شهدای ایران shohadayeiran.com

همسر شهید کاظمی می‌گوید: گاهی که به خاطر مشکلات زندگی و تنهایی از سید ابوالفضل گله می‌کردم که اینقدر نرو جبهه، تو شهید شوی من با دو تا بچه کوچک چکار کنم؟
برای دیدن تصویر بزرگتر روی تصویر کلیک نمایید

به گزارش گروه فرهنگی پایگاه خبری شهدای ایران؛  شهید سید ابوالفضل کاظمی فروردین 1339 در یکی از روستاهای اردستان متولد شد. وی در مرداد 59 وارد سپاه پاسداران شد و با شروع قائله کردستان به غرب رفت. با آغاز جنگ تحمیلی در جنوب، سید ابوالفضل به این منطقه اعزام شد و پس از مدتی فرماندهی گردان میثم از لشگر 27 محمد رسول الله(ص) را بر عهده گرفت.

سید ابوالفضل در حالی که از آموزش‌دهندگان پادگان امام حسین(ع) بود با شروع عملیات‌ها سریع خود را به خط مقدم می‌رساند. زمستان 62 با شروع عملیات خیبر شهید کاظمی به جزایر مجنون رفت و تا شروع عملیات بدر آنجا حضور داشت.

عاقبت همین جزایر مجنون بود که شهید سید ابوالفضل کاظمی را به آرزویش رساند و او مزد زحماتش را از خداوند گرفت و به شهادت رسید.

آنچه خواهید خواند گفتگویی است با خانم عامری اردستانی همسر این شهید عزیز که از زندگی مشترکش با سید ابوالفضل می‌گوید: 

*زمینه ازدواج ما نسبت فامیلی‌مان بود

ایران عامری اردستانی هستم همسر سید ابوالفضل کاظمی فرمانده شهید گردان میثم. من و سید هر دو اهل یکی از روستاهای اطراف اردستان هستیم و نسبت فامیلی دوری هم با هم داریم.

در خانواده یازده نفری ما، من فرزند پنجم بودم. پدرم برای امرار معاش کشاورزی می‌کرد و به مسائل مذهبی به خصوص نماز و روزه توجه فراوانی داشت. به لحاظ سطح مذهبی خانواده شهید کاظمی با ما در یک طبقه بودند. شاید به همین دلیل بود که بیشتر از اقوام دیگر رفت و آمد داشتیم و همیشه خانواده سید دوست داشتند یکی از دخترهای خانواده ما را عروس‌ خودشان کنند.

چند سالی بود که خانواده سید ابوالفضل به خاطر شغل پدرش به تهران نقل مکان کرده بودند. پدرش در کارخانه روغن نباتی مشغول به کار شد. اما همچنان رفت و آمد ما به روال گذشته پا بر جا بود.

*هیچ وقت فکر نمی‌کردم همسر سید ابوالفضل شوم

اگر چه من خانواده ایشان را خیلی می‌دیدم اما هرگز فکر نمی‌کردم روزی قرار است با پسر آنها ازدواج کنم. در طول این سال‌ها هیچ گاه با سید ابوالفضل صحبت نمی کردم. آن زمان‌ها وضعیت با الان خیلی متفاوت بود. کمتر پیش می‌آمد دختر و پسری با هم برخورد داشته باشند. البته بعدا که ایشان بزرگتر شد گاها تعاریفی از شخصیتش به گوشم خورده بود اما شناخت دقیقی نداشتم.


*استخار‌ه‌ای که خوب آمد

من به سن 15 سالگی رسیده بودم و برایم دو خواستگار آمده بود. وقتی این موضوع به گوش خانواده سید ابوالفضل رسید، یک شب دیدم پدرش آمد منزل ما. خب من به قول معروف چشم و گوشم در مورد این مسائل بسته بود و بدون اینکه توجه کنم چرا پدرش این وقت شب آمده خانه ما، رفتم خوابیدم.

صبح مادرم قضیه را تعریف کرد و گفت که پدر سید به قصد خواستگاری آمده و به پدرم گفته وقتی شنیدم قصد شوهر دادن دخترت را داری آمدم تا او را برای پسرم خواستگاری کنم.

