«شجاعت» و «جانسختی» وصف بهجایی برای رزمندگان افغانستانی است که دهان به دهان مدافعان حرم میچرخد. روحالله بختیاری یک جانباز ۱۸ ساله است که در جریان یک عملیات از ناحیه نخاع مجروح شده است. او میگوید: «تبرک شدم و برگشتم».
شهدای ایران: خانهای حوالی بلوار امام رضا(ع)، محل جدید زندگی روحالله بختیاری با پدر و مادرش است. خانه محقر و کوچک به نظر میرسد و اسباب زیادی در میان خانه نیست. جز یک تخت که میلهای در میانه آن آویزان شده است تا روح الله با آن ورزش کند. پدر روحالله از رزمندگان جهاد افغانستان است که چند سالی است به برای زندگی اهل و عیالش را به ایران آورده است. روحالله متولد 1375 است و در روزهای مقاومت افغانستان در ایران به دنیا آمده است و از همان کودکی مانند بسیاری از فرزندان مهاجران افغانستانی به شغل بنایی رو آورده. روحالله علیرغم سن پایینش به عنوان یک استاد سنگبری حرفهای شناخته میشود. میگوید «بازار کار خوبی داشتم و شکر خدا ماهی حداقل 2 تا 3 میلیون تومان درآمد داشتم.» داستان روحالله امروز رنگ دیگری پیدا کرده است.
ماجرا از همان روزهای ابتدایی که خط مقاومت در سوریه جان گرفت، شروع شده است. حاجآقای بختیاری -پدر روحالله- چند باری از طریق همسنگران قدیماش که به سوریه مهاجرت کردند، به خاک این کشور رفته و از روزهای مقاومت میگوید. روحالله بعد از شنیدن خبر هتک حرمت به مزار حجر بن عدی از صحابه پیامبر و احتمال حمله نیروهای تکفیری به حرم حضرت زینب(س) از پدر می خواهد که او هم برای مقاومت راهی سوریه شود. پدر روحالله میگوید: «وقتی آنجا میدیدم که جوانان هم سن و سال او از خاک افغانستان یا برخی هم به صورت قاچاقی از ایران و عراق به سوریه آمدند، چطور برای فرزند خودم توجیه بیاورم که نباید در این جبهه حضور پیدا کند. برای افغانستانیها دفاع از اسلام مرز ندارد. سرزمین خودمان قربانی زیادهخواهی و بدخواهی اغیار و قومیتها شده و رنگ آرامش ندیده، حالا که آنجا قدری آرامتر شده نمیتوانیم این ناامنی را برای مسلمانان دیگر ببینیم. ما مرد جهادیم و فرزندانمان هم اینطور تربیت شدند. نامش را به خاطر امام(ره)، روحالله گذاشتم. چطور به روحالله بگویم نسبت به هتک حرمت به نوامیس اسلام و شیعه بیتفاوت باشد؟ روحالله برای خودش مردی شده و خودش تصمیم گرفته بود که برود. رفت و الحمدلله همین شجاعتش مایه افتخار ما هم هست.»
روحالله جوان امروز یک جانباز قطع نخاعی دفاع از حرم عقیله بنیهاشم (سلام الله علیها) است.
اصرار دارد کسی کمکش نکند و با فشار روی دستهایش که به تازگی ترکها و پینههای دوران کارگری و بناییاش تا حدی خوب شده است، مینشیند و پاهایش را یکی یکی از تخت آویزان میکند. یک یاالله محکم میگوید و با لبخند گوشه لبش، بعد از حرفهای پدر میگوید: «این راه را برای اهل بیت(ع) و دینمان انتخاب کردم. روزی هم که شروع کردم به اسم اهل بیت(ع) آغاز کردم. شهریور 92 بود که با پیگیری خودم به سمت سوریه رفتم. روز عید قربان تیر به سمت راست بدنم اصابت کرد و از سمت چپ بیرون آمد. ابتدا نفهمیدم که چه شده است. بعهدا فهمیدم که تک تیرانداز داعش با قناسه من را زده است. آن روزها درگیریها بیشتر دور حرم بود و ما هم بیشتر در آن سمت مستقر بودیم. به طور کلی بخش قابل توجهی از دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) با بچههای افغانستانی بود.»
روحالله خودش هم میگوید: «سنمان کم است» اما درباره اینکه چطور به این جمعبندی رسیده و چه انگیزهای او را علیرغم بسیاری از هم سن و سالهایش به این جمعبندی رسانه که به جبهه برود و در خاک کشوری دیگر بجنگد میگوید: «همیشه؛ وقتی ماه محرم به هیئت میرفتیم مدام در فضای ذهنمان برای خودمان صحنهسازی میکردیم و با خودمان فکر میکردیم و میگفتیم کاش آن زمان بودیم و به امام حسین(علیه السلام) در مبارزه با کفار کمک میکردیم. وقتی اخبار منطقه و جهان اسلام را دنبال میکردیم، دیدیم که انگار موقعیت این دفاع فراهم شده است و فضا همان فضاست و این حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) است که در خطر است. اگر چه در دوران امام نبودیم اما الان که هستیم. «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» شنیدیم و سینه زدیم. چطور فضا را درک نشناسیم. باید در این نبرد شرکت کنیم. اگر واقعا خود را شیعه میدانیم الان زمان آن رسیده که کمک کنیم. مادر و پدرم میگفتند سن تو کم است و نباید بروی. 10 روز با آنها قهر کردم. گفتم اگر اجازه ندهید که بروم، دیگر نباید اسم اهل بیت(ع) را در این خانه بیاورید. اگر به حفظ حرمت ایشان اعتقاد دارید نباید که فقط برای آنها گریه کنید. الآن فضا، فضای مقاومت است باید رفت وسط میدان و دفاع کرد. 10 روز طبقه بالا زندگی کردم. ته دلم ناراحت بودم اما به آنها گفتم از شما جدا هستم. دیگر نگویید من روح الله دارم و شیعهام. با این مدلی که نمیخواهید به میدان برویم دیگر در ماه محرم برای شهادت امام حسین(علیه السلام) عزاداری نکنید. بعد از 10 روز راضی شدند و گفتند مشکلی نداریم. ماه شهریور بود که به سمت سوریه رفتم. از طریق چند آشنایی که داشتیم درست همان شبی که آمریکاییها اعلام کرده بودند که میخواهند سوریه را بزنند، به آنجا رسیدم. بدون آموزش رفته بودم و آنجا به من آموزش دادند.»
رسانههای خارجی آن روزها یک خبر ساخته وال استریت ژورنال را مدام این طرف و آن طرف میکردند. گفته بودند که افغانستانیها از حکومت ایران پول میگیرند و برای مبارزه با داعش به سوریه میروند. وقتی درباره این سخن از او سؤال شد، خیلی ناراحت شد و گفت: «خبر بیحرمتیشان به ملت افغانستان را شنیدم، امروز برای درمان در ایران هستم و به بیمارستانهای ایرانی میروم و توسط دکترهای ایرانی درمان میشوم اما اینکه پول گرفتیم و رفتیم اهانت به آرمان و اعتقاد ماست. مگر چقدر به ما میتوانند پول بدهند که برویم و قطع نخاع شده برگردیم. من ماهی 2 تا 3 میلیون خیلی راحت درآمد داشتم. بیایید من این درآمدم را میدهم ببینید کسی حاضر میشود برود خط مقدم با داعش بجنگد. می دانید چرا از ما شکست میخورند چون آنها پی به اعتقاد ما نبردند. انگیزه اصلی ما از اعتقادمان و عشقمان به اهلبیت(ع) میآید و این فروختنی نیست. تا این را نفهمند بدانند که همچنان در جنگ با ما شکست میخورند.»
اشک در میان چشمهایش حلقه زده، بغض در انتهای گلویش پیچیده، صدایش دورگه شده و میگوید: «بله ما رایگان نرفتیم.» نفسش را نگه میدارد، سرش را پایین میاندازد و تکانی میدهد و می گوید: «بعضی از دوستان من که آنجا با من بودند اصلا پدر و مادر نداشتند که خبردار شوند که اینها شهید شدند. کسی نمیداند که آنها چرا شهید شدند و کجا شهید شدند. این بچهها شهادتشان هم مظلومانه است. اما همه ما با این کنار میآییم چرا چون رایگان نرفتیم. ما هم حساب و کتاب سرمان میشود. اما حساب و کتاب ما با خود اهل بیت(ع) است. بعضی از این بچهها کسی چشمانتظارشان نیست که بخواهند پولی بعد از شهادتشان دریافت کنند. این را خودشان هم میدانند. این بچهها برای اعتقادشان این زندگی پولکی را رها کردند و برای دفاع آمدند. شهید حکیمی یکی از شهدایی است که وقتی من مجروح شدم و بدنم بیحرکت در میانه آتش نیروهای تکفیری افتاده بود، یک تنه من را نجات داد و بعد از مدتی و در یک عملیات دیگر شهید شد. او از بچههای افغانستانی به دنیا آمده در ایران بود. با هم آنجا رفیق شده بودیم. موقعی که باهم به حرم میرفتیم، آشنا شدیم.
و ماجرای آن روز را اینگونه تعریف میکند: روز حادثه با شهید حکیمی بودیم. به من گفت باید به آن طرف برویم. آن طرف دشمن است و باید برای شناسایی منطقه و وضعیت آنها برویم تا بعد نیروهای خودی بتوانند تانک را به آن طرف ببرند. منطقه شهری بود. 50 متری خاکریز زده بودند. فرمانده ما پیش روی ما بود بعد از شهید حکیمی و بعد هم من حرکت میکردیم. در مسیر مستقیم میرفتیم که تیری به دست فرماندهمان اصابت کرد. دستور داد «برگردیم عقب». من دیدم اوضاع مناسب نیست و تصمیم گرفتم که برای فرار از مسیر آتش به سمت جلو حرکت کنم تا داخل یک پناهگاه بشوم و بفهمم از کجا ما را میزنند. روی پیشانیام یک سربند یا علی مدد هم بسته بودم. تا رفتم تیری از بالای سرم و یک تیر دیگر هم از کنارم رد شد. دولا شدم اما تا آمدم خودم را داخل پناهگاه پرتاب کنم در میانه پریدن یک تیر به سرشانهام اصابت کرد و افتادم. اولین چیزی که به زبان آمد، اشهدم بود.
روز عید قربان ساعت 11 بود که مجروح شدم. دلم به یکباره برای پدر و مادرم تنگ شد. گفتم یا اباالفضل(ع) یعنی من میتوانم دوباره پدر و مادرم را ببینم؟ همان طور که افتاده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم، نذر کردم. تقریباً نیم ساعت درگیری بود. بعدها بچهها میگفتند، فکر میکردند که من شهید شدهام. شهید حکیمی به بچهها گفته بود من شده خودم تکه تکه بشوم باید روحالله را برگردانم. آخر سر هم آمد و من را عقب کشید.» حالا دیگر سرش را بالا گرفته و اشکهایش روی صورتش میغلتد. قهرمان خانه بختیاریها، خودش دلبسته شهید حکیمی است. لبهایش رو بسته روی هم میگذارد. نفسش را قورت میدهد. به سقف خیره شده و میگوید: «الحمدلله. به دلم افتاده که بیبی زینب(سلام الله علیها) هم مرا قبول کرده هم من را برای پدر و مادرم نگه داشت. انشاءالله که مهر قبولیمان را زده باشند.»
میگفتم: «وقتی تیر خوردم و افتادم، پای من از پناهگاه بیرون افتاده بود. بچهها این صحنه را دیده بودند. میگفتند شهید شده چون نمیتواند پایش را تکان دهد. هرچه میخواستم علامت دهم که نه زندهام، نمیتوانستم دستانم و پاهایم را تکان دهم. خودم میدیدم که پایم لب پناهگاه آویزان افتاده اما برایم عجیب بود که چرا نمیتوان تکانش دهم. حتی توان نداشتم که خودم را عقب بکشم. وقتی نگاه میکردم نمیفهمیدم که تیر به کجایم خورده است. دست میکشیدم به کمر و پاهایم اما هیچی نمیفهمیدم. بعد از دقایقی که شهید حکیمی بالای سرم آمد، دید چشمانم باز است و نفس میکشم. به من گفت تیر به شانهات خورده است. وقتی بلندم کرده بودند فهمیده بودند که پاهایم از کار افتاده است اما به من نمیگفتند تا روحیهام از دست نرود. الحمدلله تا همین الآن روحیهام از دست نرفته است. افتخار میکنم که در مسیر دفاع از حرم اهلبیت(ع) یک یادگاری برایم مانده است. شاید سعادت نداشتم اما اگر شهید میشدم، وضع بهتری داشتم. در این شرایط ماندن سخت است. برای اطرافیانم هم سختی دارد. شبهای محرم حتی وقتهایی که خسته بودیم پدرم ما را به هیئت میبرد. الان باید به خاطر این کارش، دستش را ببوسم. اجازه نداد رفیق بد داشته باشم. میگفت با هرکسی بیرون نرو. آن وقت پیش خودم میگفتم پدرم نمیگذارد با رفقا بیرون برویم. چیزی نمیگفتم که ناراحت نشود اما در درون خودم از این رفتارش و تذکراتش ناراحت میشدم. اما الان که فکر میکنم میبینم راست میگفت.»
