چشمانم را میبندم؛ قرار است واژهها و جملهها را بالا و پایین کنم، شاید زبان نوشتنم باز شود و بتوانم روی خط بیاورم آنچه دیدم و شنیدم را، کاش این کلمات مرهمی باشد بر زخمهای کهنه اقیانوسهای ناآرام ...
شهدای ایران: این بار هم میخواهیم قصه روزهای تکراری و تمام نشدنی آدمهایی را روایت کنیم که سالهاست زلف زندگی آنان به دارو، تخت، دیوار و پنجرههای بیپرده گره خورده است.
همانهایی که برای خیلی از ما به خصوص مسئولین تبدیل شدهاند به "دکوری"هایی که در طول سال تنها در ده روز دهه فجر و ایام الله 22 بهمن میرویم سراغشان، خاکشان را میگیریم اما باز دوباره میشوند دکور، خاک میخورند تا شاید سال بعد…
این بار سراغ آدمهایی رفتیم که در کنجی از شهر سخت نفس میکشیدند و ما بیخبر از این نفسها، دغدغههایمان در همه چیز جز بودن آنها خلاصه شده، آدمهایی که وقتی نزدیکشان میشوی «بوی خدا» دیوانهات میکند؛ آدمهایی که وقتی نگاه ناامید و خستهشان به چشمانت گره میخورد تاب نمیآوری و مجبوری سرت را پایین بیندازی.
به خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، اینجا مرکز بازتوانی جانبازان خراسان رضوی در خیابان شهید رستمی است، اینجا بعضی چشمها منتظر است و همواره به در دوخته شده؛ بعضی هم گویا دیگر نای انتظار ندارند، دلخسته به همین تخت و دیوار و پنجره عادت کردهاند.
در این مرکز سه گروه جانباز بستری شدهاند، جانبازان دائم البستری که بعضی از آنها از سال 70 تاکنون در اینجا بستریاند، جانبازان بخش روزانه که تنها ساعتهای خاصی در آسایشگاه حضور دارند و جانبازانی که به دلیل مشکلات روانی حاد به صورت مقطعی و در بازههای زمانی یک هفته تا چند ماه اینجا بستری میشوند.
من وارد این آسایشگاه شدم و اتاق به اتاق سراغ آدمهایی را گرفتم که گویی دیگر ارتباطشان با این دنیا قطع شده و تمام نفسها و آرزوهایشان در یک چهار دیواری روی یک تخت و داروهای تمام نشدنی خلاصه شده است.
دارو که نباشد یا ده دقیقه در خوردنش تاخیر کنند دنیا بر سرشان خراب میشود؛ درست مثل آقا محمد، مردی که هیچ وقت دستش را از روی سر و گوشهایش برنمیدارد، تند تند راه میرود و مدام تکرار میکند خدا، پدر، محمد… خدا، پدر، محمد، محمدجان آرام باش… بابا جان امشب مرگ قطعی است.
آقا محمد راه میرود، دراز میکشد، دستش همچنان بر روی سرش است، باز هم میگوید مرگ امشب قطعی است و همین طور روزهایش شب میشود.
هم اتاقی دیگرش روی تخت نشسته، فقط میلرزد، کلمهای نمیتواند سخن بگوید؛ او سالهاست که روزهایش در خیره شدن به یک کنج اتاق شب میشود.
کمی آن ورتر سراغ مردی میروم که صورت دلنشینش را اگر بیرون آسایشگاه میدیدم محال بودم باور کنم جانباز اعصاب و روان است، کنارش که رفتم با گرمی سلام کرد، میگفت در عملیات والفجر دو از ناحیه سر مجروح شده، وقتی پرسیدم چرا رفتی، لبخند زد، سرش را به سمت آسمان برد و گفت این قول و قرارهایی است بین من و خدا.
بسیار دلتنگ خانوادهاش بود، یک هفتهای میشد که به اینجا آمده و باید دو ماه بستری باشد، میگوید چگونه دوری خانوادهام را تحمل کنم، میخواهم بروم، دلم برایشان تنگ شده؛ قول میدهم، خودم را کنترل کنم.
همین طور که اتاق به اتاق جلو میرفتم در گوشه گوشه این آسایشگاه مجنونهای بیلیلایی را میدیدم که در غم لیلای خود آشفتهاند، داد میزنند، خراب میکنند، میشکنند، آوار میکنند دنیا را بر سر خودشان و حالا میان هم، میان ما گم شدهاند؛ دلشان میخواهد خودشان را به موجی بسپارنند که آنها را هر جایی جز، «اینجا» ببرد.