بعد از چند روز که گذشت پدرم استخاره‌ای کرد و پیشنهاد آنها را قبول کرد. همانطور که گفتم هم زمان با ایشان من دو خواستگار دیگر هم داشتم که آنها هم آدم های خوبی بودند. اما چون سید ابوالفضل با ما فامیل بود و جواب استخاره هم خوب آمده بود پدرم ایشان را انتخاب کرد. یک دلیل مهم دیگر برای پدرم، سید بودن شهید کاظمی بود. ایشان برای سادات احترام خاصی قائل می شد. 

 *اولین جمله‌ای که شهید کاظمی به من گفت

دوره‌ای که ما زندگی می‌کردیم به خصوص در روستا نظر دختر خیلی شرط نبود و مطیع انتخاب پدرش می‌شد. من هم از این قاعده مستثنی نبودم و تا قبل از اینکه به هم محرم شویم کلامی در خصوص ازدواج با هم حرف نزدیم. با اینکه سنم کم بود و خیلی درک درستی از ازدواج نداشتم اما از انتخاب پدرم ناراحت نبودم. البته حرف و یا شرط به خصوصی هم مد نظرم نبود که حالا من بخواهم مطرح کنم و خانواده اجازه ندهند. بعد از محرمیت وقتی خواستند از خانه ما بروند سید ابوالفضل صدایم کرد و کلی سرخ و سفید شد تا توانست یک جمله بگوید که: دوستت دارم.

من هم با خجالت گفتم: من هم همینطور. 

بالاخره شرایط فراهم شد و مهر 59 بود نامزد کردیم و بهمن همان سال هم عروسی کردیم.

در تهران مراسم ازدواج ساده‌ای برگزار کردیم که فقط اقوام نزدیک دو طرف دعوت بودند. برای خرید عروسی  هم خواهرم که در تهران زندگی می‌کرد با خانواده سید ابوالفضل رفت چون من روستا بودم و آمدنم مشکل بود.  

*وقتی مادرم این قضیه را فهمید خیلی ناراحت شد

در چند ماهی که عقد کرده بودیم هر بار که سید ابوالفضل می‌آمد خانه‌مان برایم هدیه می‌آورد. زمانی هم که نمی‌توانست به دیدنم بیاید وقتی می‌شنید کسی از اقوام راهی روستاست برایم نامه می‌فرستاد. در این دوران خانواده ام زیاد اجازه نمی دادند ما همدیگر را ببینیم و بد می دانستند. تا اینکه یک شب که من منزل مادر بزرگم بودم، سید ابوالفضل آمد آنجا. مادرم وقتی متوجه شد خیلی ناراحت شد و به مادر بزرگم گفت چرا اجازه دادی بیاید اینجا. البته این عرف آن دوره هم بود.

*زندگی مشترک‌مان را آغاز کردیم

زمانی که شهید کاظمی آمد خواستگاری در یک مغازه قطعات خودرو مشغول بود و بعد از عقدمان هم به دلیل علاقه‌ای که به سپاه داشت وارد این نهاد شد و ماهانه 3 هزار تومان حقوق می‌گرفت. همیشه می‌گفت می‌خواهم در جایی کار کنم که خدمت به اسلام باشد. بعد از عروسی منزل دایی شوهرم در خیابان 17 شهریور اتاقی اجاره کردیم و ماهیانه 600 تومان هم اجاره می‌دادیم. سه سال اول ازدواج و در واقع تمام دوران زندگی مشترک با سید ابوالفضل را همانجا ساکن بودیم.

*چند دفعه‌ای که با هم بحث‌مان شد 

بحث و یا حتی دعوا بین زن و شوهر شاید در همه زندگی ها پیش آمده باشد. من و سید ابوالفضل هم در این سه سال چند دفعه ای بحثمان شد که اغلب هم انصافا حق با ایشان بود. من یک دختر روستایی بودم و بیشتر از اینکه کار خانه کرده باشم کمک پدرم بودم در کار کشاورزی، برای همین بعد از ازدواج خانه گاهی نا مرتب می شد و من پخت و پز را هم به خوبی بلد نبودم. این موضوع خیلی سید ابوالفضل را ناراحت می کرد اما در اوج عصبانیت هم حتی یک کلمه به من بی‌احترامی نمی کرد و ادب را در انتخاب کلماتش به کار می بست. سید ابوالفضل عاشق تمیزی بود. من هم بعد از مدتی سعی کردم طوری باشم که او دوست دارد. رویه ام را عوض کردم، الان تمیزی و مرتبی خانه ما بین اقوام زبانزد است.