دیدار با یک جانباز افغانستانی مدافع حرم
در ظاهر بیسرزمین هستیم اما مسلمان آزاد به این برچسبها و شناسنامهها و ملیتها و ادابازیهای مندرآوردی احتیاجی ندارد
خبر را دیده ام که بیشرمانه گفتند که نفری 500 دلار به ما داده شده تا دیوار گوشتی برای دفاع از اسد بسازیم. اسد که باشد که ما این کار را برایش بکنیم؟ ما فقط یک هدف داشتیم و داریم و آن دفاع از اعتقاداتمان است. دشمن به هرنحوی میخواهد در هر موضوعی با راه انداختن و منتشر کردن این مطالب چرت و پرت استفاده خودش را بکند. میخواهد اسلام را از حیات بیاندازد. هرچه میخواهند بگویند، با هر ترفندی میخواهند حرفشان را قالب کنند، بکنند، ما خودمان که میدانیم برای چه رفتیم. من به خاطر پول و مدرک برای کسی کار نمیکنم. از 9 سالگی کار را شروع کردم، روی پای خودم ایستادم. این را پدرم به من آموخت. به خاطر پول جانم را به خطر نمیاندازم. هرکس اینطور گفته غلط کرده است. من یک مهاجر، فرزند یک مهاجر هستم. در ایران به دنیا آمدم اما هیچ شناسنامهای ندارم. آزادِ آزاد هستم. یک بار دیگر میگویم تا اگر درست نشیندند بشنوند، چه سوریه باشد، چه ایران باشد، چه افغانستان، چه حتی خود آمریکا اگر جایی احساس کنم برای دینم تهدیدی وجود دارد و خطری برای اسلام و اهلبیت(ع) است به راه میافتم و آنجا میروم. این حرف همه ماست. این را هر روز سر نماز با خودمان مرور میکنیم. در ظاهر بیسرزمین هستیم اما مسلمان آزاد به این برچسبها و شناسنامهها و ملیتها و ادابازیهای مندرآوردی احتیاجی ندارد. آقای خودمان هستیم. خدا را شکر. آبرویی اگر قرار هست باشد، پیش خدا باشد. انسان پیش اهلبیت(ع) آبرو داشته باشد. آن دنیا ما را با این چیزها نمیشناسند. تحویلمان گرفتند، خدا خیرشان بدهد اگر هم نگرفتند بین ما و آن بنده مخلوق دیگر پیش خدا فرقی نیست مگر براساس تقوا.
آن زمان نبودیم که از در دفاع از نوامیس آلالله به میدان برویم و در رکاب امام حسین(علیه السلام) بجنگیم اما امروز این سعادت نصیب بچههای افغانستان شده است
روح الله بیشتر از هر وصف دیگری «نادانی و جهالت» را خصیصه اصلی تکفیریها میداند و میگوید: «برخی از آنها تسلط بسیار زیادی روی قرآن دارند اما براساس یک سری تحلیلهای عجیب و غریب که ابتدا باید با منافقان جنگید و بعد به جنگ با کفار رفت، ما را منافق میشناسند و به جنگ با مخالفان با وهابیت آمدهاند و برایشان شیعه و سنی هم ندارد، هر کس مخالفشان باشد، منافق میدانند و میکشند. شاید باورتان نشود اما در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) که برای سلامتی رزمندگان خودمان دعا میکردم برای هدایت اینها هم دعا میکردم. می گفتند اگر هدایت نشدند و هدایتپذیر نیستند، آنگاه هلاک شوند. به زیارت که میرفتم خواسته زیادی نداشتم. از حضرت، حفظ حرم خودشان را میخواستم. درست است آن زمان نبودیم که از در دفاع از نوامیس آلالله به میدان برویم و در رکاب امام حسین(علیه السلام) بجنگیم اما امروز این سعادت نصیب بچههای افغانستان شده است.»
آنجا کسی با این ملاکهای درپیت و مسخره نژادی به انسانها نگاه نمیکند؛ زبان هم را نمیفهمیم ولی با روضههای همدیگر گریه میکنیم
از اولین باری که روحالله به سوریه رفته تا زمان مجروحیتش 75 روز طول کشیده است. طبق گفتههای او خاک سوریه پر شده است از رزمندگان مقاومت با ملیتهای مختلف. از بچههای حزبالله لبنان، پاکستانیها و عراقیها میگوید. افغانستانی ها شب ها در حرم مراسم سینهزنی و مناجاتخوانی دارند. میگوید: «لبنانیها و عراقی ها وقتی مراسم میگرفتند ما را دعوت میکردند و ما هم آنها را. آن موقع که ما بودیم شبهای چهارشنبه و پنجشنبه دعای کمیل و توسل برگزار میکردند. با هم هماهنگ بودیم. حال و هوای مراسمهای آنجا یک جور دیگری بود. آنجا کسی با این ملاکهای درپیت و مسخره نژادی به انسانها نگاه نمیکند. همه همدیگر را احترام میکنند. از ته دل عاشق همدیگر هستند و حتی شاید زبان هم را نفهمیم اما با دیدن همدیگر درست وسط روضهها دلهایمان میلرزد. رزمندگان آنجا همدیگر را به خاطر ایمان دوست دارند. دلم برای آن فضای معنوی تنگ شده است. ای کاش محرم آنجا بودم.»
عزتمندانه حرف میزند. از خاطرات نوجوانی و کودکیاش میگوید:« وقتی کار کردن را شروع کردم. ساکن رفسنجان بودیم. به خاطر کار کردن مجبور شدم درس را رها کنم. البته الآن میفهمم که درس خواندن مهم است و الحمدلله خیلی از بچههای مهاجران این روزها درس میخوانند و به جاهای خوبی هم رسیدند. چه درس حوزه چه دانشگاه. پدرها و اعضای خانوادههایشان کارگری میکنند و پول در میآورند تا بچههایشان درس بخوانند. من دوستانی دارم و میبینم که چقدر با انگیزه علیرغم همه مشکلات درس میخوانند و هیچ چیز برای فردای مملکت افغانستان بیشتر از این بچهها کارساز نخواهد بود.خوشحالم برادرانم درس میخوانند.»
بدن ورزیدهای دارد. این به دلیل کار کردن با میله بالای سر تختش نیست. میلهای که برای به جریان افتادن خون و دوری از زخم بستر و ... پزشکان برایش ورزش با آن را تجویز کردهاند. قبل از مجروحیت هم بدن قدرتمندی داشته. میگوید: «اهل ورزش بودم، باشگاه تکواندو میرفتم و سه سال کنگفو کار کردم. مدرسه هم میرفتم. در همان رفسنجان شروع به کار کردم. از مغازهداری و کفشداری شروع کردم و همراه خانوادهام شهرستان به شهرستان جابهجا شدم. حتی چوپانی هم کردم. سبزی هم فروختم. دستفروشی هم کردم. کنار همین فلکه آب شهر مشهد هم دستفروشی کردم.
یک شب سال 86 برف میآمد. پدرم گفت روی پای خودت بایست من شاید فردا نباشم تو پسر ارشد من هستی باید خانواده را بچرخانی. حرفش جور دیگری رویم اثر گذاشت. از پسران افغانستانی هم سن و سال خودم پرسیدم چه کار میکنید؟ دوست نداشتم الاف باشم. آنها گفتند بساط میکنیم. دستفروشی میکنیم. فلکه آب بساط میکردند. من هم بساطی به راه انداختم و لباس میفروختم. یک شب همه لباسهایم تا 6 صبح فروخته شد و کم کم این کار را یاد گرفتم. یک سال تمام کنار فلکه آب لباس میفروختم. درآمدم خوب بود. پدرم هم کار میکرد. از عهده هزینههایمان برمیآمدیم و شکر خدا دستمان پیش هیچکس دراز نبوده است. 3 سال هم در یک مغازه در خیابان مقدم کار میکردم. سال آخر صاحب مغازه که ایرانی بود کلاً مغازه را رها کرده بود و همه چیز را به من سپرده بود. به من اطمینان داشت. جنسها را خودش میآورد و من میفروختم.
بعد از آن به پدرم گفتم میخواهم شغل دیگری را انتخاب کنم. پدرم هم گفت خیلی از کارها هست که درآمدش این روزها از خیلی از شغلهای دیگر بالاتر است. ساخت و ساز هم شغل خوبی است اگر دوست داری آن را انتخاب کن. یک پسرعمو داشتم که از خانوادههای مهاجرین بود و در تهران زندگی میکرد. گفتم چه کار میکنی؟ گفت سنگکاری. یک سالی از مشهد به تهران رفتم و سنگکاری و کاشیکاری را پیش چند استاد کار یاد گرفتم. بعد از مدتی حرفهای شدم و به مشهد برگشتم. بعد از یک سال و نیم کار میگرفتیم و با یک همکار ایرانی شریکی کار میکردیم. من سنم کم بود مدرکی هم نداشتم. اما به لطف خدا درآمد خوبی داشتم. چه کسی در این سن برای خانوادهاش ماهی 2 تا 3 میلیون تومان میآورد؟ همه اینها بود و اوضاع از نظر مالی و مادی رو به راه بود اما نظرم بر این شد که به خاطر اهل بیت(ع) کارم را رها کنم. اعتقادم برایم از هر چیز دیگری مهمتر بود و دشمن درست آمده بود سروقت آن.»
بچههای افغانستان یک منطقه بزرگ را که مدتها دست تکفیریها بود، ظرف نیم ساعت بدون دادن حتی یک زخمی گرفته بودند
روح الله با اینکه تنها 75 روز در میان رزمندگان افغانستانی بوده و بخش زیادی از آن را هم در دورههای آموزشی گذرانده است. خاطراتی از همرزمان و حال و هوای بچههای افغانستان در آنجا دارد. در 2 عملیات هم شرکت کرده است. درباره آن میگوید: «یک ماه بود که فرماندهمان ما را به عملیات نبرده بود. به فرمانده گفتیم مگر ما چه کردهایم که ما را علمیات نمیبری؟ ما یک گروه کامل بودیم و میتوانستیم یک نفربر را کامل جابجا کنیم. او گفت سوریها نفربر دارند اگر ما نفربرشان را ببریم ناراحت میشوند. یک هفته پشت سر هم بچههای افغانستان به عملیات می رفتند و خسته برمیگشتند چون پیاده میرفتند. درگیریها زیاد بود. ما مدام با فرمانده جر و بحث میکردیم که ما را به عنوان نیروی کمکی به عملیات ببرد. شب عید قربان فرا رسید. برای لباس شستن به بیرون مقر رفته بودیم. آنجا آب کم بود و همیشه نمیشد لباسها را بشوییم. به فرمانده گفتیم اگر شما هم نسبت به سن و سال ما موضعی دارید، بگویید تا برگردیم. اگر قرار نیست ما را عملیات بفرستید چرا بمانیم؟ ما برای دفاع و جنگیدن با دشمن این همه راه را آمدیم. خاطرات بچهها را که میشنیدم خیلی بیشتر ناراحت میدم از اینکه من را به عملیات نمیبرند. خبر شهادتشان را هم که میشنیدم بیشتر از بیشتر ناراحت میشدم. یک بار شنیدم که بچههای افغانستان یک منطقه بزرگ را که مدتها دست تکفیریها بود، ظرف نیم ساعت بدون دادن حتی یک زخمی گرفته بودند. البته فرمانده کمی دستش مجروح شده بود. دشمن قناسه داشت و از جایی به بعد اجاره نمیداد ما خیلی جلو برویم. با خمپاره 60 و قناسه کار خود را بیشتر پیش میبرد. سلاحی که بیشتر بچههای ما را زمینگیر کرده بود، همین بود. خلاصه علیرغم سن و سال پایینم بدون هیچ رودربایستی به فرمانده گفتم یا من را برای هجوم و رفتن به عملیات بفرست یا بیشتر از این سرکار نگذار. نمیخواستم بی ادبی بشود اما به نوعی برایش تعیین تکلیف کرده بودم.
