به گزارش شهدای ایران؛ خاطرات اسارت در کنار همه سختی ها و عذابهایش برای آزادگان ما شیرینی خودش را هم دارد. لحظاتی که دور از خانواده و در سرزمینی غریب سپری شد اما شاهنامه ای بود که آخرش خوش درآمد. آنچه می خوانید بخشی از خاطرات آزاده بیژن کریمی است:
در آسایشگاه باز شد و عراقی ها وارد شدند. همه باتوم، شلاق، چوب و سیم خاردار به دست داشتند. مترجم هم کنارشان شروع به صحبت کرد: «باید کف این سالن رو آنقدر از این آشغال ها پاک کنین تا به کف سیمانی اون برسه! شما باید حدود دو متر آسفالت و خاک بیرون بریزین تا به کف اصلی سالن که سیمانی هست، برسین! تا ظهر هم وقت دارین این کار رو انجام بدین! هیچ گونه وسیله ای هم از قبیل بیل، کلنگ، گاری و غیره تحویل شما داده نمی شه. فقط باید با دست این کار رو بکنین! اگه تا ظهر تموم نشه، از ناهار خبری نیست، اگه تموم شد به حمام می رین، لباس و پتو نحویل می گیرین.» تذکر دیگری هم دادند: «مجروحانی که قادر به انجام کار نمی باشن، اون ها رو بیرون، زیر فلان سالن بگذارید.»
صحبت هایش که تمام شد، چند سرباز عراقی مجروحان را به محل تعیین شده بردند و بقیه را وادار به تمیز کردن سالن کردند. هنوز زخم های شب قبل و دردهای آن ها ساکت نشده بود. تمیز کردن این سالن آن هم بدون هیچ وسیله ای با دستان زخمی و مجروح و بدن های رنجور، کاری بس سخت و دشوار بود. ما هم که حدود بیست نفر می شدیم و قادر به حرکت نبودیم، در گوشه ای فقط نظاره گر کار بچه ها شدیم و به حال این عزیزان با آن شرایط سخت افسوس می خوردیم.
فقط از خدا و ائمه (ع) می خواستیم که کمک شان کنند. شاید بچه ها چند کامیون خاک، فضولات و آسفالت از آن سالن بیرون بردند! بعضی با دست به جمع آوری آشغال ها می پرداختند، بعضی دیگر از مقواهایی که در آن بین پیدا می شد، استفاده می کردند. برخی دیگر، آشغال ها را با پیراهن های پاره پاره ی خود، بیرون از سالن و در گوشه ای انبار می کردند!
این فضولات سالیان سال بود که روی هم انباشته شده، و لایه لایه تشکیل شده بودند که با زحمت زیاد آن ها را جدا می کردند و با همان بدن زخمی و رنجور بیرون می ریختند. از بس فشار عراقی ها بر اسرا زیاد بود، اگر کسی کمی خسته می شد و می خواست استراحت کند، سریع ضربه های باتوم را روی سرش حس می کرد. به اجبار می بایست کار کنند و تا ظهر تمامی آن خاک و آشغال ها را بیرون بریزند.
تعجب می کنید اگر بگویم نزدیک پنج، شش کامیون آشغال و خاکروبه از توی آن سالن ها بیرون ریختند. ظهر که شد ما را دوباره به درون سالن بردند. با زحمت زیادی که بچه ها کشیده و تا کف سیمانی رسانده و شسته بودند، محیط آن جا تمیز شده بود! کف سالن سیمان های ضخیمی بود که خدا می داند قبل از آن برای چه کارهایی استفاده می شد. به گفته ی بعضی از بچه ها در لا به لای آسفالت ها اسکلت بعضی حیوانات و احشام هم به چشم می خورد! حال آن مکان برای ما حکم آسایشگاه را داشت.
ظهر، عراقی ها وارد سالن شدند و آمار گرفتند، گفتند: «چون ظرف غذا ندارین و دست هاتون کثیفه و حمام نکرده اید از ناهار خبری نیست! بعدازظهر که همه حمام کردین و لباس تحویل گرفتین، ظرف غذا تحویل می دیم و غذا رو به موقع خواهیم داد.» حرف می زدند اما عمل در آن کمتر دیده می شد.
ظهر درون آسایشگاه تازه تأسیس شده، بچه ها خسته و کوفته با دست های زخمی، هر کدام به کناری افتادند و استراحت کردند. نماز ظهر را خواندیم. وقتی صحبت از نماز خواندن می شود باید توضیح بدهم که آن جا نماز خواندن به راحتی ای که شما خواننده ی عزیز نماز می خوانید، نبود. چون اول اینکه یکی از کارهای ممنوعه بود! و دوم اینکه هر کدام از این افراد با آن حال و روز جسمی که داشتند، فقط می توانستند نشسته یا خوابیده و با حالت خضوع نماز بخوانند.
