شهدای ایران: با سلام و درود و رحمت بی پایان پروردگار بر ارواح طیبه شهدای اسلام به خصوص شهدای انقلاب اسلامی سال 57 و با سلام و درود خدا به شما عزیزان، به شما بازماندگان سرافراز و سر بلند شهدا، به شما خانواده های عزیز اسرای مقاوم و فداکار، به شما خانواده های عزیز مفقودین، به شما جانبازان، شهدای زنده و به شما امت حزب الله یاران با وفای امام.
مطلبی که هم اکنون از نظرتان خواهد گذشت، تنها گوشه ای از مقاومت و پایداری امت اسلامی در سال 1357 می باشد که همیشه در اذهان ما به جا خواهد ماند.
در سال 57، اینجانب شاهد بسیاری از رشادت ها و ایثار و از جان گذشتگی مردم در به ثمر رسیدن پیروزی انقلاب بودم که فقط خلاصه ای از آن را برایتان بازگو می کنم.
* آخرین دیدار
20 بهمن 1357:
ساعت 9 صبح پس از خارج شدن از منزل در خیابان تهران نو، به طرف نیروی هوایی رفتم، کوچه و خیابان غیر عادی به نظر می رسید، انگار در نیروی هوایی اتفاقی افتاده، چون از شب قبل درگیری مسلحانه ای در مقر افسران نیروی هوایی رخ داده بود.
هر لحظه اجتماع مردم در خیابان بیشتر می شد. در آن سال، که اینجانب جوانی 21 ساله و علاقه مند به رشته عکاسی و فیلمبرداری بوده و شاید تنها سلاح من ثبت وقایع انقلاب از این پیروزی بود.
در آن لحظه حس نمودم که باید این لحظات و صحنه های مردم ثبت شود، سریعا به منزل برگشتم، کوچه و خیابان مان بسیار شلوغ و مردم همه در تدارک یک درگیری عظیم بودند.
پدر خود را دیدم که انگار بسیار آشفته به نظر می رسدی و با نگاهی خاص به من می نگریست.
مرا در آغوش کشید و بوسید، انگار آخرین دیدار است.
در این لحظه دوربین عکاسی خود را برداشته و به طرف نیروی هوایی رفتم.
خیابان ها هر لحظه شلوغ تر و صدای انفجار و گلوله از همه طرف شنیده می شد.
در گوشه ای از خیابان سنگر گرفتم و فقط نگاهم به ویزور دوربین بود و سریعا عکس می گرفتم.
واقعاً چه لحظاتی بود، دود و آتش و صدای الله اکبر مردم به گوش می رسید. در یک لحظه متوجه آتش گرفتن یک خودروی ارتشی شدم که در حال سوختن بود.
دوربین را به گردن انداختم و با یکی از دوستانم به طرف خودروی در حال سوختن شتافتم و با زحمت بسیار توانستیم سلاح تیربار داخل خودرو را برداشته و از آن منطقه دور شویم.
در آن هنگام که سربازان گارد متوجه ما شده بودند، شروع به تیراندازی به طرف ما نمودند.
ناگریز به طرف تعمیرگاهی در آن خیابان پناه بردیم تا از دسترس سربازان به دور باشیم، که ناگهان متوجه هلیکوپتری شدیم که از بالا به طرفمان تیراندازی می کردند.
ساعت 11 صبح بود، به هر زحمتی از تعمیرگاه خارج و به زیر پلی در همان خیابان رفته و به صورت خوابیده شروع به تهیه عکس از آن وقایع شدم.
ساعت 12 به طرف منزل که در همان حوالی بود عزیمت نمودم، چون دیگر هیچ گونه فیلمی برای عکس گرفتن نداشتم، سریعاً به کمک اهالی مردم که همه در تدارک تجهیزات اولیه اعم از تهیه شیشه خالی، صابون و کمک های اولیه جهت رساندن زخمی ها به بیمارستان بهرامی بودند، شتافتم.
در این هنگام متوجه شدم که پدرم در منزل نیست، به مسجد محل رفته، آنجا هم نبود. به بیمارستان محل رفتم، آنقدر آنجا شلوغ و همواره از زخمی ها و شهدای محلمان پر شده بود که دیگر پدر خود را از یاد بردم.
