به گزارش سرویس فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛ شهید محمد ابراهیم همت روز دوازدهم فروردین 1334 در شهر رضا به دنیا آمد. حاج همّت در خرداد 1359 برای مقابله با ضد انقلاب به کردستان اعزام شد. محمد ابراهیم مدتی به عنوان مسئول روابط عمومی سپاه پاوه مشغول بود و پس از مدتی به عنوان فرمانده سپاه پاوه به جنگ پرداخت.
شهید همت به همراه حاج احمد متوسلیان به دستور فرمانده کل سپاه مأمور تشکیل تیپ محمد رسول الله(ص) شدند. حاج احمد به عنوان فرمانده تیپ و شهید حاج همت به عنوان مسئول ستاد تیپ فعالیت می کردند.
پاییز سال 1360 حاج همت به همراه تنی چند از سلحشوران جنگ و از جمله حاج احمد متوسلیان به سفر روحانی حج مشرف شدند. محمد ابراهیم در عملیات مسلم بن عقیل و محرّم با مسئولیت فرمانده قرارگاه فعالیت میکرد. او در مدّت فرماندهی تیپ محمد رسول ا...(ص) که بعد به لشکر 27 تبدیل شد در چندین عملیات به صورت خط شکن وارد شد. شهید همت سر انجام در عملیات خیبر که در اسفند 1362 آغاز شد به فیض شهادت نائل شد.
*ساعتی بعد، ابراهیم عرق آلود، از پس تپه ماهوری بلند، چادرهای بچههای بسیج را دید. چادرهای بسیج در دل دشت، چون نقاطی سیاه پراکنده بر صفحهای خاکستری و مسطح، به نظر میآمد. بیرون چادرها کسی دیده نمیشد. گویی حرارت آفتاب داغ ظهر، همه را به اجبار به درون چادرها رانده بود.
لحظاتی بعد، ابراهیم موتور سیکلت را در میان چادرها از حرکت بازداشت. صدایی از درون یکی از چادرها شنیده شد: برادر با کی کار داری؟
ابراهیم خسته و عرق آلود گفت: با برادر رشید و برادر زارع.
-فهمیدم، شما هم لابد پیک هستیدها؟
و بی اینکه منتظر پاسخ بماند، با دست به یکی از چادرهای جمعی اشاره کرد و ادامه داد: بچهها الان همه توی آن چادر هستند؛ دارند ناهار میخورند.
ابراهیم به نشانه تشکر دست بالا کرد و به طرف چادر به راه افتاد. به چند قدمی چادر که رسید، صدای درهم و شلوغ بسیجیها را که گاهی با فریادهای شوخ آمیز و خندههای بلند همراه بود، شنید. لحظهای از رفتن بازایستاد و زیر لب ذکر گفت و سپس به طرف چادر به راه افتاد.
لحظاتی بعد، درون چادر خزید و سلام گفت: بسیجیها بر سر سفره غذا چنان گرم شوخی و خنده بودند که ابتدا کسی حتی متوجه ورود ابراهیم نشد.
ابراهیم باری دیگر سلام گفت. این بار زارع و یکی دو تن از بسیجیها متوجه ابراهیم شدند و سلام او را پاسخ گفتند. ابراهیم بی هیچ حرف دیگری در ورودی چادر، پشت سر بچهها بر زمین نشست و سر به زیر انداخت.
اما زارع این بار با دهان نیمه باز لحظاتی نگاهش حیرت زده به ابراهیم خیره ماند. آنگاه دستپاچه از جا بلند شد و به سوی ابراهیم شنافت:
-حاجی، خودتان هستید؟ اما چرا آخر اینجا؟ بفرمایید جلو. خیلی خوش آمدید.
و به زحمت میان بسیجیها جایی باز کرد و ابراهیم را بر سر سفره نشاند. سپس با حالتی شرمنده گفت:
-حاجی خیلی میبخشید که اول شما را به جا نیاوردم. البته بچهها هیچکدام هنوز هم شما را نشناختند.
-این مهم نیست. بفرمایید ناهارتان را بخورید.