فرصتم اندک بود، من در این اتاقها فقط صورتهایی را میدیدیم که خسته و بیرمق بود...چشمهایی پر از حرف، پر از تنهایی و خالی از امید...دلهایی که انگار در بن بست اعصاب و روان محبوس شدهاند، من به این چشمها نگاه کردم و افسوس خوردم که حرف دلشان را نمیتوانم بشنوم...
بعد از بازدید از اتاقها، وارد کارگاهی شدم که در آن حدود 15 یا 16 نفر دور یک میز مستطیلی بزرگ مشغول به کار بودند. آنان تعدادی از جانبازان بخش روزانه بودند که در این کارگاه با چوب صنایع دستی میساختند.
مسئول آسایشگاه مرا به آنان معرفی کرد و از آنها خواست تا اگر حرف یا سخنی دارند بگویند.
از پشت یکی از میزها جانبازی بلند شد، نگاهش را به همان چوبهایی که مقابلش بود، دوخت و گفت: من جانباز 52 درصدم، در جامعه جانبازهای اعصاب و روان خیلی مظلوم واقع شدند، طوری که حتی دختر دبستانیام خجالت میکشد بگوید پدرم جانباز اعصاب و روان است، از ترس اینکه بچهها در مدرسه به او نگویند پدرت دیوانه است.
بغض گلویش را گرفت، همین یکی دو جمله را گفت و آرام سر جایش نشست.
پس از آنکه چند دقیقهای سکوت فضا را گرفته بود، جانبازی از جایش بلند شد، قصد داشت خودش را کنترل کند و آرام حرف بزند، اما هرچه که بیشتر میگذشت لرزش دستها و سرخی چشمانش بیشتر میشد.
خانوادههایمان برای حفظ جانشان به اتاقها پناه میبرند
میگفت دکترم درصد جانبازی مرا 55 درصد تعیین کرده، درحالی که بنیاد آن را زیر 25 درصد تعیین کرده است، اگر یک وکیل داشتم میتوانستم از حق خودم دفاع کنم. جانبازان اعصاب و روان مظلومترین جانبازان هستند، طوری که حتی نمیتوانند از حق خود و خانوادهشان دفاع کنند.
این جانباز اعصاب و روان کشورمان با بیان اینکه درصد جانبازیام زیر 25 درصد است و به این دلیل بنیاد هیچ امکاناتی به من نمیدهد، اظهار کرد: ما را با دارو کنترل و نگه میدارند، وقتی دارو نداریم حالمان بد میشود و همه خانه را به هم میریزیم، در این مواقع از دست خانوادههایمان هم کاری بر نمیآید، جز اینکه برای حفظ جان خودشان به اتاقی پناه ببرد، ما هم وقتی روی اعصابمان فشار است مجبوریم چند مدتی در آسایشگاه بستری شویم.
حق یک جانباز به اندازه یک فوتبالیست نیست؟
او با اشاره به اینکه در ماه 600 هزار تومان دریافت میکنم، خاطرنشان کرد: دو فرزند دانشجو دارم، با این مبلغ نمیتوانم هزینههای فرزندان دانشجو و زندگیام را بپردازم، همسرم هم با خیاطی کمک خرجمان شده است، در این کشور به فوتبالیستها میلیاردی پول میدهند، یعنی حق یک جانباز که جان و زندگی خود را در راه کشور داده به اندازه یک فوتبالیست نیست.
این جانباز اعصاب و روان کشورمان که از دولتیها و مجلسیها بسیار گلایهمند است، ادامه داد: وقتی حرف از کمبودهایمان میزنیم میگویند این جانباز اعصاب و روان است و هیچ چیز نمیفهمد، 22 سال است که جانباز هستم و هیچ یک از مسئولین در خانه من را نزدند. خیلیها برای اینکه به پست، مقام و جایگاهی برسند پایشان را روی دوش جانبازان و خانوادههایشان میگذارند و بالا میروند، اما بعد از اینکه به جایی میرسند دیگر یادی از ما نمیکنند.
من و خانوادهام داریم زیر پا له میشویم
برایم درد و دل میکرد، همینطور که حرف میزند رنگ صورتش هم برافروختهتر میشد و لرزش دستهایش هم بیشتر، شاید برایش سخت بود به من بفهماند که همسر 40 سالهاش حالا شبیه آدمهای 70 ساله شده است، از اینکه برای حفظ آبرویش مجبور است صورتش را با سیلی سرخ نگه دارد و گاهی برای پول اتوبوس فرزندش هم به مشکل برمیخورد، از اینکه حالا ادعای انقلابی بودن عدهای گوش فلک را کر میکند و انقلابیها یک گوشه شهر دارند خاک میخورند، از اینکه حالا نه حرفهایشان خریداری دارد و نه تریبونی برای حرف زدن دارند.