*سید ابوالفضل چگونه گریه مرا درآورد

شهید کاظمی یکبار گریه مرا درآورد. قضیه هم این بود که من اصلا ماهی دوست ندارم و در تمام عمرم هم نخوردم. این موضوع را ایشان هم می‌دانست اما یکبار یک کنسرو ماهی خرید و گفت: بدنت به ویتامین ماهی احتایج دارد برای همین باید بخوری!

من هر چه اصرار کردم که نمی‌توانم، او دست بردار نبود. تا اینکه یه کمی ماهی آوردم تا نزدیک دهانم و حالم همان جا بد شد و زدم زیر گریه.

سید هر وقت سر موضوعی ناراحتم می‌کرد حتی اگر حق با خودش هم بود سریع می‌آمد و از من عذر خواهی می‌کرد. شاید زود عصبانی می‌شد ولی واقعا در دلش چیزی نبود. 

*قهقه‌های یک شهید

سید بسیار اهل شوخی و خنده بود. گریه‌هایش را ندیدم اما صدای قهقهه زدنش هنوز در گوشم هست. بعد از گذشت 30 سال از شهادتش هنوز اقوام حسرت نبودنش را می‌خوردند. سید اگر چه موقع شهادت 24 سال بیشتر نداشت اما خیلی کارگشا بود. بین دو نفر که کدورتی پیش می‌آمد با پا درمیانی او حل می‌شد. واقعا جوان پخته ای بود. هر وقت هم که در خانه حوصله اش سر می‌رفت می زد زیر آواز و اشعار طنزی که بلد بود می‌خواند.

*افرادی که از شهادت سید جشن گرفتند

اگر کسی مخالف عقیده‌اش صحبت می‌کرد اینقدر با او بحث می‌کرد تا طرف مقابل را توجیح کند.

اصلا اهل دعوا کردن با کسی نبود ولی در محل‌شان جوانان ناباب زیاد بودند. سید ابوالفضل به قدری جذبه داشت که تا در محل بود آنها جرات خلاف کردن نداشتند برای همین وقتی به شهادت رسید آنها علنی خوشحالی می‌کردند و جشن گرفتند.

*دیدارهای غیر منتظره

شهید کاظمی هر ماه حدودا یک هفته می‌آمد مرخصی اما اواخر سعی می کرد بیشتر بیاید. موقع آمدن هم بدون اطلاع می‌آمد چون امکان اطلاع دادن نبود. یکدفعه نصفه شب وارد خانه می‌شد که با دیدنش کلی خوشحال می شدیم. 

*اسم پسرم، اسم گردانم است 

اولین فرزندمان که به دنیا آمد من دوست داشتم نامش از اسامی یا القاب ائمه معصومین باشد اما وقتی سید گفت که می خواهد برود شناسنامه بگیرد گفتم چه اسمی انتخاب کردی؟

گفت: میثم.

گفتم: اما من دوست دارم از القاب و اسامی امامان باشه که ایشان گفت: این هم اسم یکی از یاران نزدیک حضرت علی(ع) است و از طرفی اسم گردان ما هم میثم است.

از اینکه پدر شده خیلی خوشحال بود، وقتی از بیمارستان مرخص شدم برایم گوسفند کشت.

اسم بنت‌‌الهدی را هم خودش انتخاب کرد و می‌گفت این بچه ها چقدر معصومند، اصلا شبیه ما نیستند. دائم خدا را شکر می‌کرد.

*زانوبندهایی که بعد از 13 سال سالم بودند

چون مربی تاکتیک پادگان امام حسین(ع) بود کمتر در جبهه حضور داشت و بیشتر در پادگان آموزش می‌داد. یکبار هم در حین آموزش پایش شکست که دو سه ماه هم به همین علت بسته بود. وقتی هم پیکرش بعد از 13 سال برگشت هنوز زانو بند‌هایی که به پایش می بست سالم بود. 

*ذهنیتی که از جعفر جنگروی داشتم

او از دوستان صمیمی جعفر جنگروی، ابراهیم هادی، ‌جواد خرم دل و جواد افراسیابی بود که بعد از شهادت این‌ها به شدت ابراز ناراحتی می‌کرد و غصه دار بود.  