شب آمد کنارم نشست و گفت فردا عید است. من به عنوان عیدی، تو را به عملیات میبرم. شهید حکیمی هم در اتاق نشسته بود. به یکباره یک خمپاره آمد و پشت مقرمان خورد. من ترسیدم و شهید حکیمی خندید. برای اینکه کم نیاورم به او گفتم درست است برای جنگ آمدهام اما دوست ندارم مفتکی شهید شوم. دوست دارم اول عده زیادی از اینها را بکشم و بعد شهید شوم. همینجوری خمپاره بخورد و شهید شوم خوب نیست. خلاصه سر خندیدن حکیمی و اینکه این ترسیدن را برای من دست گرفته بود، خیلی با او بحث کردم. ساعت 12 شب بود و همه در جایگاهمان مستقر شده بودیم و نگهبانی میدادیم که فرمانده آمد و گفت فردا عملیات هجوم قطعی است و آماده باشید. خوشحال شدم و فردا ساعت 11 مجروح شدم.
گفتم: «مادر، تبرک شدم و برگشتم»
سه روز در بیمارستان بودم و بعد برم گرداندند. بعضی از بچهها که شهید میشوند یا جانباز بسته به اینکه بستگانشان در سوریه هستند یا عراق یا افغانستان پیکرشان برای تشییع و تدفین یا درمان به آن کشور منتقل میشود. درباره من هم چون امکان اعزام به افغانستان نبود و وقتی جویا شدند که آیا خانوادهای دارم یا نه، مجبور شدم و آدرس محل سکونت خانوادهمان در ایران را دادم البته اجازه ندادم تا دو هفته به آنها کسی خبر بدهد تا اوضاعم رو به راه شود و بعد خودم به آنها بگویم. مادرم ناراحتی قلبی داشت و باید با ملاحظه به او خبر میدادیم. از طریق نیروهای داوطلب افغانستانی و بچههایی که خودشان آمده بودند و از طریق نیروهای سوری با گروهی از نیروهای مستشار ایرانی هماهنگ شد و من را به ایران منتقل کردند. برخورد این دست از ایرانیها درست شبیه همان برخوردی بود که با گروهی از بچههای آنها در حرم حضرت زینب(س) داشتیم. برایشان افغانستانی یا ایرانی بودن من اهمیتی نداشت. هماهنگیها را انجام دادند و بعد از یک هفته در یکی از بیمارستانهای ایران بستری شدم. از طریق همراهان ایرانی که مأمور شدند امور من را پیگیری کنند، فرمانده ما با خانوادهام صحبت کرد و خبر را به آنها داد. به یاد دارم، وقتی با مادرم تلفنی صحبت کردم و جویای احوالم شد، به او با حالت گریه گفتم: «مادر، تبرک شدم و برگشتم.» مادر فکر میکرد تیر به شانهام خورده و من به خاطر بچگی گریه میکنم؛ فکر نمیکرد وضعیتم اینطور شده باشد. برایم لباس و کفش نو خریده بود. وقتی به بیمارستان آمد تا مرا دید صورتم را بوسید و گفت خوش به حالت مادر که تبرک شدی. قدری اشک ریخت اما هنوز ماجرا را به طور کامل نفهمیده بود. اما بعد از آن متوجه شدند که تیر در میانه راه که از این طرف آمده و از آن طرف بیرون رفته به نخاع من صدمه وارد کرده است.»
پدر روحالله بیش از 40 سال است که مداحی می کند. او که تا به اینجا شاهد شنیدن صحبتهای پسرش بوده یواش یواش وارد میشود و لابلای حرفهای او مطالبی را مطرح میکند. او می گوید: « مسیری که آقا روحالله برای آن به میدان جنگ رفته و مقاومت کرده است برگرفته از روحیهای که در کل خانواده ما در جریان است. اعتقاد به اهل بیت(ع) را از پدرم که روحانی است و 85 سال سن دارد، آموختیم و همان مسیر را برای فرزندانمان هم پیش گرفتیم. اولین گروهی که از بچههای افغانستانی به صورت خودجوش و البته قاچاقی راهی سوریه شدیم حدود 20 نفر از رزمندگان سابق مقاومت افغانستان و ... بودیم که اتفاقاً به نام دشمنی با وهابیت نرفتیم ما برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) رفتیم. بعدها ابعاد مختلف و ماهیت واقعی این جریان تکفیری مشخص شد. حسب نگرانیای که برای حفاظت از حرم داشتیم بر خود واجب دانستیم که کاری در این مسیر انجام دهیم. وقتی تصاویری را دیدیم که گروهی از دشمنان قلب و جگر انسانها را هم درمیآوردند و به زن و بچه هم رحم نمیکنند و حرم امام و اهل بیت(ع) را محاصره کردهاند، تکلیف برای ما جور دیگری روشن شده بود. مسیر ما همان مسیر اهلبیت(ع) باید باشد و برای همین راهی نبرد شدیم.
ما فرزندان افغانستانی امام خمینی(ره) هستیم و فقط یک راه را میشناسیم و آن همان راه توصیه شده ولایت مطلقه فقیه است
اعتقاد بچههای مدافع حرم این است که ما همه جا مدافع حرم هستیم چه حرم حضرت زینب(س) باشد، چه سامرا، چه کربلا، چه فلسطین و چه هر جای دیگر که لازم باشد و احساس تکلیف کنیم جغرافیا و مرز ما را محدود نمیکند. همینجا میگویم اگر لازم باشد روزی به مکه و مدینه هم میرویم. دشمن وهابی بداند جریان مقاومت افغانستان در سر همچنان آرزوی ساخت بقیع را دنبال میکند. ما مسلمانان در تاریخ همیشه اهل بیتی بودهایم. ما کاری به هیچ کشوری نداریم. مسلمانان باید یکپارچه باشند و وحدت داشته باشند. ما فرزندان افغانستانی امام خمینی(ره) هستیم و فقط یک راه را میشناسیم و آن همان راه توصیه شده ولایت مطلقه فقیه است. اگر کسی اسلام را قبول دارد، قرآن را قبول دارد، این اطاعت بر او واجب است. ما امروز، چه در ایران باشیم چه در سوریه یا افغانستان فقط یک رهبر میشناسیم و آن آیتالله سید علی خامنهای است.»
به هیچ کشوری کاری نداریم. ما شیعهها و مسلمانان کنار هم گرد آمدیم. ما جبهه اسلام هستیم و در مقابل کفر میایستیم
علیرضا برادر روحالله مکبر 4 ساله مسجد محله است. پدر روحالله اشارهای به او می کند و میگوید: «همه فرزندانم را هم به تأسی از پدرم اینطور تربیت کردهام. همین بچه 4 ساله هم از بچگی به هیئت میرود و پای منبر مینشیند. وقتی من به روضه میروم، او را با خود میبرم. از همان بچگی باید اهل بیت(ع) و هویت دینی خودش را بشناسد. این فقط در خانه ما نیست. در میان همه بچههای افغانستانی که امروز خودشان به جمعبندی رسیدند و برای دفاع به سوریه و عراق میروند، این روحیه مشترک است و در خانه همه آنها اوضاع همین است. جالب است بدانید بخش قابل توجهی از بچههای افغانستانی مدافع حرم، افغانستانی مهاجر ساکن عراق، سوریه هستند و تعدادی هم از افغانستانیهای مقیم ایران و کویت به آنها پیوستند. ما در سوریه هم مهاجر افغانستانی داریم. در هرکشوری هست. این که ما به آنجا میرویم به برکت رابطههای قوم و خویشی است که امروز این توفیق شامل حالمان شده است. خیلی از ماها نه از طریق اخبار رسمی بلکه در ارتباطات تلفنیمان از اوضاع آنجا خبر میگیریم و خیلی جلوتر از رسانه ها دسترسی به اخبار داریم. مثلاً تیر و مرداد سال گذشته که اوضاع بسیار خطرناک شده بود، هیچ بخش خبری این مطلب را نگفت که حرم حضرت زینب(س) سه شبانه روز در محاصره کامل بوده است، اما همه ما از طریق همین اقوام خبردار شدیم و به همین دلیل جمعی از ما به اهماهنگی های شخصی راهی آنجا شدیم. ما به هیچ کشوری کاری نداریم. ما شیعهها و مسلمانان کنار هم گرد آمدیم. ما جبهه اسلام هستیم و در مقابل کفر میایستیم. دین اسلام در جغرافیا محدود نمیشود. درست است کشور مانند خانه است و ما امروز خانه نداریم. حتی همین اهل و عیال و فرزندانی که در عراق یا سوریه یا ایران یا افغانستان و هرجای دیگر رها میکنیم و برای نبرد میرویم.
اینها اگر قصدشان مبارزه با اسد بود خب در همان حمص و درعا و لاذقیه و ... میماندند. اگر بحثشان فقط مبارزه با او و سرنگونی حکومت اوست چرا دیگر جگر انسان را از سینه بیرون میکشند. چرا سر بچه 3 ساله را میبرند؟ این شقاوت آنها انتها ندارد. ما از آن ها اسیر هم گرفتیم ولی دیدیم که کوتاه آمده، رهایش کردیم اما آنها سر اسیر ما را بریدند و با سر آن بازی کردند. اگر مشکلشان اسد است، چه کاری با حرم حضرات معصومین(ع) و اصحاب پیامبر(ص) دارند. وقتی در همان سوریه 3 حوزه علمیه داریم و حکم جهاد داریم چه کسی میتواند در برابر ما بایستد؟»
پدر روحالله نگران حال اوست و از زمانی که او را به خانهای در مشهد برده است دیگر خودش هم به دنبال کسب و کار در آنجا افتاده است و برای گذران زندگی خانواده پابند او شده است. میگوید: «درمان روحالله خرج دارد. از نظر علمی، پزشکان او را جواب کردهاند و امیدی به بهبودیاش نیست. اما ما هنوز هم ناامید نیستیم ما از اینجا به بعد هم درباره روحالله، باز اهلبیت(ع) را انتخاب میکنیم. کسی که رگش خون محبت و شیعه در جریان است، کسی که اعتقاد به خدا داشته باشد، همه چیز را از خود او میخواهد. اینکه شما به روحالله گفتید رسانههای خارجی گفتند که بچههای افغانستانی پول گرفتند به ما برخورد. این بچهها برای پول نمیروند. چه کسی برای پول جانش را به خطر میاندازد؟ انگیزه بالاتری دارند. اینطور نیست که کسی به زور برود. خودشان میروند. دشمن این را بداند چه کسی به ما پول بدهد چه ندهد، ما انشاءالله به سراغ بقیع هم میرویم. این را بدانند که اگر امروز خانواده من در ایران هستند هنوز با همان کارت مهاجرت قانونی هستند و این کارهای ما هیچ امتیاز خاصی به دنبال ندارد و ما این را خوب میدانیم.
از سال 1364 که در جبهههای افغانستان در برابر کمونیست و روسها بودیم چه کسی به ما پول داد؟ آن زمانی که همراه با سازمان نصر میجنگیدیم، چه کسی ما را یاری کرد؟ سال 71 فرماندهی نیروهای کابل را به عهده داشتم. در بلخ فرمانده بودم. بعد از همه آنها در فرمانداری بلخ مشغول به کار شدم و چند سال آنجا بودم، بعد توسط طالبان اسیر شدم و با کمک برخی دوستان توانستم نجات پیدا کنم. از آنجا یک سره به پاکستان رفتم و بعد از آن هم به ایران آمدم. از مرز پاکستان به صورت قاچاقی وارد ایران شدم. در بازجوییهای طالبان به من میگفتند اگر امام حسین و حضرت ابوالفضل هست چرا تو را نجات نمیدهند؟ دفترچه مرا نگاه میکردند میگفتند این مطالبی که نوشتی چیست؟ یعنی حتی سواد نداشتند. مرا تهدید میکردند و مدام کتک میزدند که اسلحههایت را کجا گذاشتی؟ 16 آذر 1377 بود که از دست آنها نجات پیدا کردم. ما همه این روزها را هم دیدهایم و گذراندهایم. آن موقع این حرفها نبود. نه حساب پول بود نه سمت. فقط براساس اعتقاد باید میایستادیم و مقاومت میکردیم و کسی را لو نمیدادیم. مردم افغانستان پای اعتقادشان ایستادهاند. در جریان درگیری با گروهکهای تکفیری ما از کشور مصر هم اسیر داشتیم. یک بار 120 اسیر گرفتیم که 80 نفرشان سوری نبودند و از کشورهای اروپایی و خارجی آمده بودند. زبان برخی از آنها را هیچکس نمیدانست. اگر بحث پول گرفتن باشد، اتفاقا بسیاری از آنها در اعترافاتشان هست که از جانب کدام کشورها حمایت میشوند و برای آنها اسلحه فرستاده شده و پول و حقوق واریز میشود.