آب هم که برای وضو گرفتن نبود و هزار مشکل دیگر. مطلب دیگر اینکه، در یک اجتماع چندین نفری همه دارای یک رأی و عقیده یا اهل یک مذهب نیستند. عقاید مختلف؛ بعضی ها سرباز، بعضی بسیجی، بعضی پاسدار، بعضی ها کاسه داغ تر از آش! بعضی ها کم صبر و کم طاقت؛ ولی در مجموع همه از یک ملت بودند و به خاطر یک یک ملت و یک ایران آن جا بودند. در تنبیهات و آزار و اذیت های عمومی برای هیچ کس تبعیضی قائل نمی شدند. نمی گفتند آقای فلانی، جناب عالی که سرباز ارتش هستی یا تو که در راه کویت اسیر شده ای، کنار بایستید تا دیگران را تنبیه کنیم، نه! این طور نبود. فقط بعضی از مواقع، ما مجروحان را در اذیت و آزار عمومی کنار می گذاشتند که این مطلب خود برای ما خیلی دردآورتر بود.
نمی توانستیم شکنجه و آزار هم وطن مان را تحمل کنیم. این خود یک نوع شکنجه ی روحی برای ما بود و این مسئله که خودمان نمی توانستیم کارهایمان را انجام دهیم و زحمت آن بر دوش هم وطنان رنجورمان بود، مشکلات روحی ما را دو چندان می کرد. البته بعضی مواقع تنبیه ما گونه های مختلف دیگری داشت.
حدوداً ساعت سه بعد از ظهر بود که در آسایشگاه باز شد و جلادان عراقی با آلات ضرب و شتم وارد آسایشگاه شدند. آماری گرفتند و باز هم یکی از آنها که به ظاهر مسئول بند بود، شروع به رجز خوانی کرد و تذکرات این بخش را توسط مترجم گوشزد کرد. حرفش این بود: « شما الان باید برای حمام کردن آماده شوین و لباس و پتو بگیرین.» همیشه آسایشگاه ما آسایشگاه اول بود. بعد از ما سراغ دیگر آسایشگاه ها می رفتند. به چند نفر از بچه های سالم دستور دادند که اول ما مجروح ها را ببرند و بعد خودشان در یک صف منظم برای حمام کردن آماده شوند. وقتی آن روز ما مجروح ها را بیرون از آسایشگاه بردند و توی محوطه اردوگاه گذاشتند، هر چه اطراف مان را نگاه کردیم اثری از حمام ندیدیم! بلکه حوض آب سردی در کنار حیاط اردوگاه بود که یکی یکی ما را نزدیک آن حوض بردند و یک سطل آب روی بدن مان ریختند. و این یعنی حمام کردن! چند متر آن طرف تر هم یک انباری (کانتینر) وجود داشت که بلافاصله آن جا رفتیم. هر نفر یک دست لباس پارچه ای، حوله، شورت، زیر پوش، لیوان و قاشق با کیسه ی انفرادی برزنتی تحویل گرفت. و چند متر آن طرف تر به صف های آماده و سر پایین روی زمین نشستیم.
بعد از اینکه این کار تمام شد، برای حفظ و نگهداری وسایل، تذکراتی داده شد و یکی یکی رهسپار آسایشگاه شدیم. جلوی در، برای هر سه نفر تخته پتو و یک زیرانداز هم تحویل دادند. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. تا آن روز عصر بقیه ی آسایشگاه ها را هم همین طور تجهیز کردند. وقتی هوا تاریک شد، باز هم مسئول بند با چند تن از سربازان وارد سالن آسایشگاه شد. آمار گرفت و دوباره شروع به صحبت کرد. این بار می خواست از بین بچه ها یک نفر را به عنوان سرپرست آسایشگاه معرفی کند. هدف آن ها از قبل مشخص بود؛ شخصی که عرب زبان بوده و تابع دستواراتشان باشد. برای آسایشگاه ما حبیب را معرفی کردند. از او خواستند یک نفر را هم به عنوان معاونش انتخاب و همچنین چند نفر را نیز برای گرفتن غذا مشخص کند.
آن گاه از آسایشگاه بیرون رفتند و ما هم برای مشخص کردن جای خواب خود با هم کلنجار رفتیم. چون ما مجروح بودیم، صلاح در این دیده شد که در همان ابتدای آسایشگاه کنار در ورودی جای داشته باشیم. بقیه ی بچه ها هم هر کدام به اندازه ی سی سانتی متر جا، برای خود انتخاب کردند.