با این کلام سرد ابراهیم، زارع بار دیگر دستپاچه شد و شتابزده گفت: با اجازه، خیلی میبخشید.
و با ناراحتی به جای قبلیاش بازگشت. صدای درهم و شلوغ بسیجیها در فضای چادر پیچیده بود. هر کس به جد و یا مزاح چیزی میگفت:
-برادرا هول نکنید، به همه غذا میرسد.
-قاشق اضافی کسی ندارد؟ برادرا همه توجه کنند، به یک قبضه قاشق نیازمندیم.
-بابا این سفره غذاست. صفحه نیازمندیهای روزنامه نیست که...
-برادر شهردار بی زحمت آن قابلمه خورشت را دیگر ول کنید. اسیر نگرفتینش که ...
بسیجیای که در نزدیکی مدخل چادر نشسته بود، همه را متوجه ابراهیم کرد: برادرا میهمان داریم. یک قدری جمع و جور بنشینید، برای میهمان هم جا بشود.
با این حرف او بسیجیها جا به جا شدند و قدری بیشتر برای ابراهیم جا باز کردند.
آن سوی چادر، زارع سرانجام نگاه مبهوت و نگرانش را از ابراهیم گرفت و دستپاچه به رشید که در کنارش نشسته بود، گفت: رشید میبینی... کارمان در آمد. آبرویمان رفت پیش حاجی... پاشو بریم پیش حاجی. پاشو دیگه، زود باش.
-تو مطمئنی حاجی خودش است... یعنی خود خود حاجی است؟
-آره خب، تو حاجی را از نزدیک ندیدی، ولی من که حاجی را میشناسم.
-حالا چکار کنیم با این وضع؟
-هیچی، فعلا برویم پیش حاجی، اینطوری بد است، تنها نشسته آن پایین، کسی هم محلش نمیگذارد.
-پس بگذار به بچهها اطلاع بدهیم حاجی هستند، لااقل یک قدری وضع را مراعات کنید.
زارع فکری کرد و گفت: نه، اینطوری یکدفعه خبر کردن صحیح نیست، بگذار کم کم خودشان موضوع را بفهمند. حالا خودت پاشو بیا.
هر دو از جا برخاستند و به طرف عقب چادر به راه افتادند . این بار ابتدا رشید پیش رفت و با تواضعی بسیار سلام گفت و ادامه داد: حاجی خیلی خوش آمدید. بفرمایید بالا. آخر اینجا خوب نیست دم چادر بنشینید.
ابراهیم لبخند کم رنگی زد و گفت: نه، من جایم راحت است. شما بفرمایید ناهارتان را میل کنید.
و انگار موضوعی به خاطرش رسیده باشد، ادامه داد: ببخشید حاجی، یک لحظه اجازه بدهید.
رو به سوی دیگر چادر کرد و طوری که مسئول تقسیم غذا بشنود، گفت: برادر شهردار، لطفا یک بشقاب غذای میهمان آماده کنید.
شهردار غرولند کنان گفت: فقط یک بشقاب؟ مطمئنی بیشتر نمیخواهی؟
زارع با خجالت گفت: یک بشقاب لطفا!
شهردار گفت: والله ما نمیدانیم با این مهمانها چکار کنیم. ماشاالله زیاد هم هستند. هر روز یکی دوتایشان میآیند و میروند.
بشقاب را از غذا پر ساخت و ادامه داد: این بشقاب غذا را دست به دست رد کنید برود.
زارع بشقاب غذا را دست به دست به سمت پایین سفره رسانده بود، گرفت و جلوی ابراهیم گذاشت و با حالی ناراحت و خجالت زده گفت: بفرمایید حاجی، ببخشید... خیلی ببخشید بچهها شما را به جا نیاوردند.
ابراهیم گفت: این مهم نیست بگذار بچهها سر سفره غذا راحت باشند.
صدای درهم و شلوغ بسیجیها اوج گرفته بود. هر کس تو هم و قاطی چیزی میگفت:
-برادرا اگر میشود، یک قبضه نمکدان بفرستید این طرف.
-با خرجی، یا بدون خرجی؟
-خوب معلومه، با خرجی.