30 هزار خانه شیعه افغانستانی مهاجر در سوریه هست. وقتی آنها که همه از اقوام ما هستند و ماجرا را توضیح می دهند. از نظر ما دفاع واجب است و ما هم میرویم. وقتی مردم ما به صورت خودجوش به آنجا رفتهاند، کسی نمیتواند جلویشان را بگیرد. آنها برای نگه داشتن نیروهایشان دست به کارهای کثیفی مانند جهاد نکاح و ... هم میزنند اما بچه های ما در آنجا شوق مقاومت دارند. بیشتر از هر چیز دیگری دل بچهها برای فضای معنوی آنجا میتپد. آن ها حتی در اعتقادشان به مقدساتشان هم راست و درست نیستند. حتی میان قرآن هم تله انفجاری میگذارند. اینها هیچ اعتقادی به هیچ چیزی ندارند. شعارهایشان و ادعای جهادشان حرف مفت است. آنقدر در برابر نبرد ذلیلاند که در قابلمه غذایشان هم تله انفجاری می گذارند و زیرش را گلوله آرپیجی میچینند که منفجر شود.
شهربانو مسلمی نام مادر روحالله است. از وضعیت امروز روحالله و زحمتهایی که جانباز شدنش برای مادر به همراه داشته وقتی پرسیده میشود، نگاهش را به سمت روحالله برمیگرداند، لبخند میزند و میگوید: «از وضعیت امروز او ناراحت نیستم. اتفاقاً خدمت به او، اسباب ثواب ما شده است. مایه افتخار ماست. دوست داشتم پسرم بزرگتر شود. وقتی دیدم خودش دوست دارد مسیر پدرش را برود، مانعش نشدم. فقط دلنگران بودم که اسیر شود. تحمل اسیر شدنش را نداشتم. الحمدلله که از ما قبول کنند. روزی که خداحافظی کرد و رفت من با هیچ چیز مشکلی نداشتم، فقط تاب اسیر شدنش را نداشتم. به دست کفر، اسیر شدن خیلی سخت است. شهادت یا جانبازیاش را برای خودم حل کرده بودم، اما به خاطر سابقه اسارت پدرش، تاب اسارتش را نداشتم. اما الآن که این وضعیتاش را میبینم اعتقادم این است که با هر وضعیتی کنار میآیم اگر برای رضای خدا و در راه دفاع از آرمانهای اهل بیت(ع) باشد.
وقتی خبر دادند تیر خورده است، حالم دگرگون شد. به زیارت امام رضا(ع) رفتم. در حرم نماز خواندم و خدا را شکر کردم که او را از من قبول کرده است. وقتی فهمیدم جانباز قطع نخاعی شد، دلم پاره شد اما گریه نکردم. الحمدلله آقا روحالله مایه افتخار ماست. چون بهترین راه یعنی راه اهل بیت(ع) را انتخاب کرده است. پیش از رفتنش همان روزهایی که روحالله قهر کرده بود، یک شب کفر گفتم. گفتم خدایا پسرم کم سن است او را نمیفرستم. پنجشنبه شب بود خواب دیدم آتش روشن شده و پسرم روی آتشهاست. آتش بالا میگرفت و من قلبم درد گرفته بود. در خواب به حضرت زینب(س) و حضرت ابوالفضل(ع) گفتم روحالله نسوزد. همانجا دیدم یک خانم کوچکی روحالله را از روی آتشها برداشت و آورد تحویل من داد. به من گفت بگیر. روحالله هیچ وقت در آتشها نمیسوزد. دقیق یادم هست که این جمله را سه بار تکرار کرد. صبح که بیدار شدم حال عجیبی داشتم، به دلم افتاده بود نباید مانعاش شوم و بچهام باید برود. او را برای رضای خدا فرستادم. هنوز چهار پسر دیگر دارم اگر چهارتایشان هم به این راه بروند باز افتخار میکنم، ناراحت نیستم.
این مسیر همیشگی ماست، شهید رحمانی پسرخاله من بود. آن زمان ساکن افغانستان بودیم. اما برای جنگ ایران و عراق، به ایران آمد و در جنگ شهید شد.
بالأخره این مسیری است ما از گذشته در خانوادهمان افرادی را برایش دادهایم. شهید رحمانی پسرخاله من بود. آن زمان ساکن افغانستان بودیم. اما برای جنگ ایران و عراق، به ایران آمد و در جنگ شهید شد. پدر روحالله یک رزمنده بود و از همان ابتدا در خاک افغانستان جنگدیده بودیم. ما برای دین همه زندگیمان را میدهیم. دختر یک پیرمرد شاده روستایی هستم که همیشه از اهل بیت(ع) در گوش من خوانده است. برای ما ایران، افغانستان، سوریه ندارد. وقتی مسجد آتش میزنند و خراب میکنند، برای ما که در گوشت و پوستمان عشق به اهلبیت(ع) جریان پیدا کرده خیلی سخت است. همه بچههایم را فدایشان میکنم.»
پدر روحالله میگوید: «روز تاسوعا سال گذشته بود که بچهها زنگ زدند و گفتند که جلسه دعا برگزار کردیم و جویای احوال روحالله شدند. شب تاسوعا چراغهای حرم را روشن کرده بودند و اوضاع امن شده بود. هنوز هم روشن مانده است با خودم فکر کردم که چطور تا 100 متری حرم همه چیز مخروبه است اما چرا حرم آسیب جدی ندیده است. این نشان میدهد که خداوند خود حافظ حرم است. وقتی بار اول به آنجا رفتم با خودم میگفتم یعنی میشود من در حرم ایشان باشم. در تمام آن شبها به قدری هیأت عزاداری آمده بود که عجیب غریب بود. هیچ کسی هیچ توجهی به تکفیریها نداشت و برای عزاداری به حرم میآمدند.
همه در همه خانههایمان عکس امام داشتیم. ازبکهای سنی را به چشم دیدیم که عکس امام به گردن داشتند. هیچ چیز به اندازه درگذشت ایشان، دلمان را نسوزاند
از پدر روحالله درباره خاطرات روزهای مقاومت در افغانستان که سؤال میشود میخندد و میگوید وقتی امام را شناختیم، دنیای ما رنگ دیگری گرفته بود. سالهای دهه 50 بود که در یکی از روستاهای افغانستان مدرسه میرفتم. پدرم به مجالس انقلابیها در کربلا و مشهد میرفت و برای ما عکسهای امام خمینی(ره) را به افغانستان آورده بود. یادم هست عکسهای ایشان را به مدارس میبردیم و میان بچهها پخش میکردیم. بعضی از بچهها شیطنت میکردند و این عکسها را به پشت مدیر مدرسه میچسباندیم. وقتی میفهمید ما را تنبیه میکرد. میگفت این کار کیست که آمده عکس امام را زده؟ با اینکه در جمع ما ازبک و ... هم بود اما هیچکس حرفی نمیزد و دیگری را لو نمیداد. در هوای سرد همه را پای برهنه داخل آب سرد در حیاط مدرسه، ساعتها تنبیه کرد. آخرش میگفت بگویید «مرگ بر خمینی» تا ببخشمتان. چند نفری طاقت نیاوردند اما حاضر نشدند به امام ناروا بگویند. با هم صحبت کردیم و چند نفر کار را گردن گرفتند تا بقیه رها شوند. ما در همه خانههایمان عکس امام را داشتیم. ازبکهای سنی را به چشم دیدیم که عکس امام به گردن داشتند. هیچ چیز به اندازه درگذشت ایشان، دلمان را نسوزانده است. یادم هست چقدر برای امام مجالس عزاداری برپا شد. خدا مقام معظم رهبری را برای ما نگه دارد.
مهاجر مجاهد فقط نگاهش به اهل بیت(ع) است
سال ها دلسوزانه جهاد کردیم و مجاهدت کردیم. اما در تمام این سالها هیچکس از ما خبر نمیگیرد. نه در افغانستان نه در ایران نه در سوریه نه هیچجای دیگر. مهاجر مجاهد فقط نگاهش به اهل بیت(ع) است. این بلایی که امروز دامان بخش زیادی از مردم افغانستان را گرفته است. ما با این قضایا کنار میآییم اما این چه وضعی که در کشور افغانستان ایجاد شده و درست نمیشود. این مردم می خواهند به سرزمینشان برگردند. مسئولان افغانستانی چرا بیتوجهی میکنند. این ظرفیتها را چرا استفاده نمیکنند. ما چقدر باید برویم و اعلام حضور و آمادگی کنیم برای ساخت کشور خودمان. ما برای سوریه میرویم. در ایران کار میکنیم با همه کم و کاستها و سختیها. مطمئن باشید اگر سرزمین ما مدیران دلسوز داشته باشد، تمام ظرفیت خود را صرف آبادانی افغانستان خواهیم کرد. هزاران مجاهد شهید و جانباز برای اسلام دادیم، برای ساخت سرزمین خودمان پای کار نمیآییم. باور کنید مردم مهاجر دلسوخته سرزمین خودمان هستند، اما مقام مسئول ندیدیم که برای مردم ما دل بسوزاند و فراتر از حلقه اطراف خودش، دلسوز مردم باشد. ما حتی با اهل سنت هم مشکلی نداریم. ما از مسئولان کشورمان گلایه داریم که بارها در حق مردم ما خیانت کردند. ما در افغانستان یک خمینی و یک خامنهای ببینیم، برمیگردیم. رهبران ما با ما چه کردند؟ به خاطر درگیریهای داخلی همه ما را رها کردند. ملت ما تکه تکه شد.
شروع این گفتوگو با روحالله بختیاری بود. پایان بخش ماجرا هم روایت او از روزهای مقاومت میتوانست باشد. او یک خاطره از روزهای رزمش در سوریه تعریف کرد: «ظهر بود، نماز جماعت برگزار شد. ما تقویم نداشتیم که بدانیم چه روزی است. امام جماعت بعد از نماز ایستاد و گفت امروز تولد امام رضا(ع) است. چون همیشه اطراف حرم امام هشتم بودم احساس خاصی به من دست داد. در دلم گفتم یعنی میشود دوباره به حرم امام رضا(ع) بیایم؟ کاش الان آنجا بودم. بعد از نماز چندتایی از بچهها به حرم و زیارت حضرت زینب(س) رفته بودند. تنها بودم و یک جور احساس غربت کردم. دلم شکست و به مقر خودمان رفتم. با همان ناراحتی خوابیدم. گفتم که مدرسه را رها کردم و سواد کافی ندارم. قرآن هم در حد سورههای روان و ساده میتوانم از رو بخوانم. در خواب دیدم به حرم امام رضا(ع) رفتم با همین شهید حکیمی و چند نفر دیگر از همان بچههای مدافع حرم. در پس کوچههای حرم میچرخیدیم که مشرف به حرم شدیم. در همان عالم خواب خوب به یادم میآید که زیارت رفتیم. بعد از زیارت، شروع کردیم به قرآن خواندن. خیلی واضح یادم هست که یک صفحه کامل قرآن را از رو خواندم و گفتم خدایا از من قبول کن. بعد نماز خواندم. به یکباره از خواب بلند شدم و گفتم یا امام رضا(ع). حال عجیبی داشتم بلند شدم وضو گرفتم و نماز مستحبی زیارت از همانجا خواندم. بعد ماجرای خواب را برای رفقا تعریف کردم، گفتند خوش به حالت. این یعنی امام رضا تو را قبول دارد. من باورم نمیشد در خواب قرآن خواندم. اشکهایم روی صورتم میریخت و بچهها به من میگفتند روحالله از تو قبول میکنند.
الآن بعد از 6 ماه که روی تخت هستم به زیارت امام رضا(ع) رفتم. هر روز نزدیک 8 ساعت ورزش میکنم. این ورزش در کنار این ارتباط با امام رضا(ع) علاقه خاص و روحیهای به من داده است. خودم با چشم خودم در حرم رفتهام و دیدم که یک مریض سرپاتر از من روی تخت افتاده است ولی دستهایش کار نمیکند، چون روحیهاش را باخته است. یک بیمار ایرانی است. شماره تلفنش را گرفتم و با او صحبت میکنم که به او روحیه بدهم. در یک حادثه این طور شده است. پاهایش لاغر شده، شکماش بزرگ شده، دستانش از کار افتاده چون روحیه ندارد. دکترها مرا خیلی قطعی جواب کردهاند اما خدا را شکر روحیه خوبی دارم. باید ورزش کنم تا شاید بدنم بهتر بماند.
