به گزارش گروه اجتماعی پایگاه خبری شهدای ایران؛در دفاع مقدس زمانی که قرار بود حمله ای انجام شود. مدتها قبل از آن باید کار شناسایی و تدارکات انجام میشد. کارهایی که هرکدام با سختیهای خاص خودش رو به رو بود. به خصوص ماموریتهایی که فردی انجام میشد. حجت ایروانی از جمله دیده بان جنگ است که کارش ایجاب میکرد هنگام انجام ماموریت تنها باشد. وی خاطراتش را از آن دوران اینگونه تعریف میکند:
*سی ساعت بود که بدون خوردن غذا یا استراحت درستی، سینه کش کوهها و درهها را پشت سر میگذاشتیم. ستون نفوذی ما که برای رسیدن به پشت نیروهای عراقی و انهدام اهداف نظامی توسط هدایت آتش توپخانه و برادران قرارگاه رمضان ماموریت داشت، برای استراحت چند دقیقه ای توقف کرد، و من از شدت گرما، گرسنگی و خستگی خوابم برد.ساعت 2:30 بود که بیدار شدم و خودم را در تاریکی نیمه شب کوهستان تنها یافتم، سراسیمه در جهات مختلف دنبال ستون گشتم، اما خبری نبود، انگار آب شده و رفته بود زیر زمین. مسیری را انتخاب کرده و راه افتادم. بعد از مدتی پیاده روی رسیدم به یک دوراهی.جاده سمت راست را پیش گرفته و شروع به پیاده روی کردم. به دامنه ارتفاع بلندی که در مسیرم قرار داشت رسیدم. یکی از شیارها را که جهت صعود مناسبتر بود، انتخاب و شروع کردم به بالا رفتن، تا حوالی 4 صبح. در همین ساعت، صدای شرشر آب که به سکوت کوهستان حالتی خاص میداد، توجه مرا به خود جلب کرد. رفتم به سمت صدا رسیدم به جوی باریک آب. در حال نوشیدن آب بودم که صدای خش خش مرا به خود آورد. سرم را بالا آوردم. در فاصله 20 متری دو شبح سفید میخکوبم کرد.
پیش خود گفتم: حتما از شدت خستگی و گرسنگی خیالاتی شدم. چشمهایم را مالیدم و دوباره نگاه کردم. باز هم دو شبح سفید... صورتم را آب زدم. بله واقعیت داشت. دو خرس بزرگ سفید در بیست قدمی من بربر نگاهم میکردند. نمیدانم چرا در این بی خبری به من حمله ور نشده بودند. خواست خدا بود.
آرام و بی سر و صدا، عقب عقب آمدم و فاصله خودم و خرسها را بیشتر و بیشتر کرده و در یک لحظه پا به فرار گذاشتم.
باران شب، لباسم را خیس کرده و هوای سرد کوهستان دمای بدنم را تا مرز انجماد رسانده بود. همین طور که از ترس خرسها میدویدم، نگاهم به یک پتوی بزرگ قهوه ای رنگ خورد، که روی زمین افتاده بود. از اینکه میتوانستم با پتو خودم را کمی گرم کنم خوشحال شدم. پتو را که برداشتم، سرجایم خشکم زد. چهار جنازه با وضع ناجوری زیر پتو قرار گرفته بودند. پتو را انداخته و شروع کردم به دویدن. جنازههای زیادی دیده بودم. دیدنش برایم عادی بود، اما آن شب در آن کوهستان پر برف، بعد از مشاهده خرسها، دیدن جنازهها اضطراب آن لحظهها را چندین برابر میکرد.
از جنازهها که دور شدم، زیر درختی نشستم تا نفسی تازه کنم، نماز صبح را همان جا خواندم، هوا گرگ و میش بود که خوابم برد. ساعتی بعد که بیدار شدم، هوا روشن شده بود. توانستم پایگاهی در 500 متری سمت چپم و پایگاه دیگری را با همین فاصله در سمت راستم تشخیص دهم.
پیش خود گفتم: بالاخره به نیروهای خودی رسیدم، شروع کردم به داد و بیداد اما صدایم به گوش کسی نرسید، به قدری خسته بودم که توان راه رفتن این 500 متر را هم نداشتم، نیم ساعت گذشت. دیدم برادری از پایگاه سمت راست به سوی من میآید. نفسی کشیدم... مثل اینکه سردرگمی تموم شد... احساس خوبی داشتم و قند توی دلم آب میشد. تا اینکه آن برادر به 15 متری من رسید. وقتی دقت کردم، برق از سرم پرید. یک سرباز عراقی با لباس کماندویی... حالا در ده متری من داشت، قدم به قدم به من نزدیک و نزدیکتر میشد. هنوز متوجه من نشده بود. بدون اسلحه، بلند شدم و به زبان عربی گفتم:" سلام، نترس، بیا اینجا، کاری ندارمت."