-اا شهردار جان باز هم که این سیر ترشیها تک خورده.
-بگو پاتک خورده، تلافی آن تک قبلی است.
یک بسیجی از سوی دیگر سفره، ظرف سیر ترشی را که لحظاتی قبل قاپ زده شده بود، با چابکی به دست گرفت و خود را عقب کشید و خنده کنان گفت: به این میگویند پاتک دوبل.
در این وقت، زارع به طرف رشید سربرگرداند و با صدای نیم مرده و خفهای گفت: رشید، به بچهها تذکر بده که شلوغ نکنند بگو که حاجی هستند.
رشید نگاهی به جمع انداخت و دست بالا برد و با لحنی جدی گفت: برادرا تمنا میکنم یک قدری آرامتر. امروز حاجی میهمان ما هستند.
بسیجیای که هنوز ظرف سیر ترشی را در دست داشت، در همان حین خوردن گفت: خب حاجی باشند، ما مخلص حاجی هم هستیم.
و رو به ابراهیم کرد و ادامه داد: مخلصیم حاج آقا، دربست!
ابراهیم در پاسخ او تنها لبخندی بر لب نشاند.
این بار زارع با لرزشی در صدا با صدای بلند گفت: بچهها، حاج همت هستند.
با این کلام زارع ناگاه همه ساکت شدند. تنها چند صدای بهت زده شنیده شد: چی؟!.. حاج همت؟!... پس یعنی... حاجی هستند؟!
آنگاه سکوتی سنگین و نفس گیر، جای خود را به شلوغی و همهمه چند لحظه پیش داد و عرق سردی بر تنهای حاضرین نشست.
ابراهیم وقتی وضع را اینطور دید، سر بالا کرد و با تظاهر به اینکه زارع را- که در آن لحظه در کنارش نشسته بود، نمیشناسد- پرسید: برادر زارع الان اینجا هستند؟!
نگاهها همه ساکت و خاموش به طرف زارع چرخید.
زارع با حالی شرمگین گفت: بنده هستم حاج آقا!
ابراهیم بی اینکه به زارع نگاه کند، پرسید اینجا برادر رشید کیه؟
در کنار دست زارع، رشید نیم خیز شد و خجالت زده گفت: با اجازه تان من هستم حاجی.
ابراهیم این بار رو به آن دو کرد و گفت: شما دو نفر از این ساعت میروید پیش آقای محسن رضایی و به او میگویید که برود به امام بگوید دیگر از این ساعت لشگری به اسم حضرت رسول نداریم، چون بچهها حرف شنوی ندارند.
با این کلام ابراهیم، ناگهان همه یخ زدند. زارع بغض گلویش را گرفت و به گریه افتاد، آخر حاجی این صحیح نیست که در هر چادر ده نفر بمانند، اگر صد نفر توی این ده تا چادر بمانند، عراق میگیردشان زیر آتش و همه شهید میشوند.
ابراهیم ناگاه از این پاسخ او یکه خورد. چشم به زارع دوخت و متعجب پرسید چه گفتی؟!.. اما پیغام من که این نبود!
لحظهای به فکر فرو رفت و ادامه داد: یعنی این دو تا پیک پیغام را اشتباهی فهمیدند؟!
و رو به زارع و رشید کرد و گفت: پیغام من این بود که ده چادر میزنید و روز توی منطقه میگردید، هوا که تاریک شد، در هر چادر یک فانوس روشن میکنید و شب دیگر کسی توی چادرها نمیماند و همه برمیگردید عقب.
زارع با شنیدن این حرف ابراهیم، چهرهاش به خنده باز شد و گفت: پس حاجی، معنیاش این است که من از دستور سرپیچی نکردم، نه؟
ابراهیم نفس راحتی کشید و به خنده افتاد و گفت: خب نه، معلوم است که سرپیچی نکردی. خیلی هم کارت صحیح بوده.
رشید با خوشی سر راست کرد و گفت: بچهها، به سلامتی حاجی، صلوات.
صدای شاد صلوات بسیجیها، در فضای چادر طنین انداخت.
منبع:فارس