چند جمله کوتاه گفت و دوباره سرجایش نشست؛ "من و خانوادهام داریم زیر پا له میشویم، اینجا ماندهایم تک و تنها، کاش کسانی بودند که خبری از ما بگیرند، حداقل مرحمی بر دلمان باشند و درکمان کنند".
اینها شاید یک هزارم حرفهای نگفته آدمهایی بود که زندگیشان سالهاست در خیره شدن به دیوارهای این آسایشگاه خلاصه شده و ما بیخبر از این آدمها.
دانشجو که باشی معمولا اواخر اسفندماه و تعطیلات عید نوروز شور و حال ثبت نام و قرعهکشی اردوی راهیان نور را برایت تداعی میکند، من هم امسال مثل 2 سال گذشته دلم پر میکشید برای لمس خاک پر از زخم جنوب.
وقتی پای دلت به راهیان نور باز میشود، دیگر بخواهی نخواهی حال و هوایت هم فرق میکند، لحظهها و روزها را میشماری تا دوباره بتوانی به جایی بروی که پاکی نفسها و آرزوهای خیلی از جوانانهایی که حتی شیطنتهایشان هم مثل تو بوده اما حالا نیستند را حس کنی.
وقتی نتوانستم رضایت خانواده را برای رفتن به اردو بگیرم مدام با خودم میگفتم معلوم نیست امسال کدام راهی را بیراهه رفتم که خدا مرا از لمس غروبهای غمبار فتحالمبین، نسیم پر از آرامش هویزه و خاک شلمچه و طلاییه محروم کرده است.
من مدام با خودم فکر میکردم و به این بیلیاقتیام، غافل از آنکه اینجا، همین چند قدمی خانه خودمان تا دلت بخواهد میتوانی به راهیان نور سفر کنی، اینجا آنقدر نفسها، نگاهها و آرزوها پشت دیوارها حبس شدهاند که با دیدن و شنیدنشان تا مدتها بیطاقت خواهی شد.
اینجا قرار است فقط نگاهت را خرج کنی تا برای خود یک دنیا دل به دست بیاوری، پا پس نکش، نگذار آدمهای اینجا خاک بخورند...
همانهایی که برای خیلی از ما به خصوص مسئولین تبدیل شدهاند به "دکوری"هایی که در طول سال تنها در ده روز دهه فجر و ایام الله 22 بهمن میرویم سراغشان، خاکشان را میگیریم اما باز دوباره میشوند دکور، خاک میخورند تا شاید سال بعد…
این بار سراغ آدمهایی رفتیم که در کنجی از شهر سخت نفس میکشیدند و ما بیخبر از این نفسها، دغدغههایمان در همه چیز جز بودن آنها خلاصه شده، آدمهایی که وقتی نزدیکشان میشوی «بوی خدا» دیوانهات میکند؛ آدمهایی که وقتی نگاه ناامید و خستهشان به چشمانت گره میخورد تاب نمیآوری و مجبوری سرت را پایین بیندازی.
به خبرگزاری دانشجویان ایران(ایسنا)- منطقه خراسان، اینجا مرکز بازتوانی جانبازان خراسان رضوی در خیابان شهید رستمی است، اینجا بعضی چشمها منتظر است و همواره به در دوخته شده؛ بعضی هم گویا دیگر نای انتظار ندارند، دلخسته به همین تخت و دیوار و پنجره عادت کردهاند.
در این مرکز سه گروه جانباز بستری شدهاند، جانبازان دائم البستری که بعضی از آنها از سال 70 تاکنون در اینجا بستریاند، جانبازان بخش روزانه که تنها ساعتهای خاصی در آسایشگاه حضور دارند و جانبازانی که به دلیل مشکلات روانی حاد به صورت مقطعی و در بازههای زمانی یک هفته تا چند ماه اینجا بستری میشوند.
من وارد این آسایشگاه شدم و اتاق به اتاق سراغ آدمهایی را گرفتم که گویی دیگر ارتباطشان با این دنیا قطع شده و تمام نفسها و آرزوهایشان در یک چهار دیواری روی یک تخت و داروهای تمام نشدنی خلاصه شده است.
