آن روزها من جز کارگري و زحمت کشيدن در روستا سهم ديگري از زندگي مشترک نداشتم تا اين که به دستور پدر شوهرم باردار شدم اما فرزند اولمان دختر بود. خيلي زود پدرشوهرم دستور داد که بايد پسر به دنيا بياوريد تا نام و آوازه مرا حفظ کند. مراد هيچ اختياري نداشت و هيچ گاه نمي توانست در مقابل خواسته پدرش مقاومت کند.
اين گونه بود که سال بعد پسري به دنيا آوردم اما متأسفانه شوهرم در يک سانحه تصادف فوت کرد! هنوز يک سال از مرگ همسرم نگذشته بود که پدرشوهرم از من خواست به عقد پسر کوچکش دربيايم. امين ۳ سال از من کوچکتر بود و ما هيچ سنخيتي با يکديگر نداشتيم. پدرم هم معتقد بود هر چه پدرشوهرم مي گويد درست است. طولي نکشيد که ناخواسته به عقد امين درآمدم اما او هيچ توجهي به من نداشت و هيچ گاه نتوانست مرا به عنوان همسر در زندگي اش بپذيرد. در واقع ما زندگي مشترکي با يکديگر نداشتيم تا اين که روزي امين کنارم نشست و از يک واقعيت تلخ پرده برداشت. او به خاطر ترس از پدرش و به طور مخفيانه با دختر ديگري ازدواج کرده بود. آن روز من بعد از شنيدن اين واقعيت از او خواستم تا به طور پنهاني از يکديگر جدا شويم و هر کسي دنبال زندگي خودش برود. چند روز بعد وقتي به صورت توافقي طلاق گرفتيم من هم دست ۲ کودک خردسالم را گرفتم و از روستا به مشهد آمديم اما امروز بدون هيچ پشتوانه اي آواره کوچه و خيابان شدم. در واقع فرزندان من هم قرباني اين تصميمات اشتباه شدند...
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان