«یاسی» به سختی قبول کرده از روزهای تاریک زندگی اش تعریف کند اما او پنج سال از عمرش را در زیر سقفهای موقت مقوایی همراه با دلهره و اضطراب، سپری کرده است.
شهدای ایران: دستانش را در هم می فشارد، سکوت می کند و مدام به فکر فرو می رود. هر بار که می خواهد موضوعی را بیان کند، رنگ از رخسارش می رود. وقتی یاد آن روزها می افتد، همینکه می خواهد سر صحبت را باز کند، اول یک دل سیر گریه می کند و بعد می خندد و می گوید:«بنویس، روزگار من گریه و خنده است. غم هایش زیاد بود اما حالا خنده اش زیاد شده. خدا را شکر...» دوستانش او را «یاسی» صدا می کنند. زنی بلند قامت و خوش بیانی که روزگاری اعتیاد و بی خانمانی کمرش را خم و او را آواره کرده بود حالا برای خودش دانشجوی درسخوان رشته مدیریت است و برای ما گوشه ای از زندگی اش را بازگو می کند.
کسی از گذشته من خبر ندارد!
۲۸ سال دارد و یکی- دو سالی است خودش را با درس و کتاب مشغول کرده و کتابچه خاطرات زندگی قبلی اش را بسته و به قول خودش در صندوقچه گذاشته است که سراغش نرود. یاسی می گوید: «اگر دوستان فعلی ام به ویژه در دانشگاه بدانند که یک روزی من چه سرنوشتی داشتم، بعید است رابطه شان را به من ادامه دهند. اکنون دوستانی دارم که شیوه زندگی ام با آنها تغییر و حسابی حال و هوای متفاوت فرهنگی پیدا کرده است. به همین علت اکنون کسی از گذشته من هیچ چیز نمی داند. از قدیمی ها هم جز یکی از دوستانم که در رشته مددکاری درس خوانده و او را خیلی دوستش دارم، با همه دوستان و آشنایان رابطه ام را قطع کرده ام تا مبادا دوباره بلغزم. حتی دیگر حاضر نیستم خاطرات تلخ و سیاه آن روزها را مرور کنم چه برسد ارتباط با آن دوستان. با یادآوری آن روزها یک حسی مثل خوره به جانم می افتد و تا چند وقت درگیرش می شوم و حالم بد می شود. درست است که آن روزهای واقعی را نمی توانم از تاریخچه زندگی ام پاک و محو کنم و بیرون بیاندازم اما دوست ندارم بازخوانی شان کنم. حالا هم اگر دوستم نبود، سرنوشتم را نمی گفتم. اما فکر کردم شاید بهتر است بخشی از سرنوشت افرادی مثل من را بنویسید تا بلکه یک نفر درس بگیرد و از انحراف دوری کند.»
فرار از خانه
وقتی اولین بار تنهایی را حس کرده، هشت سالش بوده و در مقطع ابتدایی درس می خوانده است. یک بار هم در دوران راهنمایی به سرش زده تا از خانه فرار کند اما... یاسی آن روزها را چنین تعریف می کند: «دختر خانواده ای پنج فرزندی هستم که مادرم پس از تولد من فوت و پدرم با دختر عمه اش ازدواج کرده است. همیشه نامادری ام، خواهر و برادرهای بزرگترم را بیشتر دوست داشت. مدام سرکوفت می زد و به من می گفت:«بی عرضه» بچه هایش هم به من می خندیدند. هر کاری که می کردم یک ایرادی می گرفت. هیچ وقت در مرامش تشکر وجود نداشت. حتی وقت مدرسه رفتم، از همان موقع حرف های او را باور داشتم و فکر می کردم بی عرضه ام. چندسال با هیچ کسی دوست نشدم چون فکر می کردم کسی با من دوست نمی شود. یکبار که از دست کتک هایشان در رفته بودم، چهار ساعت بیرون ماندم اما وقتی هوا تاریک شد، از ترس دوباره به خانه برگشتم ولی برگشتن همانا و دوباره کتک خوردن همان. خیلی سخت بود. او کتک می زد و تهدید می کرد که به پدرم نگویم. تا اینکه معلم کلاس دومم متوجه مشکل من شد. او خیلی مهربان بود و بهش اعتماد کردم و با او حرف زدم. معلمم با مادر بچه ها زیاد صحبت می کرد. یادم هست با مادر من هم چندباری صحبت کرد اما بی فایده بود.»
