شهدای ایران: مثل همه دخترها هر وقت صدای پایت می آمد، می دویدم به طرف در و با شوق در را باز می کردم که اولین نفری باشم که به استقبالت می آیم و تو را می بینم... و تو هم اولین نفر من را ببینی... کوچک تر که بودم، دوست داشتم خودم را در آغوشت پرت کنم و محکم به سینه ستبر و مهربانت بچسبم...
صدای پایت با تپش های قلب من تنظیم شده و ضربان قلبم با صدای قدم های تو بالا و پائین می شود... هر وقت تند تند راه می روی و می دانم چیزی دلتنگت کرده، ضربان قلب من هم تند می شود ... و هرگاه آرام آرام قدم می زنی، قلب من هم با تو آرام می گیرد.
از زمانی که کمی بزرگ تر شدم و کمی بیشتر فهمیدم، دیدم که چگونه به دنبال ما می دوی و کارها، زندگی، آرامش و رفاه ما برایت مهم است پدر!... پاهایت را می بوسم... همان پاهایی که مرا به مدرسه برد... وقتی نیاز داشتم به خرید برد... وقتی مریض بودم به دکتر برد... به دنبالم دویدی... برای بزرگ شدن... برای خوب زندگی کردن... برای درس خواندن... برای اینکه کوچک ترین کمبودی احساس نکنم... !
پاهایت را دوست دارم... خیلی ... گاهی فکر می کنم شاید بیشتر از خودت...همان پاهایی که با آن قدم بر بال فرشتگان می گذاشتی و به جبهه می رفتی... همان پاهایی که با آن در بیابان ها می دویدی و بر روی دشت و تپه و رمل و ...قدم می گذاشتی... همان پاهایی که تو را به خط مقدم می برد، خسته و ناتوان میشد اما نمی ایستاد! ... همان پاهایی که از دلت فرمان می گرفتند که از دختر کوچک زیبایت... از من دل بکنی و بروی...
پاهایت را دوست دارم و به خاطر روزهای سخت تنهایی ملامتشان نمی کنم که چرا؟!... چون می دانم اگر این پاها و قدم ها تو را نمی بردند، من الان اینطور راحت و آسوده زندگی نمی کردم... قسم می خورم به قداست و حرمت پاهایت... که من از هیچ چیز گله ندارم و هیچ احساس کمبودی نمی کنم ، چون تو را دوست دارم... و پاهایت را...
پاهایی را که به خاک و خون شهدا مقدس و متبرک شده اند و در قدمگاه شهدا، قدم گذاشته اند... می خواهم بدانی چقدر تو و پاهایت برای من عزیزید... چقدر تو و پاهایت را دوست دارم... همان پاهایی را که برای آرامش و آسایش من و تمام دختران ایران... دویدند... همان پاهایی که خستگی طاقت فرسا را تحمل کردند، برای اینکه راحتی و آرامش من از بین نرود... و هنوز هم این راه پر از عشق بی انتهای تو ادامه دارد...
پدر!
پاهایت را می بوسم... همان پاهایی که برای زندگی و امنیت من دوید و جنگید و هنوز هم برای ادامه زندگی ام و به سرانجام رسیدنم می دود و می جنگد... پاهای خستگی ناپذیر و صبور و عاشق تو...
پدر!
صدای پاهایت آرامم می کند... همان پاهایی که هیچ وقت صدایش را نمی شنوم... همان پاهایی که خیلی سال است صدایی از قدم برداشتنش نمی آید و بی حرکت است... همان پاهایی که از همان روزی که از جبهه برگشتی، دیگر حس و حرکتی نداشت... و من سال هاست به شنیدن این صدای بی صدا عادت کرده ام و دلگرمم... به صدای چرخ های تو ...
صدای چرخ تو... آرامش بخش ترین نوا و آهنگ زندگیم است... صدای پای پدر...
صدای پایت با تپش های قلب من تنظیم شده و ضربان قلبم با صدای قدم های تو بالا و پائین می شود... هر وقت تند تند راه می روی و می دانم چیزی دلتنگت کرده، ضربان قلب من هم تند می شود ... و هرگاه آرام آرام قدم می زنی، قلب من هم با تو آرام می گیرد.
از زمانی که کمی بزرگ تر شدم و کمی بیشتر فهمیدم، دیدم که چگونه به دنبال ما می دوی و کارها، زندگی، آرامش و رفاه ما برایت مهم است پدر!... پاهایت را می بوسم... همان پاهایی که مرا به مدرسه برد... وقتی نیاز داشتم به خرید برد... وقتی مریض بودم به دکتر برد... به دنبالم دویدی... برای بزرگ شدن... برای خوب زندگی کردن... برای درس خواندن... برای اینکه کوچک ترین کمبودی احساس نکنم... !
پاهایت را دوست دارم... خیلی ... گاهی فکر می کنم شاید بیشتر از خودت...همان پاهایی که با آن قدم بر بال فرشتگان می گذاشتی و به جبهه می رفتی... همان پاهایی که با آن در بیابان ها می دویدی و بر روی دشت و تپه و رمل و ...قدم می گذاشتی... همان پاهایی که تو را به خط مقدم می برد، خسته و ناتوان میشد اما نمی ایستاد! ... همان پاهایی که از دلت فرمان می گرفتند که از دختر کوچک زیبایت... از من دل بکنی و بروی...
پاهایت را دوست دارم و به خاطر روزهای سخت تنهایی ملامتشان نمی کنم که چرا؟!... چون می دانم اگر این پاها و قدم ها تو را نمی بردند، من الان اینطور راحت و آسوده زندگی نمی کردم... قسم می خورم به قداست و حرمت پاهایت... که من از هیچ چیز گله ندارم و هیچ احساس کمبودی نمی کنم ، چون تو را دوست دارم... و پاهایت را...
پاهایی را که به خاک و خون شهدا مقدس و متبرک شده اند و در قدمگاه شهدا، قدم گذاشته اند... می خواهم بدانی چقدر تو و پاهایت برای من عزیزید... چقدر تو و پاهایت را دوست دارم... همان پاهایی را که برای آرامش و آسایش من و تمام دختران ایران... دویدند... همان پاهایی که خستگی طاقت فرسا را تحمل کردند، برای اینکه راحتی و آرامش من از بین نرود... و هنوز هم این راه پر از عشق بی انتهای تو ادامه دارد...
پدر!
پاهایت را می بوسم... همان پاهایی که برای زندگی و امنیت من دوید و جنگید و هنوز هم برای ادامه زندگی ام و به سرانجام رسیدنم می دود و می جنگد... پاهای خستگی ناپذیر و صبور و عاشق تو...
پدر!
صدای پاهایت آرامم می کند... همان پاهایی که هیچ وقت صدایش را نمی شنوم... همان پاهایی که خیلی سال است صدایی از قدم برداشتنش نمی آید و بی حرکت است... همان پاهایی که از همان روزی که از جبهه برگشتی، دیگر حس و حرکتی نداشت... و من سال هاست به شنیدن این صدای بی صدا عادت کرده ام و دلگرمم... به صدای چرخ های تو ...
صدای چرخ تو... آرامش بخش ترین نوا و آهنگ زندگیم است... صدای پای پدر...