ساعت 14 بعدازظهر، درگیری مسلحانه در اطراف خیابان ها هر لحظه بیشتر می شد. و من تا این لحظه هنوز پدر خود را نیافتم، انگار تا این لحظه به من الهام گردید که دیگر او را نمی بینم.
ساعت 16 بعدازظهر، که کماکان برای کمک به زخمی ها به بیمارستان می رفتم توسط یکی از دوستانم متوجه شدم که پدرم در آن بیمارستان است، خواستم او را ببینم ولی آن ها از این کار ممانعت می کردند.
بلی، در این هنگام متوجه شدم که دیگر پدرم را نخواهم دید.
وی که از ناحیه سر دچار اصابت گلوله دژخیمان قرار گرفته بود به شهادت رسید.
21 بهمن 1357:
ساعت 9 صبح، به بیمارستان رفتم تا بتوانم پدرم را ببینم، سراغ سردخانه را گرفتم ولی به علت آمار بسیار زیاد شهدا، آن ها را در انتهای بیمارستان، در یک باغ فضای باز در کنار هم چیده بودند.
در این لحظه تنها به طرف باغ رفتم، بوی عطر گلاب همه جا را فرا گرفته بود.
تعداد بسیار زیادی شهدا را شاهد بودم که به روی آن ها ملحفه سفید و مشمع قرار داده بودند.
حال نمی دانستم که پدرم کدام است.
حالت خاصی به من دست داده بود، چند بار دور آنها چرخیدم تا توانستم پدرم را شناسایی کنم.
آهسته به طرف او رفتم، بدنم می لرزید. ملحفه ها کنار زدم و دیدم همگی آرام در کنار یکدیگر به خواب ابدی فرو رفته اند.
وقتی به چهره پدرم نگاه کردم، هر چند صورتش دچار اصابت گلوله قرار گرفته بود، دیگر تحمل دیدن آن صحنه را نداشتم، به کناری رفتم و گریستم.
آری واقعاً چه روزهای سخت و با شکوهی را شاهد بودیم تا این انقلاب بزرگ به رهبری خمینی کبیر در 22 بهمن سال 1357 پیروز گردید.
یادمان هست که همگی یک صدا فریاد می زدیم: در بهار آزادی، جای شهدا خالی.
وقتی در چشم های زندگی
سرخی به گل نشست
در لاله زار این دشت، لاله های بسیاری رویید
نه، خون بود که می چکید و گل می داد
علی وصال آزاد، فرزند شهید تقی وصال آزاد
مطلبی که هم اکنون از نظرتان خواهد گذشت، تنها گوشه ای از مقاومت و پایداری امت اسلامی در سال 1357 می باشد که همیشه در اذهان ما به جا خواهد ماند.
در سال 57، اینجانب شاهد بسیاری از رشادت ها و ایثار و از جان گذشتگی مردم در به ثمر رسیدن پیروزی انقلاب بودم که فقط خلاصه ای از آن را برایتان بازگو می کنم.
* آخرین دیدار
20 بهمن 1357:
ساعت 9 صبح پس از خارج شدن از منزل در خیابان تهران نو، به طرف نیروی هوایی رفتم، کوچه و خیابان غیر عادی به نظر می رسید، انگار در نیروی هوایی اتفاقی افتاده، چون از شب قبل درگیری مسلحانه ای در مقر افسران نیروی هوایی رخ داده بود.
هر لحظه اجتماع مردم در خیابان بیشتر می شد. در آن سال، که اینجانب جوانی 21 ساله و علاقه مند به رشته عکاسی و فیلمبرداری بوده و شاید تنها سلاح من ثبت وقایع انقلاب از این پیروزی بود.
در آن لحظه حس نمودم که باید این لحظات و صحنه های مردم ثبت شود، سریعا به منزل برگشتم، کوچه و خیابان مان بسیار شلوغ و مردم همه در تدارک یک درگیری عظیم بودند.
پدر خود را دیدم که انگار بسیار آشفته به نظر می رسدی و با نگاهی خاص به من می نگریست.
مرا در آغوش کشید و بوسید، انگار آخرین دیدار است.
در این لحظه دوربین عکاسی خود را برداشته و به طرف نیروی هوایی رفتم.
خیابان ها هر لحظه شلوغ تر و صدای انفجار و گلوله از همه طرف شنیده می شد.
در گوشه ای از خیابان سنگر گرفتم و فقط نگاهم به ویزور دوربین بود و سریعا عکس می گرفتم.