سراب خوشی های شبانه
میگوید از بچگی به دنبال راهی برای فرار از خانه بوده و دوست داشته ازدواج کند تا بلکه نجات پیدا کند. یاسی با یادآوری آن روزها بغضش میگیرد و صحبتهایش را اینطور ادامه میدهد: «حوالی میدان امام حسین(ع) زندگی میکردیم. وقتی دختری در محلهمان ازدواج میکرد، همه مطلع میشدند و بیشتر از همه من دلم میگرفت! چون دوست داشتم به جای آن عروس من ازدواج میکردم. به همین خاطر با اولین خواستگارم که پسر همسایهمان بود، در سن ۱۷سالگی نامزد کردم و بعد درس و مدرسه تعطیل شد. یک عروسی مختصر گرفتیم و با جهزیه کمی راهی خانه او در حوالی میدان خراسان شدم. بدبختی من از همان موقع شروع شد. همسرم سعید، اعتیاد داشت و من هم به مرور زمان درگیر اعتیاد شدم. بعد از ازدواج و با رها شدن از دست نامادری شرایط زندگیام متفاوت شده بود اما من متوجه آسیبهای آن نبودم. اعتیاد ذره ذره به جان من رسوخ و مرا درگیر کرد که وقتی به خودم آمدم دیگر خیلی دیر شده بود.» او میافزاید: «آدم در شرایط مختلف زندگی متوجه نیست و برای آنهایی که اعتیاد دارند، حواس و قدرت تحلیل شان کم می شود. من هم در آن دوران مدام با توهم زندگی میکردم. حالا که به گذشتهام فکر میکنم افسوس زمان از دست رفته را میخورم و آرزو میکنم کاش آن دوران را تجربه نمیکردم. اما حالا از شرایط این روزهایم راضیام و شکر گزار خداوند هستم.»
اعتیادی که زود رهاشد
گرفتاری های زندگی یاسی وهمسرش از زمانی شروع شده که سعید به خاطر مصرف زیاد الکل، از محل کارش در پیک موتوری اخراج می شود. یاسی می گوید: «خب سعید حالت عادی روحی نداشت. پرخاشگر شده بود و با همه دعوا داشت. به همین علت از محل کارش اخراج شد. درست همزمان با وقتی بود که من و او وابستگی شدید به الکل و شیشه پیدا کرده بودیم. اوضاع سخت شده و اجاره خانه مان چند ماه عقب افتاده بود. تااینکه ۶ماه بعد از ناتوانی در پرداخت اجاره، صاحبخانه وسایلمان را که اندازه یک وانت هم نمی شد بیرون گذاشت و پول پیشی را که دستش داشتیم بابت بدهی برداشت و ما آواره شدیم. درست آن موقع بود که دوستانمان را شناخیتم. همه ما را تنها گذاشتند و هیچ کسی به ما پول و مواد نمی داد. یک ساختمان نیمه کاره در حوالی نظام آباد بود که چند شب اول را آنجا بودیم. اما اهالی ما را به پلیس تحویل دادند و بعد مجبور شدیم جایمان را عوض کنیم. چندباری تغییر مکان دادیم و هربار زمین خاکی و خلوتی را پیدا می کردیم تا بتوانیم آنجا بمانیم. همزمان وسایلی که داشتیم را کم کم فروختیم تا خرجمان را تأمین کنیم. بی کاری و بی پولی شرایط زندگی مان را دشوار کرده بود. یک روز همسرم از آلونکی که در آن بودیم بیرون رفت و دیگر برنگشت.»
