به گزارش گروه سیاسی پایگاه خبری شهدای ایران؛ سردار سرلشگر قاسم سلیمانی در آیین گرامیداشت یاد و خاطره شهید مهدی باکری و سرداران شهید لشگر 31 عاشورا، همزمان با سالگرد عملیاتهای بدر و خیبر در تالار همایش مصلای امام خمینی (ره) تبریز از مردم ایران به ویژه مردم آذربایجان خواست آخرین مکالمه شهید کاظمی و شهید مهدی باکری در جزایر مجنون از پشت بیسیم را گوش کنند.
وی با بیان اینکه حتی قبل از اخبار صدا و سیما در استان این مکالمه پخش شود، افزود: یکی از سرداران شهید لشگر عاشورا همچون مهدی و حمید باکری، شفیعزاده و تجلایی برای یک ملت کافی بوده و روح این شخصیتها به آذربایجان معنویت بخشید.
فرمانده سپاه قدس ادامه داد: به غیر از فرهنگ جهاد حتی مقدسترین مکانهای تربیتی و حوزههای علمیه هم نمیتوانستند جوهره وجودی سرداران شهید را متجلی کنند.
داستان عروج شهید مهدی باکری/ آخرین مکالمه رد و بدل شده شهید مهدی باکری و شهید احمد کاظمی قبل از شهادت آقا مهدی
این نوشتهها آخرین گفتوگوهایی است که لحظاتی قبل از شهادت مهدی باکری از پشت بیسیم بین شهید احمد کاظمی و شهید مهدی باکری صورت گرفته، در شرایطی که مهدی باکری در جزایر مجنون در محاصره و زیر آتش شدید دشمن است و با وجود اصرار شدید قرارگاه به مهدی مبنی بر اینکه تو فرمانده هستی و برگرد به عقب، وی همچنان میگوید بچههایم را رها نمیکنم برگردم.
مکالمه با آقا مهدی به نقل از شهید احمد کاظمی:
...مهدی تماس گرفت گفت میآیی؟
گفتم: با سر
گفت: زودتر
آمدم خود را رساندم به ساحل دجله دیدم همه چیز متلاشی شده و قایقها را آتش زدهاند، با مهدی تماس گرفتم، گفتم چه خبر شده، مهدی؟
نمیتوانست حرف بزند، وقتی هم زد با همان رمز خودمان حرف زد و گفت: اینجا اشغال زیاد است. نمیتوانم.
از آن طرف از قرارگاه مرتب تماس میگرفتند و میگفتند: هر طور شده به مهدی بگو بیاید عقب تو تنها کسی هستی که آقا مهدی از سر علاقه حرفت رو قبول میکند.
مهدی میگفت، نمیتواند. من اصرار کردم.به قرارگاه هم گفتم، گفتند پس برو خودت بردار و بیاورش.
نشد یعنی نتوانستم. وسیله نبود. آتش هم آنقدر زیاد بود که هیچ چارهای جز اصرار برایم نماند.
گفتم،"تو را خدا، تو را به جان هر کس دوست داری، هر جوری هست خودت را به ما برسان بیا ساحل، بیا این طرف."
گفت: «پاشو تو بیا، احمد! اگر بیایی، دیگر برای همیشه پیش هم هستیم»
گفتم: اینجا،با این آتش، نمیتوانم. تو لااقل...
گفت: «اگر بدانی این جا چه جای خوبی شده،احمد. پاشو بیا! بچهها این جا خیلی تنها هستند»
فاصله ما 700 متری میشد. راهی نبود. آن محاصره و آن آتش نمیگذاشت من بروم برسم به مهدی و مهدی مرتب میگفت: پاشو بیا، احمد!
صداش مثل همیشه نبود. احساس کردم زخمی شده. حتی صدای تیرهای کلاش از توی بیسیم میآمد. بارها التماس کردم. بارها تماس گرفتم تا اینکه دیگر جواب نداد. بیسیمچیاش گوشی را برداشت و گفت: آقا مهدی نمیخواهد، یعنی نمیتواند حرف بزند...
ارتباط قطع شد. تماس گرفتم، باز هم و باز هم، نشد که نشد...