یک خاطره دیگر هم از شهید حکیمی، آن مرد بزرگ که مرا نجات داد، بگویم تا شجاعتش را درک کنید. وقتی با او در اتاق مینشستیم از جنگ زیاد حرف میزد. او 36 ساله بود. بچه دل و جگر داری بود. 6، 7 فرمانده را نجات داده بود. یک روز از پشت پنجره داشت دیدهبانی میکرد که با قناسه سرش را زدند. بیشر بچهها را با قناسه زدند.
او زمانی نیروی نظامی رسمی افغانستان و دوره دیده بود. او تعریف میکرد یک بار در جمع نیروهای ملی در افغانستان اردوی نظامی بودیم که محاصره شدیم و 12 روز در یک دایره خاکی در کمین طالبان افتادیم. طالبان از پشت ما را میزد. از جمع چند نفرهمان فقط سه نفر مانده بودیم گفتیم ما که زنده از اینجا بیرون نمیرویم. بگذار اینها را بکشیم حداقل الکی از دست نرفته باشیم. 12 روز بدون غذا و آب در آن سنگر ماندیم. آفتاب داغی هم بود. یکی از همسنگرانش گفته بود که میرود آب بیاورد. اما نتوانسته بود و در یک گودال گیر افتاده بود و مدام به سمتش شلیک میکردند. میگفت من بلند شدم و به نفر بعدی گفتم میروم آبها را میاورم شما کشیک بده تا بیایم. آبها را آورده بود و در این 12 روز با آن آب سر کرده بودند. بعد از 12 روز با هلیکوپتر آمده بودند و آنها را از کمین نجاتشان دادند. بعد از آن ترفیع درجه گرفته بود. خیلی شجاع و نترس بود. هوای همه بچهها را داشت.
آخر این گفتوگو و مهمانی چند ساعته بود که روحالله دستم را محکم فشار داد و گفت: «ببخشید که تا دم در نمیتوانم برای بدرقه بیایم.» برایش آرزوی بهبودی کردم که گفت: «روزانه پاهایم را آتل میبندم و با کمک برادرانم کمی راه میروم. پای دومم برادرم، ابراهیم شده است. هرکاری میخواهم بکنم با همکاری او میکنم. اگر او نباشد نمیتوانم بایستم و راه بروم. اما مطمئنم که به زودی زود، بلند میشوم. دکترها جواب کردند اما ته دلم روشن است و چیزی از درونم به من میگوید که شفایم را از اهل بیت(ع) میگیرم.»
*تسنیم
روحالله جوان امروز یک جانباز قطع نخاعی دفاع از حرم عقیله بنیهاشم (سلام الله علیها) است.
اصرار دارد کسی کمکش نکند و با فشار روی دستهایش که به تازگی ترکها و پینههای دوران کارگری و بناییاش تا حدی خوب شده است، مینشیند و پاهایش را یکی یکی از تخت آویزان میکند. یک یاالله محکم میگوید و با لبخند گوشه لبش، بعد از حرفهای پدر میگوید: «این راه را برای اهل بیت(ع) و دینمان انتخاب کردم. روزی هم که شروع کردم به اسم اهل بیت(ع) آغاز کردم. شهریور 92 بود که با پیگیری خودم به سمت سوریه رفتم. روز عید قربان تیر به سمت راست بدنم اصابت کرد و از سمت چپ بیرون آمد. ابتدا نفهمیدم که چه شده است. بعهدا فهمیدم که تک تیرانداز داعش با قناسه من را زده است. آن روزها درگیریها بیشتر دور حرم بود و ما هم بیشتر در آن سمت مستقر بودیم. به طور کلی بخش قابل توجهی از دفاع از حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) با بچههای افغانستانی بود.»
روحالله خودش هم میگوید: «سنمان کم است» اما درباره اینکه چطور به این جمعبندی رسیده و چه انگیزهای او را علیرغم بسیاری از هم سن و سالهایش به این جمعبندی رسانه که به جبهه برود و در خاک کشوری دیگر بجنگد میگوید: «همیشه؛ وقتی ماه محرم به هیئت میرفتیم مدام در فضای ذهنمان برای خودمان صحنهسازی میکردیم و با خودمان فکر میکردیم و میگفتیم کاش آن زمان بودیم و به امام حسین(علیه السلام) در مبارزه با کفار کمک میکردیم. وقتی اخبار منطقه و جهان اسلام را دنبال میکردیم، دیدیم که انگار موقعیت این دفاع فراهم شده است و فضا همان فضاست و این حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) است که در خطر است. اگر چه در دوران امام نبودیم اما الان که هستیم. «کل یوم عاشورا و کل ارض کربلا» شنیدیم و سینه زدیم. چطور فضا را درک نشناسیم. باید در این نبرد شرکت کنیم. اگر واقعا خود را شیعه میدانیم الان زمان آن رسیده که کمک کنیم. مادر و پدرم میگفتند سن تو کم است و نباید بروی. 10 روز با آنها قهر کردم. گفتم اگر اجازه ندهید که بروم، دیگر نباید اسم اهل بیت(ع) را در این خانه بیاورید. اگر به حفظ حرمت ایشان اعتقاد دارید نباید که فقط برای آنها گریه کنید. الآن فضا، فضای مقاومت است باید رفت وسط میدان و دفاع کرد. 10 روز طبقه بالا زندگی کردم. ته دلم ناراحت بودم اما به آنها گفتم از شما جدا هستم. دیگر نگویید من روح الله دارم و شیعهام. با این مدلی که نمیخواهید به میدان برویم دیگر در ماه محرم برای شهادت امام حسین(علیه السلام) عزاداری نکنید. بعد از 10 روز راضی شدند و گفتند مشکلی نداریم. ماه شهریور بود که به سمت سوریه رفتم. از طریق چند آشنایی که داشتیم درست همان شبی که آمریکاییها اعلام کرده بودند که میخواهند سوریه را بزنند، به آنجا رسیدم. بدون آموزش رفته بودم و آنجا به من آموزش دادند.»
و ماجرای آن روز را اینگونه تعریف میکند: روز حادثه با شهید حکیمی بودیم. به من گفت باید به آن طرف برویم. آن طرف دشمن است و باید برای شناسایی منطقه و وضعیت آنها برویم تا بعد نیروهای خودی بتوانند تانک را به آن طرف ببرند. منطقه شهری بود. 50 متری خاکریز زده بودند. فرمانده ما پیش روی ما بود بعد از شهید حکیمی و بعد هم من حرکت میکردیم. در مسیر مستقیم میرفتیم که تیری به دست فرماندهمان اصابت کرد. دستور داد «برگردیم عقب». من دیدم اوضاع مناسب نیست و تصمیم گرفتم که برای فرار از مسیر آتش به سمت جلو حرکت کنم تا داخل یک پناهگاه بشوم و بفهمم از کجا ما را میزنند. روی پیشانیام یک سربند یا علی مدد هم بسته بودم. تا رفتم تیری از بالای سرم و یک تیر دیگر هم از کنارم رد شد. دولا شدم اما تا آمدم خودم را داخل پناهگاه پرتاب کنم در میانه پریدن یک تیر به سرشانهام اصابت کرد و افتادم. اولین چیزی که به زبان آمد، اشهدم بود.
روز عید قربان ساعت 11 بود که مجروح شدم. دلم به یکباره برای پدر و مادرم تنگ شد. گفتم یا اباالفضل(ع) یعنی من میتوانم دوباره پدر و مادرم را ببینم؟ همان طور که افتاده بودم و نمیتوانستم تکان بخورم، نذر کردم. تقریباً نیم ساعت درگیری بود. بعدها بچهها میگفتند، فکر میکردند که من شهید شدهام. شهید حکیمی به بچهها گفته بود من شده خودم تکه تکه بشوم باید روحالله را برگردانم. آخر سر هم آمد و من را عقب کشید.» حالا دیگر سرش را بالا گرفته و اشکهایش روی صورتش میغلتد. قهرمان خانه بختیاریها، خودش دلبسته شهید حکیمی است. لبهایش رو بسته روی هم میگذارد. نفسش را قورت میدهد. به سقف خیره شده و میگوید: «الحمدلله. به دلم افتاده که بیبی زینب(سلام الله علیها) هم مرا قبول کرده هم من را برای پدر و مادرم نگه داشت. انشاءالله که مهر قبولیمان را زده باشند.»
میگفتم: «وقتی تیر خوردم و افتادم، پای من از پناهگاه بیرون افتاده بود. بچهها این صحنه را دیده بودند. میگفتند شهید شده چون نمیتواند پایش را تکان دهد. هرچه میخواستم علامت دهم که نه زندهام، نمیتوانستم دستانم و پاهایم را تکان دهم. خودم میدیدم که پایم لب پناهگاه آویزان افتاده اما برایم عجیب بود که چرا نمیتوان تکانش دهم. حتی توان نداشتم که خودم را عقب بکشم. وقتی نگاه میکردم نمیفهمیدم که تیر به کجایم خورده است. دست میکشیدم به کمر و پاهایم اما هیچی نمیفهمیدم. بعد از دقایقی که شهید حکیمی بالای سرم آمد، دید چشمانم باز است و نفس میکشم. به من گفت تیر به شانهات خورده است. وقتی بلندم کرده بودند فهمیده بودند که پاهایم از کار افتاده است اما به من نمیگفتند تا روحیهام از دست نرود. الحمدلله تا همین الآن روحیهام از دست نرفته است. افتخار میکنم که در مسیر دفاع از حرم اهلبیت(ع) یک یادگاری برایم مانده است. شاید سعادت نداشتم اما اگر شهید میشدم، وضع بهتری داشتم. در این شرایط ماندن سخت است. برای اطرافیانم هم سختی دارد. شبهای محرم حتی وقتهایی که خسته بودیم پدرم ما را به هیئت میبرد. الان باید به خاطر این کارش، دستش را ببوسم. اجازه نداد رفیق بد داشته باشم. میگفت با هرکسی بیرون نرو. آن وقت پیش خودم میگفتم پدرم نمیگذارد با رفقا بیرون برویم. چیزی نمیگفتم که ناراحت نشود اما در درون خودم از این رفتارش و تذکراتش ناراحت میشدم. اما الان که فکر میکنم میبینم راست میگفت.»
دیدار با یک جانباز افغانستانی مدافع حرم
در ظاهر بیسرزمین هستیم اما مسلمان آزاد به این برچسبها و شناسنامهها و ملیتها و ادابازیهای مندرآوردی احتیاجی ندارد
خبر را دیده ام که بیشرمانه گفتند که نفری 500 دلار به ما داده شده تا دیوار گوشتی برای دفاع از اسد بسازیم. اسد که باشد که ما این کار را برایش بکنیم؟ ما فقط یک هدف داشتیم و داریم و آن دفاع از اعتقاداتمان است. دشمن به هرنحوی میخواهد در هر موضوعی با راه انداختن و منتشر کردن این مطالب چرت و پرت استفاده خودش را بکند. میخواهد اسلام را از حیات بیاندازد. هرچه میخواهند بگویند، با هر ترفندی میخواهند حرفشان را قالب کنند، بکنند، ما خودمان که میدانیم برای چه رفتیم. من به خاطر پول و مدرک برای کسی کار نمیکنم. از 9 سالگی کار را شروع کردم، روی پای خودم ایستادم. این را پدرم به من آموخت. به خاطر پول جانم را به خطر نمیاندازم. هرکس اینطور گفته غلط کرده است. من یک مهاجر، فرزند یک مهاجر هستم. در ایران به دنیا آمدم اما هیچ شناسنامهای ندارم. آزادِ آزاد هستم. یک بار دیگر میگویم تا اگر درست نشیندند بشنوند، چه سوریه باشد، چه ایران باشد، چه افغانستان، چه حتی خود آمریکا اگر جایی احساس کنم برای دینم تهدیدی وجود دارد و خطری برای اسلام و اهلبیت(ع) است به راه میافتم و آنجا میروم. این حرف همه ماست. این را هر روز سر نماز با خودمان مرور میکنیم. در ظاهر بیسرزمین هستیم اما مسلمان آزاد به این برچسبها و شناسنامهها و ملیتها و ادابازیهای مندرآوردی احتیاجی ندارد. آقای خودمان هستیم. خدا را شکر. آبرویی اگر قرار هست باشد، پیش خدا باشد. انسان پیش اهلبیت(ع) آبرو داشته باشد. آن دنیا ما را با این چیزها نمیشناسند. تحویلمان گرفتند، خدا خیرشان بدهد اگر هم نگرفتند بین ما و آن بنده مخلوق دیگر پیش خدا فرقی نیست مگر براساس تقوا.