دلهره های شبانه
زندگی یاسی پس از فوت همسرش تغییر کرده و دشوار تر شده است. او می گوید: «دیگر تنها شده بودم. هرچه بود، سعید مرد بالای سرم بود. اما وقتی دیگر برنگشت شرایطم سخت شد. چندباری خواستم از دوستانش کمک بگیرم اما کسی کمکم نکرد. شرایط آن روزهایم خیلی سخت بود. زباله ها را می گشتم تا بلکه لباس و غذایی پیدا کنم. میان شمشادهای بوستان شوش تا پارک اندیشه و ملت می رفتم تا شب به صبح برسد. زندگی سختی بود. دراین رفت وآمد ها با چند نفر از زنانی مثل خودم دوست شدم. یک مدت با هم اموراتمان را سپری کردیم اما با آنها دچار مشکل شدم. آواره بودیم. استرس داشتم. باید خیلی مواظب خودم می بودم. بالاخره کارتن خوابی برای زنان با دشواری های بیشتری همراه است. آن موقع که تنها بودم از ترس اینکه حضورم جلب توجه نکند، در تاریکی دراز می کشیدم و روزهای سرد از سرما میلرزیدم. به خاطر همین هنوز زمستان را دوست ندارم. دیگر با سگ ها دوست شده بودم. تا اینکه خیلی اتفاقی با دوستم که حالا مددکار است آشنا شدم. شاید باورتان نشود اما وقتی دستم را به سویش دراز کردم که پول بگیرم، او من را شناخت و زندگی ام متحول شد.» وقتی می خواهد از دوستش یاد کند، او را چنین توصیف می کند و ادامه می دهد: «اسمش فرشته است. خودش هم مثل فرشته هاست. خیلی کمک کرد. از ترک اعتیاد تا حمایت شخصی برای ادامه تحصیلم. حالا هم دانشجویم، همه لطف خداست که به واسطه او دستم را گرفت.»
پایان شیرین یک کارتن خواب
شنیدن روایت زندگی یاسی خیلی مفصل و طولانی است که در این فرصت مجال شرح آن نیست اما یاسی تأکید میکند: «شعار نمیدهم اما باورکنید خانواده اصلی ترین کانونی است یک بچه به ویژه دختر میتواند از آنجا منحرف شود یا به جایی برسد. به همین دلیل مادران میتوانند نقش خوبی در هدایت و همراهی دخترانشان در راه درست داشته باشند. از خانوادهها میخواهم با بچههایشان دوست باشند و آنها را از خود دور نکنند تا آنها وقتی محبت یک فردی را در بیرون از خانه میبینند، به آن جلب نشوند و زندگیشان دستخوش تغییراتی مثل من و امثال من نشود. زندگی من هم به لطف خدا و همراهی فرشته من که در همه این چند سال برایم خیلی زحمت کشید، تغییر کرد. امیدوارم بتوانم زحماتش را جبران کنم.» او میافزاید: «ترک اعتیاد و احیای دوباره زندگیام خیلی سخت بود اما به لطف خدا مهیا شد. خیلی طول کشید و سخت بود تا دیپلم بگیرم و کنکور بدهم ولی موفق شدم. خواستم و تلاش کردم خداوند هم به واسطه دوستان خوب کمک کرد. الان حضور در دانشگاه و هم صحبتی و رفت وآمد با دانشجویان روحیهام را بهبود بخشیده و موجب افزایش اعتماد به نفسم شده است. زندگیام حالا سرشار از امیدواری و انگیزه شده است. خودم به مدارس میروم و برای بچهها درباره اثرات مخرب آسیبهای اجتماعی صحبت میکنم تا آنها آگاه شوند و آگاهانه زندگی کنند.»
کسی از گذشته من خبر ندارد!
۲۸ سال دارد و یکی- دو سالی است خودش را با درس و کتاب مشغول کرده و کتابچه خاطرات زندگی قبلی اش را بسته و به قول خودش در صندوقچه گذاشته است که سراغش نرود. یاسی می گوید: «اگر دوستان فعلی ام به ویژه در دانشگاه بدانند که یک روزی من چه سرنوشتی داشتم، بعید است رابطه شان را به من ادامه دهند. اکنون دوستانی دارم که شیوه زندگی ام با آنها تغییر و حسابی حال و هوای متفاوت فرهنگی پیدا کرده است. به همین علت اکنون کسی از گذشته من هیچ چیز نمی داند. از قدیمی ها هم جز یکی از دوستانم که در رشته مددکاری درس خوانده و او را خیلی دوستش دارم، با همه دوستان و آشنایان رابطه ام را قطع کرده ام تا مبادا دوباره بلغزم. حتی دیگر حاضر نیستم خاطرات تلخ و سیاه آن روزها را مرور کنم چه برسد ارتباط با آن دوستان. با یادآوری آن روزها یک حسی مثل خوره به جانم می افتد و تا چند وقت درگیرش می شوم و حالم بد می شود. درست است که آن روزهای واقعی را نمی توانم از تاریخچه زندگی ام پاک و محو کنم و بیرون بیاندازم اما دوست ندارم بازخوانی شان کنم. حالا هم اگر دوستم نبود، سرنوشتم را نمی گفتم. اما فکر کردم شاید بهتر است بخشی از سرنوشت افرادی مثل من را بنویسید تا بلکه یک نفر درس بگیرد و از انحراف دوری کند.»
