انگار زلزلهای ۱۰ ریشتری در خانه و خانوادهام اتفاق افتاده بود، دیگر پدر و مادرم از من حرفی نمیزدند و همه چیزشان تنها تک پسرشان بود، حتی مادرم اجازه نمیداد من نزدیک شهاب بروم، دیگر حواسم برای درس خواندن متمرکز نمیشد.
به گزارش شهدای ایران، تا قبل از تولد برادرم، همه چیز خوب بود، پدر و مادرم هر چه که طالب آن بودم برایم فراهم میکردند و هرکس به خانه ما میآمد و یا به خانه فامیل میرفتیم فقط و فقط پدر و مادرم حرف از شاگرد اول کلاسی و رتبه بالای ورزشی من بود.
من همیشه به دختران هم سن و سال فامیل به عنوان افرادی ناچیز و کوچکتر از خودم نگاه میکردم تا اینکه در ۱۳ سالگی، برادرم شهاب به دنیا آمد.
انگار زلزلهای ۱۰ ریشتری در خانه و خانوادهام اتفاق افتاده بود، دیگر پدر و مادرم از من حرفی نمیزدند و همه چیزشان تنها تک پسرشان بود، حتی مادرم اجازه نمیداد من نزدیک شهاب بروم، دیگر حواسم برای درس خواندن متمرکز نمیشد.
سر کلاس در فکر و خیال بودم و همیشه آه و افسوس میکشیدم و میگفتمای کاش شهاب به دنیا نیامده بود، تا اینکه اتفاقی که نباید اتفاق میافتاد افتاد.
یک روز که مادرم در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، دیدم شهاب از «خواب بیدار شده و میخواد گریه کنه»، نزدیکش رفتم و آهسته از روی زمین بلندش کردم همین که خواستم در بغل بگیرمش، شهاب دست و پای محکمی زد و از دستم رها شد، افتادن شهاب همانا و بلند شدن جیغ و گریهاش همانا...
مادرم با عجله و عصبانیت از آشپزخانه بیرون آمد و با کفگیری که در دست داشت محکم به سرم زد، از درد جیغ بلندی کشیدم و خودم را داخل اتاقم حبس کردم.
پس از کلی گریه کردن به این فکر میکردم اگر پدرم به خانه آمد و مادرم ماجرا را برایش تعرف کند چه اتفاقی میافتد، تا اینکه فکر فرار از خانه به سرم زد، لباسهایم را پوشیدم و زمانی که مادر و شهاب در آشپزخانه بودند، خانه را ترک کردم.
پس از مدتی پیاده روی در خیابان، برای رفع خستگی داخل پارک شدم، آنجا خلوت بود، روی یک از نیمکتهای پارک نشستم و در فکرو حال خودم بودم که متوجه شدم زنی در کنارم نشسته، آن خانم خودش را زیور معرفی کرد.
زیور پی در پی شروع کرد از من سئوال پرسیدن، من هم که هم زبان خوبی پیدا کرده بودم از سیر تا پیاز اتفاق را برایش تعریف کردم.
زیور دستی بر روی سرم کشید و به من گفت: مژگان خانم ناراحت نباش من هم یک دختر هم سن و سال تو دارم، دوست داری به خانه من بیایی و با او بازی کنی.
در ابتدا مقاومت کردم ولی با اصرار آن زن و به علت ترس از تنهایی، با او همراه شدم، مدتی از ورود من در آن خانه شیطانی نگذشته بود که با ورود پلیس مبارزه با مواد مخدر به آن محل دستگیر شدم.
پلیس گفته این زن از توزیع کنندگان حرفهای موادمخدر بین جوانان است.
*دانشجو
من همیشه به دختران هم سن و سال فامیل به عنوان افرادی ناچیز و کوچکتر از خودم نگاه میکردم تا اینکه در ۱۳ سالگی، برادرم شهاب به دنیا آمد.
انگار زلزلهای ۱۰ ریشتری در خانه و خانوادهام اتفاق افتاده بود، دیگر پدر و مادرم از من حرفی نمیزدند و همه چیزشان تنها تک پسرشان بود، حتی مادرم اجازه نمیداد من نزدیک شهاب بروم، دیگر حواسم برای درس خواندن متمرکز نمیشد.
سر کلاس در فکر و خیال بودم و همیشه آه و افسوس میکشیدم و میگفتمای کاش شهاب به دنیا نیامده بود، تا اینکه اتفاقی که نباید اتفاق میافتاد افتاد.
یک روز که مادرم در آشپزخانه مشغول آشپزی بود، دیدم شهاب از «خواب بیدار شده و میخواد گریه کنه»، نزدیکش رفتم و آهسته از روی زمین بلندش کردم همین که خواستم در بغل بگیرمش، شهاب دست و پای محکمی زد و از دستم رها شد، افتادن شهاب همانا و بلند شدن جیغ و گریهاش همانا...
مادرم با عجله و عصبانیت از آشپزخانه بیرون آمد و با کفگیری که در دست داشت محکم به سرم زد، از درد جیغ بلندی کشیدم و خودم را داخل اتاقم حبس کردم.
پس از کلی گریه کردن به این فکر میکردم اگر پدرم به خانه آمد و مادرم ماجرا را برایش تعرف کند چه اتفاقی میافتد، تا اینکه فکر فرار از خانه به سرم زد، لباسهایم را پوشیدم و زمانی که مادر و شهاب در آشپزخانه بودند، خانه را ترک کردم.
پس از مدتی پیاده روی در خیابان، برای رفع خستگی داخل پارک شدم، آنجا خلوت بود، روی یک از نیمکتهای پارک نشستم و در فکرو حال خودم بودم که متوجه شدم زنی در کنارم نشسته، آن خانم خودش را زیور معرفی کرد.
زیور پی در پی شروع کرد از من سئوال پرسیدن، من هم که هم زبان خوبی پیدا کرده بودم از سیر تا پیاز اتفاق را برایش تعریف کردم.
زیور دستی بر روی سرم کشید و به من گفت: مژگان خانم ناراحت نباش من هم یک دختر هم سن و سال تو دارم، دوست داری به خانه من بیایی و با او بازی کنی.
در ابتدا مقاومت کردم ولی با اصرار آن زن و به علت ترس از تنهایی، با او همراه شدم، مدتی از ورود من در آن خانه شیطانی نگذشته بود که با ورود پلیس مبارزه با مواد مخدر به آن محل دستگیر شدم.
پلیس گفته این زن از توزیع کنندگان حرفهای موادمخدر بین جوانان است.
*دانشجو