آن زمان نبودیم که از در دفاع از نوامیس آلالله به میدان برویم و در رکاب امام حسین(علیه السلام) بجنگیم اما امروز این سعادت نصیب بچههای افغانستان شده است
روح الله بیشتر از هر وصف دیگری «نادانی و جهالت» را خصیصه اصلی تکفیریها میداند و میگوید: «برخی از آنها تسلط بسیار زیادی روی قرآن دارند اما براساس یک سری تحلیلهای عجیب و غریب که ابتدا باید با منافقان جنگید و بعد به جنگ با کفار رفت، ما را منافق میشناسند و به جنگ با مخالفان با وهابیت آمدهاند و برایشان شیعه و سنی هم ندارد، هر کس مخالفشان باشد، منافق میدانند و میکشند. شاید باورتان نشود اما در حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) که برای سلامتی رزمندگان خودمان دعا میکردم برای هدایت اینها هم دعا میکردم. می گفتند اگر هدایت نشدند و هدایتپذیر نیستند، آنگاه هلاک شوند. به زیارت که میرفتم خواسته زیادی نداشتم. از حضرت، حفظ حرم خودشان را میخواستم. درست است آن زمان نبودیم که از در دفاع از نوامیس آلالله به میدان برویم و در رکاب امام حسین(علیه السلام) بجنگیم اما امروز این سعادت نصیب بچههای افغانستان شده است.»
آنجا کسی با این ملاکهای درپیت و مسخره نژادی به انسانها نگاه نمیکند؛ زبان هم را نمیفهمیم ولی با روضههای همدیگر گریه میکنیم
از اولین باری که روحالله به سوریه رفته تا زمان مجروحیتش 75 روز طول کشیده است. طبق گفتههای او خاک سوریه پر شده است از رزمندگان مقاومت با ملیتهای مختلف. از بچههای حزبالله لبنان، پاکستانیها و عراقیها میگوید. افغانستانی ها شب ها در حرم مراسم سینهزنی و مناجاتخوانی دارند. میگوید: «لبنانیها و عراقی ها وقتی مراسم میگرفتند ما را دعوت میکردند و ما هم آنها را. آن موقع که ما بودیم شبهای چهارشنبه و پنجشنبه دعای کمیل و توسل برگزار میکردند. با هم هماهنگ بودیم. حال و هوای مراسمهای آنجا یک جور دیگری بود. آنجا کسی با این ملاکهای درپیت و مسخره نژادی به انسانها نگاه نمیکند. همه همدیگر را احترام میکنند. از ته دل عاشق همدیگر هستند و حتی شاید زبان هم را نفهمیم اما با دیدن همدیگر درست وسط روضهها دلهایمان میلرزد. رزمندگان آنجا همدیگر را به خاطر ایمان دوست دارند. دلم برای آن فضای معنوی تنگ شده است. ای کاش محرم آنجا بودم.»
عزتمندانه حرف میزند. از خاطرات نوجوانی و کودکیاش میگوید:« وقتی کار کردن را شروع کردم. ساکن رفسنجان بودیم. به خاطر کار کردن مجبور شدم درس را رها کنم. البته الآن میفهمم که درس خواندن مهم است و الحمدلله خیلی از بچههای مهاجران این روزها درس میخوانند و به جاهای خوبی هم رسیدند. چه درس حوزه چه دانشگاه. پدرها و اعضای خانوادههایشان کارگری میکنند و پول در میآورند تا بچههایشان درس بخوانند. من دوستانی دارم و میبینم که چقدر با انگیزه علیرغم همه مشکلات درس میخوانند و هیچ چیز برای فردای مملکت افغانستان بیشتر از این بچهها کارساز نخواهد بود.خوشحالم برادرانم درس میخوانند.»
بدن ورزیدهای دارد. این به دلیل کار کردن با میله بالای سر تختش نیست. میلهای که برای به جریان افتادن خون و دوری از زخم بستر و ... پزشکان برایش ورزش با آن را تجویز کردهاند. قبل از مجروحیت هم بدن قدرتمندی داشته. میگوید: «اهل ورزش بودم، باشگاه تکواندو میرفتم و سه سال کنگفو کار کردم. مدرسه هم میرفتم. در همان رفسنجان شروع به کار کردم. از مغازهداری و کفشداری شروع کردم و همراه خانوادهام شهرستان به شهرستان جابهجا شدم. حتی چوپانی هم کردم. سبزی هم فروختم. دستفروشی هم کردم. کنار همین فلکه آب شهر مشهد هم دستفروشی کردم.
یک شب سال 86 برف میآمد. پدرم گفت روی پای خودت بایست من شاید فردا نباشم تو پسر ارشد من هستی باید خانواده را بچرخانی. حرفش جور دیگری رویم اثر گذاشت. از پسران افغانستانی هم سن و سال خودم پرسیدم چه کار میکنید؟ دوست نداشتم الاف باشم. آنها گفتند بساط میکنیم. دستفروشی میکنیم. فلکه آب بساط میکردند. من هم بساطی به راه انداختم و لباس میفروختم. یک شب همه لباسهایم تا 6 صبح فروخته شد و کم کم این کار را یاد گرفتم. یک سال تمام کنار فلکه آب لباس میفروختم. درآمدم خوب بود. پدرم هم کار میکرد. از عهده هزینههایمان برمیآمدیم و شکر خدا دستمان پیش هیچکس دراز نبوده است. 3 سال هم در یک مغازه در خیابان مقدم کار میکردم. سال آخر صاحب مغازه که ایرانی بود کلاً مغازه را رها کرده بود و همه چیز را به من سپرده بود. به من اطمینان داشت. جنسها را خودش میآورد و من میفروختم.
بعد از آن به پدرم گفتم میخواهم شغل دیگری را انتخاب کنم. پدرم هم گفت خیلی از کارها هست که درآمدش این روزها از خیلی از شغلهای دیگر بالاتر است. ساخت و ساز هم شغل خوبی است اگر دوست داری آن را انتخاب کن. یک پسرعمو داشتم که از خانوادههای مهاجرین بود و در تهران زندگی میکرد. گفتم چه کار میکنی؟ گفت سنگکاری. یک سالی از مشهد به تهران رفتم و سنگکاری و کاشیکاری را پیش چند استاد کار یاد گرفتم. بعد از مدتی حرفهای شدم و به مشهد برگشتم. بعد از یک سال و نیم کار میگرفتیم و با یک همکار ایرانی شریکی کار میکردیم. من سنم کم بود مدرکی هم نداشتم. اما به لطف خدا درآمد خوبی داشتم. چه کسی در این سن برای خانوادهاش ماهی 2 تا 3 میلیون تومان میآورد؟ همه اینها بود و اوضاع از نظر مالی و مادی رو به راه بود اما نظرم بر این شد که به خاطر اهل بیت(ع) کارم را رها کنم. اعتقادم برایم از هر چیز دیگری مهمتر بود و دشمن درست آمده بود سروقت آن.»
بچههای افغانستان یک منطقه بزرگ را که مدتها دست تکفیریها بود، ظرف نیم ساعت بدون دادن حتی یک زخمی گرفته بودند
روح الله با اینکه تنها 75 روز در میان رزمندگان افغانستانی بوده و بخش زیادی از آن را هم در دورههای آموزشی گذرانده است. خاطراتی از همرزمان و حال و هوای بچههای افغانستان در آنجا دارد. در 2 عملیات هم شرکت کرده است. درباره آن میگوید: «یک ماه بود که فرماندهمان ما را به عملیات نبرده بود. به فرمانده گفتیم مگر ما چه کردهایم که ما را علمیات نمیبری؟ ما یک گروه کامل بودیم و میتوانستیم یک نفربر را کامل جابجا کنیم. او گفت سوریها نفربر دارند اگر ما نفربرشان را ببریم ناراحت میشوند. یک هفته پشت سر هم بچههای افغانستان به عملیات می رفتند و خسته برمیگشتند چون پیاده میرفتند. درگیریها زیاد بود. ما مدام با فرمانده جر و بحث میکردیم که ما را به عنوان نیروی کمکی به عملیات ببرد. شب عید قربان فرا رسید. برای لباس شستن به بیرون مقر رفته بودیم. آنجا آب کم بود و همیشه نمیشد لباسها را بشوییم. به فرمانده گفتیم اگر شما هم نسبت به سن و سال ما موضعی دارید، بگویید تا برگردیم. اگر قرار نیست ما را عملیات بفرستید چرا بمانیم؟ ما برای دفاع و جنگیدن با دشمن این همه راه را آمدیم. خاطرات بچهها را که میشنیدم خیلی بیشتر ناراحت میدم از اینکه من را به عملیات نمیبرند. خبر شهادتشان را هم که میشنیدم بیشتر از بیشتر ناراحت میشدم. یک بار شنیدم که بچههای افغانستان یک منطقه بزرگ را که مدتها دست تکفیریها بود، ظرف نیم ساعت بدون دادن حتی یک زخمی گرفته بودند. البته فرمانده کمی دستش مجروح شده بود. دشمن قناسه داشت و از جایی به بعد اجاره نمیداد ما خیلی جلو برویم. با خمپاره 60 و قناسه کار خود را بیشتر پیش میبرد. سلاحی که بیشتر بچههای ما را زمینگیر کرده بود، همین بود. خلاصه علیرغم سن و سال پایینم بدون هیچ رودربایستی به فرمانده گفتم یا من را برای هجوم و رفتن به عملیات بفرست یا بیشتر از این سرکار نگذار. نمیخواستم بی ادبی بشود اما به نوعی برایش تعیین تکلیف کرده بودم.
شب آمد کنارم نشست و گفت فردا عید است. من به عنوان عیدی، تو را به عملیات میبرم. شهید حکیمی هم در اتاق نشسته بود. به یکباره یک خمپاره آمد و پشت مقرمان خورد. من ترسیدم و شهید حکیمی خندید. برای اینکه کم نیاورم به او گفتم درست است برای جنگ آمدهام اما دوست ندارم مفتکی شهید شوم. دوست دارم اول عده زیادی از اینها را بکشم و بعد شهید شوم. همینجوری خمپاره بخورد و شهید شوم خوب نیست. خلاصه سر خندیدن حکیمی و اینکه این ترسیدن را برای من دست گرفته بود، خیلی با او بحث کردم. ساعت 12 شب بود و همه در جایگاهمان مستقر شده بودیم و نگهبانی میدادیم که فرمانده آمد و گفت فردا عملیات هجوم قطعی است و آماده باشید. خوشحال شدم و فردا ساعت 11 مجروح شدم.
گفتم: «مادر، تبرک شدم و برگشتم»
سه روز در بیمارستان بودم و بعد برم گرداندند. بعضی از بچهها که شهید میشوند یا جانباز بسته به اینکه بستگانشان در سوریه هستند یا عراق یا افغانستان پیکرشان برای تشییع و تدفین یا درمان به آن کشور منتقل میشود. درباره من هم چون امکان اعزام به افغانستان نبود و وقتی جویا شدند که آیا خانوادهای دارم یا نه، مجبور شدم و آدرس محل سکونت خانوادهمان در ایران را دادم البته اجازه ندادم تا دو هفته به آنها کسی خبر بدهد تا اوضاعم رو به راه شود و بعد خودم به آنها بگویم. مادرم ناراحتی قلبی داشت و باید با ملاحظه به او خبر میدادیم. از طریق نیروهای داوطلب افغانستانی و بچههایی که خودشان آمده بودند و از طریق نیروهای سوری با گروهی از نیروهای مستشار ایرانی هماهنگ شد و من را به ایران منتقل کردند. برخورد این دست از ایرانیها درست شبیه همان برخوردی بود که با گروهی از بچههای آنها در حرم حضرت زینب(س) داشتیم. برایشان افغانستانی یا ایرانی بودن من اهمیتی نداشت. هماهنگیها را انجام دادند و بعد از یک هفته در یکی از بیمارستانهای ایران بستری شدم. از طریق همراهان ایرانی که مأمور شدند امور من را پیگیری کنند، فرمانده ما با خانوادهام صحبت کرد و خبر را به آنها داد. به یاد دارم، وقتی با مادرم تلفنی صحبت کردم و جویای احوالم شد، به او با حالت گریه گفتم: «مادر، تبرک شدم و برگشتم.» مادر فکر میکرد تیر به شانهام خورده و من به خاطر بچگی گریه میکنم؛ فکر نمیکرد وضعیتم اینطور شده باشد. برایم لباس و کفش نو خریده بود. وقتی به بیمارستان آمد تا مرا دید صورتم را بوسید و گفت خوش به حالت مادر که تبرک شدی. قدری اشک ریخت اما هنوز ماجرا را به طور کامل نفهمیده بود. اما بعد از آن متوجه شدند که تیر در میانه راه که از این طرف آمده و از آن طرف بیرون رفته به نخاع من صدمه وارد کرده است.»