دارو که نباشد یا ده دقیقه در خوردنش تاخیر کنند دنیا بر سرشان خراب میشود؛ درست مثل آقا محمد، مردی که هیچ وقت دستش را از روی سر و گوشهایش برنمیدارد، تند تند راه میرود و مدام تکرار میکند خدا، پدر، محمد… خدا، پدر، محمد، محمدجان آرام باش… بابا جان امشب مرگ قطعی است.
جانبازان اعصاب و روان، آسایشگاهی در مشهد
آقا محمد راه میرود، دراز میکشد، دستش همچنان بر روی سرش است، باز هم میگوید مرگ امشب قطعی است و همین طور روزهایش شب میشود.
هم اتاقی دیگرش روی تخت نشسته، فقط میلرزد، کلمهای نمیتواند سخن بگوید؛ او سالهاست که روزهایش در خیره شدن به یک کنج اتاق شب میشود.
کمی آن ورتر سراغ مردی میروم که صورت دلنشینش را اگر بیرون آسایشگاه میدیدم محال بودم باور کنم جانباز اعصاب و روان است، کنارش که رفتم با گرمی سلام کرد، میگفت در عملیات والفجر دو از ناحیه سر مجروح شده، وقتی پرسیدم چرا رفتی، لبخند زد، سرش را به سمت آسمان برد و گفت این قول و قرارهایی است بین من و خدا.
بسیار دلتنگ خانوادهاش بود، یک هفتهای میشد که به اینجا آمده و باید دو ماه بستری باشد، میگوید چگونه دوری خانوادهام را تحمل کنم، میخواهم بروم، دلم برایشان تنگ شده؛ قول میدهم، خودم را کنترل کنم.
جانبازان اعصاب و روان، آسایشگاهی در مشهد
همین طور که اتاق به اتاق جلو میرفتم در گوشه گوشه این آسایشگاه مجنونهای بیلیلایی را میدیدم که در غم لیلای خود آشفتهاند، داد میزنند، خراب میکنند، میشکنند، آوار میکنند دنیا را بر سر خودشان و حالا میان هم، میان ما گم شدهاند؛ دلشان میخواهد خودشان را به موجی بسپارنند که آنها را هر جایی جز، «اینجا» ببرد.
فرصتم اندک بود، من در این اتاقها فقط صورتهایی را میدیدیم که خسته و بیرمق بود...چشمهایی پر از حرف، پر از تنهایی و خالی از امید...دلهایی که انگار در بن بست اعصاب و روان محبوس شدهاند، من به این چشمها نگاه کردم و افسوس خوردم که حرف دلشان را نمیتوانم بشنوم...
بعد از بازدید از اتاقها، وارد کارگاهی شدم که در آن حدود 15 یا 16 نفر دور یک میز مستطیلی بزرگ مشغول به کار بودند. آنان تعدادی از جانبازان بخش روزانه بودند که در این کارگاه با چوب صنایع دستی میساختند.
جانبازان اعصاب و روان، آسایشگاهی در مشهد
مسئول آسایشگاه مرا به آنان معرفی کرد و از آنها خواست تا اگر حرف یا سخنی دارند بگویند.
از پشت یکی از میزها جانبازی بلند شد، نگاهش را به همان چوبهایی که مقابلش بود، دوخت و گفت: من جانباز 52 درصدم، در جامعه جانبازهای اعصاب و روان خیلی مظلوم واقع شدند، طوری که حتی دختر دبستانیام خجالت میکشد بگوید پدرم جانباز اعصاب و روان است، از ترس اینکه بچهها در مدرسه به او نگویند پدرت دیوانه است.
بغض گلویش را گرفت، همین یکی دو جمله را گفت و آرام سر جایش نشست.
پس از آنکه چند دقیقهای سکوت فضا را گرفته بود، جانبازی از جایش بلند شد، قصد داشت خودش را کنترل کند و آرام حرف بزند، اما هرچه که بیشتر میگذشت لرزش دستها و سرخی چشمانش بیشتر میشد.
خانوادههایمان برای حفظ جانشان به اتاقها پناه میبرند
میگفت دکترم درصد جانبازی مرا 55 درصد تعیین کرده، درحالی که بنیاد آن را زیر 25 درصد تعیین کرده است، اگر یک وکیل داشتم میتوانستم از حق خودم دفاع کنم. جانبازان اعصاب و روان مظلومترین جانبازان هستند، طوری که حتی نمیتوانند از حق خود و خانوادهشان دفاع کنند.