*سایت جامع آزادگان
در آسایشگاه باز شد و عراقی ها وارد شدند. همه باتوم، شلاق، چوب و سیم خاردار به دست داشتند. مترجم هم کنارشان شروع به صحبت کرد: «باید کف این سالن رو آنقدر از این آشغال ها پاک کنین تا به کف سیمانی اون برسه! شما باید حدود دو متر آسفالت و خاک بیرون بریزین تا به کف اصلی سالن که سیمانی هست، برسین! تا ظهر هم وقت دارین این کار رو انجام بدین! هیچ گونه وسیله ای هم از قبیل بیل، کلنگ، گاری و غیره تحویل شما داده نمی شه. فقط باید با دست این کار رو بکنین! اگه تا ظهر تموم نشه، از ناهار خبری نیست، اگه تموم شد به حمام می رین، لباس و پتو نحویل می گیرین.» تذکر دیگری هم دادند: «مجروحانی که قادر به انجام کار نمی باشن، اون ها رو بیرون، زیر فلان سالن بگذارید.»
صحبت هایش که تمام شد، چند سرباز عراقی مجروحان را به محل تعیین شده بردند و بقیه را وادار به تمیز کردن سالن کردند. هنوز زخم های شب قبل و دردهای آن ها ساکت نشده بود. تمیز کردن این سالن آن هم بدون هیچ وسیله ای با دستان زخمی و مجروح و بدن های رنجور، کاری بس سخت و دشوار بود. ما هم که حدود بیست نفر می شدیم و قادر به حرکت نبودیم، در گوشه ای فقط نظاره گر کار بچه ها شدیم و به حال این عزیزان با آن شرایط سخت افسوس می خوردیم.
فقط از خدا و ائمه (ع) می خواستیم که کمک شان کنند. شاید بچه ها چند کامیون خاک، فضولات و آسفالت از آن سالن بیرون بردند! بعضی با دست به جمع آوری آشغال ها می پرداختند، بعضی دیگر از مقواهایی که در آن بین پیدا می شد، استفاده می کردند. برخی دیگر، آشغال ها را با پیراهن های پاره پاره ی خود، بیرون از سالن و در گوشه ای انبار می کردند!
این فضولات سالیان سال بود که روی هم انباشته شده، و لایه لایه تشکیل شده بودند که با زحمت زیاد آن ها را جدا می کردند و با همان بدن زخمی و رنجور بیرون می ریختند. از بس فشار عراقی ها بر اسرا زیاد بود، اگر کسی کمی خسته می شد و می خواست استراحت کند، سریع ضربه های باتوم را روی سرش حس می کرد. به اجبار می بایست کار کنند و تا ظهر تمامی آن خاک و آشغال ها را بیرون بریزند.
تعجب می کنید اگر بگویم نزدیک پنج، شش کامیون آشغال و خاکروبه از توی آن سالن ها بیرون ریختند. ظهر که شد ما را دوباره به درون سالن بردند. با زحمت زیادی که بچه ها کشیده و تا کف سیمانی رسانده و شسته بودند، محیط آن جا تمیز شده بود! کف سالن سیمان های ضخیمی بود که خدا می داند قبل از آن برای چه کارهایی استفاده می شد. به گفته ی بعضی از بچه ها در لا به لای آسفالت ها اسکلت بعضی حیوانات و احشام هم به چشم می خورد! حال آن مکان برای ما حکم آسایشگاه را داشت.
ظهر، عراقی ها وارد سالن شدند و آمار گرفتند، گفتند: «چون ظرف غذا ندارین و دست هاتون کثیفه و حمام نکرده اید از ناهار خبری نیست! بعدازظهر که همه حمام کردین و لباس تحویل گرفتین، ظرف غذا تحویل می دیم و غذا رو به موقع خواهیم داد.» حرف می زدند اما عمل در آن کمتر دیده می شد.
ظهر درون آسایشگاه تازه تأسیس شده، بچه ها خسته و کوفته با دست های زخمی، هر کدام به کناری افتادند و استراحت کردند. نماز ظهر را خواندیم. وقتی صحبت از نماز خواندن می شود باید توضیح بدهم که آن جا نماز خواندن به راحتی ای که شما خواننده ی عزیز نماز می خوانید، نبود. چون اول اینکه یکی از کارهای ممنوعه بود! و دوم اینکه هر کدام از این افراد با آن حال و روز جسمی که داشتند، فقط می توانستند نشسته یا خوابیده و با حالت خضوع نماز بخوانند.
