگیرتر است که مسأله در درون خود جامعه طرح شده و اجتماع مردمی به سمت آن سوژه فراخوانده شود. شما کدام رویه را اثرگذارتر میدانید؟
برخی از کشفیات مهم را به جای اینکه طبقه پیشتاز جامعه انجام بدهد اتفاقا گروه مردم عام کشف میکنند. یعنی مردم یک چیزهایی را در عقل جمعی خود کشف میکنند که تحلیلگران، گروههای نخبه و مسئولان آن را کشف نمیکنند برای اینکه در مدار فکری آنها چنین چیزی وجود ندارد. گروه عام مردم در تحلیل موضوعات به این نتیجه رسیده است که خیلی از ریشه مشکلات به خودش بر میگردد و به مسئولان بر نمیگردد و این من هستم که باید رفتارم را به صورت جمعی اصلاح کنم و اصول و قاعدهای برای آن تنظیم کنم.
مثل اینکه جامعه تصمیم میگیرد که اتفاقا رفتاری که از او پیش بینی میشود را انجام ندهد و یک رفتار دیگر را بروز بدهد. برای مثال رفتار اخیری که در انتخابات خانه سینما دیدم برای هیچ کس قابل پیش بینی نبود اما صنوف سینمایی تصمیم گرفتند که چنین رفتاری را از خود نشان دهند و احساسشان این بود که باید برخی از معضلات و مشکلات را خودشان حل کنند مانند اینکه به این نتیجه برسیم «کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من». احتمالا به این نتیجه رسیدند که چرا باید یک تهیه کننده یا کارگردان که در راس هرم صنفی هستند بیایند و برای ما تصمیم بگیرند. جنس آنها با ما یکی نیست و آنها کار فرما و ما یک جوری کارگزار هستیم که با هم فرق دارند.
در حل معضلات اجتماعی، زندگیکنندگان در سیستم از مسئولان سیستم اثرگذارترند
از یک سری از تحلیلها این موج به وجود آمده است که به جای ایراد گرفتن از مسئولان و سرپرستان جریانات در جامعه به جای اینکه بگوییم چرا مشکلات را حل نمیکنید، برعکس شود؛ یعنی خود آحاد مردم به میان آمدند و معضلی که در جامعه به وجود آمده است را از بین ببرند. این اتفاق در حوزه فیلم و سینما هم اتفاق افتاده است اگرچه تعدادش کم است و عمده فیلمهای اجتماعی متقاضی هستند و مطالبه حق میکنند اما در بخشهای دیگر به این نتیجه رسیدند که حق هم دادنی است و از آن مهمتر گرفتنی است. به جای اینکه به کسانی که مسئولان یک سیستم هستند، هشدار بدهیم به افرادی که دارند، در سیستم زندگی میکنند، هشداربدهیم. قطعا این شیوه در فرآیند سینمای پیشرو هست که در آینده به آن خواهیم رسید.
یک سری از فیلمها هستند که در این مدار حرکت میکنند. اینکه به سمتی برویم که یک رفتار جمعی را نقد کنیم و بگوییم که ما این فرهنگ مناسب را ایجاد کنیم یک فیلم مطلوب است. درمورد فیلم «طعم شیرین خیال» فکر میکنم یک سری از افرادی که متعلق به آدمهای خاص جامعه هستند از این بابت از این فیلم خوششان نمیآید. یعنی میگویند تبریزی که همیشه فیلمش به این ترتیب بوده که به حمایت از مردم ایستاده است و کسانی را که به وجود آورنده چنین شرایطی بودهاند را نقد کرده است؛ الان برعکس شده است.
این اتفاق نمونه اش در کشور ژاپن وجود دارد، ما اخیرا با یک سری از دوستان به شهر هیروشیما رفتیم تصمیم گرفتیم در شهر پیاده قدم بزنیم و آقای پوراحمد که قد بلندی دارد از آن بالا زمین را نگاه میکرد و هرازگاهی به من میگفت اصلا زباله روی زمین نیست و او دنبال این بود که یک زباله پیدا کند اما پیدا نکرد. حتی یک دانه و ما نکته دیگری که کشف کردیم این بود که سطل آشغالی هم در خیابان وجود نداشت و وقتی علت را پرس و جو کردیم گفتند مردم تصمیم گرفتند هر آشغالی را که به وجود می آروند با خود حمل کنند تا به خانه برسند. ما میگوییم شهرداری سطل زباله نگذاشته است و زباله را به خیابان پرت میکنیم اما آنجا مردم با یک عقل جمعی به این نتیجه رسیدهاند که زباله خود را به روی زمین نریزند. مثلا فکر کنید مردم ایران به این نتیجه برسند که زباله خود را به روی زمین نریزند و راه حل هم همین است وگرنه چه دلیلی دارد شهرداری در خیابان سطل زباله بگذارد. زیرا همه به این نتیجه رسیدهاند که شهر مانند خانه من است و به نظرم این درست است که ما به تدریج به این مرحله برسیم و فکر میکنم که الان فیلمسازان به انتفاد از خود بپردازند و نقد فیلم اجتماعی در یک بخشهایی متوجه خود مردم باشد.