واقعاً چه لحظاتی بود، دود و آتش و صدای الله اکبر مردم به گوش می رسید. در یک لحظه متوجه آتش گرفتن یک خودروی ارتشی شدم که در حال سوختن بود.
دوربین را به گردن انداختم و با یکی از دوستانم به طرف خودروی در حال سوختن شتافتم و با زحمت بسیار توانستیم سلاح تیربار داخل خودرو را برداشته و از آن منطقه دور شویم.
در آن هنگام که سربازان گارد متوجه ما شده بودند، شروع به تیراندازی به طرف ما نمودند.
ناگریز به طرف تعمیرگاهی در آن خیابان پناه بردیم تا از دسترس سربازان به دور باشیم، که ناگهان متوجه هلیکوپتری شدیم که از بالا به طرفمان تیراندازی می کردند.
ساعت 11 صبح بود، به هر زحمتی از تعمیرگاه خارج و به زیر پلی در همان خیابان رفته و به صورت خوابیده شروع به تهیه عکس از آن وقایع شدم.
ساعت 12 به طرف منزل که در همان حوالی بود عزیمت نمودم، چون دیگر هیچ گونه فیلمی برای عکس گرفتن نداشتم، سریعاً به کمک اهالی مردم که همه در تدارک تجهیزات اولیه اعم از تهیه شیشه خالی، صابون و کمک های اولیه جهت رساندن زخمی ها به بیمارستان بهرامی بودند، شتافتم.
در این هنگام متوجه شدم که پدرم در منزل نیست، به مسجد محل رفته، آنجا هم نبود. به بیمارستان محل رفتم، آنقدر آنجا شلوغ و همواره از زخمی ها و شهدای محلمان پر شده بود که دیگر پدر خود را از یاد بردم.
ساعت 14 بعدازظهر، درگیری مسلحانه در اطراف خیابان ها هر لحظه بیشتر می شد. و من تا این لحظه هنوز پدر خود را نیافتم، انگار تا این لحظه به من الهام گردید که دیگر او را نمی بینم.
ساعت 16 بعدازظهر، که کماکان برای کمک به زخمی ها به بیمارستان می رفتم توسط یکی از دوستانم متوجه شدم که پدرم در آن بیمارستان است، خواستم او را ببینم ولی آن ها از این کار ممانعت می کردند.
بلی، در این هنگام متوجه شدم که دیگر پدرم را نخواهم دید.
وی که از ناحیه سر دچار اصابت گلوله دژخیمان قرار گرفته بود به شهادت رسید.
21 بهمن 1357:
ساعت 9 صبح، به بیمارستان رفتم تا بتوانم پدرم را ببینم، سراغ سردخانه را گرفتم ولی به علت آمار بسیار زیاد شهدا، آن ها را در انتهای بیمارستان، در یک باغ فضای باز در کنار هم چیده بودند.
در این لحظه تنها به طرف باغ رفتم، بوی عطر گلاب همه جا را فرا گرفته بود.
تعداد بسیار زیادی شهدا را شاهد بودم که به روی آن ها ملحفه سفید و مشمع قرار داده بودند.
حال نمی دانستم که پدرم کدام است.
حالت خاصی به من دست داده بود، چند بار دور آنها چرخیدم تا توانستم پدرم را شناسایی کنم.
آهسته به طرف او رفتم، بدنم می لرزید. ملحفه ها کنار زدم و دیدم همگی آرام در کنار یکدیگر به خواب ابدی فرو رفته اند.
وقتی به چهره پدرم نگاه کردم، هر چند صورتش دچار اصابت گلوله قرار گرفته بود، دیگر تحمل دیدن آن صحنه را نداشتم، به کناری رفتم و گریستم.
آری واقعاً چه روزهای سخت و با شکوهی را شاهد بودیم تا این انقلاب بزرگ به رهبری خمینی کبیر در 22 بهمن سال 1357 پیروز گردید.
یادمان هست که همگی یک صدا فریاد می زدیم: در بهار آزادی، جای شهدا خالی.
وقتی در چشم های زندگی
سرخی به گل نشست
در لاله زار این دشت، لاله های بسیاری رویید
نه، خون بود که می چکید و گل می داد
علی وصال آزاد، فرزند شهید تقی وصال آزاد