مي خواهم از اين شهر بروم، ديگر آبرويي برايم باقي نمانده است. هر کجا سرقتي رخ مي دهد به عنوان اولين مظنون مرا معرفي مي کنند، اگرچه همسرم مخارج زندگي ام را تأمين مي کند، اما فرزندانم هم درس را رها کرده اند و کار مي کنند. آن ها به خاطر خلافکاري هاي من هميشه مورد سرزنش قرار مي گيرند، اما من به آن ها مي گويم به تيره روزي هاي من نگاه کنيد و مهارت «نه» گفتن را بياموزيد...
شهدای ایران:مرد ۴۶ساله که مدعي بود روزگاري يکي از پولدارهاي شهر بوده و دوستان زيادي داشته است، با بيان اين مطالب به مشاور و مددکار اجتماعي کلانتري طرقبه گفت: ۱۶ساله بودم که از پدرم ارث زيادي برايم باقي ماند، آن روزها به خاطر مهارت در رشته سيم پيچي شهره عام و خاص بودم. همزمان بنگاه معاملات املاک راه اندازي کردم و خيلي زود به فردي سرشناس و پولدار تبديل شدم تا حدي که اگر يکي از دوستانم در يکي از رستوران هاي طرقبه نام مرا مي گفت، رستوران دار به احترام من از او و همراهانش پولي نمي گرفت. اگرچه از موادمخدر و سيگار متنفر بودم اما يکي از دوستانم که کافه سنتي داشت معتاد بود و هربار که به منزلش مي رفتم با اصرار تعارف مي کرد تا در کنار بساطش بنشينم. ۴بار از خانه اش بيرون آمدم اما باز هم به خاطر اين که از من ناراحت نشود، دوباره نزدش باز مي گشتم، تا اين که در پي يک رودربايستي براي اولين بار نزد او مواد مصرف کردم. همسرش مي گفت «او را آلوده نکن» اما حميد دست بردار نبود. حدود ۳ماه مواد مصرف کردم، اما پس از آن به خاطر ازدواج با دختر يکي از افراد سرشناس براي مدتي مصرف آن را کنار گذاشتم. اين در حالي بود که به خريد و فروش خودروهاي گران قيمت هم روي آورده بودم و باز هم به خاطر معرفت و رودربايستي براي چند تن از دوستانم چک کشيدم تا آن ها خودروهاي اقساطي بخرند. اين گونه بود که آن ها مبالغ چک ها را پرداخت نکردند و من مجبور شدم همه اموالم را بفروشم تا زندان نروم، اگرچه ديگر اجاره نشين شده بودم، اما اتوبوسي خريدم که با آن کار کنم ولي اتوبوس بيمه نبود و من پس از تصادف با يک وانت مقصر شناخته شدم و تمام زندگي ام را بابت ديه مجروحان پرداختم. پس از آن دوباره معتاد شدم و شبي که پولي براي تهيه مواد نداشتم دست به دزدي زدم، اما وقتي خلافکاري هايم سنگين شد که به موادمخدر صنعتي آلوده شدم. روزي تصميم گرفتم از حميد که براي اولين بار مرا به سوي موادمخدر کشاند انتقام بگيرم، اما دستگير شدم و براي مدتي به همراه دوستانم روانه زندان شديم. ديگر کسي به من اعتماد نمي کرد و تنها همسرم عاشقانه پيگير کارهايم بود ولي من از تلخي هاي زندگي عبرت نگرفتم و به يک خلافکار حرفه اي تبديل شدم. اين در حالي است که خانواده ام چوب اشتباهات و اعتمادهاي بي جاي مرا مي خورند. ديگر...
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
*خراسان
ماجراي واقعي با همکاري فرماندهي انتظامي طرقبه و شانديز
*خراسان