این جانباز اعصاب و روان کشورمان با بیان اینکه درصد جانبازیام زیر 25 درصد است و به این دلیل بنیاد هیچ امکاناتی به من نمیدهد، اظهار کرد: ما را با دارو کنترل و نگه میدارند، وقتی دارو نداریم حالمان بد میشود و همه خانه را به هم میریزیم، در این مواقع از دست خانوادههایمان هم کاری بر نمیآید، جز اینکه برای حفظ جان خودشان به اتاقی پناه ببرد، ما هم وقتی روی اعصابمان فشار است مجبوریم چند مدتی در آسایشگاه بستری شویم.
حق یک جانباز به اندازه یک فوتبالیست نیست؟
او با اشاره به اینکه در ماه 600 هزار تومان دریافت میکنم، خاطرنشان کرد: دو فرزند دانشجو دارم، با این مبلغ نمیتوانم هزینههای فرزندان دانشجو و زندگیام را بپردازم، همسرم هم با خیاطی کمک خرجمان شده است، در این کشور به فوتبالیستها میلیاردی پول میدهند، یعنی حق یک جانباز که جان و زندگی خود را در راه کشور داده به اندازه یک فوتبالیست نیست.
این جانباز اعصاب و روان کشورمان که از دولتیها و مجلسیها بسیار گلایهمند است، ادامه داد: وقتی حرف از کمبودهایمان میزنیم میگویند این جانباز اعصاب و روان است و هیچ چیز نمیفهمد، 22 سال است که جانباز هستم و هیچ یک از مسئولین در خانه من را نزدند. خیلیها برای اینکه به پست، مقام و جایگاهی برسند پایشان را روی دوش جانبازان و خانوادههایشان میگذارند و بالا میروند، اما بعد از اینکه به جایی میرسند دیگر یادی از ما نمیکنند.
من و خانوادهام داریم زیر پا له میشویم
برایم درد و دل میکرد، همینطور که حرف میزند رنگ صورتش هم برافروختهتر میشد و لرزش دستهایش هم بیشتر، شاید برایش سخت بود به من بفهماند که همسر 40 سالهاش حالا شبیه آدمهای 70 ساله شده است، از اینکه برای حفظ آبرویش مجبور است صورتش را با سیلی سرخ نگه دارد و گاهی برای پول اتوبوس فرزندش هم به مشکل برمیخورد، از اینکه حالا ادعای انقلابی بودن عدهای گوش فلک را کر میکند و انقلابیها یک گوشه شهر دارند خاک میخورند، از اینکه حالا نه حرفهایشان خریداری دارد و نه تریبونی برای حرف زدن دارند.
چند جمله کوتاه گفت و دوباره سرجایش نشست؛ "من و خانوادهام داریم زیر پا له میشویم، اینجا ماندهایم تک و تنها، کاش کسانی بودند که خبری از ما بگیرند، حداقل مرحمی بر دلمان باشند و درکمان کنند".
اینها شاید یک هزارم حرفهای نگفته آدمهایی بود که زندگیشان سالهاست در خیره شدن به دیوارهای این آسایشگاه خلاصه شده و ما بیخبر از این آدمها.
دانشجو که باشی معمولا اواخر اسفندماه و تعطیلات عید نوروز شور و حال ثبت نام و قرعهکشی اردوی راهیان نور را برایت تداعی میکند، من هم امسال مثل 2 سال گذشته دلم پر میکشید برای لمس خاک پر از زخم جنوب.
وقتی پای دلت به راهیان نور باز میشود، دیگر بخواهی نخواهی حال و هوایت هم فرق میکند، لحظهها و روزها را میشماری تا دوباره بتوانی به جایی بروی که پاکی نفسها و آرزوهای خیلی از جوانانهایی که حتی شیطنتهایشان هم مثل تو بوده اما حالا نیستند را حس کنی.
وقتی نتوانستم رضایت خانواده را برای رفتن به اردو بگیرم مدام با خودم میگفتم معلوم نیست امسال کدام راهی را بیراهه رفتم که خدا مرا از لمس غروبهای غمبار فتحالمبین، نسیم پر از آرامش هویزه و خاک شلمچه و طلاییه محروم کرده است.
من مدام با خودم فکر میکردم و به این بیلیاقتیام، غافل از آنکه اینجا، همین چند قدمی خانه خودمان تا دلت بخواهد میتوانی به راهیان نور سفر کنی، اینجا آنقدر نفسها، نگاهها و آرزوها پشت دیوارها حبس شدهاند که با دیدن و شنیدنشان تا مدتها بیطاقت خواهی شد.
اینجا قرار است فقط نگاهت را خرج کنی تا برای خود یک دنیا دل به دست بیاوری، پا پس نکش، نگذار آدمهای اینجا خاک بخورند...