من هم وقتی شنیدم جعفر جنگروی به شهادت رسیده خیلی ناراحت شدم. چون از جعفر آقا ذهنیت خوبی داشتم. هر وقت که زنگ خانه‌مان به صدا در می‌آمد و می‌دیدم شهید جنگروی پشت در ایستاده بسیار خوشحال می‌شدم چون ایشان حتما برایم خبری از سید ابوالفضل آورده بود.  

شهید کاظمی زمانی که در منطقه بود و می‌فهمید یکی از دوستانش عازم مرخصی است نامه یا خبری از سلامتی‌اش به آنها می داد تا به ما برسانند که اغلب این کار را جعفر آقا انجام می‌داد.

*دو سال تلویزیون نداشتیم

شهید کاظمی خیلی اهل مادیات نبود و من هم به اخلاق ایشان خو گرفته بودم. شاید برای نسل امروز قابل درک نباشد اما ما تا دو سال بعد از ازدواج‌مان هنوز تلویزیون در خانه نداشتیم. تا اینکه به پدر شوهرم از محل کارش تلویزیون سیاه سفیدی دادند که ایشان هم آن را داد به ما. 

*خیالت راحت! من نه شهید می‌شوم نه مجروح

گاهی که به خاطر مشکلات زندگی و تنهایی از او گله می‌کردم که اینقدر نرو جبهه، تو شهید شوی من با دو تا بچه کوچک چکار کنم؟ می‌گفت: خیالت راحت، من نه شهید می شوم نه مجروح. بر می‌گردم. حتی در دیدار آخر هم من فکر نمی‌کردم دیگر نبینمش. اینقدر می‌رفت و می‌آمد که برای ما عادی شده بود.

*سفری که نرفتیم

وقتی می‌دید من خیلی ناراحتم از نبودنش سعی می‌کرد قانعم کند که اگر نرویم جنگ چه می‌شود و ... و برای اینکه دلداری‌ام دهد می‌گفت: وقتی برگشتم یک سفر با هم می‌رویم مشهد که آخر هم قسمت نشد. (با خنده)

*حق ندارید به بنی‌صدر رأی دهید

سید ابوالفضل به لحاظ بصیرت سیاسی خیلی خوب مسائل را تحلیل می‌کرد. آن زمانی که اغلب مردم به بنی صدر رأی دادند سید نه تنها به او رأی نداد بلکه به ما هم گفت نباید به بنی صدر رأی بدهید. روز رأی گیری من و مادرش وقتی رفتیم مسجد تا رییس جمهور خود را انتخاب کنیم متوجه شدیم اغلب می‌خواهند بنی صدر را انتخاب کنند، ما هم تحت تاثیر فضا به او رأی دادیم. وقتی شهید کاظمی متوجه شد ناراحتی کرد و گفت مگر من نگفتم به او رأی ندید؟! ایشان روی بنی صدر شناخت خوبی داشت.

*آخرین دیدار 

دفعه آخر که می خواست برود منطقه قرار بود چند روز دیگر عملیاتی شروع شود. سید گفت: من 5 روز مانده به عید بر می گردم، همه کارهایت را بکن که برای تحویل سال برویم اردستان. من هم کارهایم را کردم و منتظر بودم تا اینکه دو سه روز مانده به عملیات بدر نامه فرستاد. من در خانه عمه‌اش نشسته بودم، بچه‌هایم هم کنارم بودند. مادرش نامه را برایم آورد. وقتی خواندم، دیدم نوشته دیگر منتظر نامه من نباشید. وقتی این جمله را خواندم احساس کردم سقف خانه روی سرم خراب شد.

با خودم گفتم: او دیگر شهید می شود. وقتی این نامه را خواندم تلفنی هم نبود تا خبر بگیرم. او گاهی به بقالی سر کوچه مادرش زنگ می زد و آن طوری صحبت می کردیم که آن هم به ندرت بود. 

همان موقع پسرم داشت سر و صدا می کرد که با عصبانیت گفتم: بشین دیگر!

مادر بزرگش که متوجه حال من شده بود، گفت: داد نزن هنوز پدرش زنده اس و بر می‌گرده.

بعد از خواندن نامه بدنم می‌لرزید. تا اینکه 7 روز مانده به عید خبر شهادتش را آوردند. بعد از 13 سال هم پیکرش‌اش آمد. 

