از سوي ديگر نيز مادرم نگران دو خواهرم بود که به خاطر ازدواج نکردن من در خانه مانده بودند آن روزها من در يک شرکت کار مي کردم و درآمد خوبي هم داشتم تا اين که سر و کله اولين خواستگار پيدا شد. خانواده ام که ذوق زده شده بودند بدون کمترين تحقيقي فقط به خاطر اين که دايي او پولدار و سرشناس بود، مرا به عقد «قادر» درآوردند.
من لباس سپيد عروس را نه به خاطر آرزوهاي خودم بلکه براي هزار دليلي که خانواده ام داشتند، به تن کردم و به اين ترتيب تن به ازدواج با قادر دادم اما تنها سه شب از ازدواجمان مي گذشت که متوجه فاجعه زندگي ام شدم. همسرم شب ادراري زيادي داشت و آن ها اين موضوع را از همه پنهان کرده بودند. آن روز قادر جلويم زانو زد و در حالي که دست هايم را محکم در دستانش مي فشرد با التماس از من خواست تا در اين باره به کسي چيزي نگويم.
گريه ها و التماس هايش باعث شد دلم به حالش بسوزد و من هم اين موضوع را ۱۷ سال از همه پنهان کردم اما ديگر از اين همه شست وشو و سختي زندگي خسته شده ام همسرم هيچ گاه حاضر نمي شود براي درمان بيماري اش نزد پزشک برود؛ هميشه بايد فضاي خانه ام را با اسپند و خوشبوکننده هوا معطر نگه دارم تا کسي متوجه بوي نامطبوع نشود زخم هاي روي دلم بيشتر از زخم هاي روي دستم است و نمي دانم به دو دخترم که بزرگ شده اند چه پاسخي بدهم. ديگر چاره اي جز طلاق برايم نمانده به همين خاطر تقاضاي طلاق دادم. شايان ذکر است با راهنمايي هاي مددکار اجتماعي کلانتري، قادر حاضر شد براي درمان بيماري اش اقدام کند و بدين ترتيب زن جوان نيز دادخواست طلاقش را پس گرفت.
ماجراي واقعي با همکاري پليس پيشگيري خراسان رضوي
*خراسان