فرار از خانه
وقتی اولین بار تنهایی را حس کرده، هشت سالش بوده و در مقطع ابتدایی درس می خوانده است. یک بار هم در دوران راهنمایی به سرش زده تا از خانه فرار کند اما... یاسی آن روزها را چنین تعریف می کند: «دختر خانواده ای پنج فرزندی هستم که مادرم پس از تولد من فوت و پدرم با دختر عمه اش ازدواج کرده است. همیشه نامادری ام، خواهر و برادرهای بزرگترم را بیشتر دوست داشت. مدام سرکوفت می زد و به من می گفت:«بی عرضه» بچه هایش هم به من می خندیدند. هر کاری که می کردم یک ایرادی می گرفت. هیچ وقت در مرامش تشکر وجود نداشت. حتی وقت مدرسه رفتم، از همان موقع حرف های او را باور داشتم و فکر می کردم بی عرضه ام. چندسال با هیچ کسی دوست نشدم چون فکر می کردم کسی با من دوست نمی شود. یکبار که از دست کتک هایشان در رفته بودم، چهار ساعت بیرون ماندم اما وقتی هوا تاریک شد، از ترس دوباره به خانه برگشتم ولی برگشتن همانا و دوباره کتک خوردن همان. خیلی سخت بود. او کتک می زد و تهدید می کرد که به پدرم نگویم. تا اینکه معلم کلاس دومم متوجه مشکل من شد. او خیلی مهربان بود و بهش اعتماد کردم و با او حرف زدم. معلمم با مادر بچه ها زیاد صحبت می کرد. یادم هست با مادر من هم چندباری صحبت کرد اما بی فایده بود.»
سراب خوشی های شبانه
میگوید از بچگی به دنبال راهی برای فرار از خانه بوده و دوست داشته ازدواج کند تا بلکه نجات پیدا کند. یاسی با یادآوری آن روزها بغضش میگیرد و صحبتهایش را اینطور ادامه میدهد: «حوالی میدان امام حسین(ع) زندگی میکردیم. وقتی دختری در محلهمان ازدواج میکرد، همه مطلع میشدند و بیشتر از همه من دلم میگرفت! چون دوست داشتم به جای آن عروس من ازدواج میکردم. به همین خاطر با اولین خواستگارم که پسر همسایهمان بود، در سن ۱۷سالگی نامزد کردم و بعد درس و مدرسه تعطیل شد. یک عروسی مختصر گرفتیم و با جهزیه کمی راهی خانه او در حوالی میدان خراسان شدم. بدبختی من از همان موقع شروع شد. همسرم سعید، اعتیاد داشت و من هم به مرور زمان درگیر اعتیاد شدم. بعد از ازدواج و با رها شدن از دست نامادری شرایط زندگیام متفاوت شده بود اما من متوجه آسیبهای آن نبودم. اعتیاد ذره ذره به جان من رسوخ و مرا درگیر کرد که وقتی به خودم آمدم دیگر خیلی دیر شده بود.» او میافزاید: «آدم در شرایط مختلف زندگی متوجه نیست و برای آنهایی که اعتیاد دارند، حواس و قدرت تحلیل شان کم می شود. من هم در آن دوران مدام با توهم زندگی میکردم. حالا که به گذشتهام فکر میکنم افسوس زمان از دست رفته را میخورم و آرزو میکنم کاش آن دوران را تجربه نمیکردم. اما حالا از شرایط این روزهایم راضیام و شکر گزار خداوند هستم.»
اعتیادی که زود رهاشد
گرفتاری های زندگی یاسی وهمسرش از زمانی شروع شده که سعید به خاطر مصرف زیاد الکل، از محل کارش در پیک موتوری اخراج می شود. یاسی می گوید: «خب سعید حالت عادی روحی نداشت. پرخاشگر شده بود و با همه دعوا داشت. به همین علت از محل کارش اخراج شد. درست همزمان با وقتی بود که من و او وابستگی شدید به الکل و شیشه پیدا کرده بودیم. اوضاع سخت شده و اجاره خانه مان چند ماه عقب افتاده بود. تااینکه ۶ماه بعد از ناتوانی در پرداخت اجاره، صاحبخانه وسایلمان را که اندازه یک وانت هم نمی شد بیرون گذاشت و پول پیشی را که دستش داشتیم بابت بدهی برداشت و ما آواره شدیم. درست آن موقع بود که دوستانمان را شناخیتم. همه ما را تنها گذاشتند و هیچ کسی به ما پول و مواد نمی داد. یک ساختمان نیمه کاره در حوالی نظام آباد بود که چند شب اول را آنجا بودیم. اما اهالی ما را به پلیس تحویل دادند و بعد مجبور شدیم جایمان را عوض کنیم. چندباری تغییر مکان دادیم و هربار زمین خاکی و خلوتی را پیدا می کردیم تا بتوانیم آنجا بمانیم. همزمان وسایلی که داشتیم را کم کم فروختیم تا خرجمان را تأمین کنیم. بی کاری و بی پولی شرایط زندگی مان را دشوار کرده بود. یک روز همسرم از آلونکی که در آن بودیم بیرون رفت و دیگر برنگشت.»