وقتی خبر رسید که شهید شده برادر ایشان و پدرم رفتند منطقه. هر چه گشته بودند خبری پیدا نکردند و همه هم می‌گفتند که ما ندیدم شهید شود. فقط می‌گفتند: برای عملیات که رفتند برنگشتند. با این حال ما مراسم گرفتیم.

هر روز یکی می‌آمد در خانه ما و می‌گفت: دیدم سرش قطع شده. یکی دیگر می‌آمد می‌گفت: ما دیدم رفته پشت خاکریز و بر نگشته. هر کسی یک حرفی می زد. آخر سر برادر بزرگش یک روز خانه مادرش بود که بی سیم چی ابوالفضل آمد گفت: ما دیدیم سید پشت خاکریز زحمی شد و افتاد و کسی نتوانست برود او را برگرداند. بعد از آن برادرش گفت: دیگر کسی حق ندارد بیاید خبری بدهد.

*اینقدر خودم را زدم که بدنم سیاه شده بود

من و مادر سید ابوالفضل خیلی بی‌تابی می‌کردیم. من اینقدر روی پاهایم زده بودم که تمام بدنم کبود شده بود. به شدت گریه می کردم چون خیلی برایم سخت بود. من دختری 15 ساله بودم که از روستای مان به خاطر ابوالفضل آمدم تهران و بعد از 3 سال زندگی با دوتا بچه که یکی یکسال و نیمه و دیگری شش ماهه بود همسرم را از دست داده بودم. این خیلی برایم مشکل بود.

*امید داشتم برگردد

قبل از اینکه پیکرش را بیاورند هر شب با امید آمدنش می‌خوابیدم. دائم خواب می‌دیدم که آمده و می‌گوید من اسیر شده‌ام و نتوانستم بیایم. دائم خودمان به خودمان امیدواری می دادیم که او می آید و زنده است. تا اینکه 13 سال بعد هنوز پدرش چشم انتظار بود. ایشان وقتی فوت کرد دو سه روز بعد از چهلمش ما خانه بودیم که دیدم مادر شوهرم زنگ زد. روز قبلش هزار تا شهید آورده بودند، گمانم تیر 76 بود. هر وقت پیکر شهیدی را می‌آوردند ما خیلی دلشوره داشتیم که شاید خبری از ابوالفضل شود.

مادر شوهرم که زنگ زد دیدم به شدت صدای گریه و شیون می‌آید. فهمیدم چه شده. سریع آماده شدم و واقعا یادم نیست این مسافت را چطور رفتم. بچه‌هایم را بردم یا نه؟! حال خودم را نمی فهمیدم. پسر خاله ایشان یک سال زودتر شهید شده بود. وقتی رفتم گفتم: چه شده؟

گفتند: هیچی جنازه رضا را آوردند. نمی خواستند یکدفعه بگویند تا اینکه آرام آرام متوجه شدم. فردایش هم رفتیم معراج و پیکرش را تحویل گرفتیم.

*این سید ابوالفضل یکی دیگر است

تشابه اسمی ایشان یا آقای سید ابوالفضل کاظمی که اتفاقا ایشان هم در گردان میثم بودند خیلی جالب بود و گاها باعث اشتباه هم می شد. حتی یکبار گفتند: سید ابوالفضل کاظمی مجروح شده. ما فکر کردیم سید خودمان را می‌گویند. برادر و چند تا از اقواممان رفتند منطقه و در بیمارستان که پرس و جو کرده بودند متوجه شدند که اشتباه شده. سید ابوالفضل هم آمد خانه تا ما مطمئن شویم چون خیلی نگران بودیم.

*سخت‌ترین لحظه زندگی‌ام

این چند سال خیلی خوابش را می بینم. اصلا احساس نمی‌کنم نیست. تمام این سالها با من و بچه‌هایمان زندگی کرده و تنهایمان نگذاشته است.

بعد از ایشان لحظات سخت برایم زیاد پیش آمد اما سخت ترینش وقتی بود که بچه‌ها می‌خواستند ازدواج کنند. خیلی احساس تنهایی می کردم و از خودش خواستم که کمکم کند.

منبع: فارس

 

نظر شما
(ضروری نیست)
(ضروری نیست)
آخرین اخبار