آب هم که برای وضو گرفتن نبود و هزار مشکل دیگر. مطلب دیگر اینکه، در یک اجتماع چندین نفری همه دارای یک رأی و عقیده یا اهل یک مذهب نیستند. عقاید مختلف؛ بعضی ها سرباز، بعضی بسیجی، بعضی پاسدار، بعضی ها کاسه داغ تر از آش! بعضی ها کم صبر و کم طاقت؛ ولی در مجموع همه از یک ملت بودند و به خاطر یک یک ملت و یک ایران آن جا بودند. در تنبیهات و آزار و اذیت های عمومی برای هیچ کس تبعیضی قائل نمی شدند. نمی گفتند آقای فلانی، جناب عالی که سرباز ارتش هستی یا تو که در راه کویت اسیر شده ای، کنار بایستید تا دیگران را تنبیه کنیم، نه! این طور نبود. فقط بعضی از مواقع، ما مجروحان را در اذیت و آزار عمومی کنار می گذاشتند که این مطلب خود برای ما خیلی دردآورتر بود.
نمی توانستیم شکنجه و آزار هم وطن مان را تحمل کنیم. این خود یک نوع شکنجه ی روحی برای ما بود و این مسئله که خودمان نمی توانستیم کارهایمان را انجام دهیم و زحمت آن بر دوش هم وطنان رنجورمان بود، مشکلات روحی ما را دو چندان می کرد. البته بعضی مواقع تنبیه ما گونه های مختلف دیگری داشت.
حدوداً ساعت سه بعد از ظهر بود که در آسایشگاه باز شد و جلادان عراقی با آلات ضرب و شتم وارد آسایشگاه شدند. آماری گرفتند و باز هم یکی از آنها که به ظاهر مسئول بند بود، شروع به رجز خوانی کرد و تذکرات این بخش را توسط مترجم گوشزد کرد. حرفش این بود: « شما الان باید برای حمام کردن آماده شوین و لباس و پتو بگیرین.» همیشه آسایشگاه ما آسایشگاه اول بود. بعد از ما سراغ دیگر آسایشگاه ها می رفتند. به چند نفر از بچه های سالم دستور دادند که اول ما مجروح ها را ببرند و بعد خودشان در یک صف منظم برای حمام کردن آماده شوند. وقتی آن روز ما مجروح ها را بیرون از آسایشگاه بردند و توی محوطه اردوگاه گذاشتند، هر چه اطراف مان را نگاه کردیم اثری از حمام ندیدیم! بلکه حوض آب سردی در کنار حیاط اردوگاه بود که یکی یکی ما را نزدیک آن حوض بردند و یک سطل آب روی بدن مان ریختند. و این یعنی حمام کردن! چند متر آن طرف تر هم یک انباری (کانتینر) وجود داشت که بلافاصله آن جا رفتیم. هر نفر یک دست لباس پارچه ای، حوله، شورت، زیر پوش، لیوان و قاشق با کیسه ی انفرادی برزنتی تحویل گرفت. و چند متر آن طرف تر به صف های آماده و سر پایین روی زمین نشستیم.
بعد از اینکه این کار تمام شد، برای حفظ و نگهداری وسایل، تذکراتی داده شد و یکی یکی رهسپار آسایشگاه شدیم. جلوی در، برای هر سه نفر تخته پتو و یک زیرانداز هم تحویل دادند. پس از آن وارد آسایشگاه شدیم. تا آن روز عصر بقیه ی آسایشگاه ها را هم همین طور تجهیز کردند. وقتی هوا تاریک شد، باز هم مسئول بند با چند تن از سربازان وارد سالن آسایشگاه شد. آمار گرفت و دوباره شروع به صحبت کرد. این بار می خواست از بین بچه ها یک نفر را به عنوان سرپرست آسایشگاه معرفی کند. هدف آن ها از قبل مشخص بود؛ شخصی که عرب زبان بوده و تابع دستواراتشان باشد. برای آسایشگاه ما حبیب را معرفی کردند. از او خواستند یک نفر را هم به عنوان معاونش انتخاب و همچنین چند نفر را نیز برای گرفتن غذا مشخص کند.
آن گاه از آسایشگاه بیرون رفتند و ما هم برای مشخص کردن جای خواب خود با هم کلنجار رفتیم. چون ما مجروح بودیم، صلاح در این دیده شد که در همان ابتدای آسایشگاه کنار در ورودی جای داشته باشیم. بقیه ی بچه ها هم هر کدام به اندازه ی سی سانتی متر جا، برای خود انتخاب کردند.
*سایت جامع آزادگان