دلهره های شبانه
زندگی یاسی پس از فوت همسرش تغییر کرده و دشوار تر شده است. او می گوید: «دیگر تنها شده بودم. هرچه بود، سعید مرد بالای سرم بود. اما وقتی دیگر برنگشت شرایطم سخت شد. چندباری خواستم از دوستانش کمک بگیرم اما کسی کمکم نکرد. شرایط آن روزهایم خیلی سخت بود. زباله ها را می گشتم تا بلکه لباس و غذایی پیدا کنم. میان شمشادهای بوستان شوش تا پارک اندیشه و ملت می رفتم تا شب به صبح برسد. زندگی سختی بود. دراین رفت وآمد ها با چند نفر از زنانی مثل خودم دوست شدم. یک مدت با هم اموراتمان را سپری کردیم اما با آنها دچار مشکل شدم. آواره بودیم. استرس داشتم. باید خیلی مواظب خودم می بودم. بالاخره کارتن خوابی برای زنان با دشواری های بیشتری همراه است. آن موقع که تنها بودم از ترس اینکه حضورم جلب توجه نکند، در تاریکی دراز می کشیدم و روزهای سرد از سرما میلرزیدم. به خاطر همین هنوز زمستان را دوست ندارم. دیگر با سگ ها دوست شده بودم. تا اینکه خیلی اتفاقی با دوستم که حالا مددکار است آشنا شدم. شاید باورتان نشود اما وقتی دستم را به سویش دراز کردم که پول بگیرم، او من را شناخت و زندگی ام متحول شد.» وقتی می خواهد از دوستش یاد کند، او را چنین توصیف می کند و ادامه می دهد: «اسمش فرشته است. خودش هم مثل فرشته هاست. خیلی کمک کرد. از ترک اعتیاد تا حمایت شخصی برای ادامه تحصیلم. حالا هم دانشجویم، همه لطف خداست که به واسطه او دستم را گرفت.»
پایان شیرین یک کارتن خواب
شنیدن روایت زندگی یاسی خیلی مفصل و طولانی است که در این فرصت مجال شرح آن نیست اما یاسی تأکید میکند: «شعار نمیدهم اما باورکنید خانواده اصلی ترین کانونی است یک بچه به ویژه دختر میتواند از آنجا منحرف شود یا به جایی برسد. به همین دلیل مادران میتوانند نقش خوبی در هدایت و همراهی دخترانشان در راه درست داشته باشند. از خانوادهها میخواهم با بچههایشان دوست باشند و آنها را از خود دور نکنند تا آنها وقتی محبت یک فردی را در بیرون از خانه میبینند، به آن جلب نشوند و زندگیشان دستخوش تغییراتی مثل من و امثال من نشود. زندگی من هم به لطف خدا و همراهی فرشته من که در همه این چند سال برایم خیلی زحمت کشید، تغییر کرد. امیدوارم بتوانم زحماتش را جبران کنم.» او میافزاید: «ترک اعتیاد و احیای دوباره زندگیام خیلی سخت بود اما به لطف خدا مهیا شد. خیلی طول کشید و سخت بود تا دیپلم بگیرم و کنکور بدهم ولی موفق شدم. خواستم و تلاش کردم خداوند هم به واسطه دوستان خوب کمک کرد. الان حضور در دانشگاه و هم صحبتی و رفت وآمد با دانشجویان روحیهام را بهبود بخشیده و موجب افزایش اعتماد به نفسم شده است. زندگیام حالا سرشار از امیدواری و انگیزه شده است. خودم به مدارس میروم و برای بچهها درباره اثرات مخرب آسیبهای اجتماعی صحبت میکنم تا آنها آگاه شوند و آگاهانه زندگی کنند.»
*مجله مهر