همین که مرا دید رنگ از رخش پرید. شاید به خاطر لباس کردی بود که به تن داشتم. بیچاره عراقی دو تا پا داشت دو پا هم قرض گرفت و شروع کرد به دویدن. در حال فرار فریاد میزد و کمک میخواست. کمی صبر کردم تا از من دور شود و متوجه مسیر حرکت بعدی من نگردد. فاصله که گرفت، شروع کردم به دویدن. رسیدم به یک سرپایینی تند سرازیر شدم. به تخته سنگی برخوردم که میشد زیر آن مخفی ماند. خودم را کشیدم زیر تخته سنگ. بیست دقیقه بعد سر و صدای زیادی در آن نزدیکی شنیدم. مرتب به عربی میگفتند:" تسلیم شو! کجا هستی؟ بایست!" و کوهستان را رگبار میبستند. من هم فقط آیه الکرسی و آیه و جعلنا و ... را میخواندم. ناگهان صدای خش خشی به گوشم خورد. صدای پا بود که هر لحظه نزدیک و نزدکیتر میشد. دیدم دو عراقی از چپ و راست تخته سنگ که در زیر آن پنهان شده بودم رد شدند و رفتند پایین. فقط کافی بود سرشان را کمی برمیگردانند تا مرا ببینند. نفس در سینه ام حبس شده بود.
به آرامی علفهای دور و برم را کندم و روی پایم که مقداری بیرون بود ریختم. آن دو سرباز عراقی هم از دو متری من رد شدند و بعد از اینکه به انتهای شیار رسیدند، یکی به راست و دیگری به چپ رفت. لحظه پردلهره ای بود. ساعتی گذشت. از شدت خستگی و گرسنگی زیر همان تخته سنگ خوابم برد. بیدار که شدم ساعت حوالی دوازده ظهر بود. بعد از اطمینان از اینکه کسی آن نزدیکیها نیست، از زیر تخته سنگ بیرون آمده و به مسیرم ادامه دادم.
رسیدم به انتهای شیار، در آن جا تعدادی قوطی خالی، کنسرو و کمپوت بود. یک قوطی کنسرو ماهی که یک تکه گوشت داشت و از آب باران پر شده بود برداشتم و سر کشیدم. مثل اینکه اسید سرمیکشم. کنسرو زنگ زده مزه ای بهتر از این نمیتوانست داشته باشد، چه میشد کرد؟
هر طور که بود به راه افتادم، ساعت 2 بعدازظهر بود. فشار گرسنگی و تشنگی قابل تحمل نبود و به یک چشمه باریک آب برخوردم. رفتم سمت چشمه، آب آن گل آلود بود. دهانم را گرفتم زیر آب و تا رفع تشنگی نوشیدم. دیگر رمقی برای ادامه راه نداشتم. در سمت راستم تخته سنگ کوچکی بود. از شدت ضعف افتادم پشت تخته سنگ و خوابم برد. یک ساعت و نیم بعد بیدار شدم. هنوز در حال خواب و بیداری بودم که فضلههای قاطری که در آن طرف تخته سنگ بود توجه مرا به خود جلب کرد. دست که زدم تازه بود. رد پای قاطر و جای پوتین سه ستاره عراقی را که دیدم خشکم زد. این بار هم خدا هوای مرا داشت. وقتی که خوابم برده بود، قاطر از کنارم رد شده بود و خواست خدا این بود که سرباز عراقی آن طرف قاطر راه میرفت؛ و اگر این طرف قاطر راه میرفت حتما مرا میدید. خودم را جمع و جور کردم و دوباره راه افتادم. ساعت 6 بعد از ظهر بود که چشمم به چند نفر که روی تپه ای با دوربین دستی منطقه را نگاه میکردند افتاد. با دوربین دستی که همراهم بود آنها را زیر نظر گرفتم.
ظاهرشان به ایرانیها میماند. با این حال جانب احتیاط را از دست ندادم. آهسته از پشت به سمت آنها حرکت کردم، نزدیکتر که شدم، خودم را پشت درختی پنهان کردم. در این حال دو نفر از کنار درختی که پشتش بودم رد شدند. مطمئن شدم که ایرانی هستند. از پشت درخت بیرون آمدم. دیگر چشمانم سیاهی میرفت. فقط توانستم بگوییم :"سلام!"
دیگر چیزی نفهمیدم. مدتی بعد که به هوش آمدم، روی دوش سه نفر که مرا به سمت سنگر اورژانس میبردند، بالا و پایین میشدم.
منبع:فارس