پدر روحالله بیش از 40 سال است که مداحی می کند. او که تا به اینجا شاهد شنیدن صحبتهای پسرش بوده یواش یواش وارد میشود و لابلای حرفهای او مطالبی را مطرح میکند. او می گوید: « مسیری که آقا روحالله برای آن به میدان جنگ رفته و مقاومت کرده است برگرفته از روحیهای که در کل خانواده ما در جریان است. اعتقاد به اهل بیت(ع) را از پدرم که روحانی است و 85 سال سن دارد، آموختیم و همان مسیر را برای فرزندانمان هم پیش گرفتیم. اولین گروهی که از بچههای افغانستانی به صورت خودجوش و البته قاچاقی راهی سوریه شدیم حدود 20 نفر از رزمندگان سابق مقاومت افغانستان و ... بودیم که اتفاقاً به نام دشمنی با وهابیت نرفتیم ما برای دفاع از حرم اهل بیت(ع) رفتیم. بعدها ابعاد مختلف و ماهیت واقعی این جریان تکفیری مشخص شد. حسب نگرانیای که برای حفاظت از حرم داشتیم بر خود واجب دانستیم که کاری در این مسیر انجام دهیم. وقتی تصاویری را دیدیم که گروهی از دشمنان قلب و جگر انسانها را هم درمیآوردند و به زن و بچه هم رحم نمیکنند و حرم امام و اهل بیت(ع) را محاصره کردهاند، تکلیف برای ما جور دیگری روشن شده بود. مسیر ما همان مسیر اهلبیت(ع) باید باشد و برای همین راهی نبرد شدیم.
ما فرزندان افغانستانی امام خمینی(ره) هستیم و فقط یک راه را میشناسیم و آن همان راه توصیه شده ولایت مطلقه فقیه است
اعتقاد بچههای مدافع حرم این است که ما همه جا مدافع حرم هستیم چه حرم حضرت زینب(س) باشد، چه سامرا، چه کربلا، چه فلسطین و چه هر جای دیگر که لازم باشد و احساس تکلیف کنیم جغرافیا و مرز ما را محدود نمیکند. همینجا میگویم اگر لازم باشد روزی به مکه و مدینه هم میرویم. دشمن وهابی بداند جریان مقاومت افغانستان در سر همچنان آرزوی ساخت بقیع را دنبال میکند. ما مسلمانان در تاریخ همیشه اهل بیتی بودهایم. ما کاری به هیچ کشوری نداریم. مسلمانان باید یکپارچه باشند و وحدت داشته باشند. ما فرزندان افغانستانی امام خمینی(ره) هستیم و فقط یک راه را میشناسیم و آن همان راه توصیه شده ولایت مطلقه فقیه است. اگر کسی اسلام را قبول دارد، قرآن را قبول دارد، این اطاعت بر او واجب است. ما امروز، چه در ایران باشیم چه در سوریه یا افغانستان فقط یک رهبر میشناسیم و آن آیتالله سید علی خامنهای است.»
به هیچ کشوری کاری نداریم. ما شیعهها و مسلمانان کنار هم گرد آمدیم. ما جبهه اسلام هستیم و در مقابل کفر میایستیم
علیرضا برادر روحالله مکبر 4 ساله مسجد محله است. پدر روحالله اشارهای به او می کند و میگوید: «همه فرزندانم را هم به تأسی از پدرم اینطور تربیت کردهام. همین بچه 4 ساله هم از بچگی به هیئت میرود و پای منبر مینشیند. وقتی من به روضه میروم، او را با خود میبرم. از همان بچگی باید اهل بیت(ع) و هویت دینی خودش را بشناسد. این فقط در خانه ما نیست. در میان همه بچههای افغانستانی که امروز خودشان به جمعبندی رسیدند و برای دفاع به سوریه و عراق میروند، این روحیه مشترک است و در خانه همه آنها اوضاع همین است. جالب است بدانید بخش قابل توجهی از بچههای افغانستانی مدافع حرم، افغانستانی مهاجر ساکن عراق، سوریه هستند و تعدادی هم از افغانستانیهای مقیم ایران و کویت به آنها پیوستند. ما در سوریه هم مهاجر افغانستانی داریم. در هرکشوری هست. این که ما به آنجا میرویم به برکت رابطههای قوم و خویشی است که امروز این توفیق شامل حالمان شده است. خیلی از ماها نه از طریق اخبار رسمی بلکه در ارتباطات تلفنیمان از اوضاع آنجا خبر میگیریم و خیلی جلوتر از رسانه ها دسترسی به اخبار داریم. مثلاً تیر و مرداد سال گذشته که اوضاع بسیار خطرناک شده بود، هیچ بخش خبری این مطلب را نگفت که حرم حضرت زینب(س) سه شبانه روز در محاصره کامل بوده است، اما همه ما از طریق همین اقوام خبردار شدیم و به همین دلیل جمعی از ما به اهماهنگی های شخصی راهی آنجا شدیم. ما به هیچ کشوری کاری نداریم. ما شیعهها و مسلمانان کنار هم گرد آمدیم. ما جبهه اسلام هستیم و در مقابل کفر میایستیم. دین اسلام در جغرافیا محدود نمیشود. درست است کشور مانند خانه است و ما امروز خانه نداریم. حتی همین اهل و عیال و فرزندانی که در عراق یا سوریه یا ایران یا افغانستان و هرجای دیگر رها میکنیم و برای نبرد میرویم.
اینها اگر قصدشان مبارزه با اسد بود خب در همان حمص و درعا و لاذقیه و ... میماندند. اگر بحثشان فقط مبارزه با او و سرنگونی حکومت اوست چرا دیگر جگر انسان را از سینه بیرون میکشند. چرا سر بچه 3 ساله را میبرند؟ این شقاوت آنها انتها ندارد. ما از آن ها اسیر هم گرفتیم ولی دیدیم که کوتاه آمده، رهایش کردیم اما آنها سر اسیر ما را بریدند و با سر آن بازی کردند. اگر مشکلشان اسد است، چه کاری با حرم حضرات معصومین(ع) و اصحاب پیامبر(ص) دارند. وقتی در همان سوریه 3 حوزه علمیه داریم و حکم جهاد داریم چه کسی میتواند در برابر ما بایستد؟»
پدر روحالله نگران حال اوست و از زمانی که او را به خانهای در مشهد برده است دیگر خودش هم به دنبال کسب و کار در آنجا افتاده است و برای گذران زندگی خانواده پابند او شده است. میگوید: «درمان روحالله خرج دارد. از نظر علمی، پزشکان او را جواب کردهاند و امیدی به بهبودیاش نیست. اما ما هنوز هم ناامید نیستیم ما از اینجا به بعد هم درباره روحالله، باز اهلبیت(ع) را انتخاب میکنیم. کسی که رگش خون محبت و شیعه در جریان است، کسی که اعتقاد به خدا داشته باشد، همه چیز را از خود او میخواهد. اینکه شما به روحالله گفتید رسانههای خارجی گفتند که بچههای افغانستانی پول گرفتند به ما برخورد. این بچهها برای پول نمیروند. چه کسی برای پول جانش را به خطر میاندازد؟ انگیزه بالاتری دارند. اینطور نیست که کسی به زور برود. خودشان میروند. دشمن این را بداند چه کسی به ما پول بدهد چه ندهد، ما انشاءالله به سراغ بقیع هم میرویم. این را بدانند که اگر امروز خانواده من در ایران هستند هنوز با همان کارت مهاجرت قانونی هستند و این کارهای ما هیچ امتیاز خاصی به دنبال ندارد و ما این را خوب میدانیم.
از سال 1364 که در جبهههای افغانستان در برابر کمونیست و روسها بودیم چه کسی به ما پول داد؟ آن زمانی که همراه با سازمان نصر میجنگیدیم، چه کسی ما را یاری کرد؟ سال 71 فرماندهی نیروهای کابل را به عهده داشتم. در بلخ فرمانده بودم. بعد از همه آنها در فرمانداری بلخ مشغول به کار شدم و چند سال آنجا بودم، بعد توسط طالبان اسیر شدم و با کمک برخی دوستان توانستم نجات پیدا کنم. از آنجا یک سره به پاکستان رفتم و بعد از آن هم به ایران آمدم. از مرز پاکستان به صورت قاچاقی وارد ایران شدم. در بازجوییهای طالبان به من میگفتند اگر امام حسین و حضرت ابوالفضل هست چرا تو را نجات نمیدهند؟ دفترچه مرا نگاه میکردند میگفتند این مطالبی که نوشتی چیست؟ یعنی حتی سواد نداشتند. مرا تهدید میکردند و مدام کتک میزدند که اسلحههایت را کجا گذاشتی؟ 16 آذر 1377 بود که از دست آنها نجات پیدا کردم. ما همه این روزها را هم دیدهایم و گذراندهایم. آن موقع این حرفها نبود. نه حساب پول بود نه سمت. فقط براساس اعتقاد باید میایستادیم و مقاومت میکردیم و کسی را لو نمیدادیم. مردم افغانستان پای اعتقادشان ایستادهاند. در جریان درگیری با گروهکهای تکفیری ما از کشور مصر هم اسیر داشتیم. یک بار 120 اسیر گرفتیم که 80 نفرشان سوری نبودند و از کشورهای اروپایی و خارجی آمده بودند. زبان برخی از آنها را هیچکس نمیدانست. اگر بحث پول گرفتن باشد، اتفاقا بسیاری از آنها در اعترافاتشان هست که از جانب کدام کشورها حمایت میشوند و برای آنها اسلحه فرستاده شده و پول و حقوق واریز میشود.
30 هزار خانه شیعه افغانستانی مهاجر در سوریه هست. وقتی آنها که همه از اقوام ما هستند و ماجرا را توضیح می دهند. از نظر ما دفاع واجب است و ما هم میرویم. وقتی مردم ما به صورت خودجوش به آنجا رفتهاند، کسی نمیتواند جلویشان را بگیرد. آنها برای نگه داشتن نیروهایشان دست به کارهای کثیفی مانند جهاد نکاح و ... هم میزنند اما بچه های ما در آنجا شوق مقاومت دارند. بیشتر از هر چیز دیگری دل بچهها برای فضای معنوی آنجا میتپد. آن ها حتی در اعتقادشان به مقدساتشان هم راست و درست نیستند. حتی میان قرآن هم تله انفجاری میگذارند. اینها هیچ اعتقادی به هیچ چیزی ندارند. شعارهایشان و ادعای جهادشان حرف مفت است. آنقدر در برابر نبرد ذلیلاند که در قابلمه غذایشان هم تله انفجاری می گذارند و زیرش را گلوله آرپیجی میچینند که منفجر شود.
شهربانو مسلمی نام مادر روحالله است. از وضعیت امروز روحالله و زحمتهایی که جانباز شدنش برای مادر به همراه داشته وقتی پرسیده میشود، نگاهش را به سمت روحالله برمیگرداند، لبخند میزند و میگوید: «از وضعیت امروز او ناراحت نیستم. اتفاقاً خدمت به او، اسباب ثواب ما شده است. مایه افتخار ماست. دوست داشتم پسرم بزرگتر شود. وقتی دیدم خودش دوست دارد مسیر پدرش را برود، مانعش نشدم. فقط دلنگران بودم که اسیر شود. تحمل اسیر شدنش را نداشتم. الحمدلله که از ما قبول کنند. روزی که خداحافظی کرد و رفت من با هیچ چیز مشکلی نداشتم، فقط تاب اسیر شدنش را نداشتم. به دست کفر، اسیر شدن خیلی سخت است. شهادت یا جانبازیاش را برای خودم حل کرده بودم، اما به خاطر سابقه اسارت پدرش، تاب اسارتش را نداشتم. اما الآن که این وضعیتاش را میبینم اعتقادم این است که با هر وضعیتی کنار میآیم اگر برای رضای خدا و در راه دفاع از آرمانهای اهل بیت(ع) باشد.
وقتی خبر دادند تیر خورده است، حالم دگرگون شد. به زیارت امام رضا(ع) رفتم. در حرم نماز خواندم و خدا را شکر کردم که او را از من قبول کرده است. وقتی فهمیدم جانباز قطع نخاعی شد، دلم پاره شد اما گریه نکردم. الحمدلله آقا روحالله مایه افتخار ماست. چون بهترین راه یعنی راه اهل بیت(ع) را انتخاب کرده است. پیش از رفتنش همان روزهایی که روحالله قهر کرده بود، یک شب کفر گفتم. گفتم خدایا پسرم کم سن است او را نمیفرستم. پنجشنبه شب بود خواب دیدم آتش روشن شده و پسرم روی آتشهاست. آتش بالا میگرفت و من قلبم درد گرفته بود. در خواب به حضرت زینب(س) و حضرت ابوالفضل(ع) گفتم روحالله نسوزد. همانجا دیدم یک خانم کوچکی روحالله را از روی آتشها برداشت و آورد تحویل من داد. به من گفت بگیر. روحالله هیچ وقت در آتشها نمیسوزد. دقیق یادم هست که این جمله را سه بار تکرار کرد. صبح که بیدار شدم حال عجیبی داشتم، به دلم افتاده بود نباید مانعاش شوم و بچهام باید برود. او را برای رضای خدا فرستادم. هنوز چهار پسر دیگر دارم اگر چهارتایشان هم به این راه بروند باز افتخار میکنم، ناراحت نیستم.
این مسیر همیشگی ماست، شهید رحمانی پسرخاله من بود. آن زمان ساکن افغانستان بودیم. اما برای جنگ ایران و عراق، به ایران آمد و در جنگ شهید شد.
بالأخره این مسیری است ما از گذشته در خانوادهمان افرادی را برایش دادهایم. شهید رحمانی پسرخاله من بود. آن زمان ساکن افغانستان بودیم. اما برای جنگ ایران و عراق، به ایران آمد و در جنگ شهید شد. پدر روحالله یک رزمنده بود و از همان ابتدا در خاک افغانستان جنگدیده بودیم. ما برای دین همه زندگیمان را میدهیم. دختر یک پیرمرد شاده روستایی هستم که همیشه از اهل بیت(ع) در گوش من خوانده است. برای ما ایران، افغانستان، سوریه ندارد. وقتی مسجد آتش میزنند و خراب میکنند، برای ما که در گوشت و پوستمان عشق به اهلبیت(ع) جریان پیدا کرده خیلی سخت است. همه بچههایم را فدایشان میکنم.»
پدر روحالله میگوید: «روز تاسوعا سال گذشته بود که بچهها زنگ زدند و گفتند که جلسه دعا برگزار کردیم و جویای احوال روحالله شدند. شب تاسوعا چراغهای حرم را روشن کرده بودند و اوضاع امن شده بود. هنوز هم روشن مانده است با خودم فکر کردم که چطور تا 100 متری حرم همه چیز مخروبه است اما چرا حرم آسیب جدی ندیده است. این نشان میدهد که خداوند خود حافظ حرم است. وقتی بار اول به آنجا رفتم با خودم میگفتم یعنی میشود من در حرم ایشان باشم. در تمام آن شبها به قدری هیأت عزاداری آمده بود که عجیب غریب بود. هیچ کسی هیچ توجهی به تکفیریها نداشت و برای عزاداری به حرم میآمدند.
همه در همه خانههایمان عکس امام داشتیم. ازبکهای سنی را به چشم دیدیم که عکس امام به گردن داشتند. هیچ چیز به اندازه درگذشت ایشان، دلمان را نسوزاند
از پدر روحالله درباره خاطرات روزهای مقاومت در افغانستان که سؤال میشود میخندد و میگوید وقتی امام را شناختیم، دنیای ما رنگ دیگری گرفته بود. سالهای دهه 50 بود که در یکی از روستاهای افغانستان مدرسه میرفتم. پدرم به مجالس انقلابیها در کربلا و مشهد میرفت و برای ما عکسهای امام خمینی(ره) را به افغانستان آورده بود. یادم هست عکسهای ایشان را به مدارس میبردیم و میان بچهها پخش میکردیم. بعضی از بچهها شیطنت میکردند و این عکسها را به پشت مدیر مدرسه میچسباندیم. وقتی میفهمید ما را تنبیه میکرد. میگفت این کار کیست که آمده عکس امام را زده؟ با اینکه در جمع ما ازبک و ... هم بود اما هیچکس حرفی نمیزد و دیگری را لو نمیداد. در هوای سرد همه را پای برهنه داخل آب سرد در حیاط مدرسه، ساعتها تنبیه کرد. آخرش میگفت بگویید «مرگ بر خمینی» تا ببخشمتان. چند نفری طاقت نیاوردند اما حاضر نشدند به امام ناروا بگویند. با هم صحبت کردیم و چند نفر کار را گردن گرفتند تا بقیه رها شوند. ما در همه خانههایمان عکس امام را داشتیم. ازبکهای سنی را به چشم دیدیم که عکس امام به گردن داشتند. هیچ چیز به اندازه درگذشت ایشان، دلمان را نسوزانده است. یادم هست چقدر برای امام مجالس عزاداری برپا شد. خدا مقام معظم رهبری را برای ما نگه دارد.
مهاجر مجاهد فقط نگاهش به اهل بیت(ع) است
سال ها دلسوزانه جهاد کردیم و مجاهدت کردیم. اما در تمام این سالها هیچکس از ما خبر نمیگیرد. نه در افغانستان نه در ایران نه در سوریه نه هیچجای دیگر. مهاجر مجاهد فقط نگاهش به اهل بیت(ع) است. این بلایی که امروز دامان بخش زیادی از مردم افغانستان را گرفته است. ما با این قضایا کنار میآییم اما این چه وضعی که در کشور افغانستان ایجاد شده و درست نمیشود. این مردم می خواهند به سرزمینشان برگردند. مسئولان افغانستانی چرا بیتوجهی میکنند. این ظرفیتها را چرا استفاده نمیکنند. ما چقدر باید برویم و اعلام حضور و آمادگی کنیم برای ساخت کشور خودمان. ما برای سوریه میرویم. در ایران کار میکنیم با همه کم و کاستها و سختیها. مطمئن باشید اگر سرزمین ما مدیران دلسوز داشته باشد، تمام ظرفیت خود را صرف آبادانی افغانستان خواهیم کرد. هزاران مجاهد شهید و جانباز برای اسلام دادیم، برای ساخت سرزمین خودمان پای کار نمیآییم. باور کنید مردم مهاجر دلسوخته سرزمین خودمان هستند، اما مقام مسئول ندیدیم که برای مردم ما دل بسوزاند و فراتر از حلقه اطراف خودش، دلسوز مردم باشد. ما حتی با اهل سنت هم مشکلی نداریم. ما از مسئولان کشورمان گلایه داریم که بارها در حق مردم ما خیانت کردند. ما در افغانستان یک خمینی و یک خامنهای ببینیم، برمیگردیم. رهبران ما با ما چه کردند؟ به خاطر درگیریهای داخلی همه ما را رها کردند. ملت ما تکه تکه شد.
شروع این گفتوگو با روحالله بختیاری بود. پایان بخش ماجرا هم روایت او از روزهای مقاومت میتوانست باشد. او یک خاطره از روزهای رزمش در سوریه تعریف کرد: «ظهر بود، نماز جماعت برگزار شد. ما تقویم نداشتیم که بدانیم چه روزی است. امام جماعت بعد از نماز ایستاد و گفت امروز تولد امام رضا(ع) است. چون همیشه اطراف حرم امام هشتم بودم احساس خاصی به من دست داد. در دلم گفتم یعنی میشود دوباره به حرم امام رضا(ع) بیایم؟ کاش الان آنجا بودم. بعد از نماز چندتایی از بچهها به حرم و زیارت حضرت زینب(س) رفته بودند. تنها بودم و یک جور احساس غربت کردم. دلم شکست و به مقر خودمان رفتم. با همان ناراحتی خوابیدم. گفتم که مدرسه را رها کردم و سواد کافی ندارم. قرآن هم در حد سورههای روان و ساده میتوانم از رو بخوانم. در خواب دیدم به حرم امام رضا(ع) رفتم با همین شهید حکیمی و چند نفر دیگر از همان بچههای مدافع حرم. در پس کوچههای حرم میچرخیدیم که مشرف به حرم شدیم. در همان عالم خواب خوب به یادم میآید که زیارت رفتیم. بعد از زیارت، شروع کردیم به قرآن خواندن. خیلی واضح یادم هست که یک صفحه کامل قرآن را از رو خواندم و گفتم خدایا از من قبول کن. بعد نماز خواندم. به یکباره از خواب بلند شدم و گفتم یا امام رضا(ع). حال عجیبی داشتم بلند شدم وضو گرفتم و نماز مستحبی زیارت از همانجا خواندم. بعد ماجرای خواب را برای رفقا تعریف کردم، گفتند خوش به حالت. این یعنی امام رضا تو را قبول دارد. من باورم نمیشد در خواب قرآن خواندم. اشکهایم روی صورتم میریخت و بچهها به من میگفتند روحالله از تو قبول میکنند.
الآن بعد از 6 ماه که روی تخت هستم به زیارت امام رضا(ع) رفتم. هر روز نزدیک 8 ساعت ورزش میکنم. این ورزش در کنار این ارتباط با امام رضا(ع) علاقه خاص و روحیهای به من داده است. خودم با چشم خودم در حرم رفتهام و دیدم که یک مریض سرپاتر از من روی تخت افتاده است ولی دستهایش کار نمیکند، چون روحیهاش را باخته است. یک بیمار ایرانی است. شماره تلفنش را گرفتم و با او صحبت میکنم که به او روحیه بدهم. در یک حادثه این طور شده است. پاهایش لاغر شده، شکماش بزرگ شده، دستانش از کار افتاده چون روحیه ندارد. دکترها مرا خیلی قطعی جواب کردهاند اما خدا را شکر روحیه خوبی دارم. باید ورزش کنم تا شاید بدنم بهتر بماند.
یک خاطره دیگر هم از شهید حکیمی، آن مرد بزرگ که مرا نجات داد، بگویم تا شجاعتش را درک کنید. وقتی با او در اتاق مینشستیم از جنگ زیاد حرف میزد. او 36 ساله بود. بچه دل و جگر داری بود. 6، 7 فرمانده را نجات داده بود. یک روز از پشت پنجره داشت دیدهبانی میکرد که با قناسه سرش را زدند. بیشر بچهها را با قناسه زدند.
او زمانی نیروی نظامی رسمی افغانستان و دوره دیده بود. او تعریف میکرد یک بار در جمع نیروهای ملی در افغانستان اردوی نظامی بودیم که محاصره شدیم و 12 روز در یک دایره خاکی در کمین طالبان افتادیم. طالبان از پشت ما را میزد. از جمع چند نفرهمان فقط سه نفر مانده بودیم گفتیم ما که زنده از اینجا بیرون نمیرویم. بگذار اینها را بکشیم حداقل الکی از دست نرفته باشیم. 12 روز بدون غذا و آب در آن سنگر ماندیم. آفتاب داغی هم بود. یکی از همسنگرانش گفته بود که میرود آب بیاورد. اما نتوانسته بود و در یک گودال گیر افتاده بود و مدام به سمتش شلیک میکردند. میگفت من بلند شدم و به نفر بعدی گفتم میروم آبها را میاورم شما کشیک بده تا بیایم. آبها را آورده بود و در این 12 روز با آن آب سر کرده بودند. بعد از 12 روز با هلیکوپتر آمده بودند و آنها را از کمین نجاتشان دادند. بعد از آن ترفیع درجه گرفته بود. خیلی شجاع و نترس بود. هوای همه بچهها را داشت.
آخر این گفتوگو و مهمانی چند ساعته بود که روحالله دستم را محکم فشار داد و گفت: «ببخشید که تا دم در نمیتوانم برای بدرقه بیایم.» برایش آرزوی بهبودی کردم که گفت: «روزانه پاهایم را آتل میبندم و با کمک برادرانم کمی راه میروم. پای دومم برادرم، ابراهیم شده است. هرکاری میخواهم بکنم با همکاری او میکنم. اگر او نباشد نمیتوانم بایستم و راه بروم. اما مطمئنم که به زودی زود، بلند میشوم. دکترها جواب کردند اما ته دلم روشن است و چیزی از درونم به من میگوید که شفایم را از اهل بیت(ع) میگیرم.»
*تسنیم